°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
سلام ✋🏻 ادمین رمان هستم و با روزی دو پارت رمان در خدمتتونم 😊 در ضمن رمان رو خودم می نویسم پس اگه عی
~
#رمان
#پارت_اول
#چشمانت_حرف_هایت_را_میگویند
از کلاس اومدم بیرون و به سمت محوطه ی دانشگاه رفتم تا تاکسی بگیرم و برگردم خونه ...
بازم این پسره ...
بیخیال راحله ، سرم رو انداختم پایین و از جلوش رد شدم ... اصلا براش مهم نبود که چیکار میکنه ... محرم و نامحرم هم سرش نمی شد ... اصلا به من چه ... اینهمه پسر مثل اون هستن ... چرا گیر دادی به اون ؟
- راحله ...
خشک شدم از تعجب .!خودش بود . با اخم برگشتم سمتش ، از اخمم هول شد و زود یه خانم پشت راحله گفت ...
کی از ابرو هام رو بردم بالا و سرمو انداختم پایین ...
+ راحله...خانم ؟
- بفرمایین ؟
+ میشه حرف بزنیم ؟
- خیر !
+ میشه بپرسم چرا؟
- دلیلی نمی بینم با یه نامحرم هم کلام بشم ...
+ خواهش میکنم ... لطفا .
این همون پسر مغروره که اینطوری خودشو به آب و آتیش میزنه ؟
- ببخشید من عجله دارم .
+ زود تموم میشه ... لطفا !
و با چشماش مظلومانه زل زد بهم .
- بفرمایین ...
+ میشه بشینین ؟
و به نیمکت توی محوطه اشاره کرد ...
- خیر ، همینطوری راحتم .
+ لطفا !
خودم رو به گوشه ی نیمکت هدایت کردم .
+ ممنون.
و خودش نشست اون گوشه ی نیمکت . بعد از دو سال دیگه همه با اخلاق من آشنا شده بودن .!
- امرتون ؟
+ راستش ... میخواستم ببینم ... یعنی بپرسم که شما ... چرا شما از من خوشتون نمیاد ؟
- من با کسی دشمنی ندارم ولی یه سری خط قرمز هایی برای خودم دارم...
+ پس چرا شما با من مثل بقیه ی پسرا رفتار نمی کنین ؟
- منظورتون چیه ؟ من همه ی نامحرما برام یکی هستن و ...
+ ببخشید وسط حرفتون ولی ...
- ببینین آقای ...
مکث کردم ... نه اسمش رو می دونستم نه فامیلش ...
بخندی زد و گفت :
+ دانیال هستم ... دانیال علی پور .
بہ قلم👈🏻 ریحانہ ربانے
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده
@Witness ☺️