از تبیین تا جهاد
کمی مکث کرد و با بغض گفت: «اگر بچه ات دختر شد، نگذار از تو دور شود.» تنها آمده بود بیمارستان. شوهر
#چقدر_زود_تمام_شد...
#خاطرات_سردار_شهید_محمد_فتح_الهی
#قسمت_سوم
هر لحظه که میگذشت، فاصله دردهایم کمتر میشد. دیگر رمقی در بدنم نمانده بود.
غروب نزدیک اذان که شد، دردها بیشتر و پشت سر هم شد. پرستار آمد و متوجه شد، که دیگه موقع زایمان شده است.
من را به اتاق زایمان بردند. زیر لب فقط دعا میکردم که بچه ام سالم باشد. آنقدر در این مدت ناراحت بودم و گریه کردم که همه فکر میکردند، خدای ناکرده مشکلی برای بچه پیش خواهد آمد. همه مرا سرزنش میکردند و مدام میگفتند کمتر گریه کن... .
هیچ مادری دلش نمیخواهد اتفاقی برای بچه اش بیفتد، ولی گریهها و دلتنگی های این روزها، دست خودم نبود.
از محمد کمک میخواستم. کاش کنارم بود و دستم را میگرفت و به من آرامش میداد.
کمی که گذشت صدای گریه بچه بلند شد. بدنم سست و سبک شده بود. لحظاتی بعد از اذان مغرب بود، که بچه به دنیا آمد.
دکتر بچه را بغل گرفت و با غمی که در صدایش بود، گفت: «چقدر کم شانسی؟ بچه ات دختر شد؟! میدانم چقدر برای تو سخت است.» هیچکس نمی توانست آن روز حالم را بفهمد. فکر میکردند اگر محمد نیست، حتماً بایست پسر به دنیا می آوردم تا مراقبم باشد، ولی من به دختر بودنش افتخار کردم و بیشتر راضی بودم.
حرفهایش را نشنیده گرفتم. آن لحظه همین که فهمیدم بچه سالم است، خیالم راحت شد. نفس راحتی کشیدم و لحظه ای، دردهایم فراموشم شد و خدا را شکر کردم..
مرا به بخش منتقل کردند. چند خانم دیگر که مثل من تازه زایمان کردند هم در اتاق بودند.
هشت تختها رو به روی هم قرار داشت. دو تخت سمت چپ من بود و دو تخت رو به روی من.
زائوها دراز کشیده بودند. یکی از آنها مدام سر و صدا میکرد و. اصرار میکرد تا بچه اش را ببیند.
از صدایش کلافه شده بودم. با عصبانیت گفتم: «بسه دیگه! چقدر سر و صدا میکنی!؟!» لحنش را آرام کرد و ملتمسانه گفت: «دو تا بچه ی قبلی ام تو همین بیمارستان مُرده به دنیا اومدن. الان میخوام مطمئن بشم که بچه ام زنده است.» دلم به حالش سوخت و کمی خجالت کشیدم.
درد هنوز در بدنم مانده بود. حالم خیلی خوب نبود. بدنم سست شده بود. هیچ قدرتی در وجودم احساس نمی کردم.
بی حال روی تخت دراز کشیده بودم. حوصله حرف زدن با کسی را نداشتم. خودم را به خواب زدم.
چند دقیقه که گذشت، صدای: «یا الله! یا الله!...» پرستار آمد. فهمیدم کسی میخواهد بیاید. با زحمت خودم را جمع کردم و روسریام را درست کردم. حاج عنایت جمشیدی آمده بود. وارد اتاق شد.
حاج عنایت یکی از اهالی روستا و از کارکنان بنیاد شهید بود. پدر محمد (دایی نورالله)، پسرعمه حاج عنایت میشد. آن زمان در بنیاد شهید کار میکرد.
حاج عنایت خیلی به محمد و خانواده اش احترام می گذاشت. رفت و آمد خانوادگی با هم داشتند.
با خوشحالی و لبخند گفت: «رفتم دخترت را دیدم. دِتِر کپی محمده».
با این حرف دلم بیشتر برای محمد تنگ شده بود. کاش محمد بود و دخترش را میدید که چقدر شبیه اونه. کاش کنارم بود و ذوقش را در چشمانش میدیدم.
به زحمت لبخندی زدم و به خاطر آمدنش تشکر کردم. زیاد نمانده بود. زود خداحافظی کرد و رفت.
#چقدر_زود_تمام_شد
ادامه👇👇👇
✍️سیدرضا
✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85
رو به روی من خانمی روی تخت دراز کشیده بود. قبل از من زایمان کرد.
شوهرش کنارش ایستاده بود و با او صحبت میکرد و با هم میخندیدند. حال خانمش خوب بود.
داشتم محمد را کنار خودم تصور میکردم. مطمئن بودم اگر اینجا بود، نمی گذاشت آب تو دلم تکان بخورد. با من حرف میزد و مرا می خنداند. در مورد دخترمان صحبت میکرد.
از این فکر و خیال بیرون آمدم و لبخند بر لبم خشک شد. آب دهانم را قورت دادم و به سفیدی سقف خیره شدم ... .
دوباره به آن زن و شوهرش نگاه کردم. اختلاف سنی شان کمی زیاد به نظر می رسید. بعد متوجه شدم که زنِ دومِ شوهرش است. وسط صحبتشان، چشمش که به من افتاد، آرام چیزی به شوهرش گفت و او هم از اتاق بیرون رفت.
نشنیدم چه گفت. نمیدانم غمم را از چهره ام فهمید یا دلش به حالم سوخت. شاید فهمیده بود که شوهرم شهید شده.
دوباره به یاد محمد افتادم. چقدر آن لحظه به حضورش نیاز داشتم. همه غم های عالم روی دلم نشست.
بیمارستان دور سرم می چرخید. بغض گلویم را چنگ میزد. داشت خفه ام میکرد. به زحمت آب دهانم را قورت میدادم تا صدای گریه ام بلند نشود.
با خودم میگفتم: «خدایا، این چه تقدیری بود که برایم رقم زدی؟! بچه ام به دنیا آمد، ولی پدرش کنارش نیست! خدایا، در این امتحان بزرگی که قرار گرفتم، کمکم کن!»
نمیدانم این اشکها، کی سرایز شده بودند. همان بهتر که سرازیر شدند. کمی از خفگی نجات پیدا کردم. یکی از سخت ترین لحظات زندگی ام، سپری میشد. هر ثانیه اش، به اندازه یک سال بود... .
بعد از چند دقیقه، خانم پرستار جوانی لبخند زنان آمد و دستم را بلند کرد و چند تا قرص توی کف دستم گذاشت.
سریع با گوشه روسری، اشکم را پاک کردم. دوست نداشتم کسی گریه هایم را ببیند.
لبخندش را بیشتر کرد و گفت: «بیا خانم حسینی. این قرص ها را بخور، که خدا یک دختر خوشگل بهت داده.»
با زحمت لبخندی زدم و قرص ها را گرفتم و تشکر کردم.
#چقدر_زود_تمام_شد
#خاطرات_سردار_شهید_محمد_فتح_الهی
ادامه دارد...
✍️سیدرضا
✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰مقاومت یک اندیشه است و اندیشه هیچگاه ترور نمیشود!
#شهید_القدس
#اسماعیل_هنیه
#رژیم_صهیونیستی
✍️سیدرضا
✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️ آیا ایران باید اسرائیل رو بمبارون کنه؟🤔
🔺طبق قوانین بینالمللی، ایران و هر کشور دیگهای در جهان حق دفاع از خودش رو داره.
✍️سیدرضا
✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85
از تبیین تا جهاد
رو به روی من خانمی روی تخت دراز کشیده بود. قبل از من زایمان کرد. شوهرش کنارش ایستاده بود و با او صح
#چقدر_زود_تمام_شد
#خاطرات_سردار_شهید_محمد_فتح_الهی
#قسمت_چهارم
کسی را به بخش زایمان به جز شوهر راه نمیدادند. مادرم و عمه بیگم داخل حیاط بیمارستان بودند. آنقدر غصه خوردند و گریه کردند تا در نهایت غش کردند.
نرگس حواسش به آنها بود. فامیل ها که داخل حیاط بودند، بعد از آن که فهمیدند حال من و نوزاد خوب است و نوزاد به سلامت به دنیا آمد، خیالشان راحت شد و به کوهسارکنده برگشتند.
فقط خاله نیّره توانست داخل بیاید. آن هم با کلی اصرار و خواهش وتمنا. چند دقیقه که گذشت، خاله باید میرفت.
از روی صندلی بلند شد و گفت: «خاله جان، مثل اینکه بیشتر از این نمیگذارند اینجا بمانم! باید برم.» نه میگذاشتند خاله کنارم بماند و نه کسی دیگر را به داخل راه میدادند.
خاله که بلند شد تا چادرش را سر کند، همه دلتنگی های عالم بر دلم هجوم آورد.
با بغض گفتم: «شما همه تان دارید برمیگردید! پس من چی؟!» خاله با ناراحتی گفت: «تو باید امشب اینجا بمانی. فردا صبح زود آزمایش داری.»
نمیتوانستم حتی یک لحظه هم فضای بیمارستان را تحمل کنم. انگار سقف بیمارستان میخواست روی سرم خراب شود.
با جدیت و بغض و بریده بریده گفتم: «من امشب اینجا نمیتونم بمونم. اگه بمونم، دق میکنم. من رو از اینجا ببرید و گرنه خودم بلند میشم و میروم.»
اصرار و جدیت من را که دید، رفت تا با بقیه صحبت کند. حاج عنایت از اوضاع مطلع شد. بلا فاصله رفت و با دکتر صحبت کرد و خوشبختانه دکتر قبول کرد، ولی تأکید کرد که فردا صبح زود برای انجام آزمایش باید دوباره به بیمارستان برگردم.
آمبولانسی را هماهنگ کردند که مرا به خانه ببرند. از اینکه امشب در بیمارستان نمی مانم، خوشحال شدم.
ماشین تا نزدیک درب ورودی آمده بود. نرگس آمد و کمکم کرد تا سوار آمبولانس شوم. نمیتوانستم خوب راه بروم. پاهایم را می کشیدم.
درد، تمام وجودم را گرفته بود.، ولی لبم را بین دندان هایم می فشردم که کسی متوجه نشود. فقط میخواستم هر چه زودتر از آنجا بروم ... .
هنوز دخترم را ندیده بودم. بچه را به عمه بیگم (مادر شوهرم) داده بودند. عمه بیگم و حاج عنایت جلوی آمبولانس نسشتند.
من و برادرم سید نقی هم پشت آمبولانس رفتیم. آرام و با احتیاط روی تخت دراز کشیدم تا دردهای کمر و شکمم کمتر شود.
سید نقی مدام با من حرف میزد و شوخی میکرد تا کمی حالم بهتر شود و سختی راه را کمتر کند.
راننده سعی میکرد با احتیاط حرکت کند، تا کمتر اذیت شوم. آمبولانس، کنار درب خانه پدرم در نکا ایستاد. چند نفر آمدند تا کمک کنند که پیاده شوم. وارد حیاط شدم.
نگاهی به پله های زیاد و تیزِ خانه انداختم. غصه ام گرفت که چطور از این پلهها بالا برم.
آرام آرام دستم را به دیوار و نرده آهنی پله ها گذاشتم تا راحت تر راه بروم. پله ها بیش از حد عمود بود. به زحمت خودم را بالا می کشیدم. بالای پله ها که رسیدم، دخترم را دیدم. نمیدانم بغل چه کسی بود.
صورت معصومش را دیدم که با آرامش، چشمانش را بسته بود و خوابیده بود.
کاش من هم مثل او میخوابیدم. چند ساعت؛ چند روز...! و به هیچ چیز فکر نکنم. دوست داشتم همان لحظه بغلش کنم، ولی نمیتوانستم از درد شدید روی پاهایم بیایستم.
گوشه اتاق، پتویی برای من و دخترم پهن کرده بودند. عمه بیگم (مادر شوهرم) هم شب را آنجا مانده بود.
بابا که نوه اش را دید، زمین نمی گذاشت. مدام بغلش میکرد. قربان صدقه اش میرفت و می خندید.
لا به لای قربان صدقه رفتنش، چند بیت شعر در مورد حضرت رقیه (س) میخواند: «دختر دُر دانه منم/ به کنج ویرانه منم/ عمه چه آمد به سرم».
بغض می کرد و کمی ساکت می شد. سعی می کرد جلوی ما گریه نکند. دوباره لبخند میزد و قربان صدقه ی نوه اش میرفت.
حالم خوب نبود. سستی و بی حالی هنوز از بدنم خارج نشده بود. آن شب شهربانو بچه را نگه داشت تا من استراحت کنم.
به شهر نکا که می آمدم، خواهر کوچک ترم سیده شهربانو کمکم می کرد. کوهسارکنده که میرفتم، نرگس همراهم بود و اگر کاری داشتم به او می گفتم.
نمیدانم شب چطور خوابم برد. اختیار پلک هایم را نداشتم. با همه ی دردی که احساس میکردم، اما از شدت خستگی خوابم برد.
#چقدر_زود_تمام_شد
#خاطرات_سردار_شهید_محمد_فتح_الهی
ادامه دارد...
✍️سیدرضا
✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰به سمت دریا...
#امام_حسین
#اربعین
✍️سیدرضا
✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85
لاینر جودوکار اسراییلی دوم شده در المپیک و علیهش شکایت کردن که ایشون نظامی بوده ونباید در المپیک شرکت میکرد!(قانون میگه نظامیان باید در المپیک ارتشها شرکت کنند و در بقیه رقابتها حضورشون ممنوعه) در کل بعیده به نتیجه برسه این شکایتها چون اکثر ورزشکاران اسراییلی نظامیاند در اون صورت باید از کل کاروان شکایت کرد که بازهم نتیجه نمیده
✍️سیدرضا
✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آزادی عجیب در استفاده از سوشال مدیا در مدارس یهودی از زبان یک معلم ایرانی
نسخهای متفاوت با آزادی تجویزی برای دانشآموزان ما
✍️سیدرضا
✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ غربِ متمدن
◽️آب گیری مترو مادرید احتمالاً برای شنای مسافران 😉
✍️سیدرضا
✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85