eitaa logo
از تبیین تا جهاد
1.6هزار دنبال‌کننده
527 عکس
609 ویدیو
3 فایل
جهاد تبیین، یک فریضه قطعی و فوری است. بایستی در جهاد تبیین، راه پیشرفت و تعالی مادی ملت از بیراهه ها و کج راهه ها جدا بشود. https://eitaa.com/asarseyedreza آثار ارتباط @Koohsar30 پیام ناشناس https://gkite.ir/es/9757235
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️ آیا ایران باید اسرائیل رو بمبارون کنه؟🤔 🔺طبق قوانین بین‌المللی، ایران و هر کشور دیگه‌ای در جهان حق دفاع از خودش رو داره. ✍️سید‌رضا ✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇 https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85
از تبیین تا جهاد
رو به روی من خانمی روی تخت دراز کشیده بود. قبل از من زایمان کرد. شوهرش کنارش ایستاده بود و با او صح
کسی را به بخش زایمان به جز شوهر راه نمیدادند. مادرم و عمه بیگم داخل حیاط بیمارستان بودند. آنقدر غصه خوردند و گریه کردند تا در نهایت غش کردند. نرگس حواسش به آنها بود. فامیل ها که داخل حیاط بودند، بعد از آن که فهمیدند حال من و نوزاد خوب است و نوزاد به سلامت به دنیا آمد، خیالشان راحت شد و به کوهسارکنده برگشتند. فقط خاله نیّره توانست داخل بیاید. آن هم با کلی اصرار و خواهش وتمنا. چند دقیقه که گذشت، خاله باید میرفت. از روی صندلی بلند شد و گفت: «خاله جان، مثل اینکه بیشتر از این نمی‌گذارند اینجا بمانم! باید برم.» نه میگذاشتند خاله کنارم بماند و نه کسی دیگر را به داخل راه میدادند. خاله که بلند شد تا چادرش را سر کند، همه دلتنگی های عالم بر دلم هجوم آورد. با بغض گفتم: «شما همه تان دارید برمیگردید! پس من چی؟!» خاله با ناراحتی گفت: «تو باید امشب اینجا بمانی. فردا صبح زود آزمایش داری.» نمیتوانستم حتی یک لحظه هم فضای بیمارستان را تحمل کنم. انگار سقف بیمارستان میخواست روی سرم خراب شود. با جدیت و بغض و بریده بریده گفتم: «من امشب اینجا نمیتونم بمونم. اگه بمونم، دق میکنم. من رو از اینجا ببرید و گرنه خودم بلند میشم و میروم.» اصرار و جدیت من را که دید، رفت تا با بقیه صحبت کند. حاج عنایت از اوضاع مطلع شد. بلا فاصله رفت و با دکتر صحبت کرد و خوشبختانه دکتر قبول کرد، ولی تأکید کرد که فردا صبح زود برای انجام آزمایش باید دوباره به بیمارستان برگردم. آمبولانسی را هماهنگ کردند که مرا به خانه ببرند. از اینکه امشب در بیمارستان نمی مانم، خوشحال شدم. ماشین تا نزدیک درب ورودی آمده بود. نرگس آمد و کمکم کرد تا سوار آمبولانس شوم. نمیتوانستم خوب راه بروم. پاهایم را می کشیدم. درد، تمام وجودم را گرفته بود.، ولی لبم را بین دندان هایم می فشردم که کسی متوجه نشود. فقط میخواستم هر چه زودتر از آنجا بروم ... . هنوز دخترم را ندیده بودم. بچه را به عمه بیگم (مادر شوهرم) داده بودند. عمه بیگم و حاج عنایت جلوی آمبولانس نسشتند. من و برادرم سید نقی هم پشت آمبولانس رفتیم. آرام و با احتیاط روی تخت دراز کشیدم تا دردهای کمر و شکمم کمتر شود. سید نقی مدام با من حرف میزد و شوخی میکرد تا کمی حالم بهتر شود و سختی راه را کمتر کند. راننده سعی میکرد با احتیاط حرکت کند، تا کمتر اذیت شوم. آمبولانس، کنار درب خانه پدرم در نکا ایستاد. چند نفر آمدند تا کمک کنند که پیاده شوم. وارد حیاط شدم. نگاهی به پله های زیاد و تیزِ خانه انداختم. غصه ام گرفت که چطور از این پله‌ها بالا برم. آرام آرام دستم را به دیوار و نرده آهنی پله ها گذاشتم تا راحت تر راه بروم. پله ها بیش از حد عمود بود. به زحمت خودم را بالا می کشیدم. بالای پله ها که رسیدم، دخترم را دیدم. نمیدانم بغل چه کسی بود. صورت معصومش را دیدم که با آرامش، چشمانش را بسته بود و خوابیده بود. کاش من هم مثل او میخوابیدم. چند ساعت؛ چند روز...! و به هیچ چیز فکر نکنم. دوست داشتم همان لحظه بغلش کنم، ولی نمی‌توانستم از درد شدید روی پاهایم بیایستم. گوشه اتاق، پتویی برای من و دخترم پهن کرده بودند. عمه بیگم (مادر شوهرم) هم شب را آنجا مانده بود. بابا که نوه اش را دید، زمین نمی گذاشت. مدام بغلش میکرد. قربان صدقه اش میرفت و می خندید. لا به لای قربان صدقه رفتنش، چند بیت شعر در مورد حضرت رقیه (س) می‌خواند: «دختر دُر دانه منم/ به کنج ویرانه منم/ عمه چه آمد به سرم». بغض می کرد و کمی ساکت می شد. سعی می کرد جلوی ما گریه نکند. دوباره لبخند میزد و قربان صدقه ی نوه اش میرفت. حالم خوب نبود. سستی و بی حالی هنوز از بدنم خارج نشده بود. آن شب شهربانو بچه را نگه داشت تا من استراحت کنم. به شهر نکا که می آمدم، خواهر کوچک‌ ترم سیده شهربانو کمکم می کرد. کوهسارکنده که میرفتم، نرگس همراهم بود و اگر کاری داشتم به او می گفتم. نمیدانم شب چطور خوابم برد. اختیار پلک هایم را نداشتم. با همه ی دردی که احساس میکردم، اما از شدت خستگی خوابم برد. ادامه دارد... ✍️سید‌رضا ✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇 https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85
لاینر جودوکار اسراییلی دوم شده در المپیک و علیه‌ش شکایت کردن که ایشون نظامی بوده ونباید در المپیک شرکت میکرد!(قانون میگه نظامیان باید در المپیک ارتشها شرکت کنند و در بقیه رقابتها حضورشون ممنوعه) در کل بعیده به نتیجه برسه این شکایتها چون اکثر ورزشکاران اسراییلی نظامی‌اند در اون صورت باید از کل کاروان شکایت کرد که بازهم نتیجه نمیده ✍️سید‌رضا ✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇 https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آزادی عجیب در استفاده از سوشال مدیا در مدارس یهودی از زبان یک معلم ایرانی نسخه‌ای متفاوت با آزادی تجویزی برای دانش‌آموزان ما ✍️سید‌رضا ✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇 https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ غربِ متمدن ◽️آب گیری مترو مادرید احتمالاً برای شنای مسافران 😉 ✍️سید‌رضا ✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇 https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85
از تبیین تا جهاد
#چقدر_زود_تمام_شد #خاطرات_سردار_شهید_محمد_فتح_الهی #قسمت_چهارم کسی را به بخش زایمان به جز شوهر راه
صبح فردا حاج عنایت با ماشین پیکان سبز رنگی که برای بنیاد شهید بود، به همراه راننده اش، دم در خانه آمد. لباسم را پوشیدم و به کمک مادر و عمه بیگم، آرام آرام پله ها را پایین رفتم. با عمه بیگم سوار ماشین شدیم. شهربانو هم بچه را داخل پتو پیچید و بغل کرد و دست عمه بیگم داد. در بهداری نکا که الان بیمارستان امام حسین علیه السلام شده، هر آزمایشی که لازم بود گرفتیم. باید جواب آزمایش را به دکتر بیمارستان امام ساری نشان می دادیم. توی مسیر زیر لب دعا می کردم که آزمایشات بچه مشکلی نداشته باشد. درد، ناراحتی و مشکلات خودم را فراموش کرده بودم. فقط به سلامتی بچه فکر می‌کردم. به بیمارستان که رسیدیم، شهربانو بچه را همراهم آورد و من هم با برگه آزمایش، وارد اتاق دکتر شدم. دکتر برگه آزمایش را زیر و رو کرد و با دقت مطالعه میکرد. نگران و مضطرب بودم. بعد از چند لحظه، دکتر رو به من کرد و گفت: «خدا را شکر مشکلی وجود ندارد. هم مادر و هم بچه سالم اند.» با این جمله دکتر، نفس راحتی کشیدم و خیالم راحت شد. بعد از انجام آزمایش های کامل و اطمینان از سلامت من و دخترم، سوار ماشین شدیم و به منزل پدرم در نکا برگشتیم. هوا هم مثل دلم گرفته و پر از بغض بود. موقع برگشت، بغضش را شکست و شروع به باریدن گرفت. انگار دلش نمی‌خواست که بند بیاید. نزدیک خانه پدرم، سر کوچه که رسیدیم، حاج عنایت به راننده گفت: «همینجا نگهدار.» بعد رو به ما کرد و گفت: «شما اینجا منتظر بمانید. با این ماشین نمی شود تا کوهسارکنده رفت. من میروم لندرور می‌گیرم و زود برمی گردم.» راست می گفت. از شهر که خارج می شدی تا کوهسارکنده، جاده خاکی بود. کمی باران کافی بود تا زمین حسابی گِل شود. چند دقیقه آنجا منتظر ماندیم. هوا حسابی سرد شده بود. بچه را محکم تر دور پتو پیچیدیم تا سرما نخورد. چند دقیقه که گذشت، حاج عنایت به همراه خانمش با ماشین لندرور سفید رنگ آمد. سوار ماشین شدیم و به کوهسارکنده رفتیم. چهره خانم، همسر حاج عنایت تا مرا دید، با خوشحالی و ذوقی که در صورتش دیده می شد، تبریک گفت. با دردی که در بدنم حس می کردم، به زحمت سوار ماشین شدم. من هم تشکر کردم و بعد از احوالپرسی کوتاه، ماشین حرکت کرد. دیگر نمی توانستم صحبت کنم. این هوا را دوست نداشتم. گرفته بود. بارانی و تیره بود. حالم را بدتر می کرد. نمیدانم شاید آسمان هم بغضش را شکست تا کمی آرام بگیرد. تا کوهسارکنده سرم را به شیشه تکیه داده بودم و فقط به بیرون نگاه می کردم. همه اقوام نزدیک در کوهسارکنده منتظر من و دخترم بودند. خواهر شوهر هایم نرگس و خدیجه بالای سکوی خانه ایستاده بودند و با خوشحالی و ذوق، به آمدن ما نگاه می کردند. نرگس لبخند زنان، اسپند را روی ذغال ریخت و دودی بلند شد. از پله ها پایین آمد. ظرف اسپند را بعد از این که دور سر من و نوزاد چرخاند، گوشه ای روی زمین گذاشت. سریع بچه را بغلش گرفت و رفت داخل خانه. پله ها را آرام آرام با کمک مادرم بالا رفتم. داخل خانه که رسیدم، نگاهی به کل خانه انداختم. بوی محمد را می داد. اما روی محمد را نمی دیدم. انگار محمد زودتر از بقیه آمده بود تا دخترش را ببیند و پدر بودنش را به رخ بقیه بکشد. بغض عجیبی گلویم را فشار میداد. با هر زحمتی که بود، خودم را نگه داشتم تا اشک هایم سرازیر نشود. گوشه اتاق دراز کشیدم تا کمی حالم بهتر شود. کل فامیل و آشنای روستاها که متوجه آمدنِ من شدند، به دیدنم آمدند. عیادت ها و احوالپرسی ها و عرض تبریک تا آخر شب ادامه داشت. یکی که بلند میشد جایش را به مهمان جدید میداد. پشت سر هم. ادامه👇👇👇 ✍️سید‌رضا ✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇 https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85
ساعت حدود دوازده شب شد و همه خوابیدند. حتی دخترم. کنارم آرام چشمانش را بسته بود و تند تند نفس می کشید. شکمش با سرعت، بالا و پایین می شد. اما من خوابم نمی برد. خیلی خسته بودم. بدنم جانی نداشت. دوست داشتم چند روز یا چند هفته یا حتی چند ماه چشم هایم را ببندم و بخوابم. بیدار نشوم و به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکنم، ولی دوباره دلتنگی و ناراحتی به قلبم هجوم آوردند. گوشه اتاق نشسته بودم و به قنداقه بچه نگاه می کردم. خاطراتی که با محمد داشتم، یکی یکی از ذهنم می گذشتند. دلم برای محمد خیلی تنگ شده بود. کاش کنارم بود و دلداری ام می داد و آرامم می کرد. کاش اینجا بود و دخترش را بغل می گرفت و دور اتاق می گرداند و قربان صدقه اش می‌رفت. صورت معصومِ بچه آتش به جانم می زد. دلم به حالش می سوخت. گریه امانم نمی داد. نمی دانم آن همه اشک از کجا می آمد. نمی توانستم خودم را کنترل کنم. گاهی به دخترم نگاه می کردم و دوست داشتم او دلداری ام دهد، اما با خودم می گفتم: «این بچه از کجا بفهمد که در دلم چه می‌گذرد!» بغض های چند روزه ای که در گلویم حبس شده بود را شکستم و در تنهایی خودم گریه می کردم. صدای هق هق گریه‌ هایم بلند شد. دستم را جلوی دهانم می گرفتم که کسی متوجه نشود. ولی همه بیدار شده بودند. مادربزرگ محمد بلند شد و آمد کنارم نشست.با من حرف زد تا کمی آرام شوم. مدام می گفت: «تو تازه زایمان کردی. به بچه ات شیر میدی. برات خوب نیست اینقدر گریه کنی دخترم!» عمه بیگم و نرگس که بلند شدند، با دیدن من نتوانستند خودشان را کنترل کنند. آنها هم شروع کردند به گریه کردن. این بغض ها باید شکسته می شد تا داغِ جگرمان را کمی خنک کند. انگار آنها هم منتظر فرصتی بودند، تا خودشان را خالی کنند. شب عجیبی بود. برخلاف معمول، به جای اینکه به خاطر آمدن نوزاد، همه خوشحال باشند، حالا نشسته اند و دور هم دارند گریه می کنند. داغ محمد برای همه سخت و باور نکردنی بود. ادامه دارد... ✍️سید‌رضا ✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇 https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85