گل #مهدی_ترابی به پیکان معادل اینا بود؛
دو گل به وریا غفوری که با درد مردم فالوئر جمع میکنه
سه گل به روحانی و ظریف و لاریجانی که چشم به اروپا دارن
شش گل به برانداز ها که حسابی دردشون گرفته
#کانال_ریحانه_خلقت
@ReyhaneYeKhelghat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توضیحات #مهدی_ترابی عزیز درباره شادی بعد از گلش:
آدم سیاسی نیستم، کارم کاملا دلی بود، به عنوان یک آدم ورزشی فهمیدهام که تنها راه نجاتمان در سطح دنیا اطاعت از رهبری است
@ReyhaneYeKhelghat
🖤.......
#تلنگرانه
#چادرانه
چادرمادرمن فاطمه٬حرمت دارد.....
نه فقط شبه عبایی مشکیست
که سرت بندازی
وخیال راحت
که شدی چادری و محجوبه!
چادر مادر من فاطمه٬حرمت دارد
قاعده٬رسم٬شرایط دارد
شرط اول همه اش نیت توست...
محض اجبارپدریامادر
یاکه قانون ورودیه دانشگاه است
یاقراراست گزینش شوی ازارگانی
یافقط محض ریا
شایدم زیبایی٬باکمی آرایش!
نمی ارزدبه ریالی خواهر...
چادرمادرمن فاطمه٬ شرطش عشق است
عشق به حجب وحیا
به نجابت به وفا
عشق به چادرزهرا
که برای تووامنیت توخاکی شد
تاتوامروزشوی راحت وآسوده
کسی سیلی خورد
خون این سیل شهیدان
همه اش با هدف چادرتوریخته شد
خواهرم
حرمت این پارچه ی مشکی تو
مثل آن پارچه مشکی کعبه والاست
یادگارزهراست
نکند چادر اوسرکنی اماروشت
منشت
بشود
بشود عین زنان غربی
خنده های مستی
چشمک وناز وادا
عشوه های ناجور
به خدا قلب خدا می گیرد
به خدامادر من فاطمه شاکی بشود
به همان لحظه سیلی خوردن
لحظه پشت دراوسوگند
خواهرم
چادرمادرمن٬فاطمه٬حرمت دارد
خواهرم!
من٬پدرم ایل وتبارم
همه ی داروندارم
به فدایت حرمتش رانشکن......
#مدافعان_چادر
@ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت15 افتاب غروب کرده بود که بالاخره دو دوست از هم دل کندند... هومن در مقابل
#رمان_طواف_و_عشق #پارت16
محضر دار با تبسمي برلب گفت: - اقاي رستگار موافق هستین؟ هومن هم
ارام بود ... انگار ارامتر شده بود... - بله - خیلي خب پس شروع مي کنیم...
انشاا... به سالمتي ومیمنت... با اجازه حاج اقا رضایي...
و ادام هداد: - خانم
ملیكا فتحي بنده وکیلم شما را با مهریه یك جلد کالم ا... به مدت یكماه به
عقد موقت اقاي هومن رستگار دراورم؟... ملیكا به سرامیك هاي کف اتاق خیره
شده بود به اندازه تمام دنیا بغض داشت... صیغه!!! ... کلمه اي بودکه عین یك
پتك به مغزش ضربه مي زد... چقدر زشت...همی شه از این کلمه بدش می
امد بوی شهوت می داد بوی زیاده خواهی ولی اینبار حس میكرد باید
بوی اجبار را هم به انها ا ضافه کند...
به کجا ر سیده بود... شوهرش ... چه
رفیق نیمه راهي شده بود... چشمانش را بست انگار ان روزها خیلی دور
بودند روزی که دست در دستش پای سفره ی سفید از آینه به چشمهای
منتظرش شرمگین لبخند زد و با فشار دستش با حجب و حیای دخترانه بله
گفت... با صدای طاها از ان رویای شیرین بیرون امد و چشم باز کرد
...حقیقت زشت این زندگی همچون سیلی به صيورتش بیوه بودنش را به
یادش انداخت...
یادش انداخت که یك زن است و مجبور به داشتن قیم
حامی...گاهی دلش می خواست اصالا زن نباشد گاهی دلش می خواست...
اصلا دلش چه می خواست؟مدتها بود هیچ چیز جزمردش را نمی خواست
مردی که انگار تنها او روی زمینی به این بزرگی زیادی بود ... داشت کفر
میگفت از فشار و سنگینی ان کلمه ی لعنتی لب به کفر باز کرده بود ... زیر
لب ا ستغفرالله غلیظي گفت و دوباره دل به دل هزار زخمش داد و باز زمزمه
کردمن مرد خودم را می خواهم... این تنها خواسته دل مجروحش بود... قطره
اشكي بي اراده به گونه اش چكید... لعنت به همه چیز ...
لعنت به این قانون
مزخرف عربستان... نیازي به صبرکردن نبود... به دوبار رسیدن... جاي لوس
بازي نبود ...حوصله این کارها را نداشت... در همان دفعه اول مي بایست قال
قضیه را مي کند... با صدایي گرفته و لرزان ...اهسته و بي رمق... - بله اندوه
صدایش به قدري واضح بود که تمام حاضرین دریافتش کردند...
صداي
مح ضردار دوباره طنین انداز شد... - اقاي هومن رستگار از طرف شما هم
وکیلم؟ صداي هومن برعكس دخترمحكم وبدون تردید بود: - بله
محضردار
گفت: - مبارکه! خانم فتحي بفرمایید اینجا رو امضاکنید... ملیكا براي امضا
پیش رفت ...نگاهش تار بود... اما ناچار... انگشت محضردار را تعقیب مي
کرد و بي توجه به متن امضا مي زد خوشبختانه یكي دو امضا بی گشتر نبود...
نشست و به تعاقب ان هومن چند امضا زد... اقاي کمالي و اقاي رضایي هم
به عنوان شاهد پیش رفتند... طاها تحمل ساکت نشستن را نداشت... نه دیگر
بیش از این... پاهایش را محكم تكان تكان مي داد... هواپیمایش را زمین
انداخت... اهسته از صندلي پایین امد... به بهانه برداشتن هواپیما ازکنار مادر
جیم شد... اقاي رضيایي شروع به خواندن خطبه عقد کرد... همه ساکت
بودند...
تنها صدا... صداي طاها کوچولو بود که حاضر بود همه مردم دنیا را
با هواپیمایش به سفر ببرد...
حتي کاغذها و خودکارهاي روي میز را که هر از
چند گاهي سوار هواپیمایش مي کرد و با اشتیاق دور اتاق مي چرخاند...
اقاي
رضایي نفسي تازه کرد و گفت: - مبارك باشه... و فقط هومن بود که زیرلب
پا سخ داد: - ممنون
جو سنگیني بود... حاج اقا ر ضایي یك مرتبه یاد چیزي
افتاد...
دست در جیبش کرد ودو شكالت بیرون کشید... همان هایي که طاها
به زور برایش داده بود... خم شد و شكالتها را اول به ملیكا و بعد به هومن
تعارف کرد... ودر مقابل کلمه "مرسي"ملیكاکه قصد داشت این تعارف را رد
کند گفت: - دهنتون رو شیرین کنید ... شگون داره!!
با این حرف حاج اقا اقاي کمالي دستي به پیشانیش زد
و گفت: - آخ داشت یادم مي رفت!!!. و از کنار صييندلي خود جعبه اي را
برداشت وبازش کرد جعبه شیریني بود...
محیط به قدري غم داشت که اصالا
فراموش کرده بود...
جعبه را برداشت و به همه شیریني گرفت...
صداي آخ
طاها به گوش رسید پایش به پایه میز گیر کرده بود و به زمین افتاده بود ... به
هومن نزدیكتر بود... تا ملیكا براي بلند کردنش پیش بیاید هومن از زمین
بلندش کرد و به چشمان اشكیه او خیره شد... در حالیكه موهایش راکنار مي
زد گفت: - چیزي نشيد که... تازه بزرگتر شيدي ...اقا تر شيدي... مگه نه؟
#ادامه_دارد
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت16 محضر دار با تبسمي برلب گفت: - اقاي رستگار موافق هستین؟ هومن هم ارام بود .
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت17
طاها بینیش را بالا کشید و سعي کرد گریه نكند سرش را به علامت اره پایین
و بالا کرد...
هومن خاك لباسش را تكاند و بازوان کوچكش را گرفت و روي
زانویش نشاند ملیكا که نیم خیز شيده بود دوباره نشست...
اقاي کمالي
تشكري از جمع نمود و گفت: - خانم فتحي و اقاي ر ستگار یه لحظه بیایید
باهاتون کار دارم... هردو برخاستند... اقاي کمالي از دفتر خارج شد و گفت:
- راستش مي خواستم یه مطلبي روبهتون بگم... این عقد یه عقد کاملا شرعي
و قانونیه... یعني تمام حقوق و وظایفي که یه زن و شوهرنسبت به هم دارن رو
شما هم نسبت به هم دارین... بجزیك چیز... ومستقیم به هومن نگاه کرد
و گفت: - بجز... و نفسش را با کلافگي فوت کرد...
هومن سر بالا گرفت و
خیلي جدي گفت: - مي فهمم چي مي گید... مطمئن با شید... اقاي کمالي
باز نفس راحتي کشید و گفت: - البته عقد موقت درست مثل عقد دائم شامل
تمام وظایف زناشویي مي شييه مگر اینكه زوجه در این مورد شرط کرده
باشه...
که خانم فتحي هم به این شرط قبول کردن که تو انتظارات خاصي ازش
نداشته باشي...
ومن با توجه به شناختي که ازت داشتم از طرفتو بهش قول
دادم و چون دیر کرده بودي نتونسيتم قبل از جاري شدن خطبه بهت بگم...
هومن گفت: - گفتم که... اطمینان داشته باشيد... قول مي دم بهتون
_خوبه... پس من با اجازتون دیگه مي رم ... شما دو تا اگه حرفي دارید مي
تونید حالا به هم بگید...
با رفتن اقاي کمالي چند لحظه اي سكوت برقرار
شد...
هومن حرفي براي گفتن نداشت به ارامي گفت: - اگه امري ندارید!من
مرخصشم...
این حرفرادرحالي زدکه سرش پایین بود و حرکت مختصري
مبني بر رفتن داشت
ملیكا همانطور که با سماجت به سرامیكها خیره شده
بود گفت: - من خوب مي دونم که شما تمایلي به این کار نداشيتین... از
اینكه قبول کردین ... که... دیگرچه!!... چه مي بایست مي گفت؟!... نفسي
کشید وگفت: - به هر حال ممنونم ازتون...
پاسخ هومن سكوت بود... چند
ثانیه... باز سكوت... و باز چند ثانیه دیگر... ملیكا کلافه شده بود انتظاریك
تعارف خشك و خالي را داشت...
اصلا کاش تشكرنمي کرد... ولي بي ادبي
بود به هر حال این مرد براي کمك به او انجا بود در حالیكه گوشه لبش را از
داخل گازگرفته بود...
سرش را به ارامي بالا اورد... ازنوك کفش هومن اهسته
سر داد تا چشمانش...
لبخند کمرنگي روي لبانش نشست بالاخره موفق به
زیارت چشمان دختر شد و صد البته صورتش... صورت سفیدي داشت
چشماني به رنگ قهوه اي رو شن چیزي ما بین عسلي و قهوه اي بور بود و
بیني کوچك و لبان نه چندان پهنش به چهره اش مي امد...
درکل اگر از غم
چشمانش صرفن ظر مي کرد دلنشین بود...
از انهایي که مي شود گفت
"جذاب"...
و سرانجامزبانش را درکام چرخاند: - خواهش مي کنم!! اهل نگاه
به نامحرم نبود... ولي نامحرم!!!!
_بفرمایید...برسونمتون!! ملیكا با حرص
جواب داد: - نه خیرنیازي نیست...
- پس با اجازتون...
- بسلامت...
از پله
ها پایین رفت... کنار ما شین که ای ستاد متوجه برگ جریمه شد خب خلاف
کرده بود مبلغش را خواند و برگه را در جیبش قرار داد... هنوز سوار نشده بود
که صداي طاها به گوشش رسید: - مامان ...مامان ... من هواپیماي راستكي
مي خوام... این پرواز نمیكنه...
- چرا مي کنه!! - نه پرواز نمي کنه... کو؟
ملیكا متوجه کیفش بود دنبال چیزي مي گشت حواسش پیش پسر کوچولویش نبود...
طاها هواپیمایش را با ژستي خاص پرتاب کرد تا شاید
واقعا پرواز کند... هواپیما در ست وسط خیابان فرود امد اوه اگر ماشیني از
رویش رد مي شيد حتما خراب مي شد... دوید تا اسباب بازیش را نجات
دهد... ملیكا سربلند کرد... کیف از دستش افتاد.. به طرف خیابان دوید
هومن هنوز سوار نشده بود با دیدن این صحنه پیش رفت... قبل از اینكه طاها
وارد خیابان شود به آغوشش گرفت و با احتیاط به طرف هواپیماي کوچك
رفت و قبل از اینكه ما شیني از رویش رد شود برش دا شت... مقابل ملیكا
رسيید که دستش را بر پیشانیش نهاده بود و نفس نفس مي زد... طاها را به
آغوش مادر سپرد و تشرزد:
- معلومه حواستون کجاست؟ملیكا بي توجه
به او طاها را لحظه اي به خود فشرد... بعد روي زمین قرارش داد: - مگه صد
بار بهت نگفتم به طرف خیابون ندو ... خطرناکه!!...
طاها لب برچید وگفت:
- مامان دیدي پرواز نكرد!!! ملیكاعصبي تكانش داد وگفت: - پرواز نكردکه
نكرد... باید بدویي تو خیابون... هومن صدایش کرد: - خانم فتحي؟...
بفرمایید کیفتون!!.. و با صدایي اهسته ولي محكم ادامه داد: - ضمنا اون بچه
است نمي فهمه... شما باید بیشتر حواستون رو جمع کنید... ملیكاکیف را از
دستش گرفت همین یكي راکم داشت که در این گیرودار نصیحت بشنود...
فقط اگر حق با او نبود خوب مي دانست چطور جوابش را بدهد حالا بگذرد
از اینكه اگر او نبود حال چه بالاي سر طاها مي امد... هومن دست طاها را
گرفت و با خود به طرف ماشینش برد ودر
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت17 طاها بینیش را بالا کشید و سعي کرد گریه نكند سرش را به علامت اره پایین و
#رمان_طواف_و_عشق #پارت18
و در همان حال گفت. میرسونمتون...
قبل از اینكه اجازه عكس العملي بدهد او را سوارکرد ملیكاعصباني پیش رفت وگفت: - یه بار هم بهتون گفتم که...
هومن اجازه ادامه حرفش را نداد و
گفت: - بله فرمودید... ولي به نظر من نیاز هست... و محكم تر گفت: -
سوار شید... لطفا...
ملیكا به تندي گفت: - ببینید اقاي رستگار بهتره حد و
حدوتون رو بدونید... و دست طاها را گرفت و از ما شین پیاده کرد و با خود
فكر کرد اگر تا خانه مجبور شود پیاده رود مي رود ولي سوار ما شین او نمي
شود...
مرده پر رو... خجالت نمي ک شد به او تحكم هم مي کند فكر کرده
چه کاره ه ست؟!!!
و بدون اینكه برگردد و به چهره او بنگرد راه افتاد...
هومن
دور شدنش را مي نگریست زیر لب زمزمه کرد : "حد و حدود" و پوزخندي
زد... خیلي دلش مي خواست مقابلش بایستد و بگوید : " خانوم محترم فعالا
که اجازه شما د ست منه" ولي این دختري که دید اگر این حرف را مي شنید
قیامت به پا میكرد... خنده اي ع صبي کرد خوب بخاطر دا شت ...چقدر با
مادرش درباره ازدواجهاي سنتي بحث مي کرد... و خواستگاري رفتن و
پسندیدن را نادرست مي دان ست... اما حاالا چه؟... مثل عهد بوق با کسي
محرم شده بود و بعد موفق به دیدنش گردیده بود... عجب چیزي!!... راست
گفته اند مار از پونه بدشذمیاد... شده بود جریان او... هر چند موقت هر چند
براي دلیلي خاص... ولي به هر حال... در قوانین شرع فرمالی ته معني
نداشت!!... به راهي که او رفته بود مي نگریست...
* * *
چشم از راهي که او
رفته بود بردا شت و تلفن عرفان را جواب داد بعد از بهره مند شدن از الفاظ
گرانقدر دوستش ماشین را روشن کرد... خوشحال بود از این که دوباره شیدا
را میبیند احساسي در وجودش مي گفت که او حتما فردا براي تعویض
پانسمان خواهد امد... ان روز در بخش اورژانس بود کمي بي خواب مي
نمود شب درست و حسابي نخوابیده بود ساعت تند تراز چیزي که فكرمي
کرد مي گذشت... اگر نمي امد چه؟!! خب نیاید... ولي... نه اي کاش
بیاید... علي رغم کارهایش یك چ شمش به در ورودي بود ساعت 2 بود...
زیادي دیر نبود؟... نمي فهمید چه مرگش شده!!!... حدود ساعت شش و نیم
بود که باالاخره رسيید به محض ورود متوجهش شيد سرش را گرم بیماري
کرد!!!
صداي سالمش لبخندي به لبش اورد اینطوري بهتر بود سر برگرداند:
- سلام... حالتون چطوره؟ - متشكرم... انگار کمي دیر کردم ...ببخشید. -
خواهش مي کنم ...بفرمایید... با شیدا همگام شد و پیش یكي از پر ستارها
برد: - خانوم ضیایي... پان سمان د ست ای شون باید عوض ب شه... اما قبل از
پانسمان صدامکنید... باید وضعیت زخمشون رو ببینم... و بعد به شیدا اشاره
کرد: - بفرمایید خانوم کریمي...اگه کاري داشيتید همین دور و بر هسيتم...
ضیایي به او نزدیك شد و اهسته پرسید: - مي شناسیدشون؟! شیدا نیم خندي
زد وگفت: - بله... ضیایي از اینكه توضی بیشتري دریافت نكرده بود ناراحت
به نظرمی رسید.
صيداي "آخ" شيیدا موجب گردید هومن به سيمت انها حرکت کند... - چي
شد؟! شیدا ابروهایش را از درد درهم کشیده بود... ضیایي توضی داد: - گاز
استریل به زخمشون چسبیده... کندنش دردناکه... هومن گفت: - خب کمي
بیشتر حوصله به خرج بدین!!! و با این حرف یك صندلي جلو کشید و مقابل
شیدا نشست... قیچي را برداشت و با احتیاط اطراف گاز استریل را تا انجایي
که امكان دا شت برید... وبعد از الیه هاي ان کم کرد... سپس مقدار زیادي بتادین روي گاز ریخت...
#ادامه_دارد
•┈┈••✾•🍃🍃🍃•✾••┈┈•
🥀|بےخبـر در بـزن و سـر زدهـ از راهـ بــرس...
💦|مثـل بـارانِ بـهــــــارے
ڪہ نمےگویـد ڪِـے؟!...
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
❅ঊঈ✿♥️✿ঈঊ❅
@REYHANEYEKHELGHAT
•┈┈••✾•🍃🍃🍃•✾••┈┈
🍁🌾🌻🍂
🌾🌻🍂
🌻🍂
🍂
#دلنوشته
🍀گفتم :یا صاحب الزمان بیا
🍃گفت: مگر منتظری
🍂گفتم: #بله_آقا_منتظرم
🍃گفت: چه انتظاری؟!!!
نه ڪوششی نه
تلاشی فقط میگویی آقا بیا
🍂گفتم: مگر بد است آقا
🍃گفت: به جدم حسین هم گفتن بیا
اما وقتی #آمد_ڪشتنش
🍂گفتم : پس چه ڪنیم
🍃گفت: مرا بشناسید
🍂گفتم: مگر نمیشناسیم
🍃گفت : اگر میشناختید ڪه
#این_طور_گناه نمیڪردید
🍀گفتم : آقاجان ما را میبخشی ؟
🍃گفت: من هر شب برای شما تا صبح
گریه میڪنم
🍂گفتم : آقا چه ڪنم به شما برسم؟
🍃گفت: ترڪ محرمات...
🍃انجام واجبات...
🍃همین ڪافیست
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
@ReyhaneYeKhelghat
🍂
🌻🍂
🌾🌻🍂
🍁🌾🌻🍂
به #راه بياييم
تا
از راه #بيايد...!!!!
{ اَللهُمَّعَجِّللِوليّڪالْفَرَج }
/ʝסíꪀ➘
@ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت18 و در همان حال گفت. میرسونمتون... قبل از اینكه اجازه عكس العملي بدهد او
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت19
در حالیكه سرش را بالا مي گرفت گفت: - چند
لحظه صبرکنید...
گاز استریل که خیس بشه راحت جدا مي شه...
شیدا با
قدر داني نگاهش کرد... هومن از فرصت استفاده کرد و پرسید: - دانشجو
هستید؟
شييیدا گفت: - نه تموم کردم...
هومن ابروهایش را باال انداخت و
گفت: - بهتون نمیاد...
شیدا لبخندي زد : - کارداني کامپیوتر
خوندم....
همش
دو سال بود دیگه... - قصد ادامه ندارید!...
- نمي دونم ... شاید هم ادامه
دادم...
هومن دریك لحظه کوتاه گاز را با سرعت ک شید...
شیدا فرصت داد
زدن نداشت هرچند انچنان دردي هم نكرد... زخم را به دقت بررسي کرد...
چیززیاد مهمي نبود... مي شد بازش گذاشت... ولي در ان صورت شاید...
_الان پانسمانش مي کنم ولي پس فردا که اومدید... نیازي به پانسمان مجدد
نخواهد داشت...
- اوهوم... اگه خودم بازش کنم دیگه نیازي به مراجعه دوباره
نیست... اووف فكراینجایش را نكرده بود...
نوك کفشش را به زمین کوبید... و
در حین پانسمان مجدد... بدون اینكه چشمش را بلند کند گفت:
-بله...البته اگه خودتون بتونید!...
شیدا زیر چشييمي نگاهش کرد و گفت: -
شاید هم اومدم... کارش به اتمام رسیده بود... سلام ضمن تشكر گفت:
-راستي گویا پاي نیاز خوب نشده... خیلي اذیتش مي کنه...فكرمي کنید لازمه
دوباره بره دکتر...
- گفتید عكس از پاش گرفته بودن دیگه...نه؟!
- بله
- در
این صورت چندان نیازي به مراجعه حضوري نداره...به هر حال ضرب دیدهو
یه چند روزي درد خواهد داشت...
با این همه... مي شه با پماد یا قرص
مسكن دردش رو قابل تحمل تر کرد... - ببخشيد... میتونم شماره تون رو
بهش بدم!!!
هومن نگاه خیره اي به اوکرد وگفت:
- مگه شماره ي منو دارید؟
شیدا لبخندي زد و گفت: - نه ... ندارم... این یعني خیلي محترمانه شمارتون
رو بدید!!!...
- بسیار خب ... توگوشیتون سیوش مي کنید؟! - بله... بفرمایید!
- یادداشت کنید... 090 ....هومن نفس عمیقي کشييید ... به چیزي مي
اندیشید... دیشب بحث داغي در منزل داشتند...
ان هم درباره دختر یكي از
دو ستان پدر... یك بچه... بچه اي که تازه مي خوا ست دیپلم بگیرد... واقعا
پدرومادرش چه فكري کرده بودند؟... مي خواست بچه داري کند!!!... چقدر
سلیقه انها با سلیقه او تفاوت دا شت... او دختري امروزي مي خوا ست...
امروزي؟!!!... خودش نیز تعریف کاملي از امروزي ندا شت...
امروزي یعني
... یعني چه؟... یعني کسي که در اجتماع باشد!... تحصیل کرده باشد!...
به
خودش نیز برسد!... و... و... و... و یك چیزمهم تر... مي خواست دوستش
داشته باشد ...
از عشق بعد از ازدواج و این طور حرفها حالش بهم مي
خورد... اصالا مگر ممكن بود... اگر این عشق ایجاد نمي شد چه!...
طلاق!!!!... نه بابا مگر مغز خر خورده بود... عوض این کارها اول عاشق مي
شد بعد ازدواج مي کرد دیگر ...
مادر التیماتوم داده بود... یا ما برایت
انتخاب مي کنیم ...یا خودت کسي را معرفي کن!... انگار دیگر در ان خانه
زیادي شيده بود... زود باید تكلیفش مشخص مي شيد...
البته خودش هم
بدش نمي امد ازدواج کند !... چرا که نه؟!... حاال که انها اصرار دارند... چه
ایرادي دارد... نگاهش به ارامي روي دست چپ شیدا چرخید...
انگشتري در
کار نبود!!... چه خوب!!... حاال که قرار است ک سي را معرفي کند!!!... خب
این دختر... خوشگل که هست... اجتماعي هم هست... تحصیل کرده هم...
حاال مي شود گفت تحصیلاتي هم دارد ... شاید ادامه هم دهد... ولي زیاد
نمي شناسدش... خب فرصت براي شناخت زیاد است!...
مهم این است که
از او خو شش مي اید!... چه مغزي دارد ان سان در عرض ده بی ست ثانیه این
همه فكر... تبارك ا...
به هرحال باید از جایي شروع کند... یك اشنایي... روبه
شیداگفت: - اگه ممكنه شما هم یه تك زنگ بزنید... و مكثي کرد وادامه داد:
- البته منظورم این بود که من هم مي تونم شمارتون رو داشته باشم..
.
-اممم... بله... خواهش مي کنم...
* * *
صب همه قبل از او
بیدار شده بودند... بیرون حسابي سرو صدا بود... پتو را تا سرش کشاند تا
بلكه نیم ساعتي بیشتربخوابد... امان از دست این خانواده!!... روز پیش تا دیر
وقت در بیمارسيتان بود... با سيماجت به رختخوابش چسيبیده بود...
-ا...
هومن بیدار شو دیگه دیرت مي شه!!! این صداي مادر بودکه براي بار چندم به
گوش مي رسيد...
اي خدا مگر او بچه بود ومي خواسييت به مدرسييه برود
نا سالمتي مردي بود براي خودش!... نه خیر د ست بردار نبودند که... این بار
در اتاق باز شد و صداي مادر متعاقب ان به گوشش نشست: - هومن پاشو
چه خبرته این همه مي خوابي!... از دست تو... زود باش دیر شد... ما دیگه
داریم حرکت مي کنیم ها!!!!!!!
لبخندي به چهره اش نشست... نیم خیز شد و
گفت: - خب به سلامت... کجا تشریف می برید؟! مادر با اخم گفت:
#ادامه_دارد
حضرت علی علیه السلام در وصیتنامه خویش فرمودند:
«امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید، که افراد شرور و بدکار جامعه، بر شما مسلط میشوند. در این صورت هرچه دعا کنید، به اجابت نرسد.»
نهج البلاغه، نامه ۴۷
@ReyhaneYeKhelghat
بعد از انتشار یافتن عکسی از خانم فریبا نادری در کربلاء معلی؛ کانالها و صفحات زیادی ایشان را به ریا متهم کردند و گفتن که یهو چادری شدی و محجبه!
او اینطور پاسخ داد که:
هر مکانی احترام خاص خودش را دارد
و من میخواستم احترام آن مکان مقدس را نگه دارم و این ریا نیست
@ReyhaneYeKhelghat
❌ سیر نشدن طبع انسان غربی
🔴 در کانادا چکمههایی از جنس پوست انسان تولید شده که به قیمت دههزار دلار به فروش میرسند!
🔸️ قبلاً از پوست حیوانات برای اینکار استفاده میکردن ولی ظاهراً طبع انسان غربی به پوست همنوع خودش روی آورده ...!!
#جاهلیت_مدرن
@ReyhaneYeKhelghat