eitaa logo
تـ ع ـجیل | TaaJiL
38 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
383 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 3⃣1⃣ دوست داشتم به او بگويم: «پس حالا ميفهمی من چه ميكشم»، اما دلم نيامد. ميدانستم نگران و ناراحت ميشود.به دو هفته ای كه بعد از اين در دزفول ماندم، دوست ندارم فكر كنم. از آن روزها بدم می آيد. بعدها روزهای خيلی سخت تری به ما گذشت، اما در ذهن من آن دو هفته، زيبا نيست. ما جايی برای اسكان نداشتيم و رفتيم منزل يكی از برادرهای بسيج. خب، زمان جنگ بود، هر كس هنر ميكرد زندگی خودش را ميتوانست جمع و جور كند. من احساس ميكردم مزاحم اين خانواده هستيم. يك روز رفتم طبقه ی بالا ديدم اتاقی روی پشت بام هست كه صاحب خانه آن را مرغ داری كرده. چون منطقه را دائم بمباران ميكردند و معمولا كسی از طبقه ی بالا استفاده نمیکرد من كف آن مرغ دانی را آب انداختم و با چاقو زمينش را تراشيدم. حاجی هم يك ملحفه ی سفيد آورد با پونز پرده زديم كه بشود دو تا اتاق. بعد هم با پول تو جيبيم كمی خرت و پرت خريدم؛ دوتا بشقاب، دوتا قاشق، دوتا كاسه و يك سفره ی كوچك. يك پتو هم از پتوهای سپاه آورديم. يادم هست حتی چراغ خوراك پزی نداشتيم، يعنی نتونستیم بخریم. تو اون مدت اصلا غذای پختنی نخورديم. اين شروع زندگی ما بود و سخت گذشت.من ناراحتی ريه پيدا كردم، چون آن اتاق آلوده بود. مدام سرفه ميكردم. صاحب خانه هم همين كه نزديك عمليات شد، گذاشت و رفت . من در آن ساختمان بزرگ تنها ماندم. شهر را درست بلد نبودم و حاجی گاهی دو، سه روز ميگذشت و نمی آمد. نگاهش رفت روی ساعت؛ دو ساعت از نيمه شب رفته بود. هول برم داشت. پرسيد م«كيه؟» صدای حاجی را شناختم. اما وقتی در را باز كرد م و ديدم كسی بيرون نيست، ترسيدم. با دودلی پايم را گذاشتم داخل كوچه و با پای ديگرم در را نگه داشتم تا در بسته نشود. حاجی خودش را چسبانده بود سينه ی ديوار، انگار قايم شده بود . پرسيدم «چرا تو نمی آييد؟» حاجی گفت: «خجالت ميكشم. بعد از چند روز كه نيامده ام حالا با اين وضع...» و آمد زير نور ايستاد. پوتين هايش را كه از گل سنگين بود، چند بار كوبيد زمين و گناه كارانه سر تا پای خودش را ورانداز كرد؛ پر از خاك بود. نگاهم را از حاجی گرفتم، گفتم: «عيبي نداره. حالا بياييد...» و بقيه ی حرفم را خوردم. در قلبم آن قدر غرور، محبت و غم بود كه ترسيد م اگر يك كلمه ی ديگر بگويم اشكم سرازير شود. 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد...... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 4⃣1⃣ من مردهای زيادی را ميديدم؛ شوهرهای دوستانم كه در راحتی و رفاه هم بودند، اما چه قدر سر زن و بچه ادعا داشتند. حاجی بزرگوار بود. با آن همه سختی كه ميكشيد جا داشت از ما طلب كار باشد، اما هميشه با شرمندگی می آمد خانه. آن شب به خاطر اين كه آن طور نيايد بنشيند، رفت زير آب سرد؛ آب گرم نداشتيم. من ديدم خيلی طول كشيد و خبری نشد. دل واپس شدم. حاجی سينوزيت حاد داشت. فكر كردم نكند اصلا از سرما نفسش بند آمده باشد. آمدم در حمام را زدم. چون جوابی نيامد، كمی آن را باز كردم و ديدم آب گل آلود راه افتاده. آن وقت صدای او آمد كه «ميخوای اين آب گل آلود رو ببينی من رو بيشتر شرمنده كنی؟» به خودش سختی ميداد اما طاقت نداشت ما سختی ببينيم. به محض آن كه در جنوب صحبت عمليات شد، حاجی مصر شد كه من برگردم. گفت: «اگه خدای نكرده موفق نشيم، عراقی ها خيلی راحت دزفول رو با خاك يكسان ميكنند.» گفتم «خب، من هم مثل بقيه ی مردم. هر اتفاقی برای اينها بيفته من هم كنارشون هستم.» حاجي گفت: «تو بايد برگردی اصفهان. مردم اين جا بومی همين منطقه ند. اگه به شان سخت بيايد با خانواده هاشون ميرن مناطق اطراف. از اين ها گذشته، به خاطر اسلام تو بايد بری. اگه اين جا باشی، من ديگه توی خط آرامش ندارم.» اين را كه گفت راضی شدم. يعنی عقل آدم اين طور وقت ها راضی ميشود، وگرنه از وقتی نشستم داخل اتوبوس، تا اصفهان گريه كردم. نميدانم، فكر ميكردم ديگر حاجی را نمی بينم. البته يك ماه بعد كه عمليات انجام شد، ايشان آمدند، صحيح و سالم. ديگر با حاجی منطقه نرفتم تا آقامهدی، پسر بزرگمان، دنيا آمد. صبح روزی كه مهدی ميخواست دنيا بيايد، حاجی از منطقه زنگ زد. خيلی هم بی قرار بود. دائم ميپرسيد «من مطمئن باشم حالت خوبه؟ مسئله ای پيش نيومده؟» گفتم «نه، همه چيز مثل قبل است.» مادرشان اصرار كردند بگويم «بچه داره دنيا مياد» اما دلم نيامد، ترسيدم اين همه راه را بيايد و دل نگران برگردد.همان روز، بعد از ظهر مهدی دنيا آمد و تا حاجی خبردار شود، سه روز طول کشید . روز چهارم ساعت سه ی صبح بود كه خودش را رساند. ايام محرم بود و حاجی از در كه آمد، يك شال مشكی هم دور گردنش بود. به نظرم خيلی زيباچهره آمد. 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد..... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 5⃣1⃣ برايش جا آماده كرديم كه بخوابد، اما آمد كنار من و مهدی نشست. گفت: «ميخوام پيش شماها باشم» و آن قدر خسته بود كه همان طور نشسته خوابش برد. نزديكی های صبح مهدی را بغل گرفت، گفت «با بچه م خيلی حرف دارم، شايد بعدها فرصت نباشه.» عجيب بود. انگار مهدی يك آدم بزرگ باشد. من خيلی وقت ها دلم برای آن لحظه تنگ میشه . ململ سپيدی را كه سر بچه بود با احتياط كنار زد و لب هايش را گذاشت دم گوش او، زمزمه كرد «بابا! ميدونی چرا اسمت رو ميذارم مهدی؟» و اشك هايش تندتند ريخت. ديدم قطره های درشت اشك حاجی روی صورت مهدی می افتد. فكر كردم «حالاست كه بیقراری كنه»، اما بچه سر به راه و ساكت بود و تو دست های حاجی كم كم خوابش برد. گفتم: «من ميخوام با شما بيام.» حاجی مهدی را نگاه كرد، گفت «من راضی نيستم شماها بياييد؛ من نگرانم.» انگار تكيه كلامش اين بود «من نگران شماها هستم.» اما اين بار كمی قلدری كردم، گفتم «من ديگه اين جا نميمونم. تا حالا فقط حق خودم بود و از آن گذشتم، اما از حق بچه م نميگذرم. معلوم نيست تو تا كی هستی. ميخواهم لااقل تا خودت هستی، دست محبتت روی سر بچه م باشه.»مهدی چهل روزش نشده بود كه حاجی آمد دنبالمان و ما را با خودش برد جنوب و در منزل عموی حاجی ساكن شديم. آن ها خودشان هم دوتا بچه ی كوچك داشتند و با همه ی محبتی كه در حق من و مهدی ميكردند آن جا يك احساس شرمندگی دائمی داشتم. فكر ميكردم به هر حال ما آن ها را به زحمت انداخته ايم. يك روز كه حاجی آمد خانه هرچه با من حرف زد، جواب ندادم. هم عصبانی بودم هم میدانستم اگر يك كلمه حرف بزنم، اشكم در می آيد. او هم ديد من چه قدر ناراحتم، رفت بيرون و دو ساعت بعد با يك وانت برگشت. چندتا وسيله ی جزئی داشتيم كه نصف وانت را به زور پر كرد، سوار شديم و رفتيم انديمشك به خانه های بيمارستان شهيد كلانتري. 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد....... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 6⃣1⃣ آن جا حاجی به من گفت :«ببين! من كليد اين خونه رو شايد نزديك به يك ماهه كه دارم، ولی ترجيح ميدادم به جای من و تو بچه هايی كه واجب ترند بيان اين جا ساكن شن. من و تو هنوز ميتونستيم خونه ی عمويم سر كنيم. اصرار تو باعث شد من كاری رو كه دوست نداشتم انجام بدم.» من چيزی نگفتم، يعنی حرفی برای گفتن نداشتم. ديگر فهميده بودم مسلمانی حاجی با ما فرق دارد. به قول يكی از دوستانش، او بهشت را هم تنها نمیخواست . به من ميگفت «اگه ميخوای از تو راضی باشم، سعی كن بيش تر با اون هايی رفت و آمد كنی كه مشكلات دارند، بلكه باخبر بشم و بتونم كاری براشون بكنم.» گاهی كه ميگفتم بيش تر پيش ما بياييد، ميگفت «مطمئن باش زندگی ما از همه بهتره. اون قدر كه من ميام به تو سر ميزنم ديگران نمی تونند. بچه هایی هستند كه حتی يازده ماهه نتونسته ند سراغ زن و بچه شون برن.» اما آن خانه های سازمانی در انديمشك از شهر پرت بود، تقريبا داخل بيابان. ما هم آن جا غريب بوديم. يك شب كه حاجی آمد سر بزند، من اصرار كردم «امشب خونه بمونيد.» حاجی گفت «امروز خيلی كار دارم، بايد برگردم.» گفتم «وقتی برای ازدواج با شما استخاره كردم، تفسير آيه اين بود كه بسيار خوب است، اما مصيبت زياد ميكشيد. فکر کنم تعبير اون مصيبت ها همينه كه شما رو كم ميبينيم، در فراقتون سختی ميكشيم، دل تنگ ميشيم.» يادم هست اين را كه گفتم حاجی سرش را بلند كرد و طور خاصی من را نگاه كرد. چشم هايش زيبا بود و از حرفی که زدم در آن ها دل واپسی ای نشست. خواستم سربه سر حاجی بگذارم،و بگويم «اين طور نگاه ميكنی كه من رو از راه به در ببری؟» اما از دهانم پريد و گفتم: «تو بالاخره از طريق اين چشم هات شهيد ميشی.» چشم های حاجی درخشيد، پرسيد «چرا؟» و در نگاهش چنان انتظاری بود كه دلم نيامد بگويم :ولش كن. حرف دیگه ای بزنیم . 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد...... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 7⃣1⃣ دلم نيامد بگويم: «من نماز ميخونم، دعا ميكنم كه تو بمونی، شهيد نشی.» آه كشيدم، گفتم: «چون خدا به اين چشم ها هم جمال داده هم كمال. اين چشم ها در راه خدا بيداری زيادی كشيده، اشك هم زياد ريخته.»اما ته قلبم فكر نميكردم حاجی شهيد شود. چرا دروغ بگويم؟ فكر مي كردم دعاهای من سد راه او ميشود. گاهی كه از راه ميرسیددست خودم نبود، مينشستم و نيم ساعت بی وقفه گريه ميكردم. حاجي ميگفت «چی شده؟» ميگفتم «هيچی! فقط دلم تنگ شده.» ميگفت «ناراحتي من ميرم جبهه؟» مي گفتم «نه، اگه دلم تنگ ميشه به خاطر اينه كه تو يك رزمنده ای. اگه غير از اين بود، دلم برات تنگ نميشد. همين خوبی های توست كه من رو بيقرار ميكنه.» ظاهرا همه ی بسيجی ها هم همين احساس را نسبت به حاجی داشتند. خودش چيزی نميگفت اما دفترچه ی يادداشتی داشت و من ميديدم كه اين هميشه زير بغل حاجی است و هر جا ميرود آن را با خودش ميبرد. يك روز غروب كه حاجی آمده بود به من و مهدی سر بزند- هنوز انديمشك بوديم ـ خيلی اصرار كردم بماند و حاجی قبول نميكرد. در همان حين از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند حاجی تلفن فوری دارد. ايشان لباس پوشيد، رفت و دفترچه را جا گذاشت. تا برگردد، من بيكار بودم، دفترچه را باز كردم. چند نامه داخلش بود كه بچه های لشكر برای او نوشته بودند. يكيشان نوشته بود «من سر پل صراط جلو تو رو ميگيرم. سه ماهه توی سنگرم نشسته م، به عشق رؤيت روی تو...» نامه های ديگر هم شبيه اين. وقتی حاجی برگشت گفتم «تو همين الان بايد بروی!» گفت «نه. رفتم اتفاقا تلفن از طرف بچه های خودمون بود، به شان گفتم امشب نميام.» گفتم «نه، حتما بايد بری، همين الان!» حاجی شروع كرد مسخره كردن من كه «ما بالاخره نفهميديم بمونيم يا بريم؟ چه كنم؟ تو چی مي خوای؟» گفتم «راستش من اين نامه ها رو خوندم.» حاجی ناراحت شد، گفت «اين ها اسراريه بين من و بچه ها، نميخواستم اين ها رو بفهمی.» بعد سر تكان داد، گفت «تو فكر نكن من اين قدر آدم بالياقتی هستم. اين بزرگی خود بچه هاست. من يك گناهی به درگاه خدا كرده م كه بايد با محبت اين ها عذاب پس بدهم.» گريه اش گرفت، گفت «وگرنه، من كی هستم كه اين ها برام نامه بنويسند؟» خيلی رقت قلب داشت و من فكر ميكنم اين از ايمان زياد او بود. 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد ...... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 8⃣1⃣ می خواستم از همان اول راستش را به حاجی بگويم و دل حاجی را به رحم بياورم، اما نتوانستم، فكر كردم بدجنسی است. گفتم: « حاجی من چند واحد ديگه پاس كنم، ميتونم فوق ديپلم بگيرم. حالا كه بعد از چند سال رشته م بازگشايی شده، اجازه بدهيد برگردم اصفهان.» حاجی زيرچشمی نگاهم كرد و تبسمی لب هايش را لرزاند، گفت «تو بايد بمونی، با من باشی. مگه نميگفتی می خوای با هم تا لبنان و فلسطين برویم، بريم قدس رو بگيريم؟ پس فكر دانشگاه رو بذار كنار. اصلا مگه نميخوای شهيد بشی؟» ديدم حاجی كوتاه نمی آيد، گفتم: «ببينيد! اصل قضيه خيلی هم دانشگاه و درس نيست. اين جا عقرب داره. يكی، دو تا هم نه. پريشب خودم يكيشان رو توی رخت خواب مهدی كشتم. از اون شب از ترس اين كه مبادا بچه رو عقرب بزنه خواب ندارم. تازه، الان هوا خنكه، فردا كه بهار بشه اين ها خوب چاق و چله ميشن، اون وقت ديگه از در و ديوار اين شهر عقرب ميباره.» حاجی ساكت بود و انگشت هايش انگار بين موهای پرپشت مهدی گير كرده بود، تكان نميخورد. بالاخره گفت «به خاطر چندتا عقرب ميخوای من رو تنها بذاری و بری ،با آن كه سرم زير بود حس كردم كنج چشم های حاجی چيزی برق زد. گفتم: «همين چند واحد رو بگذرونم، امتحاناتم كه تموم شد، بياييد دنبالم، با هم برميگرديم.» آمدم دانشگاه و به بدتر از عقرب دچار شدم. ديدم همان بچه هايی كه قبل از انقلاب فرهنگی با هم بوديم، بچه هايی كه ادعای انقلابی بودن داشتند، مذهبی بودند، همه شان سر حال و قبراق، كت و شلوارپوشيده سر كلاس نشسته اند. آن وقت حاجی می آمد جلو چشمم با چشم های قرمز، خاك آلود. بعد از هر عمليات كه می آمد اصرار ميکردم خودش را وزن كند، ميديدم هفت، هشت كيلو كم كرده. عمليات خرمشهر از شدت ضعف چند نفر زير بغلش را گرفته بودند و نصفه شب آوردندش خانه. به اين چيزها فكر ميكردم و آن آقايان را هم ميديدم، بی طاقت ميشدم، دلم ميسوخت، بيش تر كلاس هايم را نصفه می گذاشتم می آمدم خانه. حاجی كه زنگ ميزد، پشت تلفن گريه ميكردم، می گفتم «همين الان بايد بيايی خانه.» 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد........ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 9⃣1⃣ مادرم اصرار ميكرد «آقاهمت، بهش بگو بمونه ليسانس رو بگيره. ميگه ديگه نميخوام برم دانشگاه.» حاجی هم ميخنديد، ميگفت «من كه حرفی ندارم مادر، منتها خودش نميتونه دوری ما رو تحمل كنه.» بعدها مادرم ميگفت «يك بار كه من خيلی اصرار كردم آقاهمت بياد اصفهان، گفت حاج خانم ميخوای لقمه ی جاده ها شم؟ دو باراومدم سر بزنم تصادف پيش اومد، ماشين چپ كرد. شما چيزی نگيد، بذاريد ترمش كه تموم شد با من برگرده منطقه.» هجدهم تير، آخرين امتحانم بود. حاجی از هفدهم آمد. امتحان كه دادم و از دانشكده آمدم بيرون، تويوتا لندكروز سپاه را شناختم. حاجی كنارش ايستاده بود و وقتی چشمش به من افتاد خنديد. حالا ديگر قدرش را جور ديگری ميدانستم. آدم وقتی پيش خوب هاست فكر ميكند همه خوبند، بايد بدها را ببيند تا قدر خوب ها را بداند. با خودم فكر كردم آيا زنی به خوش بختی من وجود دارد؟ و مردی به بزرگی مرد من كه بشود كنارش همه چيز را تحمل كرد؟ ديشب وقتی می خواستم سفره بيندازم، حاجی از دستم گرفت، گفت «وقتی من ميام، تو بايد بنشينی. من دوست دارم تو از دنيا هيچ سختی نكشی.» خودم را عبوس کردم، گفتم: «من بالاخره نفهميدم چه طور باشم؟ آن اول گفتی ميخوای زنت چريك باشه، حالا ميگی از جام تكون نخورم.» حاجی نشست و سرش را كه به بهانه ی پهن كردن سفره زير انداخته بود بيش تر خم كرد، با صدايی كه به زحمت شنيده ميشد، گفت: «تو بعد از من بايد خيلی سختی ها بكشی، بذار حالا اين يكی، دو روزی كه هستم، كمی به شما برسم.» از اين حرف های حاجی بدم می آمد. یعنی طاقتش را نداشتم . یک بار حاجی خط بود و مهمان داشتیم داشتم آشپزی میکردم که یکدفعه آشوب عجيبی توی دلم افتاد. همه چيز را رها كردم و آمدم برای او نماز خواندم، دعا كردم. وقتی حاجی برگشت و برايش تعريف كردم ديدم صورتش منقلب شد، گفت «شايد همون وقتی بوده كه ما از جاده ی پر از مين رد ميشديم.» بعد خنديد، گفت «تو نميذاری من شهيد شم، تو سد راه شهادت من شدی.» هميشه نزديك عمليات كه ميشد از اين زمزمه ها داشت. سر دنيا آمدن پسر كوچكمان مصطفی، كه نزديكی های عمليات خيبر بود، حاجی گريه ميكرد، ميگفت «خدا امشب من رو شرمنده كرد.» گفتم شايد منظورش دنياآمدن پسرمان است، اما فقط اين نبود، ميگفت «توی مكه از خدا چند چيز خواستم؛ يكی اين كه توی كشوری كه نفس امام نيست نباشم حتی برای لحظه ای. بعد تو رو از خدا خواستم و بعد دوتا پسر، به خاطر همین هر دفعه میدونستم بچه ها پسر هستند . و آخر هم دعا کردم که نه اسیر بشم و نه جانباز . اتفاقا برای همه سوال بود كه حاجی اين همه خط ميرود چه طور يك خراش هم برنميدارد. فقط والفجر چهار بود كه ناخنشان پريد. من هم از سر نادانی اينها را به خودش ميگفتم و او فقط ميخنديد. آن شب اين را كه گفت، اشك هايش ريخت. گفت «اسارت و جانبازی ايمان زيادی ميخواد كه من اون رو در خودم نميبينم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزء اولیا الله قرار گرفتم عین همین لفظ را گفت فقط شهید بشم . 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد...... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 0⃣2⃣ گردنم را راست گرفتم و با غرور گفتم: «محال است تو شهيد شی!» و زيرچشمی نگاهش كردم؛ حاجی كنار علاءالدين نشسته بود و آستين هايش را می كشيد پايين. دسته ی نازكی از موهايش كه از آب وضو خيس بود چسبيده بود به پيشانيش، و به صورتش حالتی بچه گانه ميداد، پرسيد «چرا؟» گفتم: «برای اين كه تو همه كس من هستی؛ پدرم، مادرم، برادرم خدا دلش نمياد همه كس آدم رو يك جا از او بگيره.» حاجی برای رفتنش دعا ميكرد، من برای ماندنش. قبل از عمليات خيبر آمد به من و بچه ها سر بزند. خانه ی ما در اسلام آباد خرابی پيدا كرده بود و من رفته بودم خانه ی حاج محمد عباديان كه بعدها شهيد شد. حاجی كه آمدند دنبالم، من در راه برايش شرح و تفصيل دادم كه خانه اين طور شده، بنايی كرده اند و الان نميشود آن جا ماند. سرما بود وسط زمستان. اما حاجی وقتی كليد انداخت و در را باز كرد، جا خورد. گفت «خونه چرا به اين حال و روز افتاده؟» انگار هيچ كدام از حرف های من را نشنيده بود. خانم حاج عباس كريمی خيلی اصرار كرد آن شب برويم منزل آن ها. حاجی قبول نكرد، گفت :دوست دوست دارم خونه ی خودمون باشیم. رفتیم داخل خانه و وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده حاجی با آنکه بیست و هشت سال داشت همه فكر ميكردند جوان بيست و دو، سه ساله است، حتی كم تر، اما آن شب من برای اولين بار ديدم گوشه ی چشم هايش چروك افتاده، روی پيشانيش هم چروک افتاده بود. همان جا زدم زير گريه، گفتم «چه به سرت اومده؟ چرا اين شكلی شده ای؟» حاجی خنديد، گفت: «فعلا اين حرف ها را بذار كنار كه من امشب يواشكی اومده ام خانه. اگه فلانی بفهمه، كله ام را ميكنه!» و دستش را مثل چاقو روی گلويش كشيد. بعد گفت: «بيا بشين اين جا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت «تو ميدونی من الان چی ديدم؟» گفتم «نه.» گفت «من جداييمون رو ديدم.» به شوخی گفتم «تو داری مثل بچه لوس ها حرف ميزنی.» گفت «نه، تاريخ رو ببين. خدا هيچ وقت نخواسته عشاق، اون هايی كه خيلی به هم دل بسته ند، با هم بمونند.» من دل نميدادم به حرف های او، مسخره اش كردم، گفتم «حالا ما ليلی و مجنونيم؟» حاجی عصبانی شد، گفت «من هر وقت اومدم يك حرف جدی بزنم، تو شوخی كن! من امشب ميخوام با تو حرف بزنم. توی اين مدت زندگی مشتركمان يا خانه ی مادرت بودی يا خانه ی پدری من، نميخوام بعد از من هم اين طورسرگردونی بكشی. به برادرم ميگم خونه ی شهرضا رو آماده كنه، موكت كنه كه تو و بچه ها بعد از من پا روی زمين يخ نذاريد، راحت باشيد.» بعد من ناراحت شدم، گفتم «تو به من گفتی دانشگاه رو ول كن تا با هم بريم لبنان، حالا...» حاجی انگار تازه فهميد دارد چه قدر حرف رفتن ميزند، گفت «نه، اين طورها كه نيست، من دارم محکم کاری میکنم همین . 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد..... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصیقین🌺 1⃣2⃣ فردا صبح، راننده با دو ساعت تأخير آمد دنبالش، گفت «ماشين خرابه، بايد ببرم تعمير.» حاجی خيلی عصبانی شد، داد زد «برادر من! مگه تو نميدونی اون بچه های زبان بسته توی منطقه معطل ما هستند. من نبايد اين ها رو چشم به راه ميذاشتم.» از اين طرف، من خوش حال بودم كه راننده تا برود ماشين را تعمير كند، حاجی يكی، دوساعت بیشتر پیش ما میماند.. با هم برگشتيم خانه، اما من ديدم اين حاجی با حاجی دفعات قبل فرق ميكند. هميشه ميگفت «تنها چيزی كه مانع شهادت من ميشه وابستگيم به شماهاست. روزی كه مسئله ی شما رو برای خودم حل كنم، مطمئن باش اون وقت، وقت رفتن منه.»با نگاهم او را تا آن سر اتاق دنبال كردم و به خاطر نياوردم برای چندمين بار است كه فكر ميکنم «چه قدر لباس سپاه به حاجی میاد!» گفتم: «اين طوری خسته ميشيد، بياييد بشينيد.» حاجی نشست به اكراه، و به رخت خواب ها كه پشتش كپه شده بود تكيه داد. اتاق ساكت بود، فقط گاه گاهی مهدی در قوری اسباب بازيش را روی آن ميكوبيد و ذوق ميكرد. بعد هم همان طور قوری به دست آمد جلو حاجی. داشت خودش را شيرين ميكرد. اما حاجی اعتنا نكرد. صورتش را برگردانده بود. دل خور شدم، گفتم: «تو خيلي بی عاطفه ای!» حاجی باز جوابی نداد. بلند شدم و نگاهش كردم؛ چشم های حاجی تر بود و لب هايش مثل كسی كه درد ميكشد، روی هم فشرده ميشدند. چيزی نگفتم، ولی دلم لرزيد. حس كردم حاجی آمده دل بكند. وقتی راننده آمد، برای اولين بار حاجی نشست دم در خانه و بند پوتين هايش را آرام آرام بست، هميشه اين كار را داخل ماشين ميكرد. بعد مهدی را بغل كرد، مصطفی را هم من بغل كردم و راه افتاديم. توی راه خنديد، به مهدی گفت «بابا، تو روز به روز داری تپل تر ميشي. فكر نميكني اين مادرت چه طور ميخواد بزرگت كنه؟» 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد..... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 2⃣2⃣ نميگفت «من» ميگفت «مادرت». بعد، از خانم عباديان كه قرار بود تا تمام شدن تعميرات خانه منزل آن ها بمانيم، خيلی تشكر كرد و راه افتاد.از پشت سر نگاهش كردم؛ وقتی گردنش را اين طور راست ميگرفت، قدش بلندتر به نظر ميرسيد و چه سفت راه ميرفت با آن پوتين های گشاد كهنه! همين حالا دلم تنگ شده بود. خواستم بروم دم ماشين، اما حاجی سوار شد. از سوز هوا چادرم را تنگ تر به خودم پيچيدم و چشم هايم را كه پر آب شده بود، پاك كردم. ماشين حاجی ديگر به سختی ديده ميشد. خودم را دل داری دادم «برميگرده، مثل هميشه. اون قدر نماز ميخونم و دعا ميكنم كه برگرده.»همه زنگ ميزدند، همه از زن و بچه شان خبرگيری ميكردند، جز حاجی. من هم نگران شدم و هم رنجيدم. يك روز كه ايشان تماس گرفت، گفتم «يك زنگ هم شما بزنيد حال ما رو بپرسيد. اسلام آباد رو مدام ميزنند نميگيد شايد ما طوری شده باشيم؟» حاجی گفت «بارها بهت گفتم من پيش مرگ شما ميشم، خدا داغ شماها رو به دل من نميذاره. اين رو ديگه من توی زندگی نميبينم.» گفتم «بابا اومده من رو برگردونه اصفهان اجازه هست برم؟ گفت : اختیار با خودتونه. آن شب خيلی به او التماس كردم بيايد خانه. آخرين باری كه آمده بود، خانه خرابی داشت، بنايی ميكردند. حالا همه جا را تميز كرده بودم. دوست داشتم خانه مان را اين طوری ببيند. اما حاجی نيامد، گفت «امكانش نيست.» و من نتوانستم جلو بابا بايستم، بگويم نمی آيم. بابا عصبانی بود، حتی پرخاش كرد كه «تو فقط زن مردم نیستی دختر من هم هستی. ما اون جا دلواپس تو و بچه هايت هستيم.» مهدی و مصطفی را برداشتم و برگشتيم اصفهان. دو هفته بعد از آمدن ما بود كه حاجی تلفن زد، گفت «خيلی دلم براتون تنگ شده.» و اين را چند بار تكرار كرد. گفت «اگه شد بيست و چهار ساعته ميام ميبينمتون و برميگردم. اگه نشد كسی رو ميفرستم دنبالتون...» مکث کرد و پرسید: «كسی رو بفرستم، می آييد اهواز شما رو ببينم؟» خنديدم، گفتم «دور از جون شما، كور از خدا چي ميخواد؟» گفت «با دوتا بچه برای شما سخته.» گفتم «من دلم ميخواد بيام شما رو ببينم.»يك هفته گذشت، اما نه از خود حاجی خبری شد نه از تماسش. يك شب، نصفه شب از خواب پريدم، احساس مي كردم طوفان شده....... 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد...... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 3⃣2⃣ به خواهر كوچك ترم گفتم «امشب طوفان بدی ميشه.» خواهرم گفت «نه، اصلا باد هم نمياد.» خوابيدم، دوباره بيدارشدم، گريه ميكردم. خواهرم پرسيد «چی شده؟» گفتم «من از شب اول قبرم وحشت دارم.» شب بعد خواب ديدم رفته ام جلو آينه. ديدم موهای سرم همه سفيد شده، پير شده ام. صبحش بچه ها را برداشتم برای كاری رفتم اطراف اصفهان.خبر را داخل مينی بوس از راديو شنيدم.داد زدم؟ ناله كردم؟ جيغ كشيدم؟ نفهميدم! فقط چيزی از دلم كنده شد و در گلويم جوشيد. مصطفی زد زير گريه و همه خيره خيره نگاهش كردند. چندتا از زنهای مينی بوس شانه هايم را كه به اصرار ميخواستم وسط جاده پياده شوم، گرفتند و نشاندند و من دوباره داد زدم. اين بار اشك هم آمد، گفتم:«نگه داريد! مگه نشنيديد؟ شوهرم شهيد شده.»«شوهر»م نبود، اصلا هيچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر رو نداشت همیشه فکر میکردم حالت رقیبه آخر هم زد و برد . وقتی مي رفتيم سردخانه، باورم نميشد. به همه ميگفتم «من اون رو قسم داده بودم هيچ وقت بدون ما نره.» هميشه با او شوخی ميكردم، ميگفتم «اگه بدون ما بری، ميام گوشت رو ميبرم!» بعد كشوی سردخانه را ميكشند و ميبينی اصلا سری در كار نيست، ميبينی كسی كه آن همه برايت عزيز بوده، همه چيز بوده...نگاهم لغزيد پايين و روی پاهای حاجی ثابت ماند؛ اين جوراب ها را همان دفعه ی آخر كه ميرفت خط برايش خريدم. حاجی ساكش را كه نگاه كرد و آن ها را ديد خوشش آمد و با ذوق پرسيدم «بروم دو، سه جفت ديگه بخرم؟» گفت «حالا بذار اين ها پاره شن بعد.» بدم آمد از دنيا، از آن جنازه. گفتم «تو مريضی ما رو نميتونستی ببينی ولی حاضرشدی ما بيايم تو رو اين طوری ببينيم.» و گريه كردم، با صدای بلند. حساب آبروی حاجی را هم نكردم. ميدانستم « حاج همت» را همه ميشناسند، ميدانستم بايد محكم باشم، ولی..... 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد..... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 خم شدم و به زانوهايم دست كشيدم، انگار پی چيزی ميگشتم. از آن ها كه هم راهم بودند پرسيدم «پاهام كو؟ پاهام؟ چرا نميتونم راه برم؟» و همان جا روی خاك نشستم.خيلی كولی گری درآوردم و حتی چند بار غش كردم. خدا من را ببخشد... سخت بود. حالا كه به آن روزها فكر ميكنم، خجالت ميكشم. خب، بالاخره حاجی هرچه بود باز يك بنده ی خدا بود، جزئی از اين خلقت. هر چند طعمی كه در زندگی با او چشيدم از جنس اين دنيا نبود مال بالا بود، مال بهشت. خدا رحمت كند حاجی را! هميشه سر اين كه وسواس داشت حلقه ی ازدواج حتما دستش، باشد اذيتش ميكردم. ميگفتم «حالا چه قيد و بندی داری؟» ميگفت «حلقه، سايه ی يك مرد يا زن در زندگيه. من دوست دارم سايه ی تو هميشه دنبال من باشه. من از خدا خواسته م تو جفت دنيا و آخرتم باشی.» آخر ميگويند جفت انسان چيزی است كه خداوند جزء وعده های بهشتی قرار داده. خدا نميگويد در بهشت به شما اولاد نيكو، پدر و مادر نيكو ميدهم، ميگويد به شما جفت های نيكو ميدهم و من يقين دارم حاجی، جفت نيكوی من است. 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 پایان ..... لطفا شادی روح امام و شهدا و بخصوص شهید حاج ابراهیم همت فاتحه و صلواتی هدیه کنید.🌷 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f