می گفت: اگه بهم بگن فردا قراره بمیری، امشبو جشن می گیرم...
می گفتم: چرت و پرت میگی... اگه بفهمی فردا قراره بمیری، کارای مهمتری هستن که باید انجامشون بدی و دیگه فرصتی واسه جشن گرفتن نمی مونه...
چهار سال پیش فوت کرد... نه کسی بهش گفت که فردا قراره بمیره، نه تونست جشن بگیره، نه کارای مهمشو انجام داد... انقدر منتظر موند تا زندگی، رویِ خوش بهش نشون بده که آخرشم هیچی به هیچی... هیچی... رفت... همین...
#مرگ
#زندگی
حکایتِ زندگیست، محمد!!
حکایتِ زندگیست...
فرصتِ آب دادنِ باغ دارد از دستش میرود...
حکایتِ زندگیست محمد!!
تو هیچگاه دلشورهی کشاورزِ پیر را حس نخواهی کرد...
لرزشِ دستانِ پینهبستهاش را...
نگاهِ مغمومِ خیره به ساعتش را...
حکایت زندگیست محمد!!
حکایتِ زندگی...
کشاورز، خسته از باغ برگشته...
دیگر توان ندارد...
فقط، یک عصا دارد...
امروز، باید باغ را آبیاری کند...
حکایتِ زندگیست!!...
سر تا پایش را پولکهای خُردشدهی درد پوشاندهاند...
کشاورز، تا دیروز میتوانست یک هکتار زمین را به تنهایی آب بدهد...
امروز، در طی کردن مسافتی کوتاه، نفسش میگیرد...
کشاورز، تکیه داده به تخت...
هنوز با غرور...
یک ساعت بعد، باید زمین را آب بدهد...
حکایت زندگیست محمد!!
میتوانی حس کنی که چه میگویم؟؟؟
#زندگی
#کشاورز
Johannes Bornlöf4_6014921992321372241.mp3
زمان:
حجم:
8.01M
همین دیروز بود... #کسی داشت از خاطراتش میگفت... از پسری که داشت... و رفت... و شهید شد...
پیرمرد، سالهای زیادی را با غمِ رفتنِ فرزند، سر کرده بود اما... غمی عجیبتر بر چشمهایش نشسته بود که گاهی، در خلوت، یقهاش را میگرفت و آزارش میداد...
میگفتند اجازه نمیدهد علیاکبر به جبهه برود؛
دیگر دلش اینجا نیست؛
دنبال راهی میگردد...
یک روز صبح، پیرمرد از خواب بیدار میشود. پسر را صدا میزند. فقط حاج خانم را میبیند، تکیه داده به دیوار، ساکت، نشسته...
سالها خبری از علیاکبر نمیرسد...
باد، خبر همرزمانش را هم به جایی نمیبَرَد...
همگی، در عملیاتی سهمگین، به دست فراموشی سپرده میشوند...
هیچ کس، خبری از علیاکبر ندارد...
پیرمرد، امروز رفت، تا خبری از علیاکبر بیاورد...
و خبر، جاییست که علیاکبر آنجا زندگی میکند...
#مرگ
#شهادت
#زندگی
#بیکلام_گفت
18.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مَلَک گفت: مرا خبر بده از عجیبتر چیزی که دیدی.
خضر گفت: عجایب بسیار دیدهام، اما آن چه این ساعت حاضر است بگویم. باری رسیدم به شهری بسیار مردم و بسیار عمارت. مردی را پرسیدم از اهل آن شهر که این شهر را که بنا کرده است؟
گفت: این شهر دیرینه است، نمیدانم که بنا کرده است و از آبا و اجداد هم پرسیدم و ندانستند.
آن گاه پس از پانصد سال هم بر آن مقام بگذشتم و از آن شهر هیچ اثری نمانده بود. مردی را دیدم که آن جا گیاه میدروید، او را گفتم که: این شهر کی خراب شد؟
گفت: این جا هیچ شهر نبود.
گفتم: بلی این جا شهری عظیم بود.
گفت: ما ندیدیم و از آبا و اجداد خود هم نشنیدیم.
پس از پانصد سال دیگر بر آن مقام دیگر گذشتم، آن جا دریا شده بود و صیادان ماهی میگرفتند. از یکی پرسیدم: این زمین کی دریا شد؟
گفت: مثل تو کسی این سخن گوید؟
گفتم: بلی. این زمین خشک بود.
گفت: ما ندیدیم و از آبا و اجداد هم نشنیدیم.
آن گاه پس از پانصد سال دیگر بر آن مقام گذشتم. خشک شده بود. مردی دیدم و سؤال کردم که: این زمین کی خشک شده است؟
گفت: این زمین پیوسته خشک بود.
گفتم: پیش از این آب داشت.
گفت: ما ندیدیم و از آبا و اجداد خود هم نشنیدیم.
آن گه پس از پانصد سال دیگر بگذشتم، شهری بنا کرده بودند بزرگتر از شهر اول و مردم بسیارتر. از یکی پرسیدم که: این شهر را کِی بنا کردند؟
گفت: این شهر قدیم است و ندانم که کی بنا کرده اند و از آبا و اجداد خود هم نشنیدم.
عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات
زکریای قزوینی
•دریاچه ارومیه•
#زندگی
#انسان
آنچه مشخص است، این است که دیگر اوضاع، هیچگاه به قبل از ۷ اکتبر، برنخواهد گشت و صلح، بیمعنیترین مفهوم برای هر دو طرف خواهد بود.
این نبرد، نبرد مرگ و زندگیست.
یا جبههی مقاومت باید نابود شود، یا اسرائیل...
و این، عجیبترين نبرد تاریخ است که ما در دل آن تنفس میکنیم.
بوی باروت، از کوچه پسکوچههای طهران تا بیروت، تا رفح به مشام میرسد...
#تاریخ
#مرگ
#زندگی
#شهادت