eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
138 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
811 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » شخصی: @yekmohammadeqaribeh لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7904779880
مشاهده در ایتا
دانلود
همگان در شب قدر از تو فقط می‌گویند من در این گوشه تو را عینِ خودم گم کردم پس کی این خوابِ عمیق از دل من خواهد رفت؟ غرقِ این خواب شدم، راه تو را گم کردم تا توانستم از این دِیر و دیار، دور شدم دست دادی به من از قصدْ خودم گم کردم من اگر جای تو بودم به کسی چون خود من فاش می‌گفتم: ای عاصی که تو را گم کردم ذره‌ای در دل من نور تو تابید ولی آن‌قَدَر تیره و تار است دلم، گم کردم...
جنسِ ما قربانِ قدِ رعنای شما بشوم الهی. گاهی کارهایی از ما می‌خواهید که از دستمان بر نمی‌آیند. نه اینکه اصلا نتوانیم انجامشان دهیم و خدایی ناکرده قصد و نیتِ تمرّد از درخواست های شما را داشته باشیم؛ اَبدَن که اینگونه نیست و نباید هم باشد. ولی ما می‌بینیم وقتی آن کاری که شما از ما خواسته‌‌اید را به دیده‌ی منت می‌گذاریم و در اسرعِ وقت هم انجامش می‌دهیم، سازِ دلمان با آن کار، کوک نمی‌شود که نمی‌شود. دلمان رضا نیست به آن. می‌دانید چرا؟... چون ما از جنسِ آن کار نیستیم. آن کار، چیزی جدای از ماست. رابطه‌ی کار و آدم باید مثل رابطه‌ی عاشق و معشوق باشد. خدا رحمت ننه‌جانمان را. از آن آذری‌زاده‌های ممالک آذربایجان بودند. آنجا به دنیا آمده و همانجا هم تا مدتی درس خوانده بودند. دستِ روزگار، خانواده‌شان را به ایران می‌کشد و همین‌جا ساکن می‌شوند. الغرض، می فرمودند که: خداوند خاکِ عاشق و معشوق را از یکجا برداشته‌ است. راست هم می‌گفتند. عاشق و معشوق، به خاک های جدا از همی می مانند که سالها بعد در هم می‌آمیزند. این وسط، رنجِ فراق آنها را خموده و خسته می‌کند و تنها در کنار هم‌اند که می‌توانند آرامش بیابند. دیگر حرفم را جای دوری نَبَرَم قربانتان شوم! فقط می‌خواستم بگویم که جنس ما و بعضی آدمها و بعضی کارها از جنس همدیگر نیست. نمی‌توانیم باهم ارتباط بگیریم. نمی‌شود که باهم باشیم. دلمان ذره ذره کباب می‌شود پیششان. تنها همین خواهش را از شما داشتیم که ما را سر راهِ هم‌‌ْخاک های خود سبز کنید که سبز شویم. همین و تمام.
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
هوا، هوای نبودن، هوای دلتنگیست... #بیکلام_گفت #جمعه
نمی دانم که اینسان قصه غمگین است و دشوار است و یا آسان... که انسان هرگز این کابوسِ خفتن را، ندیدن را و ماندن در تهِ گودالِ ماندن را... نخواهد کرد باور... قصه غمگین است... دشوار است...
تا جایی که تونستم و تا جایی که می‌تونم، سعی کردم هر محتوایی که اینجا میذارم، دلی باشه... ینی واقعا خودم از عمق وجودم بهش ایمان داشته باشم و تونسته باشم بهش عمل کنم... این حرفو تا حالا اینجا نگفتم، ولی به همین خاطره که اینجا محتوای معنوی کمی داره... چون من یه خصلت خییییلی بدی دارم و اونم اینه که هر وقت بخوام یه محتوای معنوی بگم، یه طوری میشه که خودم اصلا نمی‌تونم بهش عمل کنم و یا نسبت بهش بی اهمیت میشم... نمیگم که بیرون از اینجا آدم معنوی‌ای هستم خدایی نکرده... ابدن اینجوری نیست... ولی اذیت کننده‌اس این قضیه و نمی‌تونم چیزی که بهش عمل نمی‌کنم رو یه جایی بگم... از این بابت واقعا از همه‌ی عزیزان عذرمیخوام و امیدوارم منو حلال کنن... کانال های خیلی بهتر با ادمین های اهل عمل‌تری هستن که می‌تونین ازشون استفاده کنین... اینجا گوشه‌ای خلوت برای تنهاترین‌هاس... با حرفهای ساده و دم دستی...
پَرِ پَروازی اگر بود، مگر می‌ماندیم؟... _ پرنده بود... پَر داشت... وزنش سَبُکِ سبک بود... ولی... دیگه زنده نبود... تا وقتی زنده‌ای، قدر زندگی رو بِدون!... بقیه‌اش فقط مرگه... فعلا همین...
من پشت سرش ماندم و هی درد کشیدم او پشت سرم گفت: از او خیر ندیدم...
اشعار همه‌ی شاعرانی که بهره‌ای از عشق برده‌اند را دوست دارم؛ ولی حضرت مولانا، یک چیز دیگر است... از کودکی مرا با اشعار او آشنا کرد... در کنار حافظ و سعدی و باباطاهر... ولی هر دویمان، نگاهمان به مولانا، یک نگاه دیگر بود... عاشق تر بودیم به مولانا تا به دیگر شاعران... چون مولانا در عشق، حل شده بود... عشقی فراتر از عشق های دیگر... عشقی عرفانی... عرفان، رازِ عشق مولانا بود... یکی از اشعار بی نظیر او، در رابطه با برگشتن انسان به اصل خویش است... خیلی برایم این شعر را یادآوری می‌کرد... چه مباحثه‌های پر گیر و گور و شیرینی که باهم نداشتیم در این مورد... و اما آن شعر: «هرکسی کو دور مانْد از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش» اما بحث های اصلی در مورد معنا و مفهومِ خودِ بود... که اصل و اساس و ریشه‌‌ی انسان چیست که اگر روزی از آن دور مانْد، به سوی او باز خواهد گشت؟... من می‌گفتم و هنوز هم مقداری مایل به این نظر هستم که اساسِ هر انسانی بسته به درونِ نهفته‌ی خودِ اوست... و انسان ها، هر کدام، درون های نهفته‌ی خاص خود را دارند و هرگز باهم یکسان نیستند... یک انسان، بد ذات و پست فطرت و دیگری خوش ذات و نیک سیرت است... هر کدام از اینها اگر سالیانِ سال هم از خودِ خویش و اصل خویش دور مانده باشند، در آخر به آن ذات خود باز خواهند گشت... اما دور کنندگان از اصل خویش، چه چیز هایی هستند؟... عواملی بیرونی که باعث فراموش شدنِ اصل انسان شده‌اند... حرفها و محیط و در کل، انسان‌های دیگر از آن عوامل بیرونی هستند که باعث این دور افتادگی شده‌اند... اما نظر دیگری داشت... او مقداری با باور من هم نظر بود... یعنی معتقد بود که اصل و اساس و ریشه‌ی انسان، همان درونِ نهفته و فطرت اوست... ولی این فطرت، بسته به هر کسی، متفاوت نیست... این فطرت، فطرتی خدایی و ذاتی پاک دارد و اساسا همه‌ی انسان ها، پاک و نیک سیرت به دنیا می‌آیند... ولی همان عوامل بیرونی، باعث و بانی دور شدن آنها از اصل و اساس او می‌شوند که گفتم... پس برداشت ما از این شعر حضرت مولانای جان، این می‌شد که انا لله و انا الیه راجعون... اصل و اساس ما خداست و هر کسی به آن اصل و اساس، باز خواهد گشت... پ.ن: اگر خواستید با آشنا شوید، به روی هشتگ او بزنید تا شاید کمی آشنا شوید... چون او را هرگز کامل معرفی نکرده‌ام...
عاقل‌تر از دیوانگان در بین آدم ها نبود... آنها به غم خندیده و ما در پی یک چاره‌ایم...
آنچه که نیاز بود، گفت... فرار کردیم... به انزوایِ خلوتِ دور از دست‌هایش... تاریک بود... آمد... دلمان روشن شد... دستمان را گرفت... با خود بُرد... به آنجا که نیاز بود... خلوتی یافتیم با خودش در دل روشناییِ حضورش که تکرارِ بی رحمانه‌ی زنده بودنمان را مبدّل کرد به عافیتی عمیق در کنجِ دستانِ لبریز از آرامشش... به خواب رفتیم... خوابی عمیق‌.‌.. بیدار که شدیم، دیگر نبود... ما مانده‌ بودیم و جای خالیِ نگاه هایش... که به سمت ما خیره بود... او، رفته بود...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
مدت زیادی شد که از #او ننوشتم... فراموش نمی‌شد... کلماتی نازل نمی‌شدند... و بالاخره بعد از ۶۳ روز...
... یکی از پاهایش را جمع می‌کند... پای دیگر را به بغل می‌گیرد... دستش را به زیر چانه‌ می‌گذارد... با انگشت اشاره و سبابه‌اش، روی لب هایش را می گیرد و چشم‌هایش... چشمه‌ی چشمانش پر می‌شود... خیره... به روبرو نگاه می‌کند... کمی بعد... خیره... نگاهش، زمین را می‌شکافد... قطره هایی زلال از عمقِ خاطراتِ رفته‌اش به روی زمینِ سختِ اکنونش شروع به چکیدن می‌کنند... چرا؟... از کجا؟... به یادِ چه کسی افتاده است؟... کجای کار را خراب کرده که اکنون، مثلِ دهقانی که تمام مزرعه‌اش را آتش در بغل گرفته است، می‌سوزد و می‌گرید و می‌گدازد؟... ساکت... بی سر و صدا... در کنجی از زمان، به دور از هرگونه انسان، گویی در هیچ کجای این عالم نیست... دلش... به گمانم دلش را آتشی از خاطراتِ کسانی که دیگر آغوششان را، گرمیِ نگاهشان را، نسیمِ خنده‌هایشان را و زبریِ دستانِ پر از وفایشان را ندارد، می‌سوزانَد... آهسته... واردِ دنیایِ دور افتاده‌اش می‌شوم... می‌گویم چه شده؟... نگاه می‌کند... نمی‌توانم نگاهش را نگاه کنم... می‌گوید: هیچ... و شبنمِ نشسته بر روی مژگانِ خسته‌اش را پاک می‌کند... دراز می‌کشد... همان احوالِ همیشگی... به سقف، خیره می‌شود... زیر لبش کلماتی را زمزمه می‌کند که متوجه نمی‌شوم... این، غریب ترین حالت اوست، که مرا به فکر فرو می‌بَرَد... شاید، شاید کلماتی که او با آنها زمزمه می‌کند، برای ما نیستند... کلماتی نستند که ما با آنها حرف می‌زنیم... کلماتی هستند برای دنیای خودِ او... خسته‌است... مدتی می‌گذرد... به خوابی عمیق فرو می‌رود... همیشه، همیشه و همیشه از این حال می‌ترسم... زمانی که به خواب می‌رود... همیشه، همیشه و همیشه وقتی که به خواب می‌رود، نزدیک‌تر می‌ایستم... به قفسه‌ی سینه‌اش خیره می‌شوم... نفس می‌کشد؟... وااااااای... بار ها و بار ها و بار ها، نفس در سینه ام حبس شده‌است... زمانی که خیال کرده‌ام دیگر نَفَسی در کار نیست... از شبی که خوابِ رفتن نفس هایش را دیده‌ام، این ترس، عمیق‌تر شده است... گلویم را می‌گیرد و فشار می دهد و درست زمانی که نزدیک است خفه‌شوم، دستانش را از روی گلویم بر می دارد و... ... ... احساسِ رفتنِ نفس های کسی که تمامِ زندگی‌ام را، لحظه به لحظه‌ام را، درکم را، سکوت و آرامش و فکرم را با خود آورده و به خود مشغول کرده، برایم مرگ آور و زجر آور و جهنم آور است... او، کنارم نیست، ولی همیشه هست...
شما را نمی دانم؛ ولی من، یکی از همین پسر بچه ها هستم که در یکی از کوچه پس کوچه های انقلاب پنجاه و هفت، جا مانده‌ام و کسی دستم را نگرفته بیاورد و هنوز همانجا در تب و تاب پیروزی انقلاب خمینی هستم...
تازه رختِ اقامت را روی بند طهران، پهن کرده‌ام. قبل‌تر ها فقط وقتی گرفتاری‌ها دست از گریبانم بر می‌داشتند و فرصتِ نفس کشیدن فراهم می‌شد، می‌توانستم نگاهِ کوتاهی به این شهر عجائب بیاندازم. ویارِ خیابان انقلاب و بساط کتابفروشی‌ها که به دلم چنگ می‌زد، سخت می‌توانستم تحمل کنم نیامدن را. اما حالا، ظاهرا دورِ گردون هم دو روزی بر مرادِ ما چرخیده و حالِ دوران از یکسان بودن، در آمده است. از بند خانه که می‌گریزم، صدای قدم‌زدن‌های خودم در گوش‌هایم می‌پیچند و این اولین صدایی‌ست که توجه مرا به شکل عجیبی به خود جلب می‌کند. مکانی که ما ساکن شده‌ایم، پای کوه است. ساختمان‌های زیادی از اینجا دیده می‌شوند و سیطره‌ی عجیبی بر شهر داریم. چند قدمی پایین‌تر می‌روم. نورِ غروبِ آفتاب، این رنگِ عجیب و شگفت‌انگیز، بر روی تمام شهر، پهن شده. لحظاتِ اولیه‌ی قدم زدن، کوه‌ها نمی‌گذارند غروبِ خود آفتاب را ببینم. اما فاصله‌ی کمی با آن لحظه‌ دارم و ناگهان، آفتاب. دیدن، همانا و نفس عمیق از عمق جان، همانا. این لحظه هیچگاه برایم کهنه نمی‌شود. هیچگاه. و من همیشه می‌خواهم این لحظه‌ را به نوشتن بنشینم و هر لحظه آغاز کنم و پایان نداشته باشم. احساسِ نوشتنِ لحظه‌ها و اتفاقات را خودم کشف کرده‌ام. احساسی که همانند غروب خورشید، هیچگاه کهنه نمی‌شود‌. هر لحظه در من غروب می‌کند؛ اما این غروب، غروبی ندارد و همین برایم تازگی و زندگی دارد. خوب که توجه می‌کنم، غروب هیچگاه تمام نمی‌شود. هر لحظه روی این کره‌ی خاکی، غروبی هست و طلوعِ غروبی... عجیب است. حالا که دقت می‌کنم. حقیقتا عجیب است.. مرا ببخشید که این واژه را بسیار تکرار می‌کنم؛ اما این لحظه‌ها و این تجربه‌ها همیشه برایم عجیب‌اند.. نه اینکه تازه به این دیدگاه رسیده باشم، نه! ولی چه کنم که هر لحظه انگار تازه‌ترین اتفاقات در حال رخ دادن‌اند. عجیب نیست؟؟؟ اصلا من نمی‌خواستم اینها را بنویسم، نمی‌دانم چه شد. نوشتن، این بلا را سر من می‌آورَد، بلای دیوانه شدن را. و من خوشحال‌ترینم که در بند این بلا می‌افتم.