هدایت شده از حیـّان🇵🇸
به محض بیرون آمدن از موکب، جاگیر که شدیم، صحبتها شروع شد. چندتا پسر بچه، پسربچه جفاست البته، شیربچهی حدودا ده دوازده ساله خادمهایشان بودند، یک روپوش خادمی سبز رنگ داشتند که تا رانشان میآمد، معمولا وقتی نگاهشان میکردی داشتند صاف و صوفش میکردند، گشادشان بود؛ ولی مادرم حرف قشنگی میزد:« یک روپوش ساده بود، ولی حس میکردند لباس سرهنگی برشان است.»
ما که توی مردانه نبودیم، پدرم اینها را تعریف میکرد: در تمام این چند ساعت یک لحظه ننشسته بودند، یکیشان آب آورده بود، یکیشان چایی، بالشت، پتو؛ همه چیز. بنظرم زیباترین دیالوگشان این بود، پدرم میگفت یکی بهشان گفته بود برو آنجا دراز بکش، خستهای - حالا به تعبیر من، بچه! با یک جدیتی جواب داده بود من با این لباس بیایم جلوی مردم دراز بکشم؟ نمیشود که. پدرم میگفت با همان قد و قواره بامزهشان میرفتند توی گاراژ پشت پرده استراحت میکردند. اینها خیلی چیزهای عظیمیست، ما نمیفهمیم. ولی یک بچهای که الان میتواند سرش گرم هزار و یک سرگرمی باشد چنان بدش میآید وقتی میگویند برو یک جایی دراز بکش، چون خودش را خادم امام میبیند، خودش را صاحب اثر میبیند. این بچه شخصیتش در دستگاه امام حسین شکل میگیرد، تربیت میشود. بین همین حرفهایی که در ماشین رد و بدل شد همین را گفتند، هرکس در مختصات امام قرار بگیرد، آدم میشود.
رفتم از توی ماشین یک چیزی بردارم، دیدم سه تایشان خیمه زدهاند روی شیشه پشتی، دیدم دارند روی شیشه از این یا صاحبالزمانها مینویسند، با چه ذوقی، با چه شوقی. دیدنی بود فقط. یعنی اگر جلوی در مردانه نبودم فقط نیم ساعت نگاهشان میکردم، دیدنی بود. هر چیزی رنگ و بوی حسین (ع) میگیرد دیدنی میشود..
- روایت اول،
موکب بهبهان.
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
به محض بیرون آمدن از موکب، جاگیر که شدیم، صحبتها شروع شد. چندتا پسر بچه، پسربچه جفاست البته، شیربچ
روایت اول برای ما جاماندهها...🖋👌
هدایت شده از حیـّان🇵🇸
ما یک دوست دو قلو داریم که مادرشان مدتیست بدجور مریض شده، شخصا همیشه به یادشان هستم،
شما هم برای همه بیماران دعا کنید،
همه مشکلدارها.
دعا را جدی بگیرید، یک حرف ساده نیست، انعکاس جهانی دارد.
لطفا همه را دعا کنید.
#ناشناس
"اربعین،کربلایی میشید؟!"
_ عجب سوالِ غریبی...
عجب سوالِ عجیبی...
منی که هر ساله همین موقعها یا در مسیر بودم یا مستقر در مهران، با این سوال، دلم عجیب میشکند...
دلم از خودم میشکند...
که آنچنان همهچیز را خراب کردم که پایم به کربلای حسین باز نشد امسال...
شاید هم اصلا سالهای پیش، تنها فقط پاهایم رفته بودند و حالا فقط دلم آنجاست... با عاشقان... با عارفان حسین...
ای بابا...
ای بابا...
#کربلا
#اربعین
#الی_الله
بدجور گرفتاریم رفقا...
گرفتارها را دعا کنید...
بسیار...
روایتِ جاماندهها...
بخش اول:
پیوست برای جاماندهها...
امروز هم طبق معمول، صَرفِ روزمرگیها شد... به قول حسین پناهی: کار و تولید و و تلاش... حرمتِ همسایه... و...
اما من هنوز نمیدانم چگونه باید از جاماندهها، چیز نوشت... میدانی آقا جان؟؟
اساسا، جاماندهها چیزی برای گفتن و نوشتن، ندارند... کافیست همین برچسبِ "جامانده" بخورد روی پیشانیشان... تمام است... همه چیز... دیگر چیز دیگری برای گفتن ندارند... آنها فقط نگاه میشوند و آه میکشند... شنیدن و دیدنِ مشایه و موکبها برایشان سخت است... آنها فقط نگاه میکنند و دلشان با قدمزنندگانِ طریق عشق است...
دروغ چرا، آقا جان!
من هم از جاماندگانم...
سلام ما را از دور، پذیرا باشید که دلمان میخواست با شما باشیم، اما هوای وصل، اینجا طوفانیست...
#جاماندهها
#غریبه
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از دردهای کوچک است كه آدم مینالد؛
وقتی ضربه سهمگين باشد، لال میشود آدم...
-رضا قاسمی-
از #کتاب "چاه بابل"
روایتِ جاماندهها...
بخش دوم:
پیوست برای جاماندهها:
هنوز که هنوز است، سراسرِ خطهی تن، در تصرفِ ماندن است...
اما هنوز، اشغالگرانِ این سرزمین، نتوانستهاند جبههی دل را از پیشروی، بازدارند...
دل، در تصرفِ تن نیست که نتواند نرود... میرود... هرجا که بخواهد... خاصه به سرزمینِ عشق...
و حالا دلِ جاماندگان، رفته است و تنشان در این خرابآباد و گرفتارسرا مانده است...
#جاماندهها
#غریبه
#ناشناس
سلام. به نیابت از پدر و مادر و خودتون قدم برداشتم، قبول باشه.
_ سلام و سپاس از این محبتِ جبرانناپذیر شما زائر بزرگوار🙏🙂🌺