eitaa logo
تاریخِــــ شهادتـــــ🕊
2.3هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
816 ویدیو
10 فایل
﷽ پيامبر اکرم(صلی اللّه علیه وآله وسلّم): مجاهدان در راه خدا، رهبران اهل بهشتند. شهادت را نه در جنگ،بلکه در مبارزه می‌دهند؛ وچه زیبا گفت سردارِ دلها: شرطِ شهید شدن، شهید بودن است! خوش آمدید💌🌸 #سربازِجهادِعظیمِ‌تبیین @Nookar_110
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید عزیز فرمانده رزمنده 🍃آن روزی که تکفیری ها می خواستند خان طومان را از چنگ ما در آورند و حمله شدیدی کردند،می شنیدم که محمود پشت بی سیم فریاد می زد: این الرجبیون؟ ؟ امروز اول ماه رجب هست! بشتابید به سوی دشمن! خدا شما را صدا می زند! ندا فرستاده است! خدا امروز فرشتگانش را به زمین فرستاده است! رجزهایش همه را به گریه شوق انداخته بود. چنان شور و حماسه ای در نیروها ایجاد شده بود که همه سر از پا نشناخته به سمت خط هجوم می بردند. ۲۵کربلا 🍃در ۹۵/۲/۱۷ محمود در محل دیده بانی مستقر بود.حوالی ساعت سه ظهر بود که تکفیری ها تک سنگینی را شروع کردند. اولین صدایی که از بی سیم به گوش می رسید صدای محمود بود؛ :ماشاء الله عروسی داره شروع می شه! محمود رادمهر:بچه ها یک بازی است ماشاء الله! وجب به وجب را می زدند.حدود ساعت ۳:۳۰ بود که محل دیده بانی را زدند.محمود با چند نفر دیگر تلوتلوخوران از آن محل خارج شدند.ظاهرا بخاطر ریخته شدن آجر روی سرشان تعادلشان به هم خورده بود. محمود تلوتلوخوران خودش را به یکی از ساختمان ها که برخی اسناد و نقشه های اطلاعاتی در آن بود رساند،تا اطلاعات موجود را از بین ببرد.بعد از ورود محمود، ساختمان محاصره شد.هرچه هم بی سیم میزدیم جواب نمی داد.سید جواد اسدی دوید تا به محمود کمک کند که در حین ورود به ساختمان تیر خورد و به رسید. آنجایی که سید افتاده بود دقیقا در تیرراس تک تیرانداز تکفیری ها بود.محمود داشت از ساختمان خارج میشد که با جنازه سید روبه رو می شود. با بی سیم شهادت سید جواد را اطلاع می دهد.صدایش را شنیدم،گوشی را برداشتم وپشت سرهم صدایش زدم؛محمود،محمود؛رضا!محمود؛محمود،رضا! می خواستم بگویم از آن منطقه دور شود. مدام صدا می کردم و او جواب نمی داد.فردایش شنیدیم چه گوهری را از دست داده ایم. 🍃هیچ وقت برای رفتنش به گریه نمی کردم؛ اما سفر آخر که می خواست برود،نمی دانم چه بود که وقت خداحافظی مدام گریه می کردم. رفت سراغ علی و محمد که ببوسدشان.آن وقت شب علی خوابیده بود.آمد که علی را ببوسد،علی بیدار شد.پرسید:《بابا!کجا؟》گفت:《می خواهم بروم ماموریت》 تا دم در همراه ما آمد و با پدرش خداحافظی کرد. 🍃محمود همیشه از عکس گرفتن گریزان بود؛ اما این دفعه آخر،خودش گوشی تلفن همراه آورده بود، کلی عکس می گرفت .هر کسی را می دید می آورد کنارش و به یکی می گفت برایشان عکس بگیرد.گاهی که جمعمان جمع بود همه را وادار می کرد بایستند و عکس بگیرند.همه متعجب بودند، چند روز بعد که به آرزویش رسید تازه فهمیدند که این سفر آخرمحمود به سوریه بود و خودش این را فهمیده بود. 🔹 @tarikheshahadat