هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#زندگینامه_شهیدهمت
#قسمت_هفدهم
فروتنی
روزی که بچه های گردان به عملیات رفته بودند، عدهای در آسایشگاه بودند ڪه #حاجهمّت وارد آسایشگاه شد و بر پا داده و همه را به خط کرد و گفت ڪه باید مهمات بار بزنیم😑 و امکان دارد که این کار تا صبح طول بکشد.😶 بچه ها چون #حاجے را نمیشناختند، شروع به غرغر کردند. ولی #حاجی با ایجاد روحیه و با اخلاق خوش☺️، به بچه ها کمک کرد تا مهمات را بار بزنند. گاهی که بچه ها خسته می شدند و دست از کار می کشیدند، حاجی آن ها را تشویق می کرد و دل گرمی می داد. به این ترتیب، تا صبح سه کانتینر مهمات💣🔫 بار زده شد. بعد از چند مدت، زمانی که #حاجهمّت در مقر تیپ سخنرانی🎤 می کرد، تمام بچه ها از این که متوجه شدند شخص ناشناسی که آن شب همراه آنان در حمل مهمات ها💣 کمک می کرده، همان حاجهمّت، فرمانده لشکرشان بوده، شرمنده شدند و به تواضع بےکران او آفرین گفتند.😇🌹
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#سردار_خیبر_شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#قسمت_هفدهم 7⃣1⃣
دلم نيامد بگويم: «من نماز ميخونم، دعا ميكنم كه تو بمونی، شهيد نشی.» آه كشيدم، گفتم: «چون خدا به اين چشم ها هم جمال داده هم كمال. اين چشم ها در راه خدا بيداری زيادی كشيده، اشك هم زياد ريخته.»اما ته قلبم فكر
نميكردم حاجی شهيد شود. چرا دروغ بگويم؟ فكر مي كردم دعاهای من سد راه او ميشود. گاهی كه از راه ميرسیددست خودم نبود، مينشستم و نيم ساعت
بی وقفه گريه ميكردم. حاجي ميگفت «چی شده؟» ميگفتم «هيچی! فقط دلم تنگ شده.» ميگفت «ناراحتي من ميرم جبهه؟» مي گفتم «نه، اگه دلم تنگ
ميشه به خاطر اينه كه تو يك
رزمنده ای. اگه غير از اين بود، دلم برات تنگ نميشد. همين خوبی های توست كه من رو بيقرار ميكنه.»
ظاهرا همه ی بسيجی ها هم همين احساس را نسبت به حاجی داشتند. خودش چيزی نميگفت اما دفترچه ی يادداشتی داشت و من ميديدم كه اين هميشه زير بغل حاجی است و هر جا
ميرود آن را با خودش ميبرد. يك روز غروب كه حاجی آمده بود به من و مهدی سر بزند- هنوز انديمشك بوديم ـ خيلی اصرار كردم بماند و حاجی قبول
نميكرد. در همان حين از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند حاجی تلفن فوری دارد. ايشان لباس پوشيد، رفت و دفترچه را جا گذاشت. تا برگردد، من بيكار بودم، دفترچه را باز كردم. چند نامه داخلش بود كه بچه های لشكر برای او نوشته بودند. يكيشان نوشته بود «من سر پل صراط جلو تو رو ميگيرم. سه ماهه توی سنگرم نشسته م، به عشق رؤيت روی تو...» نامه های ديگر هم شبيه اين. وقتی حاجی برگشت گفتم «تو همين الان بايد بروی!» گفت «نه. رفتم اتفاقا تلفن از طرف بچه های خودمون بود،
به شان گفتم امشب نميام.» گفتم «نه، حتما بايد بری، همين الان!» حاجی شروع كرد مسخره كردن من كه «ما بالاخره نفهميديم بمونيم يا بريم؟ چه كنم؟ تو چی مي خوای؟»
گفتم «راستش من اين نامه ها رو خوندم.» حاجی ناراحت شد، گفت «اين ها اسراريه بين من و بچه ها،
نميخواستم اين ها رو بفهمی.» بعد سر تكان داد، گفت «تو فكر نكن من اين قدر آدم بالياقتی هستم. اين بزرگی خود
بچه هاست. من يك گناهی به درگاه خدا كرده م كه بايد با محبت اين ها عذاب پس بدهم.»
گريه اش گرفت، گفت «وگرنه، من كی هستم كه اين ها برام نامه بنويسند؟» خيلی رقت قلب داشت و من فكر
ميكنم اين از ايمان زياد او بود.
🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱
ادامه دارد ......
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f