🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
ما چرا رفتیم؟ ما چرا بزرگ شدیم؟ #کودکی
• «کودکی»
هیچ چیز، دیگر هیچ چیز رنگ و بوی کودکی را ندارد. طوریست که انگار نمک را از غذا، شیرینی را از عسل و روح را از تن گرفتهاند... انگار گَردِ مرگ بر روی همهی طعم ها ریخته باشند. اینجا همه چیز به شکلِ عجیبی رفته است.
• «خانهای که دیگر نبود»
دیگر حیاط، همان حیاط نیست... آن گلها، دیگر اثری از آن گل ها بر روی آن بالکنِ خاطره انگیز، نیست که نیست که نیست... و من، کودکِ سمتِ چپی و رفیقم، کودکانی هستیم که دیگر در آن روستا نیستند و معلوم نیست در کجایِ دنیایِ بزرگتر ها پَرسه میزنیم...
کودکیم...کنار همیم... خندههایمان ساختگی نیست... از ته دل است... همدیگر را دوست داریم... هنوز هم... ولی دیگر کنار هم نیستیم... ما بزرگ شدهایم... و این تنها دلیلِ دور شدنِ ما از یکدیگر است...
• «بزرگ شدیم»
تمنّای عبث و بیهودهایست ولی کاش و ای کاش هیچ گاه بزرگ نمی شدیم... ما چه میدانستیم اگر بزرگ شویم، دیگر آن خنده های صاف و دلهای پاک و صمیمیتِ واقعی را نخواهیم داشت... از کجا باید میدانستیم؟... ما که غرقِ دنیایِ پر از بازی و شیطنت های کاغذی و شلوغی های پلاستیکی شده بودیم، از کجا باید این روز ها را میدیدیم؟... ما روز و شبمان را با توپ های دو لایهای میگذراندیم که ترسِ افتادنِ آنها در حیاتِ بزرگ و متروکهی یک پیرمردِ هشتاد ساله، بزرگتر از آرزوهای الان ما بود.
بچههای دَه سالهای که شب ها در کوچهای باریک مینشستند و به موجوداتِ عجیب و غریبی که هر آن ممکن بود از دالانِ تاریکِ انتهای کوچه بیایند فکر میکردند و تخیل میکردند و همدیگر را میترساندند و میخندیدند... از کجا؟... شما بگویید که از کجا باید میدانستند که ممکن است دیگر حتی پایشان هم به آن کوچه نرسد؟... از کجا؟
آهای رفیق!... مرغِ لاریِ جنگیِ مرا یادت هست؟... خروس ژاپنیِ خودت را چه؟... چرا هنوز مزهی به دعوا انداختنِ خروس ها از یادم نمیرود؟... چرا هنوز تو در آن کوچه نشستهای و منتظر من ایستادهای تا بیایم و تمامِ سیزده روزِ تعطیلی عید را باهم توپ بازی کنیم؟... چرا من هنوز هم دَرِ خانهی شما را میزنم و از آن سوراخِ کنار دَر به حیاتِ شما نگاه میکنم که ببینم میآیی یا نه؟... و هنوز هم مادرت را میبینم که میگوید: امیر بیا! محمد تو را صدا میزند...
من چرا هنوز در آن روز ها زندگی میکنم امیر؟... ما چرا رفتیم؟... ما چرا بزرگ شدیم؟...
پ.ن: دلمان میگیرد از اینهمه گذشتن و رفتن و برنگشتن...
پ.ن: چه خاطراتی که توانِ نوشتن آنها را هنوز هم ندارم...
#رفیق
#خاطرات
#زندگی
#کودکی
13.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
#عکس #پاییز🍂
مثلا الان باید همون عصر جمعهای بود که من از استرسِ مشقهایی که هنوز ننوشتم، به خواهرم التماس میکردم: تو رو خدا بیا این درسو واسم بخون من بنویسم، خیلی زیاده... اونم میگفت: میخواستی از جمعهی به این بزرگی، درست استفاده کنی و نری تا الان با بچه ها فوتبال بازی کنی و جنگ و دعوا راه بندازی...
منم میزدم زیر گریه میگفتم تو رو خدا بیا بگو، تمرین های ریاضی هم موندن، بدبخت میشم بخدا... فردا آقای ترابی با شیلنگ میافته به جونم... تو رو خدا بیا کمکم کن... اونم چون میدید که کارم خیلی لَنگه، می اومد مشقامو میگفت و کمکم میکرد توی حل تمرینای ریاضی...
ببین آبجی!... قربونت بشم من... الان باید عصر جمعهی سال نود میبود... من هنوزم که هنوزه، میخوام توی عصرهای جمعه بخاطر ننوشتنِ تکالیف مدرسه، استرس داشته باشم... میگی دیوونهام؟.. آره... حق با توعه... من میخوام همون دیوونهای باشم که کل هفته رو درس نمیخوند ولی شب امتحان میاومد التماست میکرد و میگفت تو روووو قرآن بیا این سوالا رو ازم بپرس ببین بلدم؛ تو هم میپرسیدی و من مث بلبل جوابتو میدادم... میگفتی ذلیل مرده تو که صبح تا شب درس نمیخونی پس چطوری اینا رو بلدی؟ منم میگفتم خب توی کلاس یاد میگیرم دیگه... میزدی پس کلهام و میخندیدی...
آبجی!... الهی من فدات بشم... من الان اون روزا رو میخوام، چیکار کنم؟... باید الان همون غروب جمعهای میبود که مینشستیم و کلی از شعر های کتاب فارسی رو باهم میخوندیم و تو هم معنیشونو ازم میپرسیدی و باهم حفظشون میکردیم... الان باید همون روزی باشه که باهام قهر میکنی و من منّت آشتی کردنتو میکشم...
ولی الان... غروب جمعهایه که هیچ کدوم پیش هم نیستیم... هر کدوم نشستیم یه جا... مشغول کارای خودمون... آره... درسته... ما بزرگ شدیم...
و هنوز نمیدونم که این خوبه، یا نه...
مواظب خودت باش...
#کسی
#خاطرات
#پاییز
#غروب_جمعه