eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
137 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
809 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » شخصی: @yekmohammadeqaribeh لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7904779880
مشاهده در ایتا
دانلود
13 Saghi.mp3
6.41M
من هنوز مات و مبهوت این آواز شجریان و شعر حافظم... اونجایی که فرماد: سرّ خدا که عارف سالک به کس نگفت در حیرتم که باده فروش از کجا شنید؟... وااااای پسر... وااااااای... باده فروش کیه؟... اصلا این حافظ کیه؟...
اکنون... پنجره‌ای بسته و اتاقی تاریک... حسرت... دری گشوده می شود و کسی نمی آید... در انتظارِ گذشتن لحظه‌هایی که دیگر هیچگاه و هیچگاه و هرگز و هرگز تکرار نخواهند شد... نشسته‌ایم... به غروبِ غم‌انگیز انسان در عصرِ افولِ اندیشه و اوجِ تمامیت خواهی او نگاه می کنیم... خدا... آنکه واجد همه‌ی وجود ها بوده و انسان اکنون، غرق در فراموشیِ او دارد مرگ های بی پایان را به دوش می کشد... انسان ها... موجوداتی که از نسیان خلق شدند و چشمها را بستند... زمین... جایی که ما را در بند کشید... امتحان... گرفتند و رد شدیم... چشم‌ها... ندیدند و کور شدیم... مرگ... پایانی که هر لحظه آغاز شد... و ما در این بین، کجای کار ایستاده‌ایم؟
چه به روز اومده اون موقع که فرموده: یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد؟! دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟!
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
#آواز #ترکیب برای یک عصر زمستانی
وای از این شعر حافظ... داد از این همه خبر... در نـظربازي ما بي‌خـبران حيرانـند مـن چنينـم که نمودم دگر ايشان دانند عاقـلان نـقـطـه پرگار وجودند ولي عشـق داند که در اين دايره سرگردانند جـلوه گاه رخ او ديده من تنها نيسـت ماه و خورشيد همين آينـه مي‌گردانـند عـهد ما با لب شيرين دهنان بست خدا ما همـه بـنده و اين قوم خداوندانـند مفلـسانيم و هواي مي و مطرب داريم آه اگر خرقه پشمين به گرو نسـتانـند وصـل خورشيد به شبپره اعـمي نرسد کـه در آن آينه صاحب نظران حيرانـند لاف عشق و گلـه از يار زهي لاف دروغ عشقـبازان چـنين مستحـق هجرانند مـگرم چـشـم سياه تو بياموزد کار ور نه مستوري و مستي همه کس نتوانند گر بـه نزهتـگـه ارواح برد بوي تو باد عقل و جان گوهر هستي به نثار افشانند زاهد ار رندي حافظ نکند فهـم چـه شد ديو بـگريزد از آن قوم که قرآن خوانـند گر شوند آگه از انديشه ما مغبـچـگان بـعد از اين خرقه صوفي به گرو نستانند
ازش اجازه می‌گیرم که وارد مغازه‌اش بشم... میگم میشه از این گوشه یه عکس بندازم؟... میگه بلهههه بفرمایید... بوی چوب، دیوونه‌ام می‌کنه... مثل همیشه... میبرتم توی مغازه‌ی دایی خدا بیامرزم... غرق میشم توی دیالوگای بین خودم و داییم... من: دایی؟... اون میخ ها رو میدی منم چند تا میخ بزنم به این چوبا؟... دایی: بفرما خواهرزاده!... فقط باید خودت درشون بیاریا... می‌تونی؟... من: آره بابا دایی کاری نداره که... بده بیاد... میرم اونجایی که هیچ خبری از دنیا نیست... منم و چوبایی که قراره بتراشمشون و خواهرم بیاد دعوام کنه و بگه: «چاقو ها رو کُند کردی از بس چوب تراشیدی محمد!... بس کن بیا برو درساتو بخون!» میبرتم توی پاییز... میرم توی کلاس هشتم، وقتی معلم حرفه و فنمون گفته که برای جلسه‌ی بعدی باید یه چیزی درست کنید و بیارید و منم میرم دنبال اون چیزی که دلم میگه بسازمش؛ یه شمشیر چوبی... می‌سازمش و می‌برم مدرسه ولی معلم میگه اینو که همه میسازن و نمره نمیده... خب مگه ما گفتیم هیشکی نمیتونه بسازه؟... مهم اینه که من براش وقت گذاشتم و با دلم تراشیدمش مرد حسابی!... بوی چوب... بوی سوختن چوب... بهش میگم چیه این بوی چوب؟... چرا اینقدر دیوونه کننده‌اس؟... میگه اوووووه... یعنی که بلههههه، عالیه... حدس میزنم که خودش زیاد براش مهم نیست این قضیه... چون بالاخره کسی که توی دل نعمت باشه، کمتر متوجه اون نعمته... شاید هم حسش به چوب و بوی چوب، دیگه مثل بچگیاش نیست... دیگه مثل اون زمانایی که عاشق نجاری شد و اومد توی کارش، نیست... شاید... می‌دونی؟... شاید... من از هیچی، دقیق خبر ندارم... امشب اتفاق افتاد
همین الان داشتم چندین خط در مورد این لحظه ها و این کتابِ «دنیای سوفی » می نوشتم که گوشیم هنگ کرد و پاک شد... «الخیر فی ما وقع»... بیخیال...
امروز_ بیست و هفتم_ سفید_ صفر یک 🤍🪐
MR Shajarian & Seventh Soul - Autumn.mp3
8.62M
عقل تو چون قطره‌ایست، مانده ز دریا جدا چند کند قطره‌ای، فهم ز دریای عشق؟
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
عقل تو چون قطره‌ایست، مانده ز دریا جدا چند کند قطره‌ای، فهم ز دریای عشق؟ #شعر #آواز #عشق #عطار #ترک
عجب شعریه این شعر جناب عطار... خیلی خفنه... عقل کجا پی برد شیوه‌ی سودای عشق؟ باز نیابی به عقل سّر معمای عشق عقل تو چون قطره‌ایست مانده ز دریا جدا چند کند قطره‌ای فهم ز دریای عشق؟ خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق گر ز خود و هر دو کُون پاک تبرّا کنی راست بود آن زمان از تو تولّای عشق ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم خام بود از تو خام، پختنِ سودای عشق عشق چو کار دل است دیده‌ی دل باز کن جان عزیزان نگر مست تماشای عشق دوش درآمد به جان دمدمه‌ی عشق او گفت اگر فانی‌ای هست تو را جای عشق جان چو قدم در نهاد، تا که همی چشم زد از بن و بیخش بکند قوّت و غوغای عشق چون اثر او نماند، محو شد اجزای او جای دل و جان گرفت جمله‌ی اجزای عشق هست درین بادیه جمله‌ی جانها چو ابر قطره‌ی باران او درد و دریغای عشق تا دل عطّار یافت پرتوِ این آفتاب گشت ز عطّار سیر، رفت به صحرای عشق