eitaa logo
~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
1.7هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
36 فایل
دیـٰانت منهـٰاے سیـٰاست🍃 نتیجہ‌اش مےشود کربلـٰا💔؛ نہ‌ ظهور!💚 شروط‌"تبادل‌،کپی..."🤗↶ https://eitaa.com/sh_Vesal180 "شنوای حرفاتون هستیم"😉↶ https://daigo.ir/secret/1491814313 هشتگ‌ها😇↶ https://eitaa.com/3121542/16574 .
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️مجروح عملیات❇️ یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید. حس خیلی خوبی داشتم و آرزوی شهادت مانند رفقایم داشتم. اما با خودم میگفتم ما کجا و شهادت کجا... آن روحیات جوانی و و شهادت در وجود ما کمرنگ شده... در همان عملیات چشمانم به واسطه گردوخاک عفونت کرد. حدود ۳ سال با روزگار گذراندم بارها به دکتر رفتم ولی فایده نداشت. تا اینکه یک روز صبح احساس کردم انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده است! درست بود! چشم من از مکان خودش خارج شده بود و درد بسیار شدیدی داشتم. همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس کردم که مرا عمل کنید دیگر قابل تحمل نیست. تیم پزشکی اعلام کرد: غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم چپ ایجاد شده که فشار این غده باعث بیرون آمدن چشم گردیده. و به علت چسبیدگی این غده به مغز کار جداسازی آن بسیار سخت است... پزشکان عمل را بالای ۶۰ درصد می‌دانستند اما با اصرار من قرار شد که که عمل انجام بگیرد. با همه دوستان و آشنایان و با همسرم که باردار بود و سختی های بسیار کشیده بود از همه طلبیدم و راهی بیمارستان شدم. حس خاصی داشتم احساس می کردم که دیگر از اتاق عمل برنمیگردم. تیم پزشکی کارش را شروع کرد و من در همان اول کار بیهوش شدم. عمل طولانی شد و برداشتن غده با مشکل مواجه شد.. پزشکان نهایت تلاش خود را می کردند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد.... احساس کردم که کار را به خوبی انجام دادند. چون دیگر مشکلی نداشتم، و شدم.چقدر حس زیبایی بود، درد از تمام بدنم جدا شد. احساس راحتی کردم و گفتم خدایا شکر عمل خوبی بود. با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم. برای یک لحظه زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم. از لحظه های کودکی تا لحظه‌ای که وارد بیمارستان شدم همه آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت... چقدر حس و حال شیرینی داشتم در یک لحظه را می‌دیدم. در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباس و در سمت راست خودم دیدم. بسیار زیبا بود. او را دوست داشتم می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم. با خودم گفتم چقدر زیباست چقدر آشناست.او را کجا دیدم؟! سمت چپم را نگاه کردم.عمو و پسر عمه ام، آقاجان و پدربزرگم ایستاده بودند.. عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود. پسر عمه ام از شهدای دوران بود. از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم بسیار خوشحال شدم. نا گهان یادم آمد جوان سمت راست را... حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش... شب قبل از از سفر مشهد...عالم خواب...حضرت عزراییل! با لبخندی به من گفت:برویم. با تعجب گفتم کجا؟ دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دکتر ماسک روی صورتش را درآورد و گفت: مریض از دست رفت دیگر فایده ندارد. خیلی عجیب بود که دکتر جراح پشت به من قرار داشت اما من می توانستم صورتش را ببینم! می فهمیدم که در فکرش چه می‌گذرد و افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می‌فهمیدم. از پشت در بسته لحظه ای نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر می گفت.حتی ذهن او را می توانستم بخوانم او میگفت: خدا کند که برادرم برگردد.. دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برایش بیفتد با بچه هایش چه کنیم... یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه‌های من چه کند!! کمی آن طرف در یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد. بود که روی تخت خوابیده بود برایم دعا می کرد قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کرده و گفته بودم که شاید برنگردم. این جانباز خالصانه می گفت:خدایا من را ببر اما اورا شفا بده. زن و بچه دارد اما من نه.. ناگهان حضرت عزراییل بهم گفت:دیگر برویم... ادامه دارد برگرفته از کتاب سه دقیقه در قیامت ┄┄┅┅┅❅🍃🌺🍃❅┅┅┅┄┄ 👥به صراط بپیوندید https://eitaa.com/joinchat/2709913647Cce5ec22c54
بسم الله الرحمن الرحیم ♻️ ۲ ۹۹/۹/۲۱ راستش دیشب خواستم بنویسم که شب جمعه هم بود. ولی نشد متاسفانه. نمیدونم از این حس ها به بقیه هم دست میده یا نه؟ ولی تا کسی نچشه نمی فهمه... چند وقتی بود که سرم خیلی شلوغ بود. مدیر چند تا کانال و گروه توی ایتا بودن یه طرف،کارهای مربوط به درس های دانشگاه یه طرف،کارهای مربوط به شغلم یه طرف،مسائل مربوط به ازدواج یه طرف،کارهای مربوط به خانواده یه طرف،کارهای مربوط به تربیت بچه های مسجد یه طرف و پرورش استعدادهای شخصی خودم هم کلا یه طرف... آخه اینهمه مسئولیت و یه نفر مگه داریم؟؟ قبلا ها فکر میکردم فقط خودم اینجوری ام که دوست دارم به اهداف زیادی که توی سر خودم دارم برسم... کم کم که توی فضای ایتا و گروه های مختلف چت کردم،دیدم مشکل من نیست فقط. همه همین مشکل رو دارن. منتهی بعضی ها خودشون رو سرگرم کردن تا مشکلات شون یادشون بره و راه رو پیش گرفتن،بعضی ها هم کماکان درگیر پیدا کردن هدف منتخب شون هستند... (عین_صاد) تو یکی از کتاب هاشون گفته بودن: آنچه که مرا به در می آورد، به چیزی نیست؛ به آن است، به آن است. من وقتی درون خودم جست و جو میکنم،میبینم پر از احتیاج و هستم. سراسر وجودم عین هست. تازه این نیازها جدای از ی هست که خودم برای خودم ساختم... یه سری نیازهایی که اصلا بودن و نبودن شون تاثیری در من نداشتن ولی من به سمت شون حرکت کردم و براشون ارزشمندم رو تلف کردم... اما بحثم اینجاست که حالا چی کار کنم بین این همه سردرگمی؟؟کدوم راه رو داخلش قدم بذارم؟چه مسیری رو طی کنم تا برسم به اونجایی که منو سعادتمند بکنه؟چجوری این همه استعداد و کار رو باهم جمع کنم و انجام بدم؟؟ وقتی ۱۰‌ تا هدف داری،یعنی باید ۱۰ تا راه رو بری ولی تو فقط دو تا پا داری... محاله بتونی ۱۰ تا شو باهم بری... باید از بعضی هاش بگذری...باید بعضی بارها رو بذاری زمین تا بتونی بارهای اساسی رو به مقصد برسونی... این کار خیلی سخته... نه خیلی خیلی خیلی سخته... تو قراره خودتو جدا کنی از چیزهایی که تو هستن و تو بهشون داری،در راه یه سری محبوب ها و علایق دیگه ات... تو انسانی!! می فهمی؟؟؟ تو ای انسان! تو... خود تو... تو هستی. هستی. تا همه چیز رو برای خودت نکنی،آروم و قرار نداری... تو دنبال همه چیز می گردی... می خوای همه شو داشته باشی... برای همین میکنی برای همین می زنی چون کمال خودت رو در داشتن همه چیزهای عالم میبینی... اتفاقا درست هم میبینی این یه حس فطریه... منتهی وقتی وارد دنیای می شی، ها رو اشتباه انتخاب میکنی... فکر تو رو جوری بار آوردن که به کار داری،به کار داری،نه به ... برای همین ۱۰ تا کار رو می خوای با هم به انجام برسونی،توی هیچ کدومش هم نتیجه درست و حسابی نمیگیری... دچار میشی. دائم سرگردان هستی... نداری... ولی یه راه کار داره یه درمان وجود داره چیه؟کدوم درمان؟ الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ [بازگشتگان به سوی خدا] كسانی [هستند] كه ایمان آوردند و دل‌هایشان به می‌گیرد، آگاه باشید! دل‌ها به یاد خدا آرام می‌گیرد. (۲۸) رعد - 28 قرآن مبین تو کل مشکلت اینه که دنیا رو دنیایی می سنجی... نداری... یعنی وقتی می خوای بشینی،پاشی،بخوابی،حرف بزنی،کار کنی،پلک بزنی و... به تنها چیزی که فکر نمیکنی، حاصل از این کارت برای آخرتته... اصلا کلا این یه مورد رو در نظر نمیگیری برای خودت... اهل نیستی... نمیگی: خدایا؛من‌چی کار کنم؟ فقط می خوای مشکلات رو با ناقص خودت حل کنی. برای همین همیشه سردرگم هستی که چی کار کنی؟ از زندگیت رفته... اگه یه بار به خودت می گفتی: خب. الان من توی دنیا. چی کار کنم که هدف خدا از خلقت من برآورده بشه؟ اگه این سوال رو از خودت می پرسیدی،الان جوابش رو پیدا کرده بودی. چرا؟ چون ابراز کردی به خدا... یادته استاد گفته بود نیاز باعث حرکت میشه؟ نیاز تو ببری دم خونه خدا،نیازهای الکی تو برات حذف میکنه،می ذارت تو مسیر دستیابی به ت... مثل همین که دیشب وقتی داشتم فکر میکردم چی شد یهو این زد به ذهنم،فهمیدم از گریه ها و ابراز نیاز های هیئت چهارشنبه شبه... فهمیدم از اون شبه... که تا توبه نکنم،حرکتی نخواهم داشت... چقدر سخته بخوان اینو در قالب متن بگم... حس مالک داشتن حس مملوک کسی بودن حس بنده خدا بودن نه غلط گفتم حس خیلی خیلی خیلی آرامش بخش بنده خدا بودن... ┏━🍃🌺🍃━┓     @seraat313 ┗━🍂━