تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت17 طاها بینیش را بالا کشید و سعي کرد گریه نكند سرش را به علامت اره پایین و
#رمان_طواف_و_عشق #پارت18
و در همان حال گفت. میرسونمتون...
قبل از اینكه اجازه عكس العملي بدهد او را سوارکرد ملیكاعصباني پیش رفت وگفت: - یه بار هم بهتون گفتم که...
هومن اجازه ادامه حرفش را نداد و
گفت: - بله فرمودید... ولي به نظر من نیاز هست... و محكم تر گفت: -
سوار شید... لطفا...
ملیكا به تندي گفت: - ببینید اقاي رستگار بهتره حد و
حدوتون رو بدونید... و دست طاها را گرفت و از ما شین پیاده کرد و با خود
فكر کرد اگر تا خانه مجبور شود پیاده رود مي رود ولي سوار ما شین او نمي
شود...
مرده پر رو... خجالت نمي ک شد به او تحكم هم مي کند فكر کرده
چه کاره ه ست؟!!!
و بدون اینكه برگردد و به چهره او بنگرد راه افتاد...
هومن
دور شدنش را مي نگریست زیر لب زمزمه کرد : "حد و حدود" و پوزخندي
زد... خیلي دلش مي خواست مقابلش بایستد و بگوید : " خانوم محترم فعالا
که اجازه شما د ست منه" ولي این دختري که دید اگر این حرف را مي شنید
قیامت به پا میكرد... خنده اي ع صبي کرد خوب بخاطر دا شت ...چقدر با
مادرش درباره ازدواجهاي سنتي بحث مي کرد... و خواستگاري رفتن و
پسندیدن را نادرست مي دان ست... اما حاالا چه؟... مثل عهد بوق با کسي
محرم شده بود و بعد موفق به دیدنش گردیده بود... عجب چیزي!!... راست
گفته اند مار از پونه بدشذمیاد... شده بود جریان او... هر چند موقت هر چند
براي دلیلي خاص... ولي به هر حال... در قوانین شرع فرمالی ته معني
نداشت!!... به راهي که او رفته بود مي نگریست...
* * *
چشم از راهي که او
رفته بود بردا شت و تلفن عرفان را جواب داد بعد از بهره مند شدن از الفاظ
گرانقدر دوستش ماشین را روشن کرد... خوشحال بود از این که دوباره شیدا
را میبیند احساسي در وجودش مي گفت که او حتما فردا براي تعویض
پانسمان خواهد امد... ان روز در بخش اورژانس بود کمي بي خواب مي
نمود شب درست و حسابي نخوابیده بود ساعت تند تراز چیزي که فكرمي
کرد مي گذشت... اگر نمي امد چه؟!! خب نیاید... ولي... نه اي کاش
بیاید... علي رغم کارهایش یك چ شمش به در ورودي بود ساعت 2 بود...
زیادي دیر نبود؟... نمي فهمید چه مرگش شده!!!... حدود ساعت شش و نیم
بود که باالاخره رسيید به محض ورود متوجهش شيد سرش را گرم بیماري
کرد!!!
صداي سالمش لبخندي به لبش اورد اینطوري بهتر بود سر برگرداند:
- سلام... حالتون چطوره؟ - متشكرم... انگار کمي دیر کردم ...ببخشید. -
خواهش مي کنم ...بفرمایید... با شیدا همگام شد و پیش یكي از پر ستارها
برد: - خانوم ضیایي... پان سمان د ست ای شون باید عوض ب شه... اما قبل از
پانسمان صدامکنید... باید وضعیت زخمشون رو ببینم... و بعد به شیدا اشاره
کرد: - بفرمایید خانوم کریمي...اگه کاري داشيتید همین دور و بر هسيتم...
ضیایي به او نزدیك شد و اهسته پرسید: - مي شناسیدشون؟! شیدا نیم خندي
زد وگفت: - بله... ضیایي از اینكه توضی بیشتري دریافت نكرده بود ناراحت
به نظرمی رسید.
صيداي "آخ" شيیدا موجب گردید هومن به سيمت انها حرکت کند... - چي
شد؟! شیدا ابروهایش را از درد درهم کشیده بود... ضیایي توضی داد: - گاز
استریل به زخمشون چسبیده... کندنش دردناکه... هومن گفت: - خب کمي
بیشتر حوصله به خرج بدین!!! و با این حرف یك صندلي جلو کشید و مقابل
شیدا نشست... قیچي را برداشت و با احتیاط اطراف گاز استریل را تا انجایي
که امكان دا شت برید... وبعد از الیه هاي ان کم کرد... سپس مقدار زیادي بتادین روي گاز ریخت...
#ادامه_دارد
•┈┈••✾•🍃🍃🍃•✾••┈┈•
🥀|بےخبـر در بـزن و سـر زدهـ از راهـ بــرس...
💦|مثـل بـارانِ بـهــــــارے
ڪہ نمےگویـد ڪِـے؟!...
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
❅ঊঈ✿♥️✿ঈঊ❅
@REYHANEYEKHELGHAT
•┈┈••✾•🍃🍃🍃•✾••┈┈
🍁🌾🌻🍂
🌾🌻🍂
🌻🍂
🍂
#دلنوشته
🍀گفتم :یا صاحب الزمان بیا
🍃گفت: مگر منتظری
🍂گفتم: #بله_آقا_منتظرم
🍃گفت: چه انتظاری؟!!!
نه ڪوششی نه
تلاشی فقط میگویی آقا بیا
🍂گفتم: مگر بد است آقا
🍃گفت: به جدم حسین هم گفتن بیا
اما وقتی #آمد_ڪشتنش
🍂گفتم : پس چه ڪنیم
🍃گفت: مرا بشناسید
🍂گفتم: مگر نمیشناسیم
🍃گفت : اگر میشناختید ڪه
#این_طور_گناه نمیڪردید
🍀گفتم : آقاجان ما را میبخشی ؟
🍃گفت: من هر شب برای شما تا صبح
گریه میڪنم
🍂گفتم : آقا چه ڪنم به شما برسم؟
🍃گفت: ترڪ محرمات...
🍃انجام واجبات...
🍃همین ڪافیست
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
@ReyhaneYeKhelghat
🍂
🌻🍂
🌾🌻🍂
🍁🌾🌻🍂
به #راه بياييم
تا
از راه #بيايد...!!!!
{ اَللهُمَّعَجِّللِوليّڪالْفَرَج }
/ʝסíꪀ➘
@ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت18 و در همان حال گفت. میرسونمتون... قبل از اینكه اجازه عكس العملي بدهد او
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت19
در حالیكه سرش را بالا مي گرفت گفت: - چند
لحظه صبرکنید...
گاز استریل که خیس بشه راحت جدا مي شه...
شیدا با
قدر داني نگاهش کرد... هومن از فرصت استفاده کرد و پرسید: - دانشجو
هستید؟
شييیدا گفت: - نه تموم کردم...
هومن ابروهایش را باال انداخت و
گفت: - بهتون نمیاد...
شیدا لبخندي زد : - کارداني کامپیوتر
خوندم....
همش
دو سال بود دیگه... - قصد ادامه ندارید!...
- نمي دونم ... شاید هم ادامه
دادم...
هومن دریك لحظه کوتاه گاز را با سرعت ک شید...
شیدا فرصت داد
زدن نداشت هرچند انچنان دردي هم نكرد... زخم را به دقت بررسي کرد...
چیززیاد مهمي نبود... مي شد بازش گذاشت... ولي در ان صورت شاید...
_الان پانسمانش مي کنم ولي پس فردا که اومدید... نیازي به پانسمان مجدد
نخواهد داشت...
- اوهوم... اگه خودم بازش کنم دیگه نیازي به مراجعه دوباره
نیست... اووف فكراینجایش را نكرده بود...
نوك کفشش را به زمین کوبید... و
در حین پانسمان مجدد... بدون اینكه چشمش را بلند کند گفت:
-بله...البته اگه خودتون بتونید!...
شیدا زیر چشييمي نگاهش کرد و گفت: -
شاید هم اومدم... کارش به اتمام رسیده بود... سلام ضمن تشكر گفت:
-راستي گویا پاي نیاز خوب نشده... خیلي اذیتش مي کنه...فكرمي کنید لازمه
دوباره بره دکتر...
- گفتید عكس از پاش گرفته بودن دیگه...نه؟!
- بله
- در
این صورت چندان نیازي به مراجعه حضوري نداره...به هر حال ضرب دیدهو
یه چند روزي درد خواهد داشت...
با این همه... مي شه با پماد یا قرص
مسكن دردش رو قابل تحمل تر کرد... - ببخشيد... میتونم شماره تون رو
بهش بدم!!!
هومن نگاه خیره اي به اوکرد وگفت:
- مگه شماره ي منو دارید؟
شیدا لبخندي زد و گفت: - نه ... ندارم... این یعني خیلي محترمانه شمارتون
رو بدید!!!...
- بسیار خب ... توگوشیتون سیوش مي کنید؟! - بله... بفرمایید!
- یادداشت کنید... 090 ....هومن نفس عمیقي کشييید ... به چیزي مي
اندیشید... دیشب بحث داغي در منزل داشتند...
ان هم درباره دختر یكي از
دو ستان پدر... یك بچه... بچه اي که تازه مي خوا ست دیپلم بگیرد... واقعا
پدرومادرش چه فكري کرده بودند؟... مي خواست بچه داري کند!!!... چقدر
سلیقه انها با سلیقه او تفاوت دا شت... او دختري امروزي مي خوا ست...
امروزي؟!!!... خودش نیز تعریف کاملي از امروزي ندا شت...
امروزي یعني
... یعني چه؟... یعني کسي که در اجتماع باشد!... تحصیل کرده باشد!...
به
خودش نیز برسد!... و... و... و... و یك چیزمهم تر... مي خواست دوستش
داشته باشد ...
از عشق بعد از ازدواج و این طور حرفها حالش بهم مي
خورد... اصالا مگر ممكن بود... اگر این عشق ایجاد نمي شد چه!...
طلاق!!!!... نه بابا مگر مغز خر خورده بود... عوض این کارها اول عاشق مي
شد بعد ازدواج مي کرد دیگر ...
مادر التیماتوم داده بود... یا ما برایت
انتخاب مي کنیم ...یا خودت کسي را معرفي کن!... انگار دیگر در ان خانه
زیادي شيده بود... زود باید تكلیفش مشخص مي شيد...
البته خودش هم
بدش نمي امد ازدواج کند !... چرا که نه؟!... حاال که انها اصرار دارند... چه
ایرادي دارد... نگاهش به ارامي روي دست چپ شیدا چرخید...
انگشتري در
کار نبود!!... چه خوب!!... حاال که قرار است ک سي را معرفي کند!!!... خب
این دختر... خوشگل که هست... اجتماعي هم هست... تحصیل کرده هم...
حاال مي شود گفت تحصیلاتي هم دارد ... شاید ادامه هم دهد... ولي زیاد
نمي شناسدش... خب فرصت براي شناخت زیاد است!...
مهم این است که
از او خو شش مي اید!... چه مغزي دارد ان سان در عرض ده بی ست ثانیه این
همه فكر... تبارك ا...
به هرحال باید از جایي شروع کند... یك اشنایي... روبه
شیداگفت: - اگه ممكنه شما هم یه تك زنگ بزنید... و مكثي کرد وادامه داد:
- البته منظورم این بود که من هم مي تونم شمارتون رو داشته باشم..
.
-اممم... بله... خواهش مي کنم...
* * *
صب همه قبل از او
بیدار شده بودند... بیرون حسابي سرو صدا بود... پتو را تا سرش کشاند تا
بلكه نیم ساعتي بیشتربخوابد... امان از دست این خانواده!!... روز پیش تا دیر
وقت در بیمارسيتان بود... با سيماجت به رختخوابش چسيبیده بود...
-ا...
هومن بیدار شو دیگه دیرت مي شه!!! این صداي مادر بودکه براي بار چندم به
گوش مي رسيد...
اي خدا مگر او بچه بود ومي خواسييت به مدرسييه برود
نا سالمتي مردي بود براي خودش!... نه خیر د ست بردار نبودند که... این بار
در اتاق باز شد و صداي مادر متعاقب ان به گوشش نشست: - هومن پاشو
چه خبرته این همه مي خوابي!... از دست تو... زود باش دیر شد... ما دیگه
داریم حرکت مي کنیم ها!!!!!!!
لبخندي به چهره اش نشست... نیم خیز شد و
گفت: - خب به سلامت... کجا تشریف می برید؟! مادر با اخم گفت:
#ادامه_دارد
حضرت علی علیه السلام در وصیتنامه خویش فرمودند:
«امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید، که افراد شرور و بدکار جامعه، بر شما مسلط میشوند. در این صورت هرچه دعا کنید، به اجابت نرسد.»
نهج البلاغه، نامه ۴۷
@ReyhaneYeKhelghat
بعد از انتشار یافتن عکسی از خانم فریبا نادری در کربلاء معلی؛ کانالها و صفحات زیادی ایشان را به ریا متهم کردند و گفتن که یهو چادری شدی و محجبه!
او اینطور پاسخ داد که:
هر مکانی احترام خاص خودش را دارد
و من میخواستم احترام آن مکان مقدس را نگه دارم و این ریا نیست
@ReyhaneYeKhelghat
❌ سیر نشدن طبع انسان غربی
🔴 در کانادا چکمههایی از جنس پوست انسان تولید شده که به قیمت دههزار دلار به فروش میرسند!
🔸️ قبلاً از پوست حیوانات برای اینکار استفاده میکردن ولی ظاهراً طبع انسان غربی به پوست همنوع خودش روی آورده ...!!
#جاهلیت_مدرن
@ReyhaneYeKhelghat
#شهیداݩہ •|🕊🌹|•
اگر #شهیدانه زندگی کنی
شهادت خودش #پیدایت میکند
لازم نیست به دنبالش بگردی!!!
❤️
حالا چه جوان #بیست ساله دهه هفتادی باشی
چه سردار شصت و اندی ساله ی موی #سپیدکرده ی جنگ
#التماس_دعا
@ReyhaneYeKhelghat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ📹
🔺 با مخالفتهای غیرمنطقی پدر و مادرم چه کنم؟
🔶خیلی مهمه همه نوجوانها و جوانها ببینن لطفا🙏
🌷 @ReyhaneYeKhelghat
بسمه رب الحسن
صبحتون بخیر
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🖤🖤🖤🖤
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت19 در حالیكه سرش را بالا مي گرفت گفت: - چند لحظه صبرکنید... گاز استریل که
#رمان_طواف_و_عشق #پارت20
گفت: - خب به سلامت... کجا تشریف مي برید؟! مادر با اخم گفت:
-ببین... حاالا وقت مسخره بازیه... داریم مي ریم فرودگاه! - چه خوب!... سلام
منو هم برسونید!!
و با این حرفدوباره سرش را روي بالش گذاشت...مادر پتو
را از رویش پایین کشید و گفت: - واقعا که ... هومن پا شو دیگه دیر شد...
هومن برخاست و نشست... - مادر من ... این ساعت رو مي بینید...
نا سالمتي زنگ گذا شتم تا به موقع بیدار بشم... وقتم رو تنظیم کردم مثال...
اخه شماکار و زندگي ندارید...
حاال دو ساعت تمامه که منو صدامي کنید...
من که دیروزگفتم نیازي نیست بیایید فرودگاه ... یه اژانس میگیرم میرم... این
همه دنگ و فنگ نمي خوادکه...
- یعني چي؟!... مگه تو بي کس وکاري که
تنهایي پاشي بري فرودگاه !... داري مي ري مكه... کم چیزي نیست...
- بار
اولم نیسيت که...
- حالا هرچند بار ... ما مي رسونیمت فرودگاه... پاشو
اینقدر حرفزدي که راست راسي دیر شد...
چاره اي نبود ... برخاست... مي
بایست اول دوش مي گرفت... از اتاق که خارج شد... پدرو مادرش حاضرو
اماده بودند و صبحانه روي میز مهیا بود... هنوز به طرف میز حرکت نكرده بود
که صيداي هدیه متوقفش کرد: - سلام اقاي خوش خواب!... پس اینها هم
بودند... هرچند همیشه بودند!!...
خنده اي کرد و برگشت: - سلام صب
بخیر... تو اینجا چي کار مي کني؟
- به تو چه مگه فضولي!... صب تو هم
بخیر...
هومن ابروهایش را بالا داد و گفت: - نه اخه نگران شدم... نكنه با
شوهرت دعوات شده!!...
دیگه نمي ري خونه تون! رضا خندان از اتاق بیرون
امد وگفت: - هیچ هم از این خبرا نیست... ما هیچوقت با هم دعوا نمي کنیم
...دو بهم زني نكن!!
هومن متفكر گفت: - خونه تون رو هنوز دارین؟... یا
فروختین کالا!!!
هدیه روبه مادر گفت: - مامان مي بیني ؟!...
و مادر سریع
گفت: - هومن زشته!... این چه حرفاییه؟! هومن رو به هدیه گفت: - باز تو
رفتي با ولیت اومدي!!!
و به طرف مادر گفت: - نه اخه ... مي گم شاید کمك
لازم دارن روشون نمي شه بگن!! رضا خود را روي مبل پرت کرد وگفت: - نه هومن جان نترس... اگه کمك لازم داشيتم یه راس میام پیش تو... کمرو هم
نیستم...
هومن خنده بدجنسي کرد وگفت: - این که صد البته ... برمنكرش
لعنت!!
و متعاقب ان مشتي به شانه اش خورد... هدیه اعالم وجود مي کرد...
- به شوهر من اهانت نكن... هومن چ شمانش را ریز کرد و گفت: - اي ادم
فروش... حاال دیگه منو به شوهرت مي فروشی؟ی
كمرتبه چهره هدیه تغییر
کرد و گفت: - نه بابا... تو داداش گل مني ... شوهر کیلویي چند!!!... ببین
هومن جون میگم این رو بگیر بذار تو جیبت!...
- این چیه؟! - چیز مهمي
نیست... یه لیست از و سایلي که اونجا باید بخري!... - مثال؟ - سوغاتي
دیگه... مگه قراره دست خالي برگردي؟! هومن نگاهي به لیست بلند بالاي
هدیه انداخت و گفت: - شتردر خواب بیند پنبه دانه!... هدیه باحرص گفت:
- فقط یكیش ناقص باشه من مي دونم و تو...
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت20 گفت: - خب به سلامت... کجا تشریف مي برید؟! مادر با اخم گفت: -ببین... حاالا
#رمان_طواف_و_عشق #پارت21
هومن نگاهي به لیست بلند باالي هدیه انداختوگفت: - شتردر خواب بیند
پنبه دانه! هدیه با حرص گفت: - فقط یكیش ناقص باشه من مي دونم و تو...
آیسل در حالیكه چشمانش را مي مالید از اتاق بیرون امد لحظه اي به همه
نگاه کرد و راه افتاد... هومن گفت: - سلام آیسل خانوم... صب بخیر آیسل
خوابالوتر از ان بود که پاسخ دهد...
مقابل رضا رسید سعي کرد از پاهایش
بالا رود... رضا کمكش نمود آیسل سرش را در سینه پدر پنهان کرد... هنوز
خوابش مي امد...
هومن پرسید: - کوچولو تو سوغاتی نمي خواي؟ آیسل
بدون اینكه سرش را باال بگیرد گفت: - علوسك مي خوام... شیش تا... هر
چند خوابالود نمي توانست از جواب این سوال بگذرد حیاتي بود!... هومن
خنده اي کرد و رو به هدیه گفت: - به کي رفته؟!!!!
هنگامي که به فرودگاه رسیدند غلغله بود... هر یك نفر مسافر حداقل ده نفر بدرقه کننده داشت...
هومن نگاهي به دور وبر انداخت اقاي کمالي را دید داشت با خانومي
صحبت مي کرد... جلوتررفت و سلامي داد منتظر شد تا خانوم صحبتش را
تمام کند... خانومه مي گفت: - اقاي کمالي ... مراقبش باشید... بعد از خدا
مي سپرمش دست شما... و اقاي کمالي اطمینان مي داد: - نگران نباشید...
خانومبا لحن ناراحتي گفت: - هر چه بهش گفتم نرو گوش نداد...گفت من
تاالانشم رو مي کنم اگه خدا طلبیده باشه بقیش رو خودش جور مي کنه...اگرنه
هم که هیچ... و دوباره اقاي کمالي با همان لحن پر از ارامش خودش گفت:
- حتما همینطوره... اگه خدا طلبیده... حتما حكمتي داشته...
حالا که
دعوتش کرده خودش هم مواظبش هست... نگران نباشید. خانوم سري تكان
داد و تشكري کرد... اقاي کمالي به سمت هومن برگشت و به شوخي گقت:
-کجایي تو پس؟... گفتم لحظه اخر پشیمون شدي!
- دیر نكردم که... - مي
دوني بقیه از کي اومدن؟!
- خب اونا زود اومدن... با زحمتاي ما! - خواهش
مي کنم... اقاي کمالي د ست در جیب کرد و سه کارت پرواز در اورد : - بیا
هومن... اینا کارت پروازتون هست!!!... پاسپورتها رو هم تو فرودگاه جده مي
دم... به طرزکار گروه اشنایي داشت مي دانست براي جلوگیري از گم شدن
پاسپورتهاو هزار دردسردیگراقاي کمالي همیشه پاسپورتهارا نزد خودش نگه
مي دارد...
زیادي با تجربه بود فقط مواقع ضيروري گذرنامه ها را به دسيت
مسافران مي داد و بعد از ان مرحله دوباره جمع مي کرد... ساکهایشان را هم
طبق معمول چ ند روز پیش تحو یل گروه داده بود ند...
نگاهي به کارت ها انداخت وگفت: - چرا سه تا؟اقاي کمالي با خندهگفت: - پس چندتا؟!... و
بعد حالتي جدي به خودگرفت وگفت: - اون دوتاي دیگه مال خانوم فتحي و
طاها هست دیگه... راستي هومن... جون تو جون این دو تا... مراقبشون باش
... همین خانومي که داشت باهام صحبت مي کرد مادرش بود... خیلي نگران
بود... هرچي مي گم دخترت دیگه بزرگ شده... گوشش بدهكار نیسيت
...مادره دیگه!... تنها یك بچه داشتن این مشكلات رو هم داره... ولي جداي
از این حرفها... هومن دقت کن... موقع سوار شدن به ماشین اول تو سوار شو
و اخر هم خودت پیاده شو... حدالامكان هم تو مغازه ها لباس پرو نكنه
بهتره... هومن اخمهایش را درهم کشید و گفت: - مگه قراره اونجا اونا با من
بگردن؟!
-ا... ساعت خواب!!... پس چي ؟
- اي بابا مگه قرار یه محرمیت
ساده نبود تا بتونه بره؟
- بله... همین محرمیت ساده تو رو موظف مي کنه
مراقبش باشي!!
هومن دست در موهایش کرد و گفت:
- اخه این کار درست
نیست!!!!
- درست تر از این وجود نداره اصال ... حالا اون همسرته!!!!
هومن
نفسش را بیرون داد و گفت:
-دقیقا من باید چي کار کنم؟!!
- هیچي... فقط
همینطور که سالم و سلامت بهت تحویل مي دم سالم و سلامت هم
تحویلش مي گیرم... فقط اینو بدون!... این دختر هم جوونه و هم خوش برو
رو...
و این یعني درعربستان امنیت زیادي براش متصور نمي شه...
- به نظر
من شما دارید یه کم بزرگش مي کنید!
- چي رو؟ - همین مساله خانومها رو
در عربستان... - اگه بدوني ما در این سفرا چه چیزهایي دیدیم؟!!!... به هر
حال احتیاط شرط عقله... درسته اتفاق برا همه نمي افته... ولي وقتي خداي
ناکرده افتاد دیگه نمي شهکاري کرد...
هومن متفكربه نظرمي رسید...
#ادامه_دارد
🌸
#حدیث_حجاب
♥️امامصادق(ع)فرمودند :
شایستہ نیست ڪہ زن مسلمان ،
آنگاہ کہ از خانہ خویش بیرون میرود.
لباس خود را وسیلہ
جلب توجہ دیگران نماید..!
@ReyhaneYeKhelghat
[• #صبحونه 🌤•]
دنیاے مـآ
یڪ ابراهیـــمـ☝️
مےخـواهـد ڪهـ
گلستــانـ🌸 شَـود..
بـیــــآ..!!
#اللهمعجللولیڪالفرج
#صبحتــونامامزمانـے😍🍃
[•♡•] @ReyhaneYeKhelghat