eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
#مسیرعشق 108 پنجره اتاقم رو باز کردم بانگ صدای الله اکبر سکوت سحر رو شکسته بود خدایم صدا میز
عشق 109 دیدگاهم نسبت به خیلی چیزها عوض شده بود بعد از تمام شدن جلسه،رفتیم کنار خانمها هرکسی مشغول کاری بود من هم کنارشون توی بعضی کارها کمکشون میکردم چقدر همدل و همفکر بودن همیشه فکر میکردم چادر مانع انجام کار میشه اما این خانمها با چادرهای سرشون هرکاری رو انجام میدادن نزدیک اذان بود،با بهار رفتیم وضو گرفتیم و اماده شدیم برای نماز صدای دلنواز و ارامش بخش اذان توی فضا پیچیده شد صف‌های نماز تشکیل شد،متاسفانه چادر نداشتم -بهارمن چادر ندارم میتونم نماز بخونم؟ -اره عزیزم،میتونی نماز بخونی رفتیم کنار بقیه ایستادیم،و نماز رو بستیم بعد از اتمام نماز رفتیم کمک برای توزیع شام که مادر بهار خواست کاری انجام بدیم رفتیم پیش مادر بهار -دخترا یکسری ظرف غذا گذاشتم توی ماشین میخوام ببرید به چند جا بغض راه گلوش رو گرفت،با چشمانی پراز اشک گفت هرسال محمدم اینکار رو میکرد بهار مادرش رو بغل کرد و گفت خب امسال قسمت شده من و سارا اینکار رو کنیم دوساعتی شد که غذاها رو پخش کردیم بهار منو رسوند خونه،ازش خداحافظی کردم و وارد خونه شدم ورودم همانا،صدای بلند پدرم همانا -معلومه چیکار میکنی،هر روز بیرون،کجا میری و میای فکر کردی ازادت گذاشتم میتونی هر غلطی کنی -بابا من با -با کی بودی،دنبال چی بودی،چرا همیشه دلیل داری برای کارهات این پسره کیه،کجا بودی با اون -پسر!!!!!؟ کدوم پسر،بخدا با بهار بودم -بهار چه صدای مردونه‌ای داره،این گلها بهار اورد در خونه،بهار چهرشو مردونه کرده هنگ کرده بودم از حرفهای پدرم،بجایی که اشاره کرده بود نگاه کردم یه سبد گل بزرگ نمیدونستم چخبره -گمشو برو تو اتاقت،دیگه حق نداری بیرون بری پدر من همیشه بفکر ابروش بود ولی چرا داشت زود قضاوت میکرد،منکه کاری نکرده بودم با دلی پر از غم بطرف اتاقم رفتم -سارا در رو باز کن -با اینکه حوصله نداشتم،اما مطمنا سحر خبر داشت در رو باز کردم -وای چخبره اینجا،کاغذ بازی میکنی،یا نامه مینوسی -کارت رو بگو -خدایی چقدر قشنگ فیلم بازی کردی من داشت باورم میشد تو خبر نداری😂 -سحر حوصلت رو ندارم،واقعا نمیدونم چخبر شده -همون موقع که بابا اومد خونه،یکی زنگ زد خود بابا رفت در رو باز کرد،یه پسر خوشتیپ با همون سبد گلی که دیدی پشت در بود به بابا گفت امروز باهم بودین و جرو بحث کردید،اونم اومده بود برای عذرخواهی -چــــــــــــــی!!!!!! بخدا نمیدونم چخبره بابا چیکار کرد؟ -هیچی،شیک و مجلسی بیرونش کرد انگار اتاق دور سرم میچرخید،شایان میخواست چیکارکنه خدایا چیکار کنم،کمک کن خدا ابروم رو پیش خانواده‌ام برد خط قبلیم رو گذاشتم،تمام اس‌های تهدید امیزش برام اومد نمیدونستم چیکار کنم کتاب قران رو برداشتم چند ایه‌ای رو خوندم یه روز خوش و بی‌دردسر به من نیومده بود گوشی رو گذاشتم روی ساعت برای نماز شب رو با تلخی خوابیدم نیمه‌های شب با صدای زنگ گوشی بیدار شدم،باز گوشی رو قطع کردم و خوابیدم صبح از خواب بیدار شدم،خیلی کسل و بی‌انرژی بودم همون جا روی تخت نشستم و حوصله نداشتم بلند بشم وای من نماز صبح رو نخوندم بیشتر ناراحت شدم،چرا خواب موندم😔 خدا جون ببخشید،نتونستم دست ازخوابم بکشم نیاز داشتم با یکی حرف بزنم،زنگ به بهار زدم و همه چیو براش تعریف کردم یک روز کامل توی اتاقم بودم،خودم رو با نماز و قران خوندن اروم میکردم میدونستم این یه رنجه،شاید داشتم امتحان میشدم ولی اول راه بودم نباید جا میزدم اخرشب خوابیدم و به بهار گفتم منو برای نماز صبح بیدار کنه صدای زنگ گوشی رفته بود روی اعصابم چند بار قطع کردم اما ول کن نبود -الو،مگه خواب نداری نصف شب زنگ میزنی -سارا جان وقت نمازه بلند شو ابجی گلم با این حرف بهار،هوشیارتر شدم، بلند شدم -بهار جان بیدارم ممنون کمی که هوشیارتر شدم،اروم رفتم وضو گرفتم و برگشتم نمازم رو خوندم با این همه ناراحتی و تنها نشستن توی اتاقم فقط یاد خدا دلم رو اروم میکرد دو روز توی خونه بودم و اجازه بیرون رفتن رو نداشتم نویسنده(منیرا-م) ↪️ @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
#مسیر عشق 109 دیدگاهم نسبت به خیلی چیزها عوض شده بود بعد از تمام شدن جلسه،رفتیم کنار خانمها ه
-بلند شو بیارش من برات اندازشو بزنم میدم مامانم برات بدوزه،عصر هم میام دنبالت چون میخوام برم گلزارشهدا با اوردن اسم گلزار شهدا خوشحال شدم بعد از رفتن بهار،نشستم و چند کلیپ نگاه کردم این صوتها و کلیپها برای پرورش فکر من عالی بودن اینروزها سرگرمیم شده بود نوشتن و گوش کردن چند روزی هست که دیگه سمت موزیک نمیرم،وافسرده هم نشدم😁 قبلا فکر میکردم این مذهبیا این مداحیا رو که گوش میدن افسرده میشن،یا دخترای چادری چقدر اذیت میشن در قالب حجاب اما دقیقا تمامی اینها برعکس بود،اونها ادمهای شاد و پرانرژی،بی‌کینه و مهربان و دلسوز،بی‌الایش،حتی حجاب براشون ممنوعیت نبود الان میفهمم من اون موقع افسرده بودم،چون افسرده بودم به هرچیزی چنگ میزدم تا حالمو خوب کنه موزیک،لاک،خرید مانتو،سربه‌سر گذاشتن ملت،تفریح و دور دور کردن اما باز خوشحالم که فهمیدم ارامش واقعی توی چی هست باید سعی کنم بیشتر وارد جو بشم تا بیشتر یاد بگیرم صدای اذان شد اهنگ محله هرچند خواندن نماز هنوز برایم سخت بود،اما راهی بود برای دیدار با معشوق وضوام گرفتم و سجاده‌ام را پهن کردم جلوی ایینه ایستادم و اون چادر گلدار رو سرم کردم چهره جدید از سارا هیچوقت تصور نمیکردم من روزی چادر سر کنم،یا منتظر صدای اذان باشم ایستادم به نماز بعد از تمام شدن نماز،دفترچه یاداشتم رو برداشتم صفحه‌ ممنوعیت‌هام همش خط قرمزخورده بود چه زمان زود میگذره،روزی با تمسخر به همه این چیزها نگاه میکردم ولی الان داشتم به انها عمل میکردم بعد از خوردن ناهار،به خوندن کتاب شهدا پرداختم ساعت زمان قرار من و بهار رو نشون میداد نمیدونستم چطور به پدرم بگم اگر قبول نکنه چی با استرس زیاد تماس گرفتم با پدرم و با هر زحمتی بود گفتم قراره بهاربیاد دنبالم بریم بیرون جالب بود که مخالفتی نکرد دمت‌گرم بهار،اساسی مخ پدرم رو زدی سریع حاضر شدم،صدای تک بوق بهار شنیده شد کیفمو برداشتم و رفتم بیرون با سلام و احوالپرسی بهار حرکت کرد منم ضبط رو روشن کردم و به اون مداحی گوش میدادم بعد از یک‌ربع به گلزار شهدا رسیدیم بهار یه پاکتی برداشت و به طرف شهدا حرکت کردیم سلام دادیم به تمامی شهدا از جمله سیدعلی ازش خواستم محافظ محمد باشه بعد شستن سنگ قبر و حرف زدن بهار یه چیزی از پاکت بیرون اورد -وای بهار چادرمه!!!! -اره عزیزم،مبارکت باشه،اینم از چادرشما چادر رو باز کرد و روی سرم انداخت،دلم میخواست خودمو توی ایینه ببینم حس خوبی داشتم،یه حس عجیب و غریب یه چرخی زدم و کنار قبر سیدعلی نشستم دیدی سید علی منم بلاخره ارثیه مادرتون رو سرم کردم دعام کن هیچوقت از سرم نیوفته -سارا یه نگاه بنداز میخوام عکست بگیرم بعد از عکس گرفتن ،همونجا نشستم و کلی با سیدعلی حرف زدم،و ازش کمک خواستم توی این مسیر کمکم کنه خیلی سر کردنش سخت بود،همش توی دست وپام بود یکطرفش میگرفتم طرف دیگه‌اش می‌افتاد روی زمین اما حس خوبی بهم میداد،بعضی از کمی نشستن با بهار رفتیم امامزاده‌ای که اونشب من توبه کردم قشنگترین حس دنیا بود،عین بچه‌ای شده بودم که میخواست راه بره و هر دفعه میخوره زمین اما مادرش کمکش میکنه و راه رفتن رو بهش یاد میده خدا هر روز به من راه رفتن رو یاد میداد این پارچه ساده مشکی چقدر حس ارومی به من میداد تا اذان مغرب امامزاده بودیم، نمازمون رو همونجا خوندیم بعد نماز بهار منو رسوند خونه نمیدونستم با چادر برم توی خونه یا بیرونش بیارم بعد از خداحافظی با بهار پشت در ایستادم بلاخره چادر رو برداشتم و تا کردم و گذاشتم توی کیفم حوصله جنگ و حرف جدید نداشتم سریع بطرف اتاقم رفتم و درب اتاقم رو قفل کردم چادر رو از کیفم بیرون اوردم و باز سرم کردم و مقابل ایینه ایستادم چقدر عوض شده بودم تمام شد اون سارای قبل،دیگه خبری از مانتوهای کوتاه و شلوار پاره نبود،دیگه خبری از ارایش و مدل مو نبود از این چهره خوشم اومده بود با تمام سادگیش اما بازم قشنگ بود اما چطور با این چادر مقابل دوستام و فامیل ظاهر بشم؟ یا خانم فاطمه زهرا بقول سیدعباس این چادر ارثیه شما هست،به من این لیاقت رو بدید تا بتونم ارثیه شما رو همیشه داشته باشم نویسنده(منیرا-م) ↪️ @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
#مسیرعشق -بلند شو بیارش من برات اندازشو بزنم میدم مامانم برات بدوزه،عصر هم میام دنبالت چون میخو
112 بعد از شام از محمد خداحافظی کردیم و من وبهار رفتیم -بهار محمد اومده که باشه،دیگه نمیره؟ -محمد وامثال محمد،وقتی ببین جایی ظلم شده نمیتون اروم بشینن اونم مرخصی اومده بعد میره دلم گرفت،یاد خانواد‌ه‌های شهدا افتادم،چطور مادرها و همسرای شهدا عزیزاشون رو بدرقه میکردن -سارا فردا صبح شهیدمیارن،میخوای صبح بیام دنبالت -شهید!!! حتما میام -چشم ابجی گلم،فردا صبح میام دنبالت دیگه ماهم رسیدیم،از بهار خداحافظی کردم چادرم رو بیرون اوردم و وارد خونه شدم وسط حیاط ایستادم،چرا من باید چادرم رو قایم کنم مگه جرمه،مگه باعث بی‌ابروی میشم اخرش که باید همه بدونن من این راه رو انتخاب کردم دوباره چادرم رو سرم کردم و وارد خونه شدم همه توی سالن نشسته بودن سلامی کردم و وارد شدم با ورودم صدای بلند سحر نظر بقیه رو هم جلب کرد -اوه،سارا خودتی،کلمه رمزشب رو بگو ببینم -منتظر کسی بودی که توقع داری من نباشم -نه انگاری خودتی😂 پدرم بلند شد وطرفم اومد -این چیه؟ -چی باباجان -سوال منو با سوال جواب نده -اگر منظورتون این چیزیه که روی سرمه،اسمش چادره میدونستم پدرم فکر کرده بازی جدیدی راه انداختم پیش دستی کردم و قبل اینکه منو با سوالاتش گیج کنه خودم همه چیز رو بهش توضیح دادم -من از زمانی که با بهار اشنا شدم رفتارش توی من تاثیر داشت،خیلی وقته خیلی چیزا رو فهمیدم من توی این مدت خیلی اشتباه کردم و خیلی باعث ناراحتی شما شدم خم شدم و دستشو گرفتم و بوسیدم و باز شروع کردم به حرف زدن -ازتون معذرت میخوام که تو این مدت باعث اذیت شما شدم من هیچوقت نمیخواستم باعث ناراحتی شما بشم اما اخرش شدم من همیشه بفکر ابروی چندین سالتون بودم الانم نه هوس هست و نه بازی و نه فیلم جدید خیلی وقته دارم تحقیق میکنم،تا اخرش راهم روپیدا کردم راهی که ختم شده به مسیرعشق عشق به خیلی چیزها،به چیزهای که در تمام سالهای زندگیم ازش ساده گذشتم مادرم بلند شد و گفت مغزتو شستشو دادن -اره،انگاری قابل دونستن و مغزم رو از کثیفیها و الودگی‌ها شستشو دادن قلب و مغزی که تیره و کثیف شده بود،میخواد تمیز و روشن بشه باباجان شماهم خیالتون راحت،کاری نمیکنم که باعث سرافکندی شما بشم انگار یکی داشت بهم میگفت چی‌بگم عین بلبل داشتم دلیل و منطق برای تمامی حرفهاشون میاوردم تمام سعیم هم کردم که قطره‌اشکی از چشمم نیاد -بابا جان من دیگه اون سارا نیستم،دوست دارم اینطوری باشم بلکه بهتر از این جلوی چشمان پدرم چادرم رو بوسیدم و به طرف اتاقم رفتم تکیه‌ام رو دادم به پشت در و همان جا نشستم قطرات اشک بدون معطلی میبارید خوشحال بودم از اینکه تونستم حرفم رو به پدرم بزنم خنده و گریه قاطی شده بود بطرف قرانم رفتم و بغلش کردم 💠خدایا بندگیم رو قبول کن من چیزهای زیادی پشت سر گذاشتم برای عبد تو شدن از خیلی دوست‌داشتنی‌هام گذشتم برای رشد کردن مقابل رنج‌های که سراغ اومد ایستادم و عبور کردم خواستم ارامش داشته باشم و تو رو داشته باشم نماز رو خوندم درست بود،من سیم اتصال ارامشم بهت وصل شد یاد گرفتم چطور جلوی خشم خودم رو بگیرم یاد گرفتم از چیزهای که دوست دارم تو دوست نداری باید بگذرم یاد گرفتم منیتم رو دور بریزم یاد گرفتم چطور مقابل تو بایستم درسته هنوز هم خیلی چیزا بلد نیستم اما سعی میکنم خودمو کامل بسازم فهمیدم گــــــــــناه ارامش من رو از بین میبره تمام مدت غرق گناه بودم و روز وشبم همش پرازتلاطم بود درست میگن اگر بشیم عبد تو خیلی چیزهای بزرگتری بهمون میدی من برای به تو رسیدن هرکاری میکنم،با هوای نفسم میجگنم تا بیشتر رشد کنم معبود من خدایا هر لحظه عشقم به تو بیشتر میشه،این عشق رو از من نگیر قرانم رو گذاشتم جلوی ایینه،سجاده‌ام از توی کمد بیرون اوردم و اونم گذاشتم کنار قرانم دیگه نباید چیزی قایم کنم رفتم سراغ کادو محمد روسریم رو سرم کردم خیلی قشنگ بود،دوستش داشتم روسری رو بوسیدم و گذاشتم توی کمدم اون پوکه‌های خالی گذاشتم روی میزم پنجره اتاقمو باز کردم،وسط اتاقم نشستم دیگه وقتش بود با امام زمان هم حرف بزنم امامی که هر گناه من باعث دلخوریش میشد😞 امامی که برای من دعا میکردن و منم انکار حضورش اقا جانم میدونم شما هم منو بخشیدی،میدونم این بنده گنهکار رو بخشید واقعا متاسفم که اینقدر بد کردم ولی قول میدم از این به بعد توی مسیری که شما دوست داری حرکت کنم فقط اقا کمکم کن،دستمو بگیر من سارا خیلی وقته توبه کردم در درگاهم من شرمنده شما و شهدا هستم من بدکردم درحق همه ولی دیگه میخوام ادم بشم،تاالان که کمک کردید هیچوقت حتی برای یک ثانیه منو ول نکنید نویسنده(منیرا-م) ↘️↘️↘️ ⤵️ ↙️↙️↙️ ↪️ @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
#مسیرعشق 112 بعد از شام از محمد خداحافظی کردیم و من وبهار رفتیم -بهار محمد اومده که باشه،دیگه نمیر
113 ساعت رو کوک کردم برای نماز صبح،راحت و با ارامش خاطر خوابیدم بعد از نماز صبح خوابم نمیبرد استرس داشتم همون حسی که رفته بودم برای دیدن شهیدگمنام تا وقتی که بهار بیاد خودمو مشغول کردم نزدیک به وقتی بود که بهار میومد سریع حاضر شدم چقدر حاضر شدنم زودتر شده بود،دیگه وقتمو صرف مدل و مو ارایش نمیکردم رفتم بیرون که بعد از چند دقیقه بهار هم رسید رفتیم جایی که قرار بود شهید رو بیارن خیلی شلوغ بود،پیر و جوان اومده بودن بعد از نیم ساعتی شهید رو اوردن،روی دست مردم تابوتش در حرکت بود تابوت رو هدایت کردن بطرف سکو سربازها با احترام کامل تابوت رو روی سکو گذاشتن همه به احترامش ایستادن از چیزی که دیدم شوکه شدم یه پسر بچه ۲ساله که لباس نظامی هم تنش بود با سرعت دوید سمت عکسی که روی تابوت بود با دستهای کوچکش عکس رو نوازش میکرد و بوسه میزد برعکس صحنه دردناکی بود،پدر این پسر رفت تا من و امسال من راحت و در امنیت زندگی کنیم اونوقت پسرش باید باعکس پدرش حرف بزنه تمام مردم تا لحظه اخر و به خاک سپردن اون شهید بودن چند بار هم محمد رو دورا دور دیدم بعد از مراسم به خونه برگشتیم همش تصویر اون پسر بچه جلوی چشمانم بود،از این به بعد چیکار میکنه پدرش رو بخواد کجا دنبال پدرش میگرده امیدوارم بتونم طوری باشم که شرمنده شهدا و خانوادهاشون نشم روزها سپری میشد،هر روز یکاری یا یه جای جدیدی بودم محمد هم باز رفت به سوریه هر شب از خدا میخواستم اونو حفظ کنه دیگه عادت کرده بودم به چادر،به نماز خوندن به کنایه و مسخره کردن دیگران دیگه خبری از بچه‌ها نداشتم کلا گذشته‌ام محو شد روزها همینطور سپری شد تا اینکه یه روز قرار بود برم بیرون که پدرم گفت که بیرون نرم و حاضر باشم که شب مهمان داریم ازش سوال کردم گفت خواستگار😖 اینقدر کفری شده بودم،اخه منکه نمیخواستم ازدواج کنم من دلم جای دیگه گیر کرده بود😞 چطوری میتونستم به ازدواج فکر کنم اعتراض کردم به پدرم اما بی‌فایده بود زنگ به بهار زدم و قرارم رو کنسل کردم عصبی بودم خیلی زیاد خدا الان اسم اینو بزارم رنج یا امتحان اگر رنج هست که منم یطوری باید این رنج رو حل کنم تمام روز رو توی اتاقم بودم و غصه میخوردم نزدیک به غروب بود که پدرم اومد توی اتاقم و کلی از اون حرفهای پدرانه زد،و بهم فهموند که حاضر بشم که قراره مهموناشون بیان بعد از رفتن پدرم مجبور شدم حاضر بشم فهمیدم😏 همیشه خواستگارهای من کسای بودن که خیلی دوست داشتن عروس عین خودشون باشه پس اگر خیلی حجاب داشته باشم شاید بگن کبوتر با کبوتر😄 رفتم یه لباس مناسب پوشیدم ،یه تیپ ساده،روسری که محمد برام اورده بود رو سرم کردم حسابی حجاب گرفتم و چادرمو برداشتم و رفتم طبقه پاین سحربا دیدنم یکه خورد -وای سارا ناسلامتی مراسم خواستگاریه،اینقدر این روسریت رو نکش جلو اخ جون پس حتما نقشه‌ام جواب میداد،چون سحر اینطور عکس‌العمل نشون داد نه استرسی نه حسی خودمو سرگرم شکبه‌های تلویزیون کردم زنگ خونه به صدا دراومد پدرم رفت در رو باز کنه منم چادرم رو سرم کردم اونقدرمحکم گرفته بودم که خودم حس خفگی بهم دست داده بود رفتم کنار مادر ایستادم در باز شد،و از چیزی که میدیم داشتم دو،سه تا سکته رو باهم میزدم اینها که خانواده بهار بودن پدر و مادر بهار و خود بهار وارد شدن با دست مادرم که به پهلوم خورد حواسم برگشت سرجاش سلامی کردم مادر بهار محکم بغلم کرد و گفت سلام عروس خانم بهار هم همینطور عروس خانم!!!!! یعنی با من بودن محمد با یه دسته گل زیبا وارد شد باورم نمیشد،فکر میکردم خوابم همینطور که سرش پاین بود سلام کردو دسته و گل رو گرفت طرفم صدای بهارکنارگوشم شنیدم گفت دست داداشم درد گرفت گل رو بگیر دسته گل رو گرفتم و سریع رفتم توی اشپزخونه یه لیوان اب خوردم،از شوک بیرون اومدم بهار اومد کنارم -اوخی،عروس خانم رو چه رنگ به رنگ شده -بهار،لپ منو بکش -وا برای چی؟ -من بیدارم یا خواب -بیداری عزیزم،بهت نگفتم که سوپرایز بشی😄 -مرض،اذیت نکن استرس گرفتم -ای بی‌ادب،کی به خواهر شوهرش میگه مرض،زود یه چای تازه دم بریز و بیار بدو😊 چایی!!!! مـــــــــــن نه😖 دست بهار رو کشیدم -وای بهار نه،تو بیا ببر،من نمیتونم،ببین دستامو نگاه چقدر میلرزه -نمیری دختر،خوب میشی،من ببرم محمد فکر میکنه عیب داره دستات 😂 بهار رفت و موندم یه سینی چایی مجبور شدم خودم ببرم هرچقدر که صلوات و ذکر بلد بودم خوندم و چایی رو بردم ترسم از این بود که یهو سینی از دستم بیوفته چایی رو به همه تعارف کردم،رفتم طرف محمد صدای قلبم میشنیدم،فکر میکردم بقیه هم میشنون با تمام استرسی که داشتم چایی رو روبروش گرفتم اما اون خیلی ریلکس چایی رو برداشت و تشکر کرد مادر بهار ازم خواست کنارش بشینم منم عین یه دختر گوش بحرف‌کن رفتم و نشستم همه حرف میزدن و من تو خیال دیگه سیر میکردم @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
رفقآیِ‌جآن😌❤️|•° از‌امروز‌،رمان‌داریممممممم😍 رمانِ #چند‌دقیقه‌دلت‌را‌آرام‌کن .... به‌نوشته‌یه‌نویسن
. زیاد فڪر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو ڪتاب و درس بود . اما خوب چند بار از تلوزیون حرم امام رضا رو دیدہ بودم و ڪنجڪاو بودم یہ بار از نزدیڪ ببینمش. داشتم پلہ هاے دانشگاہ رو بالا میرفتم ڪہ یہ آگهے دیدم با عڪس گنبد ڪہ روش زدہ بود: . اردوے زیارتے مشهد مقدس . چشم چهارتا شد . یڪم جلوتر ڪہ رفتم دیدم زدہ از طرف بسیج دانشجویی اولش خوشحال شدم ولے تا خوندم از طرف بسیج یہ جورے شدم . گفتم ولش ڪن بابا ڪے حال دارہ با اینا برہ مشهد. . خودم بعدا میرم . معلوم نیست ڪجا میخوان ببرن و غذا چے بدن. ولے تا غروب یہ چیزے تو دلم تاپ تاپ میڪرد. . ریحانہ خانم برو شاید دیگہ فرصت پیش نیاد. . بالاخرہ با هر زورے شدہ رفتم جلو در دفتر بسیج. . یہ پسر ریشو تو اطاق بود و یہ جعبہ تو دستش . -سلام اقا.. . -سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا بہ جایے جعبہ ها شد.. . -ببخشید میخواستم براے مشهد ثبت نام ڪنم. . -باید برید پایگاہ خواهران ولے چون الان بستہ هست اسمتون رو توے دفتر روے میز بنویسید بہ همراہ ڪد دانشجوییتون بندہ انتقال میدم.. . -خوب نہ!...میخواستم اول ببینم هزینش چجوریہ...ڪے میبرین؟! چے بیارم با خودم؟! . -خواهرم اول باید قرعہ ڪشے بشہ اگہ اسمتون در اومد بهتون میگیم.. . -قرعہ ڪشے دیگہ چہ مسخرہ بازیہ...من حاضرم دو برابر بقیہ پول بدم ولے همراتون بیام حتما. . -خواهرم نمیشہ... در ضمن هزینہ سفرم مجانیہ. . -شما مثل اینڪہ اصلا براتون مهم نیست یہ خانم دارہ باهاتون حرف میزنہ...چرا در و دیوارو نگاہ میڪنید...اصلا یہ دیقہ واینمیستید ادم حرفشو بزنہ.. . -بفرمایید بندہ گوش میدم. . -نہ اصلا با شما حرفے ندارم...بگید رییستون بیاد.. . -با اجازتون من فرماندہ این پایگاہ هستم...ڪارے بود در خدمتم..🙍 . -بیچارہ پایگاهے ڪہ شما فرماندشین . . .✍🏻. 🦋 •┄🍃🌹🍃┄• @TarighAhmad •┄🍃🌹🍃┄•
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
﷽ #چند‌دقیقہ‌دلت‌را‌آرام‌ڪن #قسمت_اول #آقابایدبطلبہ . زیاد فڪر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو
. -بیچارہ پایگاهے ڪہ شما فرماندشین -لا الہ الا الله یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسہ ڪتابها مشغول شد.. رومو سمتش ڪردم و با یہ پوزخندے گفتم: -خلاصہ آقاے فرماندہ من شمارمو نوشتم و گذاشتم روے میز هر وقت قرعہ ڪشیتونو ڪردید خبرم ڪنید. -چشم خواهرم...ان شا اللہ اقا شمارو بطلبہ -خوبہ بهانہ اے براے ڪاراتون دارین...رفیق رفقاے خودتونو قبول میڪنین و بہ ما میگین نطلبید...باشہ...ما منتظریم -خواهرم بہ خدا اینجور نیست ڪہ شما میگید... یڪ هفتہ بعد ڪہ اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفتہ بود دیدم گوشیم زنگ میخورہ و شمارہ نا آشناست.. -الو...بفرمایین دیدم یہ دختر جوان با لحن شمردہ شمردہ پشت خطه: سلام خانم تهرانے شما هستین ؟! بلہ خودم هستم. میخواستم بهتون خبر بدم اقا شما رو طلبیدہ و اسمتون تو قرعہ ڪشے مشهد در اومدہ.. فردا جلسہ هست اگہ میشہ تشریف بیارین.. ساعت و محل جلسہ رو گفت و قطع ڪرد... اصلا باورم نمیشد...هیچ ذوقے و حسے نسبت بہ طلبیدن نداشتم ولے از بچگے دوست داشتم تو همہ ے مسابقات برندہ بشم و الانم حس یہ برندہ رو داشتم... . تا فردا دل تو دلم نبود... فردا شد و رفتم سمت محل جلسہ و دیدم دخترا همہ چادرے و نشستن یہ سمت و پسرا هم یہ سمت و دارن ڪلیپے از مشهد پخش میڪنن.. مجرے برنامہ رفت بالا و یڪم صحبت ڪرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین... دیدم همون پسر ریشوے اونروزے با قد متوسط رفت پشت میڪروفون اینجا فهمیدم ڪہ جناب فرماندہ هم هستند. . خلاصہ روز اعزام شد... بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم ڪہ دیدم عهههہ...یہ عدہ ریشو توے ماشین نشستن تازہ فهمیدم اشتباهے اومدم... داشتم پایین میرفتم ڪہ دیدم آقا سید دارہ لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنہ و یهو منو دید...و اومد جلو: -لا الہ الا اللہ... -خواهر شما اینجا چے میڪنید؟؟ . -هیچے اشتباهے اومدم... -اخہ بنر بہ اون بزرگے زدیم جلوے اتوبوس... -خیلے خوب... حالا چیزے نشدہ ڪہ... -بفرمایین...بفرمایین تا دیر نشدہ... ساڪم رو گذاشتم رو صندلیم ڪہ گوشیم زنگ خورد: دوستم مینا بود میگفت بیا آخرہ ڪلاسہ و استاد لج ڪردہ و میخواد غائبا رو حذف ڪنه اخہ من تو اتوبوسم مینا بدو بیا ریحانہ...حذف شدے با خودتہ ها...از ما گفتن الان میام الان میام.. .سریع رفتم و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود... تا اسممو خوند بدو بدو دویدم بہ طرف درب دانشگاہ ولے... . ✍🏻 🦋 •┄🍃🌹🍃┄• @TarighAhmad •┄🍃🌹🍃┄•
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
#چند‌دقیقہ‌دلت‌را‌آرام‌ڪن #قسمت_دوم . -بیچارہ پایگاهے ڪہ شما فرماندشین -لا الہ الا الله یهو دیدم سرش
. تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاہ ولے از اتوبوس خبرے نبود خیلے دلم شڪست. گریہ ام گرفتہ بود. الان چجورے برگردم خونہ؟! چے بگم بهشون؟! آخہ ساڪمم تواتوبوس بود بیچارہ مامانم ڪہ براے راہ غذا درست ڪردہ بود برام تو همین فڪرها بودم ڪہ دیدم از دور صداے جناب فرماندہ میاد. . بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس زنان گفتم: . سلام. ببخشید..هنو حرفم تموم نشدہ بود ڪہ گفت: . اااا.خواهر شما چرانرفتید؟! -ازاتوبوس جا موندم -لا الہ الا اللہ...اخہ چرا حواستون رو جمع نمیڪنیداون از اشتباهے سوار شدن اینم از الان. . -حواسم جمع بود ولے استادمون خیلے گیر بود. . -متاسفم براتون.حتما آقا نطلبیدہ بود شما رو. . -وایسا ببینم.چے چے رو نطلبیدہ بود.من باید برم . -آخہ ماشین ها یہ ربعہ راہ افتادن. . -اصلا شما خودتون با چے میرید؟! منم با اون میام. . -نمیشہ خواهرم من باماشین پشتیبانے میرم.نمیشہ شما بیاید. . -قول میدم تابہ اتوبوسهابرسیم حرفے نزنم. -نمیشہ خواهرم.اصرار نڪنید. -اگہ منو نبرید شڪایتتون رو بہ همون امام رضایے میڪنم ڪہ دارید میرید پیشش. . -میگم نمیشہ یعنے نمیشہ..یا علے اینو گفت و با رانندہ سوار ماشین شد و راہ افتاد.و منم با گریہ همونجا نشستم . هنوز یہ ربع نشدہ بود ڪہ دیدم یہ ماشین جلو پام وایساد و اقا سید یا همون اقاے فرماندہ پیادہ شد و بدون هیچ مقدمہ اے گفت: . لا الہ الا اللہ...مثل اینڪہ ڪارے نمیشہ ڪرد...بفرمایین فقط سریع تر سوار شین.. . سریع اشڪامو پاڪ ڪردم و پرسیدم چے شد؟! شما ڪہ رفتہ بودین؟! هیچے فقط بدونید امام رضا خیلے هواتونو دارہ. هنوز از دانشگاہ دور نشدہ بودیم ڪہ ماشین پنچر شد.فهمیدم اگہ جاتون بزاریم سالم بہ مشهد نمیرسیم رانندہ ڪہ سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوے ماشین و منم پشت ماشین و توے راہ هم همش داشتن مداحے گوش میدادن...(ڪرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پاے تو دادم/) . حوصلم سر رفت... هنذفریم ڪہ تو جیبم بودو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشہ اهنگام و یہ آهنگو پلے ڪردم... یهو دیدم آقا سید با چشمهاے از حدقہ بیرون زدہ برگشت و منو نگاہ ڪرد. یہ نگاہ بہ هنذفرے ڪردم دیدم یادم رفتہ وصلش ڪنم بہ گوشیم . آروم عذر خواهے ڪردمو و زیاد بہ روے خودم نیاوردم و آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول یہ لا الہ الا اللہ گفت و سرشو برگردوند . توے مسیر.. . ✍🏻 🦋 ••●❥❤️❥●•• @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
#چند‌دقیقہ‌دلت‌را‌آرام‌ڪن . #قسمت_چهارم . توے مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن بہ اهنگام ولے همچنان
. . بالاخرہ رسیدیم بہ جایے ڪہ اتوبوس ها بودن و بچہ ها مشغول غذا خوردن.آقا سید بهم گفت پشت سرش برم ورسیدیم دم غذا خورے خانم ها. . آقا سید همونطور ڪہ سرش پایین بود صدا زدزهرا خانم؟! یہ دیقہ لطف میڪنید؟! . یہ خانم چادرے ڪہ روسریش هم باچفیہ بود جلو اومدو آقا سید بهش گفت:براتون مسافر جدید آوردم. . بلہ بلہ..همون خانمے ڪہ جاموندہ بود...بفرمایین خانمم نمیدونم چرا ولے از همین نگاہ اول اززهرا بدم اومدہ بود.شاید بہ خاطر این بود ڪہ اقا سید ایشونو بہ اسم ڪوچیڪ صدا ڪردہ بود و منو حتے نگاهم نمیڪرد . محیط خیلے برام غریبہ بود . همہ دخترا چادرے و من فقط با مانتو و مقنعہ دانشگاه . دلم میخواست بہ آقا سید بگم تا خود مشهد بہ جاے اتوبوس با شما میام بہ جاے اینا . بعد از شام تو ماشین نشستیم ڪہ دیدم جام جلوے اتوبوس و پیش یہ دخترمحجبہ ے ریزہ میزست .اتوبوس ڪہ راہ افتاد خوابم نمیگرفت.گوشیمو در آوردم و شروع ڪردم بہ چڪ ڪردن اینستاگرامم و خوندن پے ام هام. . حوصلہ جواب دادن بہ هیچ ڪدومو نداشتم. . دیدم دخترہ از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذڪر میگفت. . با تعجب بہ صورتش نگاہ ڪردم ڪہ دیدم دارہ بهم لبخند میزنه از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاڪیہ و ازش یڪم خوشم اومد. . -خانمے اسمت چیہ؟! . -ڪوچیڪ شما سمانه . -بہ بہ چہ اسم قشنگے هم دارے. . -اسم شما چیہ گلم؟! . -بزرگ شما ریحانه . -خیلے خوشحالم ازاینڪہ باهات همسفرم . -اما من ناراحتم . -ااااا..خدا نڪنہ .چرا عزیزم. . -اخہ چیہ نہ حرفے نہ چیزے فقط دارے تسبیح میزنے.مسجد نشستے مگہ؟ . -خوب عزیزم گفتم شاید میخواے راحت باشے باهات صحبتے نڪردم.منو اینجورے نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها . -یا خدا.عجب غلطے ڪردیم پس...همون تسبیحتو بزن شما . -حالا چہ ذڪرے میگفتے؟! . -داشتم الحمدللہ میگفتم. . -همون خدایا شڪرت خودمون دیگہ؟! . -ارہ . -خوب چرا چند بار میگے؟!یہ بار بگے خدا نمیشنوہ؟؟ . -چرا عزیزم.نگفتہ هم خدا میشنوہ.اینڪہ چند بار میگیم برا اینہ ڪہ قلبم با این ذڪر خو بگیرہ. . -آهااان..نفهمیدم چے گفتے ولے قشنگ بود . -و شروع ڪردیم بہ صحبت با هم و فهمیدم سمانہ مسئول فرهنگیہ بسیجہ و یڪ سالم از من ڪوچیڪ ترہ ولے خیلے خوش برخوردوخوب بود. . نصف شبے صداے خندمون یهو خیلے بلند شد ڪہ زهرا اومد پیشمون. . چتونہ دخترها؟! خانم هاے دیگہ خوابن...یہ ذرہ آروم تر... ✾✾✾══♥️══✾✾✾ @TarighAhmad ✾✾✾══♥️══✾✾✾
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
#چند‌دقیقہ‌دلت‌را‌آرام‌ڪن . .#قسمت_پنجم بالاخرہ رسیدیم بہ جایے ڪہ اتوبوس ها بودن و بچہ ها مشغول غذ
. چتونہ دخترها؟! خانم هاے دیگہ خوابن...یہ ذرہ آروم تر.. من یہ چشم غرہ بهش زدم سمانہ هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود . بعد از اینڪہ رفت پرسیدم: -این زهرا خانمتون اصلا چیڪارہ هست؟ . -ایشون مسول بسیج خواهرانہ دیگه . -اااا...خوب بہ سلامتی . و تو دلم گفتم خوب بہ خاطر اینہ ڪہ آقا سید بہ اسم صداش میڪنہ و ڪم ڪم چشمامو بستم تا یڪم بخوابم. . بالاخرہ رسیدیم مشهد . . اسڪان ما تو یہ حسینیہ بود ڪہ طبقہ پایین ما بودیم و طبقہ بالا آقایون و وقتے ڪہ رسیدیم اقاے فرماندہ شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن برامون: . خوب عزیزان...اولین زیارت رو با هم دستہ جمعے میریم و دفعہ هاے بعد هرڪے میخوادمیتونہ با دوستاش مشرف بشہ فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین.. . برگشتم سمت سمانہ و گفتم : . -سمانہ؟! . -جانم؟! . -همین؟! . -چے همین؟! . -اینجا باید بمونیم ما؟! . -ارہ دیگہ حسینیہ هست دیگہ . -خستہ نباشید واقعا. اخہ اینم شد جا..این همہ هتل . -دیگہ خواهر باما اومدے باید بسیجے باشے دیگه . -باشهه . . . . زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانہ با یہ چادر دارہ بہ سمتم میاد: . -این چیہ سمے؟! . -وااا.. خو چادرہ دیگہ! . -خوب چیڪارش ڪنم من؟! . -بخورشخوب باید بزارے سرت . ‌-براے چے؟!مگہ مانتوم چشہ؟! . -خوب حرم میریم بدون چادر نمیشہ ڪه . -اها...خوب همونجا میزارم دیگه . -حالا یہ دور بزار ببینم اصلا اندازتہ؟! . چادر رو گرفتم و رفتم جلوے آینہ.یڪم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینہ خودمو نگاہ ڪردم و بہ سمانہ گفتم: . -خودمونیما...خشگل شدم . -آرہ عزیزم...خیلے خانم شدے. . -مگہ قبلش اقا بودم ولے سمے...میگم با همین بریم.براے تفریحے هم بدنیست یہ بار گذاشتنش. . -امان از دست توبزار سرت ڪہ عادت ڪنے هے مثل الان نیوفته . -ولے خوب زرنگیا...چادر خوبہ رو خودت برداشتے سُر سُرے رو دادے بہ ما . -نہ بہ جان تو... اصلا بیا عوض ڪنیم . -شوخے میڪنم خوشگلہ..جدے نگیر.. . -منم شوخے ڪردموالا..چادر خوبمو بہ ڪسے نمیدم ڪہ . حاضر شدیم و بہ سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا ڪہ چادر گذاشتم اقا سید منو ببینہ. هیچ حس عشقے نبود و فقط دوست داشتم ببینہ ڪہ منم چادر گذاشتم و فڪ نڪنہ ما بلد نیستیم... . ولے دریغ ڪہ اصلا نگاهے بہ سمت خانمها نمیڪرد . . ✾✾✾══♥️══✾✾✾ @TarighAhmad ✾✾✾══♥️══✾✾✾
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
#چند‌دقیقہ‌دلت‌را‌آرام‌ڪن #قسمت_ششم . چتونہ دخترها؟! خانم هاے دیگہ خوابن...یہ ذرہ آروم تر.. من یہ
ولے دریغ ڪہ اصلا نگاهے بہ سمت خواهرها نمیڪرد . پشت سرشون رفتیم و وقتے نزدیڪ باب الجواد ڪہ شدیم آقا سید شروع ڪرد بہ مداحے ڪردن. (اوجہ بهشتہ حرم امام رضا/زایرات اینجا تو جنان دیدہ میشن/مهمونات امشب همہ بخشیدہ میشن) . نمیدونم چرا ولے بے اختیار اشڪم در اومد . سمانہ تعجب ڪردہ بود -ریحانہ حالت خوبہ؟! . -ارہ چیزیم نیست . یواش یواش وارد صحن شدیم. وقتے گنبد رو براے اولین بار دیدم یہ جورے شدم.فضاے حرم برام خیلے لطیف بود. . همراہ سمانہ وارد حرم شدیم. . بعضے چیزها برام عجیب بود. . -سمے اونجا چہ خبرہ؟! . -ڪجا؟! اونجا؟! ضریحہ دیگه . -خوب میدونم ولے انگار یہ جوریہ؟! چرا همدیگہ رو هل میدن؟! . -میخوان دستشون بہ ضریح بخوره . -یعنے هر ڪے اونجا دست بزنہ حاجت میگیرہ؟! . هرڪے اونجا دست بزنہ ڪہ نہ ولے اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشتہ ها و امامهاست متبرڪہ و بهش دست میزنن و زیارت میڪنن. . -یعنے اگہ ما الان دست نزنیم زیارت نڪردیم؟! . -چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامہ و...هست . سمانہ یہ زیارت نامہ هم بہ من داد و گفت تو هم بخون. . -اخہ من ڪہ زیاد عربے خوندن بلد نیستم . پس من میخونم و تو هم باهام تڪرار ڪن ،حیفہ تا اینجا اومدے زیارت نامہ نخونی . و سمانہ شروع ڪرد با صداے ارامش بخشش زیارت نامہ خوندن و من گوش دادم. . بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانہ مشغول نماز خوندن ڪہ یاد اون روز توے جادہ افتادم و گفتم: -سمانہ؟! . -جان سمانه . -یہ چے بگم بهم نمیخندے؟! . -نہ عزیزم.چرا بخندم . -چرا شما نماز میخونید؟! -عزیزم نماز خوندن واجبہ و دستور خداست ولے یڪے از دلایلش ارامش دادنہ بہ خود آدمہ. . -یعنے تو نماز میخونے واقعا آروم میشے؟! . -دروغ چرا...همیشہ ڪہ نہ. ولے هروقت با دلم نماز میخونم واقعا اروم میشم.هر وقتم ڪہ غم دارم هم ڪہ تو سجدہ بعد نماز با خدا درد و دل میڪنم و سبڪ میشم.. . -اوهوم..میدونے سمے من نماز خوندنو تو بچگے از مامان بزرگم یاد گرفتہ بودم..ولے چون تو خونہ ما کسے نمیخوند دیگہ ڪم ڪم فراموش ڪردم بیچارہ مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومدہ بود و ارزوشو داشت . میشہ دو رڪعت نماز براے مامان بزرگم بخونے؟! . -چرا نمیشہ...ولے روحش بیشتر خوشحال میشہ ها وقتے خودت بخونی -میخوام بخونم ولے.. . -ولے ندارہ ڪہ.اینهمہ راہ اومدے بعد یہ نماز نمیخواے بخونے؟؟ ┌───✾❤✾───┐ @TarighAhmad └───✾❤✾───┘
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
#چنددقیقه‌دلت‌را‌آرام‌کن #قسمت_هشتم -ولی نداره که. اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟ .
. . -احسان دیگه. باباش کارخونه داره . -اها اها اون تیره برقه خوب چی؟؟ . -فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست . -ندادی که بهش؟! . -نه...گفتم اول باهات مشورت کنم . -افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری . -ولی پسره خوبیه هاخوش به حالت . -خوش به حال مامانش . -ااااا ریحانه.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی . -اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟! . -اصلا با تو نمیشه حرف زد...فعلا کاری نداری؟! . -نه..خدافظ . . بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور (زیادم بی ریخت نبودا) . شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده.. . دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم . تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میومد.که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه. . سرم داغ شد.ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم . یهو دیدم سمانه اومد تو.ریحانه پاشو بیا اونور . -من؟!چرا؟! . -بیا دیگه. حرفم نزن . باشه. باشه..الان میام. وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن.زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم اقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت:سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟! . نه. اکیه همه چی..الان منو از اونور اوردید اینور که همینو بپرسید؟! . که اقا سید گفت بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید. . که سمانه پرید وسط حرفش: . نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم. . سید:لا اله الا الله... . زهرا:سمانه جان اصرار نکن . ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟ . که سمانه سریع جواب داد هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن. . یه لحظه مکث کردم که اقا سید گفت ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن . . دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید..از اول گفتم که ایشون نمیتونن. . نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف اقا سید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد. . اب دهنمو قورت دادم و بااینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم قبول میکنم . سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت:دیدین گفتم. . اقا سید بهم گفت مطمئنید شما؟!کار سختی هستا. . تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه . ╔═🍃🕊🍃═════╗ @TarighAhmad ╚═════🍃🕊🍃═╝
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
#چنددقیقه‌دلت‌را‌آرام‌کن . #قسمت_نهم . -احسان دیگه. باباش کارخونه داره . -اها اها اون تیره برقه خوب
. . اقاسیدبهم گفت مطمئنیدشما؟!ڪارسختے هستا . توچشماش نگاہ ڪردم و باحرص گفتم بلہ آقاے فرماندہ پایگاه . در همین حال یڪے از پسرهاے بسیجے بلند شد و گفت محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظرہ . -برو علے جان . -تااینجا فهمیدم اسمشم محمده . داشتم بیرون میرفتم ڪہ دیدم یہ پسردیگہ رفت و گفت حاج مهدے منم میرم یڪم استراحت ڪنم . -بہ سلامت سجاد جان . -داشتم گیج میشدم . -چرا هرڪے یہ چے میگہ؟! . رفتم جلو: . -جناب فرماندہ؟! . -بلہ خواهرم؟! . -میتونم بپرسم اسم شما چیہ؟! . -بلہ اختیار دارید.علوے هستم . -نہ منظورم اسم ڪوچیڪتون بود دیدم یڪم مڪث ڪرد ڪہ سریع گفتم چون هرڪس یہ چے صداتون میڪنہ ڪنجڪاو شدم بپرسم.همین . -اها.بلہ.من محمد مهدے هستم.دوستان چون لطف دارن سر بہ سرم میزارن هربار یہ ڪدومو صدامیزنن . اها.خوب پس.حالا من اگہ ڪارتون داشتم چے صداتون ڪنم . هر چے مایلید ولے ازاین بہ بعداگہ ڪارے بود بہ خانم مولایے(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون بہ من منتقل میڪنن . اعصابم خوردشد و باغرض گفتم: . باشهہ.چشم موقع شام غذا هارو پخش ڪردم و بعدشم سفرہ رو جمع ڪردم.سمانہ با اینڪہ مسول فرهنگے بودوڪارش چیز دیگہ ولے خیلے بهم ڪمڪ ڪرد.یہ جورایے پشیمون شدم چرا قبول ڪردم.تو دلم بہ سمانہ فحش میدادم ڪہ منو انداخت تو این ڪار . خلاص این چند روز بہ همین روال گذشت تا صبح روز اخر ڪہ چند تا ازدخترها بہ همراہ زهرا براے خریدمیخواستیم بریم بیرون . -سمانہ . -جانم؟! . -الان حرم نمیخوایم بریم ڪہ؟! . -نہ.چے بود؟! . -حوصلہ چادر گذاشتن ندارم اخہ.خیلے گرمه . -سمانہ یڪم ناراحت شد ولے گفت نہ حرم نمیریم . رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم ڪہ زهرا بادوستش ڪہ تو یہ مغازہ انگشتر فروشے بودن مارو دیدن: . -دخترا یہ دیقہ بیاین . -بلہ زهرا جان؟! . و باسمانہ رفتیم بہ سمتشون . -دخترا بہ نظر شما ڪدوم یڪے از اینا قشنگ ترہ؟! (تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونہ داشت) . ڪہ سمانہ گفت بہ نظر من اونیڪے قشنگ ترہ و منم همونو باسر تایید ڪردم و زهرا هم خرید و گفت: . راستے دخترا قبل اذان یہ جلسہ دربارہ ڪارهاے برگشت داریم.حتما بیاین . یہ مقدار خرید ڪردیم و با سمانہ رفتیم سمت حسینیہ و اول از همہ رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسہ شدیم . وارد اطاق شدیم ڪہ دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف میزنن . در همین حین یڪے ازپسرها وارد شد. . اقا سید دستشو بالا اورد ڪہ دست بده دیدم همون انگشترے ڪہ زهرا خریدہ بود تو دستشه . ~~~~~~~🌸~~~~~~~ @TarighAhmad ~~~~~~~🌸~~~~~~~