✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_موسی_عليه_السلام
✨#قسمت_یازدهم
👈امانتدارى و پاكدامنى موسى عليه السلام
🌴دختران نزد پدر پير خود كه حضرت شعيب عليه السلام (پيامبر) بود،بازگشتند و ماجرا را تعريف كردند، شعيب يكى از دخترانش (به نام صفورا) را نزد موسى عليه السلام فرستاد و گفت: برو او را به خانه ما دعوت كن، تا مزد كارش را بدهم.
🌴صفورا در حالى كه با نهايت حيا گام بر ميداشت نزد موسى عليه السلام آمد و دعوت پدر را به او ابلاغ نمود، موسى عليه السلام به سوى خانه شعيب عليه السلام حركت كرد، در مسير راه، دختر كه براى راهنمايى، جلوتر حركت مى كرد، در برابر باد قرار گرفت، باد لباسش را به بالا و پايين حركت مى داد، موسى عليه السلام به او گفت: تو پشت سر من بيا، هرگاه از مسير راه منحرف شدم، با انداختن سنگ، راه را به من نشان بده. زيرا ما پسران يعقوب به پشت سر زنان نگاه نمى كنيم.
🌴صفورا پشت سر موسى عليه السلام آمد و به راه خود ادامه دادند تا نزد شعيب عليه السلام رسيدند.
ادامه دارد....
📚محمدی اشتهاردی
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#ترجمه
#روخوانی
#تجوید
#دائره_المعارف
@Targomeh
📚🕥📚
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_ابراهیم(ع)
#قسمت_یازدهم
گفتگوى ابراهيم عليهالسلام با آزر
آزر عموى ابراهيم عليهالسلام بود، ولى ابراهيم به خاطر سرپرستى آزر، او را پدر مىناميد، ابراهيم عليهالسلام تصميم گرفت نخست آزر را به خدا پرستى دعوت كند، از اين رو با آزر به گفتگو پرداخت، زيرا آزر بت پرست معروف و بتساز بود، اگر او هدايت مىشد، بسيارى به پيروى از او دست از بتپرستى مىكشيدند.
هنگامى كه از آنان و آنچه غير خدا مىپرستيدند كنارهگيرى كرد، ما اسحاق و يعقوب را به او بخشيديم؛ و هر يك را پيامبرى )بزرگ( قرار داديم!
به اين ترتيب ابراهيم عليهالسلام مرعوب شوكت و قدرت سرپرستش آزر نشد، و از تهديد و هشدار او نترسيد و با توكل به خداوند، به طور مكرر، او را به سوى خدا دعوت نمود، و از بتها بر حذر داشت، و با صراحت اعلام كرد كه من از آن بتها دورى مىكنم و تنها خداى يگانه را مىپرستم.
آزر با گستاخى، ابراهيم را از خود راند و نصايح مهرانگيز او را با تندى رد كرد، ابراهيم كه ديد با نرمش و استدلال نمىتواند نتيجه بگيرد، پا را فراتر نهاد و رگبار سرزنش خود را متوجه آزر و پيروانش كرد و با صراحت به آزر و پيروانش گفت:
آيا به راستى بتها را به عنوان خدا برگزيدهايد؟ تو و جمعيت تو را در گمراهى آشكار مىنگرم .
و در فرصت ديگر به آزر و پيروانش گفت:
اين تمثالها و مجسمهها چيست كه شما در برابر آنها سجده مىكنيد، و آنها را شب و روز مىپرستيد؟
آنها جواب دادند: نياكان و پدران ما، چنين مىكردند، ما هم روش آنها را ادامه مىدهيم.
ابراهيم با قاطعيت و تأكيد گفت:
لَقد كُنتُم انتُم وَ آباؤُكُم فِى ضلالٍ مُّبينٍ؛
قطعا هم شما و هم پدرانتان در گمراهى آشكار بوديد و هستيد.
آنها گفتند:: آيا مطلب حقى براى ما آوردهاى يا شوخى مىكنى؟!
ابراهيم جواب داد: (كاملا حق آوردهام) پروردگار شما همان پروردگار آسمان و زمين است كه آنها را ايجاد كرده و من بر اين امر از گواهانم.
ابراهيم گرچه در مراحل نخست، از راه نرمش و مدارا با آزر سخن گفت، زيرا آزر حق سرپرستى بر ابراهيم داشت، وانگهى ابراهيم مىخواست بلكه از اين راه او را جذب نمايد، ولى وقتى كه لجاجت آزر در راه شرك، براى ابراهيم روشن شد، نه تنها از او دورى كرد، بلكه از او بيزارى جست، چنان كه در آيه 114 سوره توبه مىخوانيم:
فَلمَّا تَبيَّن لَهُ أَنَّه عدُوٌّ للّهِ تَبَرَّءَ مِنهُ؛
هنگامى كه براى ابراهيم روشن شد كه آزر دشمن خدا است از او بيزارى جست.
گفتگوى ابراهيم با آزر، داراى چندين مرحله است، در آغاز با نرمش، استدلال، و در مراحل بعد با تندى با او برخورد كرد. آيات قرآن بيانگر اين مراحل است. در آيات قرآن چنين آمده: ابراهيم خطاب به آزر گفت:
اى بابا! چرا چيزى را مىپرستى كه نه مىشنود و نه مىبيند، و نه هيچ مشكلى را از تو حل مىكند؟!
اى بابا! دانشى براى من آمده كه براى تو نيامده است، بنابراين از من پيروى كن تا تو را به راه راست هدايت كنم.
اى بابا! شيطان را پرستش مكن كه شيطان نسبت به خداى رحمان، عصيانگر است.
اى بابا! من از اين مىترسم كه از سوى خداوند رحمان عذابى به تو رسد و در نتيجه از دوستان شيطان باشى.
ولى آزر در برابر دعوت مهرانگيز و منطقى ابراهيم، عصبانى شد و او را تهديد به سنگسار كرد، و به او چنين گفت:
اى ابراهيم! آيا تو از معبودهاى من (بتها) روىگردان هستى، اگر از اين كار دست برندارى، تو را سنگسار خواهم كرد، اكنون براى مدّتى طولانى از من دور شو!
ابراهيم عليهالسلام از تهديد آزر نترسيد، در عين حال مرحله ملايمت و نرمش را رعايت كرد تا بلكه عاطفه آزر را تحريك كرده و به نفع خود جذب كند، به آزر رو كرد و گفت:
سلام بر تو، من به زودى از پروردگارم برايت تقاضاى عفو مىكنم، چرا كه او همواره نسبت به من مهربان بوده است و از شما، و آنچه غير خدا مىخوانيد، كنارهگيرى مىكنم و پروردگارم را مىخوانم و اميد آن را دارم كه در خواندن پروردگارم، بىپاسخ نمانم.
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#ترجمه
#روخوانی
#تجوید
#دائره_المعارف
@Targomeh
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_اسماعیل_و_اسحاق_فرزندان_ابراهیم(ع)
#قسمت_یازدهم
مقاومت ابراهيم، اسماعيل و هاجر در برابر وسوسههاى شيطان
شيطان به صورت پيرمردى نزد هاجر آمد و به حالت دلسوزى و نصيحت گفت: آيا مىدانى ابراهيم، اسماعيل را به كجا مىبرد.
گفت: به زيارت دوست.
شيطان گفت: ابراهيم او را مىبرد تا به قتل رساند.
هاجر گفت: كدام پدر، پسر را كشته است مخصوصاً پدرى چون ابراهيم و پسرى مانند اسماعيل.
شيطان گفت: ابراهيم مىگويد: خدا فرموده است.
هاجر گفت: هزار جان من و اسماعيل فداى راه خدا باد، كاش هزار فرزند مىداشتم، و همه را در راه خدا قربان مىكردم (نقل شده: هاجر چند سنگ از زمين برداشت و به سوى شيطان انداخت و او را از خود دور كرد).
وقتى كه شيطان از هاجر مأيوس شد، به صورت پيرمردى نزد ابراهيم رفت و گفت: اى ابراهيم! فرزند خود را به قتل نرسان كه اين خواب شيطانى است، ابراهيم با كمال قاطعيت به او رو كرد و گفت: اى ملعون، شيطان تو هستى.
پيرمرد پرسيد: اى ابراهيم! آيا دل تو روا مىدارد كه فرزند محبوبت را قربان كنى؟
ابراهيم گفت: سوگند به خدا اگر به اندازه افراد شرق و غرب فرزند داشتم و خداى من فرمان مىداد كه آنها را در راهش قربان كنم، تسليم فرمان او بودم (نقل شده ابراهيم با پرتاب كردن چند سنگ به طرف شيطان، او را از خود دور ساخت)
شيطان از ابراهيم عليهالسلام نااميد شد و به همان صورت سراغ اسماعيل رفت، و گفت: اى اسماعيل! پدرت تو را مىبرد تا به قتل برساند، اسماعيل گفت: براى چه؟ شيطان گفت: مىگويد: فرمان خدا است، اسماعيل گفت: اگر فرمان خدا است، در برابر فرمان خدا بايد تسليم بود، چند سنگ برداشت و با سنگ به شيطان حمله كرد و او را از خود دور نمود.(260)
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#ترجمه
#روخوانی
#تجوید
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی📖
#حضرت_یحیی
#قسمت_یازدهم
🦋كشته شدن بخت النصر به دست يك غلام ايرانى🦋
🌱بخت النصر پس از فتح شام و منطقه بيت المقدس و فلسطين، به بابل (واقع در سرزمين عراق) رفت، در آن جا شهرى ساخت، و چاهى در آن جا حفر كرد و سپس حضرت دانيال پيامبر را دستگير كرده و در ميان آن چاه افكند، و ماده شيرى را در ميان آن چاه انداخت تا او را بدرّد.
🦁ماده شير، گل چاه را مىخورد، و از شير خود به دانيال مىنوشانيد. پس از مدتى خداوند به يكى از پيامبران وحى كرد، كنار فلان چاه برو و به دانيال عليهالسلام آب و غذا برسان.
💢او كنار چاه آمد و صدا زد: اى دانيال! دانيال گفت: بلى، صداى دورى مىشنوم.
💢آن پيامبر گفت: اى دانيال! خدايت سلام رسانيد، و براى تو غذا و آب فرستاده است. آنگاه آن آب و غذا را به وسيله دلو، وارد چاه كرد.
🤲حضرت دانيال عليهالسلام حمد و سپس مكرر گفت، و خدا را سپاسگزارى بىحد نمود.
🌱در همين عصر بخت النصر در عالم خواب ديد سرش آهن شده، پاهايش به صورت مس در آمده، و سينهاش طلا گشته است. وقتى كه بيدار شد منجمين را احضار كرد و گفت: من در عالم خواب چه خوابى ديدهام؟ منجمين گفتند: نمىدانيم، تو آن چه را در خواب ديدى براى ما بگو تا ما تعبير كنيم.
🌱بخت النصر ناراحت شد و به آنها گفت: من سالها است به شما رزق و روزى مىدهم، ولى شما نمىدانيد كه من چه خوابى ديدهام، پس چه فايدهاى براى من داريد؟ آن گاه دستور داد همه آنها را اعدام كردند.
🌱در اين هنگام يكى از حاضران به بخت النصر گفت: اگر علم و معرفت در نزد كسى مىجويى، تنها در نزد آن كسى (دانيال) است كه در چاه زندانى مىباشد، و ماده شير نه تنها به او آزار نرسانده بلكه گل مىخورد و به او شير مىدهد.
🌱بخت النصر مأموران را نزد او فرستاد و او را حاضر كردند، به او گفت: من چه خوابى ديدهام؟
🌱 دانيال: در خواب ديدهاى سرت آهن شده و پاهايت مس شدهاند و سينهات طلا گشته است.
🌱بخت النصر: آرى، همين خواب را ديدهام، بگو بدانم تعبيرش چيست؟
🌱 دانيال: تعبيرش اين است كه غلامى ايرانى بعد از سه روز تو را مىكشد.
🌱بخت النصر: من داراى هفت قلعه (شهر) هستم و در كنار هر دروازه آن چند نگهبان وجود دارد، به علاوه بر درگاه هر دروازهاى يك مرغابى وجود دارد هر شخص غريبى به آن جا آيد فرياد مىكشد و مأموران او را دستگير خواهند كرد.
دانيال: همانگونه كه گفتم خواه و ناخواه، حادثه رخ مىدهد.
🌱بخت النصر براى احتياط به لشگر خود فرمان آمادهباش داد، و گفت: هر شخص غريبى را ديديد هر كس باشد بكشيد. سپس به دانيال گفت: تو بايد در اين سه روز در همين جا بمانى، اگر اين سه روز گذشت و من آسيبى نديدم، تو را خواهم كشت.
💢دانيال در همان جا زندانى شد، روز اول و دوم خطر گذشت، روز سوم فرا رسيد، در آن روز بخت النصر در قصر خود غمگين و دلتنگ شد، تصميم گرفت به حياط قصر برود و پس از گردش و هواخورى اندك، به قصر باز گردد و روز خطر به پايان رسد. وقتى كه از قصر بيرون آمد، با جوانى كه از نژاد ايرانى بود و او را به عنوان پسر خود برگزيده بود و نمىدانست كه او از نژاد ايرانى است، ملاقات كرد و شمشيرش را به او داد و به او گفت: اى پسرخوانده! همينجا مراقب باش كسى وارد قصر نشود، هر كسى وارد شد - گرچه خودم باشم - او را بكش.
♨️غلام ايرانى شمشير را به دست گرفت (پس از اندكى بخت النصر وارد قصر شد) غلام با شمشير به او حمله كرد و او را كشت.
💢در آن هنگام كه بخت النصر در خون خود مىغلطيد به غلام گفت: چرا مرا كشتى؟
💢غلام گفت: خودت فرمان دادى و گفتى هر كس - گر چه خودم باشم - اگر وارد قصر شدم، او را بكش. من به فرمان تو عمل كردم.
💢بخت النصر در آن جا هر چه فرياد زد كسى صداى او را نشنيد، و سرانجام به هلاكت رسيد و مردم از شرش نجات يافتند.
آرى به قول ناصر خسرو:
💢روزى زسر سنگ عقابى به هوا برخاست بهر طلب طعمه پر و بال بياراست
از راستى بال منى كرد و همى گفت: كه امروز همه ملك جهان زير پر ماست
گر به سر خاشاك يكى پشه بجنبيد جنبيدن آن پشه عيان در نظر ماست
بسيار منى كرد وز تقدير نترسيد بنگر كه از اين چرخ جفا پيشه چه برخاست
ناگه زكمينگاه يكى سخت كمانى تيرى به قضا و قدر انداخت بر او راست
چون خوب نظر كرد پر خويش در آن ديد گفتا زكه ناليم كه از ماست كه بر ماست
خسرو تو برون كن زسر اين كبر و منى را ديدى كه منى كرد عقابى چه بر او خاست
🔚پايان داستانهاى زندگى حضرت يحيى عليهالسلام
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی📖
#حضرت_سلیمان_ابن_داوود_علیه_السلام
#قسمت_یازدهم🦋
🦋پيوستن بلقيس به سليمان عليهالسلام و ازدواج با او🦋
🔰 فرستاده مخصوص سليمان با همراهان به يمن بازگشتند و عظمت مقام و توان و قدرت سپاه سليمان و نپذيرفتن هديه را به ملكه سبأ گزارش دادند.
🌿بلقيس دريافت كه ناگزير بايد تسليم فرمان سليمان (كه فرمان حق و توحيد است) گردد و براى حفظ و سلامت خود و جامعه هيچ راهى جز پيوستن به امت سليمان ندارد. به دنبال اين تصميم با جمعى از اشراف قوم خود حركت كردند و يمن را به قصد شام ترك گفتند، تا از نزديك به تحقيق بيشتر بپردازند.
🔰هنگامى كه سليمان از آمدن بلقيس و همراهانش به طرف شام اطلاع يافت، به حاضران فرمود: كدام يك از شما توانايى داريد، پيش از آن كه آنها به اين جا آيند، تخت ملكه سبا را براى من بياوريد.
🌿عفريتى از جن (يعنى از گردنكشان جنيان) گفت: من آن را نزد تو مىآورم، پيش از آن كه از مجلست برخيزى. اما آصف بن برخيا كه از علم كتاب آسمانى بهرهمند بود گفت: من آن تخت را قبل از آن كه چشم بر هم زنى، نزد تو خواهم آمد.
🔰لحظهاى نگذشت كه سليمان، تخت بلقيس را در كنار خود ديد و بىدرنگ به ستايش و شكر خدا پرداخت و گفت:
هذَا مِن فَضلِ رَبِّى لِيَبلُونى ءَاشكُرِ اَم اَكفُرُ؛
🌿اين موهبت، از فضل پروردگار من است تا مرا آزمايش كند كه آيا شكر او را به جا مىآورم، يا كفران مىكنم.
🔰سپس سليمان عليهالسلام دستور داد تا تخت را اندكى جابجا كرده و تغيير دهند تا وقتى كه بلقيس آمد، ببينند در مقابل اين پرسش كه آيا اين تخت تو است يا نه، چه جواب مىدهد.
🌿طولى نكشيد كه بلقيس و همراهان به حضور سليمان آمدند. شخصى به تخت او اشاره كرد و به بلقيس گفت: آيا تخت تو اين گونه است؟!
🔰بلقيس دريافت كه تخت خود اوست و از طريق اعجاز، پيش از ورودش به آن جا آورده شده است. او با مشاهده اين معجزه، تسليم حق شد و آيين حضرت سليمان را پذيرفت. او قبلا نيز نشانههايى از حقانيت نبوت سليمان را دريافته بود، به هر حال به آيين سليمان پيوست و به نقل مشهور با سليمان ازدواج كرد و هر دو در ارشاد مردم به سوى يكتاپرستى كوشيدند.
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی 📖
#حضرت_محمد _(ص)
#قسمت_یازدهم
🦋دورنمايى از جنگ احد🦋
🌿 بتپرستان در جنگ بدر، دستخوش ضربات شديد از جانب مسلمانان شده بودند، و بسيارى از سرانشان كشته شده بودند.
🌻 آنها تصميم گرفتند با نيروى مجهزى براى انتقام و سركوبى مسلمانان به سوى مدينه حركت كنند، آنها با پنج هزار نفر به اضافه زنان و غلامان و ساز و برگ نظامى و استمداد از قبايل مختلف حركت نمودند در حالى كه شعار مىدادند: انتقام! انتقام.
🌿اين لشگر مجهز روز پنجشنبه 5 شوال سال سوم هجرت در دامنه كوه احد (يك فرسخى مدينه) مستقر شد.
🌻پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روز جمعه را در مدينه ماند و نماز جمعه را خواند و در خطبههاى نماز، مردم را به دفاع و جهاد دعوت كرد وسپس با سپاهى كه افراد آن حدود هزار نفر بودند، از مدينه به سوى احد حركت كردند
🌿. در بين راه عبدالله بن ابى سلول منافق كه معتقد به ماندن در مدينه بود با طرفداران خود كه حدود سيصد نفر از سپاه را تشكيل مىدادند به مدينه بازگشتند، و در نتيجه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با سپاه 700 نفرى به سرزمين احد وارد شد، و در نقطهاى در كنار كوه مستقر گرديد
🌻، در آنجا در پشت سر، دهانه شكاف كوهى را ديد، عبدالله بن جُبير را با پنجاه تيرانداز، نگهبان آن دهانه كرد، و به آنها تأكيد كرد كه تا پايان جنگ در آن جا بماند و حركت نكنند.
🌿در روز هفتم، پس از نماز صبح، چند نفر از دلاوران دشمن پياپى به ميدان تاختند و طلب مبارزه كردند، اميرمؤمنان على عليهالسلام به ميدان آنها رفت و آنها را به هلاكت رسانيد
🌻، در اين هنگام جنگ دسته جمعى آغاز گرديد، پيامبر و على و حمزه در پيشاپيش سپاه اسلام با دشمن مىجنگيدند، ولى عواملى موجب شكست مسلمانان شد
، 🌿افراد برجستهاى مانند: حضرت حمزه عليهالسلام عموى پيامبر، مصعب بن عمير، عبدالله بن جحش، منظله و... به شهادت رسيدند.
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh