~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
بسمحق... :)🍂 #پارت6 اینقسمت #پسرکفلافلفروش _._._._._ در پايان مراسم ديدم همان پسرك فلافلفروش
بسمحق... :)🍂
#پارت7
اینقسمت #کاظمین
_._._._._
توی خيابان شهيدعجبگل پشت مسجد مغازهی فلافلفروشی داشتم. ما اصالتاً ايرانی هستيم اما پدر و مادرم متولد شهركاظمين ميباشند. برای همين نام مقدس جوادين را كه به دو امام شهر كاظمين گفته ميشود، برای مغازه انتخاب كردم. هميشه در زندگی سعی ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم. سال 1383 بود كه يك بچهمدرسهای مرتب به مغازهی من میآمد و فلافل ميخورد. اين پسر نامش هادی و عاشق سس فرانسوی بود. نوجوان خندهرو و شاد و پرانرژینشان ميداد. من هم هر روز با او مثل ديگران سلام و عليك ميكردم. يك روز به من گفت: آقا پيمان، من ميتونم بيام پيش شما كار كنم و
فلافل ساختن را ياد بگيرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا.
از فردا هر روز به مغازه میآمد. خيلي سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد. چون داخل مغازهی من همه جور آدمی رفت و آمد داشتند، من چند بار او
را امتحان كردم، دست و دلش خيلی پاك بود.خيالم راحت بود و حتی دخل و پولهای مغازه را در اختيار او ميگذاشتم. در ميان افراد زيادی كه پيش من كار كردند هادی خيلی متفاوت بود؛ انسان کاری، با ادب، خوش برخورد و از طرفی خيلی شاد و خندهرو بود. كسی از همراهی با او خسته نميشد. با اينكه در سنين بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن پاك او براي همه نمايان بود. من در خانوادهای مذهبی بزرگ شدهام. در مواقع بيکاری از قرآن و نهجالبلاغه با او حرف ميزدم. از مراجع تقليد و علما حرف ميزديم. او هم
زمينهی مذهبی خوبی داشت. در اين مسائل با يكديگر همکلام ميشديم.
يادم هست به برخی مسائل دينی به خوبی مسلط بود. ايام محرم را در هيئت
حاج حسين سازور كار ميكرد.
از زبان پیمان عزیز
ادامه دارد...
#یک_لقمه_کتاب📚
┏━🍃🌺🍃━┓
@VESAL_180
┗━🍂━
~چَنـد قـَدَمـ👣تآ وِصـآلــّ🍃
بسمحق... :)🍂 #پارت7 اینقسمت #کاظمین _._._._._ توی خيابان شهيدعجبگل پشت مسجد مغازهی فلافلفروشی
بسمحق... :)🍂
#پارت8
اینقسمت #کاظمین
_._._._._
مدتی بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادی فقط در تابستان ميخواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك تحصيل كرده. با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجديد آورده بود و اصرار داشت ترك تحصيل كند.
كار را در فلافلفروشی ادامه داد. هر وقت ميخواستم به او حقوق بدهم نميگرفت، ميگفت من آمدهام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغی را در جيب او ميگذاشتم. مدتی بعد متوجه شدم كه با سيدعلی مصطفوی رفيق شده، گفتم با خوب پسری رفيق شدی. هادی بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در
بازار مشغول كار شد.
اما مرتب با دوستانش به سراغ ما میآمد و خودش مشغول درست کردن
فلافل ميشد.
توصيههای من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسهی دكتر
حسابی به صورت غير حضوری ادامه داد. رفاقت ما با هادی ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود اينجا، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد. ميگفت: نميدانم برای این جوشهای صورتم چه كنم؟
گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست، باطن و سيرت انسانها مهم است كه الحمدلله باطن تو بسيار عالی است.
هر بار كه پيش ما میآمد متوجه ميشدم كه تغييرات روحی و درونی او
بيشتر از قبل شده.
تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزهی علميه شدهام، بعد هم به نجف
رفت.
اما هر بار كه میآمد حداقل يك فلافل را مهمان ما بود. آخرين بار هم از من حلالیت طلبيد. با اينكه هميشه خداحافظی ميكرد، اما
آن روز طور ديگری خداحافظی كرد و رفت...
از زبان پیمان عزیز...
ادامه دارد..
#یک_لقمه_کتاب📚
┏━🍃🌺🍃━┓
@VESAL_180
┗━🍂━