#خاطرات
بعــد از پیروزی انقـلـاب با شــهید محمدمنتظــری راهی لبنان شــد تا جنگ هــای چریکــی را بیامــوزد. فکــر کنم بار دومــش بــود می رفت. ایــن دفعــه هم مــدت زیادی از خانــواده دور بــود. بعــد هم کــه برگشــت،قائله کردســتان شروع شد که ســریع خودش را به آنجا رساند و ماند تا زمانی کــه زخمــی شــد و از ناحیــه ران پا آســیب جــدی دیــد. بعد از مجروحیت چون توان ماندن نداشت، برگشت و مدتی را در خانه اســتراحت کرد تا حالش کمی بهتر شــود و برگردد. ولی خب به جایی نکشید که عراق به ایران حمله کرد و با شنیدن این خبــر از داخل رختخــواب و با عصــا خــودش را به جنوب رساند. آن موقع هیچ کس نتوانست مانع رفتنش بشود.
به روایت حسن کاظمی(برادر شهید)
.
📚#مهاجر_سرزمین_آفتاب
#خاطرات #کونیکو_یامامورا (#سبا_بابایی)
((یگانه #مادر_شهید #ژاپنی در ایران))
✒#حمید_حسام #مسعود_امیرخانی
📖 #انتشارات_سوره_مهر
.
از همه جا بوی باروت لاستیک سوخته میآمد و صدای آژیر آمبولانسها کم شده بود.
خبر رسید پادگان جمشیدیه سقوط کردهاست. مراکز نظامی یکییکی به دست جوانان انقلابی میافتاد و من احساس غرور میکردم.
ایرانی نبودم. از خاور دور، از #سرزمین_خورشید_تابان، آمده بودم. اما غرور شکستهشدهام در #هیروشیما و #ناکازاکی را اینجا - هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین مادریم- بازیافتنم....
.
.
🔹️🔆🔹️(دست نوشته راوی کتاب، یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران):
امروز برای من یقین حاصل شد که سرنوشت انسان دست ما نیست.
اگر در ژاپن کنار خانواده زندگی میکردم خیلی آرام و ساده بدون حادثه بود، چیزی که مسیر زندگی من را تغییر داد یک فرد مسلمان ایرانی بود، توسط او به دنیای جدید و ناشناختهای آمدم که دل من را پر کرد.
شروع زندگی در ایران و جامعه اسلامی برای من جالب و پر از اتفاقات مثل انقلاب و تغییر حکومت و به دنبال آن آغاز جنگ بود نگرانی و ترس نداشتم چرا که به قرآن اعتقاد دارم که میفرماید:
«وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا»
در زندگی هر وقت جلو میرفتم برایم یک در جدید باز میشد...
.
این کتاب، زندگی واقعی من است....
.