#قصه_های_قرآنی 📖
#حضرت_محمد _(ص)
#قسمت_سی و یکم
#قسمت_اول
🦋داستان جنجالى اِفك🦋
🌻يكى از داستانهايى كه در قرآن در آيات 11 تا 16 سوره نور آمده، داستان پرماجراى افك (تهمت ناموسى به عايشه) است، كه قرآن به شدت اين تهمت را رد كرده، و عايشه را در اين جهت پاك و منزه شمرده است.
🌱اصل ماجرا از گفتار مفسران شيعه و سنى چنين است:
عايشه مىگويد: هر گاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مىخواست به سفرى برود، در ميان همسران خود، قرعه مىافكند، قرعه به نام هر كس مىآمد او را با خود مىبرد. در يكى از جنگها (جنگ بنى المصطلق كه در سال پنجم هجرت رخ داد) قرعه به نام من افتاد، من با پيامبر حركت كردم و چون آيه حجاب نازل شده بود، هودجى پوشيده بودم. جنگ به پايان رسيد و ما بازگشتيم. وقتى كه به نزديك مدينه رسيديم شب بود، من از لشگرگاه براى انجام حاجتى كمى دور شدم، هنگامى كه بازگشتم متوجه شدم گردنبندى كه از مهرههاى يمانى داشتم پاره شده است، به دنبال آن بازگشتم و معطل شدم و هنگام بازگشت ديدم لشگر حركت كرده و هودج مرا بر شتر گذاردهاند و رفتهاند، در حالى كه گمان مىكردند من در ميان آن هودج هستم، و بر اثر لاغر اندامى من، نفهميدند كه من در ميان هودج نيستم. (زيرا زنان در آن زمان بر اثر كمبود غذا لاغر اندام بودند) به علاوه سن و سال من كم بود، به هر حال در آن جا تك و تنها ماندم، فكر كردم هنگامى كه لشگر به منزلگاه برسد و مرا نبيند، به سراغ من باز مىگردد، در نتيجه شب را در آن بيابان ماندم.
🌻اتفاقا يكى از سپاهيان مسلمان به نام صفوان كه او هم از لشگر عقب مانده بود، آن شب در آن بيابان بود، هنگام صبح مرا از دور ديد و نزديك آمد وقتى كه مرا شناخت سخنى نگفت، جز اين كه گفت: انّا للهِ وَ انا اِلَيهِ راجِعُونَ او شتر خود را خوابانيد و من بر آن سوار شدم، او مهار شتر را به دست گرفت و حركت كرديم تا به لشگرگاه رسيديم، همين حادثه باعث شد كه گروهى (منافق) در مورد من، به شايعهسازى ناموسى پرداختند و خود را گرفتار عذاب سخت الهى نمودند، در رأس آنها عبدالله بن ابى سلول (منافق سرشناس) بود كه بيشتر از همه به اين ماجرا دامن مىزد.
🌱ما به مدينه رسيديم و اين شايعه، در شهر پيچيد، در حالى كه من هيچگونه اطلاعى از آن نداشتم. در اين هنگام بيمار شدم، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ديدن من آمد ولى لطف سابق او را نمىديدم، و نمىدانستم قضيه از چه قرار است؟ حالم بهتر شد، و بيرون آمدم و كم كم، توسط بعضى از زنان از شايعه منافقان با خبر شدم. بيماريم شدت يافت، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ديدارم آمد از آن حضرت اجازه گرفتم به خانه پدرم بروم. اجازه داد، به خانه پدرم رفتم، در آن جا ماجرا را از مادرم پرسيدم، او مرا دلدارى داد و گفت: غصه نخور، زنانى كه داراى امتيازى مىگردند، مورد حسد ديگران مىشوند و در غياب آنها سخنان بسيارى گفته مىشود.
🌻پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد اين ماجرا، با على عليهالسلام و اسامه بن زيد مشورت كرد، اسامه گفت: اى رسول خدا! او (عايشه) همسر تو است و ما جز خير از او نديديم. (به حرفهاى او اعتنا نكن).
🌱حضرت على عليهالسلام گفت: اى رسول خدا! خداوند كار را بر تو سخت نكرده، غير از او، همسر بسيار است، از كنيز او در اين باره تحقيق كن. پيامبر كنيز مرا فرا خواند، و به او فرمود: آيا چيزى كه شك و شبهه تو را در مورد عايشه بر انگيزد هرگز ديدهاى؟
🌻 او جواب داد: سوگند به خدايى كه تو را به حق مبعوث كرد، من هيچ كار خلافى از عايشه نديدهام.
🌱در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تصميم گرفت، در اين باره با مردم سخن بگويد، به منبر رفت و فرمود: اى مسلمانان! هرگاه مردى (عبدالله بن سلول) مرا در مورد خانوادهام كه جز پاكى از او نديدهام ناراحت كند، او را مجازات كنم آيا معذورم؟! آيا اگر دامنه اين اتهام دامان مردى (صفوان) را بگيرد كه من هرگز بدى از او نديدهام تكليف چيست؟
🌻 سعد بن معاذ (بزرگ طايفه اوس) برخاست و گفت: تو حق دارى، اگر او (تهمت زننده) از طايفه اوس باشد، من گردنش را مىزنم، و اگر از طايفه خزرج باشد، دستور بده تا آن را اجرا سازيم.
🌱سعد بن عباده (بزرگ طايفه خزرج) تحت تأثير تعصب فاميلى قرار گرفت (با توجه به اين كه عبدالله بن ابى سلول از طايفه خزرج بود) به سعد بن معاذ گفت: تو دروغ مىگويى، سوگند به خدا توانايى كشتن چنين كسى را ندارى.
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh