eitaa logo
درسهایی از قران کریم ( ترجمه و آموزش و روخوانی و تجوید و دائره المعارف ....... )
2.6هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
5.2هزار ویدیو
17 فایل
آنچه که از قران کریم می دانیم کپی مطالب آزاد و فقط یه صلوات به روح پدر و مادرم بفرست 💗💗💗
مشاهده در ایتا
دانلود
(ع) حضرت يحيى بن زكريا عليه‌السلام يكى از پيامبران بنى اسرائيل است كه نام مباركش پنج بار در قرآن آمده است. چنان چه قبلا ذكر شد، حضرت زكريا عليه‌السلام با بانويى به نام ايشاع (يا حنانه) خاله حضرت مريم عليه‌السلام ازدواج كرد. سال‏ها گذشت و هر دو به سن پيرى رسيدند ولى داراى فرزند نشدند. سرانجام زكريا عليه‌السلام در كنار محراب مريم عليه‌السلام غذاها و ميوه‏هاى بهشتى ديد. دريافت كه بايد اميدوار به خدا بود، با اين كه 120 سال از عمرش گذشته بود و همسرش 98 سال داشت‏(719) از درگاه خداوند تقاضاى داشتن فرزند كرد. سرانجام فرشتگان به او بشارت دادند كه خداوند پسرى به نام يحيى عليه‌السلام ، به تو عطا خواهد كرد، و چنين نامى تاكنون كسى نداشته است.(720) حضرت يحيى عليه‌السلام در كودكى به مقام نبوت رسيد، و خداوند در همين سن آن چنان او را از عقل و درايت و هوش، برخوردار نمود كه شايستگى مقام نبوت را پيدا كرد. مقام يحيى عليه‌السلام در پيشگاه خداوند آن چنان در سطح بالايى است كه خداوند مى‏ فرمايد : وَ سلامٌ علَيهِ يَومَ وُلِدَ وَ يَومَ يَمُوتُ وَ يَومَ يُبعَثُ حَيّاً؛ و سلام بر او آن روز كه تولد يافت، و آن روز كه مى‏ ميرد، و آن روز كه زنده و برانگيخته مى‏ شود .(721) از امتيازات حضرت يحيى عليه‌السلام اين كه: خداوند او را به عنوان تصديق كننده نبوت حضرت مسيح عليه‌السلام و به عنوان رهبر، و بسيار عفيف و پرهيزگار و پيامبرى از صالحان، معرفى مى‏ كند.(722) گرچه از ظاهر آيه 12 سوره مريم استفاده مى‏ شود كه او داراى كتاب مستقل بوده، ولى منظور از كتاب در اين آيه، همان تورات است. او مروج آيين موسى عليه‌السلام بود، وقتى كه عيسى عليه‌السلام به مقام نبوت رسيد، به او ايمان آورد، و مروج آيين حضرت مسيح عليه‌السلام گرديد. حضرت يحيى عليه‌السلام سه سال يا شش ماه از حضرت عيسى عليه‌السلام بزرگ‏تر بود.(723) کانال👇 @Targomeh
(ع) قيام يحيى به امور در خردسالى‏ مدتى بود كه بنى اسرائيل بدون پيامبر و رهبر مانده بودند و همين امر موجب آشوب و بروز بلاهاى بسيار در ميانشان شده بود، تا آن هنگام كه حضرت يحيى عليه‌السلام به هفت سالگى رسيد. آن حضرت در اين سن و سال براى هدايت مردم قيام كرد و در محل اجتماع مردم سخنرانى نمود. پس از حمد و ثناى الهى، ايام خدا را به ياد مردم آورد، و هشدار داد كه گرفتارى ها و بلاها بر اثر گناهانى است كه در ميان بنى اسرائيل رايج شده است، و عاقبت نيك از آن پرهيزكاران است، و آن‏ها را به آمدن حضرت مسيح عليه‌السلام بشارت داد.(743) روزى كودكان نزد يحيى عليه‌السلام آمدند و گفتند: اِذهَب بِنا نَلعَبُ؛ بيا برويم و با هم بازى كنيم. يحيى عليه‌السلام در پاسخ فرمود: ما لِلَعبٍ خُلقِنا؛ ما براى بازى كردن آفريده نشده‏ ايم.(744) آرى، يحيى عليه‌السلام در همان خردسالى ره صدساله مى‏ پيمود، هرگز به كارهاى بيهوده دست نمى‏ زد، و اهداف منطقى و سودمند را بر سرگرمى‏ هاى بى‏ حاصل، ترجيح ميداد. کانال👇 @Targomeh
(ع) وارستگى حضرت يحيى عليه‌السلام و گفتگوى او با ابليس‏ زهد و پارسايى حضرت يحيى عليه‌السلام در سطح بسيار بالايى بود، هرگز در زندگى او دلبستگى به دنيا نبود، او ساده مى‏ زيست ، غذايش بيشتر سبزيجات و نان جو بود، و به اندازه تأمين يك شبانه روز خود غذا نمى‏ اندوخت. روزى داراى يك قرص نان جو گرديد، ابليس نزد او آمد و گفت: تو مى‏ پندارى زاهد هستى با اين كه براى خود يك قرص نان اندوخته اى؟ يحيى عليه‌السلام جواب داد: اى ملعون! اين قرص نان به اندازه قوت (و مورد نياز يك شبانه روز) من است. ابليس گفت: كمتر از قوت، براى كسى كه مى‏ ميرد كافى است. خداوند به يحيى عليه‌السلام وحى كرد، اين سخن ابليس را (كه سخن حكمت‏ آميز است) فراگير.(747) روز ديگرى ابليس نزد يحيى عليه‌السلام آمد، يحيى عليه‌السلام او را شناخت و به او گفت: هر چه دام و نيرنگ و وسائل فريب دادن را دارى براى من به كار گير. (تا ببينم مى‏ توانى مرا گول بزنى.) ابليس جواب مثبت داد و فرداى آن روز را براى اين كار تعيين كرد، يحيى عليه السلام در ميان كوخى كه داشت ماند و درِ آن را بست، چندان نگذشت ناگاه ابليس از سوراخى كه در ديوان آن كوخ بود وارد شد، يحيى عليه‌السلام او را در هيئت و قيافه‏ اى بسيار عجيب ديد كه داراى زرق و برق و انواع وسايلى بود كه براى به دام انداختن انسان‏ها به كار مى‏ گرفت ، همه را با خود آورده بود، تا يحيى عليه‌السلام را به خود جذب كند. يحيى عليه‌السلام از او سؤالاتى كرد و از جمله پرسيد: چه چيزى از همه بيشتر چشم تو را روشن مى‏ سازد ؟ ابليس گفت: زنها، آن‏ها تله‏ ها و دام‏هاى من هستند (توسط زرق و برق آن‏ها، دل‏ها را مى‏ ربايم و انسان‏ها را گمراه مى‏ كنم .) هرگاه نفرين‏ها و لعنت‏هاى صالحان در مورد من مرا غمگين مى‏ كند ، نگرانى خودم را وسيله آن‏ها آرامش مى‏ دهم . يحيى عليه‌السلام پرسيد: آيا هيچگاه بر من چيره شده‏ اى؟ ابليس گفت:: نه، ولى تو داراى يك خصلت هستى كه مرا خشنود كرده (و اميدوار نموده كه بتوانم به وسيله اين خصلت بر تو راه يابم.) يحيى گفت: آن خصلت چيست؟ ابليس گفت: تو سير خورنده هستى، اميد آن را دارم كه از همين راه وارد شوم، و تو را از بعضى از شب‌زنده‌دارى، و نمازهاى شب باز دارم. يحيى عليه‌السلام به اين موضوع توجه و دقت مخصوص كرد، و به ابليس گفت: اءِنِّى اُعطِى اللهَ عهداً اَلّا اَشبع مِنَ الطَّعامِ حتّى اَلقاهُ؛ من با خدا عهد كردم هيچگاه تا آخر عمر، از غذاى سير نخورم. ابليس گفت: من هم با خدا عهد كردم تا آخر عمر هيچ مسلمانى را نصيحت نكنم. سپس ابليس از نزد يحيى عليه‌السلام رفت و ديگر هرگز نزد يحيى عليه‌السلام نيامد.(748) به اين ترتيب يحيى عليه‌السلام مراقب بود كه هرگونه اعمال زمينه ساز نفوذ شيطان را از خود دور سازد. کانال👇 @Targomeh
(ع) مكافات عمل قاتل حضرت يحيى عليه‌السلام و سكوت‏ كنندگان‏ امام صادق عليه‌السلام فرمود: اءنّ اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ اِذا اَرادَ اَن يَنتَصِرَ لِاَولِيائِهِ اِنتَصَرَ لَهُم بِشرارِ خَلقِهِ... وَ لَقَد اِنتَصَرَ لِيَحيَى بنِ زَكَرِيّا بِبُختِ نَصرٍ؛ همانا خداوند متعال هرگاه اراده يارى‏ طلبى براى دوستانش كند، از بدترين خلايقش براى آن‏ها يارى مى‏ طلبد ، چنان كه در مورد (انتقام‏گيرى از خون) يحيى عليه‌السلام از بخت النصر يارى طلبيد. وقتى كه سر يحيى عليه‌السلام را از بدن جدا نمودند، قطره‏اى از خونش به زمين ريخت، و جوشيد، و هر چه خاك بر سر آن ريختند، خونِ در حال جوشش، از ميان خاك بيرون مى‏ آمد ، و تلِّى از خاك به وجود آمد ولى خون از جوشش نيفتاد و تلى سرخ ديده مى‏ شد . طولى نكشيد كه يكى از ياغيان آن عصر به نام بخت‏ النصر كه قبلا هيزم‏كن بود و اراذل و اوباش را كه با او دوست بودند، به دور خود جمع نمود و شورش كردند. آن‏ها به هر جا مى‏ رسيدند مى‏ كشتند و غارت مى‏ كردند تا به شهر بيت المقدس رسيدند و آن جا را تصرف نمودند و همه طاغوتيان و سران را با سخت‌ترين وضع كشتند، تا اين كه چشم بخت النصر به تلّ سرخى افتاد، پرسيد: اين تل چيست؟ گفتند: مدتى قبل شاه اين منطقه حضرت يحيى عليه‌السلام را كشت، و سرش را از بدنش جدا كرد. خون او به زمين چكيده و جوشيد و هر چه بر سر آن خون خاك ريختند از جوشش نيفتاد، سرانجام تلى از خاك سرخ به وجود آمد و همچنان آن خون مى‏ جوشد . بخت النصر گفت: آن قدر از مردم اينجا را بر سر اين تل بكشم تا خون از جوشش بيفتد. (اين تصميم نيز مكافات عمل مردم بيت المقدس و اطراف آن بود كه در قتل مظلومانه يحيى عليه‌السلام سكوت كردند و به شاه هوسباز قاتل، اعتراض ننمودند.) به فرمان بخت النصر هفتاد هزار نفر از مردم را روى آن تل كشتند تا، خون يحيى عليه‌السلام از جوشش بيفتد، اما همچنان خون مى جوشيد. بخت النصر پرسيد: آيا ديگر شخصى در اين منطقه باقى مانده است؟ گفتند: يك نفر پيرزن در فلان جا زندگى مى‏ كند . گفت: او را نيز بياوريد و روى اين تل بكشيد. مأموران به اين فرمان عمل كردند و آن گاه خون از جوشش افتاد. کانال👇 @Targomeh
(ع) كشته شدن بخت النصر به دست يك غلام ايرانى‏ بخت النصر پس از فتح شام و منطقه بيت المقدس و فلسطين، به بابل (واقع در سرزمين عراق) رفت، در آن جا شهرى ساخت، و چاهى در آن جا حفر كرد و سپس حضرت دانيال پيامبر را دستگير كرده و در ميان آن چاه افكند، و ماده شيرى را در ميان آن چاه انداخت تا او را بدرّد. ماده شير، گل چاه را مى خورد ، و از شير خود به دانيال مى‏ نوشانيد. پس از مدتى خداوند به يكى از پيامبران وحى كرد، كنار فلان چاه برو و به دانيال عليه‌السلام آب و غذا برسان. او كنار چاه آمد و صدا زد: اى دانيال! دانيال گفت: بلى، صداى دورى مى‏ شنوم . آن پيامبر گفت: اى دانيال! خدايت سلام رسانيد، و براى تو غذا و آب فرستاده است. آنگاه آن آب و غذا را به وسيله دلو، وارد چاه كرد. حضرت دانيال عليه‌السلام حمد و سپس مكرر گفت، و خدا را سپاسگزارى بى‏ حد نمود. در همين عصر بخت النصر در عالم خواب ديد سرش آهن شده، پاهايش به صورت مس در آمده، و سينه‏ اش طلا گشته است. وقتى كه بيدار شد منجمين را احضار كرد و گفت: من در عالم خواب چه خوابى ديده‌ام ؟ منجمين گفتند: نمى‏ دانيم، تو آن چه را در خواب ديدى براى ما بگو تا ما تعبير كنيم. بخت النصر ناراحت شد و به آن‏ها گفت: من سال‏ها است به شما رزق و روزى مى‏ دهم ، ولى شما نمى‏ دانيد كه من چه خوابى ديده‌ام ، پس چه فايده‌ای براى من داريد؟ آن گاه دستور داد همه آن‏ها را اعدام كردند. در اين هنگام يكى از حاضران به بخت النصر گفت: اگر علم و معرفت در نزد كسى مى‏ جويى، تنها در نزد آن كسى (دانيال) است كه در چاه زندانى مى‏ باشد ، و ماده شير نه تنها به او آزار نرسانده بلكه گل مى‏ خورد و به او شير مى‏ دهد . بخت النصر مأموران را نزد او فرستاد و او را حاضر كردند، به او گفت: من چه خوابى ديده‌ام ؟ دانيال: در خواب ديده‏ اى سرت آهن شده و پاهايت مس شده‌اند و سينه‏ ات طلا گشته است. بخت النصر: آرى، همين خواب را ديده‌ام ، بگو بدانم تعبيرش چيست؟ دانيال: تعبيرش اين است كه غلامى ايرانى بعد از سه روز تو را مى‏ كشد . بخت النصر: من داراى هفت قلعه (شهر) هستم و در كنار هر دروازه آن چند نگهبان وجود دارد، به علاوه بر درگاه هر دروازه اى يك مرغابى وجود دارد هر شخص غريبى به آن جا آيد فرياد مى‏ كشد و مأموران او را دستگير خواهند كرد. دانيال: همانگونه كه گفتم خواه و ناخواه، حادثه رخ مى‏ دهد . بخت النصر براى احتياط به لشگر خود فرمان آماده باش داد، و گفت: هر شخص غريبى را ديديد هر كس باشد بكشيد. سپس به دانيال گفت: تو بايد در اين سه روز در همين جا بمانى، اگر اين سه روز گذشت و من آسيبى نديدم، تو را خواهم كشت. دانيال در همان جا زندانى شد، روز اول و دوم خطر گذشت، روز سوم فرا رسيد، در آن روز بخت النصر در قصر خود غمگين و دلتنگ شد، تصميم گرفت به حياط قصر برود و پس از گردش و هواخورى اندك، به قصر باز گردد و روز خطر به پايان رسد. وقتى كه از قصر بيرون آمد، با جوانى كه از نژاد ايرانى بود و او را به عنوان پسر خود برگزيده بود و نمى‏ دانست كه او از نژاد ايرانى است، ملاقات كرد و شمشيرش را به او داد و به او گفت: اى پسرخوانده! همينجا مراقب باش كسى وارد قصر نشود، هر كسى وارد شد - گرچه خودم باشم - او را بكش. غلام ايرانى شمشير را به دست گرفت (پس از اندكى بخت النصر وارد قصر شد) غلام با شمشير به او حمله كرد و او را كشت. در آن هنگام كه بخت النصر در خون خود مى‏ غلطيد به غلام گفت: چرا مرا كشتى؟ غلام گفت: خودت فرمان دادى و گفتى هر كس - گر چه خودم باشم - اگر وارد قصر شدم، او را بكش. من به فرمان تو عمل كردم. بخت النصر در آن جا هر چه فرياد زد كسى صداى او را نشنيد، و سرانجام به هلاكت رسيد و مردم از شرش نجات يافتند. کانال👇 @Targomeh
﷽📚🕥 📖 🦋مكافات عمل قاتل حضرت يحيى عليه‏السلام و سكوت‏كنندگان‏🦋 🌱امام صادق عليه‏السلام فرمود: 🌱 🔰اءنّ اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ اِذا اَرادَ اَن يَنتَصِرَ لِاَولِيائِهِ اِنتَصَرَ لَهُم بِشرارِ خَلقِهِ... وَ لَقَد اِنتَصَرَ لِيَحيَى بنِ زَكَرِيّا بِبُختِ نَصرٍ؛ ♻️همانا خداوند متعال هرگاه اراده يارى‏طلبى براى دوستانش كند، از بدترين خلايقش براى آن‏ها يارى مى‏طلبد، چنان كه در مورد (انتقام‏گيرى از خون) يحيى عليه‏السلام از بخت النصر يارى طلبيد. 🔰وقتى كه سر يحيى عليه‏السلام را از بدن جدا نمودند، قطره‏اى از خونش به زمين ريخت، و جوشيد، و هر چه خاك بر سر آن ريختند، خونِ در حال جوشش، از ميان خاك بيرون مى‏آمد، و تلِّى از خاك به وجود آمد ولى خون از جوشش نيفتاد و تلى سرخ ديده مى‏شد. ❇️طولى نكشيد كه يكى از ياغيان آن عصر به نام بخت‏النصر كه قبلا هيزم‏كن بود و اراذل و اوباش را كه با او دوست بودند، به دور خود جمع نمود و شورش كردند. آن‏ها به هر جا مى‏رسيدند مى‏كشتند و غارت مى‏كردند تا به شهر بيت المقدس رسيدند و آن جا را تصرف نمودند و همه طاغوتيان و سران را با سخت‏ترين وضع كشتند، تا اين كه چشم بخت النصر به تلّ سرخى افتاد، پرسيد: اين تل چيست؟ گفتند: مدتى قبل شاه اين منطقه حضرت يحيى عليه‏السلام را كشت، و سرش را از بدنش جدا كرد. خون او به زمين چكيده و جوشيد و هر چه بر سر آن خون خاك ريختند از جوشش نيفتاد، سرانجام تلى از خاك سرخ به وجود آمد و همچنان آن خون مى‏جوشد. ❇️بخت النصر گفت: آن قدر از مردم اينجا را بر سر اين تل بكشم تا خون از جوشش بيفتد. (اين تصميم نيز مكافات عمل مردم بيت المقدس و اطراف آن بود كه در قتل مظلومانه يحيى عليه‏السلام سكوت كردند و به شاه هوسباز قاتل، اعتراض ننمودند.) ❇️به فرمان بخت النصر هفتاد هزار نفر از مردم را روى آن تل كشتند تا، خون يحيى عليه‏السلام از جوشش بيفتد، اما همچنان خون مى‏جوشيد. بخت النصر پرسيد: آيا ديگر شخصى در اين منطقه باقى مانده است؟ گفتند: يك نفر پيرزن در فلان جا زندگى مى‏كند. گفت: او را نيز بياوريد و روى اين تل بكشيد. مأموران به اين فرمان عمل كردند و آن گاه خون از جوشش افتاد. کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 📖 🦋كشته شدن بخت النصر به دست يك غلام ايرانى‏🦋 🌱بخت النصر پس از فتح شام و منطقه بيت المقدس و فلسطين، به بابل (واقع در سرزمين عراق) رفت، در آن جا شهرى ساخت، و چاهى در آن جا حفر كرد و سپس حضرت دانيال پيامبر را دستگير كرده و در ميان آن چاه افكند، و ماده شيرى را در ميان آن چاه انداخت تا او را بدرّد. 🦁ماده شير، گل چاه را مى‏خورد، و از شير خود به دانيال مى‏نوشانيد. پس از مدتى خداوند به يكى از پيامبران وحى كرد، كنار فلان چاه برو و به دانيال عليه‏السلام آب و غذا برسان. 💢او كنار چاه آمد و صدا زد: اى دانيال! دانيال گفت: بلى، صداى دورى مى‏شنوم. 💢آن پيامبر گفت: اى دانيال! خدايت سلام رسانيد، و براى تو غذا و آب فرستاده است. آنگاه آن آب و غذا را به وسيله دلو، وارد چاه كرد. 🤲حضرت دانيال عليه‏السلام حمد و سپس مكرر گفت، و خدا را سپاسگزارى بى‏حد نمود. 🌱در همين عصر بخت النصر در عالم خواب ديد سرش آهن شده، پاهايش به صورت مس در آمده، و سينه‏اش طلا گشته است. وقتى كه بيدار شد منجمين را احضار كرد و گفت: من در عالم خواب چه خوابى ديده‏ام؟ منجمين گفتند: نمى‏دانيم، تو آن چه را در خواب ديدى براى ما بگو تا ما تعبير كنيم. 🌱بخت النصر ناراحت شد و به آن‏ها گفت: من سال‏ها است به شما رزق و روزى مى‏دهم، ولى شما نمى‏دانيد كه من چه خوابى ديده‏ام، پس چه فايده‏اى براى من داريد؟ آن گاه دستور داد همه آن‏ها را اعدام كردند. 🌱در اين هنگام يكى از حاضران به بخت النصر گفت: اگر علم و معرفت در نزد كسى مى‏جويى، تنها در نزد آن كسى (دانيال) است كه در چاه زندانى مى‏باشد، و ماده شير نه تنها به او آزار نرسانده بلكه گل مى‏خورد و به او شير مى‏دهد. 🌱بخت النصر مأموران را نزد او فرستاد و او را حاضر كردند، به او گفت: من چه خوابى ديده‏ام؟ 🌱 دانيال: در خواب ديده‏اى سرت آهن شده و پاهايت مس شده‏اند و سينه‏ات طلا گشته است. 🌱بخت النصر: آرى، همين خواب را ديده‏ام، بگو بدانم تعبيرش چيست؟ 🌱 دانيال: تعبيرش اين است كه غلامى ايرانى بعد از سه روز تو را مى‏كشد. 🌱بخت النصر: من داراى هفت قلعه (شهر) هستم و در كنار هر دروازه آن چند نگهبان وجود دارد، به علاوه بر درگاه هر دروازه‏اى يك مرغابى وجود دارد هر شخص غريبى به آن جا آيد فرياد مى‏كشد و مأموران او را دستگير خواهند كرد. دانيال: همانگونه كه گفتم خواه و ناخواه، حادثه رخ مى‏دهد. 🌱بخت النصر براى احتياط به لشگر خود فرمان آماده‏باش داد، و گفت: هر شخص غريبى را ديديد هر كس باشد بكشيد. سپس به دانيال گفت: تو بايد در اين سه روز در همين جا بمانى، اگر اين سه روز گذشت و من آسيبى نديدم، تو را خواهم كشت. 💢دانيال در همان جا زندانى شد، روز اول و دوم خطر گذشت، روز سوم فرا رسيد، در آن روز بخت النصر در قصر خود غمگين و دلتنگ شد، تصميم گرفت به حياط قصر برود و پس از گردش و هواخورى اندك، به قصر باز گردد و روز خطر به پايان رسد. وقتى كه از قصر بيرون آمد، با جوانى كه از نژاد ايرانى بود و او را به عنوان پسر خود برگزيده بود و نمى‏دانست كه او از نژاد ايرانى است، ملاقات كرد و شمشيرش را به او داد و به او گفت: اى پسرخوانده! همينجا مراقب باش كسى وارد قصر نشود، هر كسى وارد شد - گرچه خودم باشم - او را بكش. ♨️غلام ايرانى شمشير را به دست گرفت (پس از اندكى بخت النصر وارد قصر شد) غلام با شمشير به او حمله كرد و او را كشت. 💢در آن هنگام كه بخت النصر در خون خود مى‏غلطيد به غلام گفت: چرا مرا كشتى؟ 💢غلام گفت: خودت فرمان دادى و گفتى هر كس - گر چه خودم باشم - اگر وارد قصر شدم، او را بكش. من به فرمان تو عمل كردم. 💢بخت النصر در آن جا هر چه فرياد زد كسى صداى او را نشنيد، و سرانجام به هلاكت رسيد و مردم از شرش نجات يافتند. آرى به قول ناصر خسرو: 💢روزى زسر سنگ عقابى به هوا برخاست بهر طلب طعمه پر و بال بياراست از راستى بال منى كرد و همى گفت: كه امروز همه ملك جهان زير پر ماست گر به سر خاشاك يكى پشه بجنبيد جنبيدن آن پشه عيان در نظر ماست بسيار منى كرد وز تقدير نترسيد بنگر كه از اين چرخ جفا پيشه چه برخاست ناگه زكمينگاه يكى سخت كمانى تيرى به قضا و قدر انداخت بر او راست چون خوب نظر كرد پر خويش در آن ديد گفتا زكه ناليم كه از ماست كه بر ماست خسرو تو برون كن زسر اين كبر و منى را ديدى كه منى كرد عقابى چه بر او خاست 🔚پايان داستان‏هاى زندگى حضرت يحيى عليه‏السلام کانال 👇 @Targomeh