~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
بسمحق...:)🍂 #پارت2 پسرکفلافلفروش _._._._._ كتاب همسفرشهدا منتشر شد. بعد از سيد علی، هادی بسيار غم
بسمحق... :)🍂
#پارت3
پسرکفلافلفروش
اینقسمت #روزگارجوانی
_._._._ ._
در روستاهای اطراف قوچان به دنيا آمدم. روزگار خانواده ما به سختی ميگذشت.
هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم. سختی زندگی بسيار بيشتر شد. با برخی بستگان راهی تهران شديم.
يك بچه يتيم در آن روزگار چه ميكرد؟ چه كسي به او توجه داشت؟
زندگی من به سختی ميگذشت. چه روزها و شبها كه نه غذايی داشتم نه جايی برای استراحت.
تا اينكه با ياری خدا كاری پيدا كردم. يكی از بستگان ما از علما بود. او از
من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيری كنم.
تا سنين جوانی در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت ميكردم. اين هم كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهی گره زد.
فضای معنوی خوبی در كار من حاكم بود. بيشتر كار من در مسجد و اين مسائل بود.
بعد از مدتی به سراغ بافندگی رفتم. چند سال را در يك كارگاه بافندگی گذراندم.
با پيروزی انقلاب به روستای خودمان برگشتم. با يكی از دختران خوبی كه
خانواده معرفی كردند ازدواج كردم و به تهران برگشتيم.
خوشحال بودم كه خداوند سرنوشت ما را در خانهی خودش رقم زده
بود!
خدا لطف كرد و ده سال در مسجد فاطميه در محلهی دولاب تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعاليت شديم.
حضور در مسجد باعث شد كه خواسته يا ناخواسته در رشد معنوی فرزندانم
تأثير مثبتی ايجاد شود.
از زبان پدر شهید
ادامه دارد....
#یک_لقمه_کتاب 📚
┏━🍃🌺🍃━┓
@VESAL_180
┗━🍂━
~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
بسمحق... :)🍂 #پارت3 پسرکفلافلفروش اینقسمت #روزگارجوانی _._._._ ._ در روستاهای اطراف قوچان به
بسمحق... :)🍂
#پارت4
پسرک فلافل فروش
اینقسمت #روزگارجوانی
_._._._._
فرزند اولم مهدي بود؛ پسری بسيار خوب و با ادب، بعد خداوند به ما
دختر داد و بعد هم در زمانی كه جنگ به پايان رسيد، يعنی اواخر سال 1367
محمدهادی به دنيا آمد. بعد هم دو دختر ديگر به جمع خانوادهی ما اضافه شد.
روزها گذشت و محمدهادی بزرگ شد. در دوران دبستان به مدرسهی
شهيد سعيدی در ميدان آيتاهل سعيدی رفت.
هادی دورهی دبستان بود كه وارد شغل مصالح فروشی شدم وخادمی
مسجد را تحويل دادم.
هادی از همان ايام با هيئت حاج حسين سازور كه در دههی محرم در
محلهی ما برگزار ميشد آشنا گرديد. من هم از قبل، با حاج حسين رفيق بودم. با پسرم در برنامههای هيئت شركت ميكرديم.
پسرم با اينكه سن و سالی نداشت، اما در تداركات هيئت بسيار زحمت
ميكشيد.
بدون ادعا و بدون سر و صدا براي بچههای هيئت وقت ميگذاشت.
يادم هست كه اين پسر من از همان دوران نوجوانی به ورزش علاقه نشان ميداد. رفته بود چند تا وسيلهی ورزشی تهيه كرده و صبحها مشغول ميشد.
به ميلهای كه برای پرده به كنار درب حياط نصب شده بود بارفيكس ميزد. با اينكه الغر بود اما بدنش حسابی ورزيده شد.
از زبان پدر شهید
ادامه دارد....
#یک_لقمه_کتاب📚
┏━🍃🌺🍃━┓
@VESAL_180
┗━🍂━