مهمترین کاربردهای نیمفاصله چیست؟🔎🖇
- «می» و «نمی» افعال مضارع: میشود، میرود، نمیخورد، میزنند، نمیگویند، نمیتوانند و…
- «ها»ی جمع: دستها، گفتهها، خطهای، آموزشهای، مشهدیها و…
- پسوند فعلها: خوردهام، بردهای، دادهایم، شستهاند، کردهاید و…
- «ی» اضافه: برنامهی، نقشهی و…
- بسیاری از کلمههایی که از دو یا چند جزء تشکیل شدهاند: حرفهای، دیوانهوار، سیلآسا، زشتتر، خوشگلترین، زرینهفام، لالهگون، ریختهگری، بهرهمند، رئیسجمهور، خاتمکاری، گلیمبافی، قانونمداری، بینالمللی، تفاهمنامه و...
- پسوند «جات» در فارسیِ امروز بهکار میرود و از نشانههای جمع شمرده میشود. مثال: ادارهجات، ترشیجات، سبزیجات، شیرینیجات، روزنامهجات، طلاجات، کارخانهجات، نوشتهجات؛
و با نیمفاصله از حرف قبلی خود نوشته میشود.
- فقط افعالی که دو حرف بعد از «می» دارند، سرهم نوشته میشه.
مثال: میشه، میگه، میره و..
غیر از کلمه "میزد"!
#نکات_نوشتاری
@TheDivanOfLaiya
کز کرده در گوشه اشپزخانه و در احاطه ی کابینت ها ، انگشتانش را لای موهای گرم میکرد و به قطرات عرقی که از روی دماغش به پایین می خزید نگاه میکرد .
هوا در ریه هایش سنگینی میکرد و بخار نفسش با لرزش بیرون می امد.
چهره خشمگین و نگران فردی که در آیینه بود را با رومیزی پوشانده بود و تلاش میکرد از نگاه سرزنش گرش دوری کند.
چیزی در حال انتظار بود و در انتهای کشو لا به لای قاشق ها و چنگال ها پنهان بود.
دستش را به سمت کشو دراز کرد اما لحظه ایی ممانعت کرد .
از لا به لای موهایش به انعکاس تصویرش روی شیشه فر نگاه انداخت ، غیرممکن نبود که تصویر سرزنشگر هم چهره با خودش باشد؟
مردمک چشمانش از شدت التماس گشاد تر از حد معقول شده بودند اما نگاه پر از حسرت و خشم انعکاس به افکار مشوشش کمکی نمیکرد.
با لب های ترک خورده اش بی صدا درخواست کرد[فقط یبار دیگه]
اما سکوتی شکننده همراه با تکان دادن سر به معنی منفی بودن پاسخ دریافت کرد.
خودش را به گریه انداخت .
هماهنگ با صدای چکه چکه کردن اب در ته ظرفشویی ، اشک را چشمانش خارج کرد و با تلاشی بی فایده سعی در این که حیله اش را در مظلومیتش پنهان کند.
[ لطفا (ازت متنفرم) لطفا (ازت متنفرم)
لطفا (ازت متنفرم) لطفا (ازت متنفرم)
لطفا (ازت متنفرم) لطفا (ازت متنفرم)
لطفا (ازت متنفرم) لطفا (ازت متنفرم)
لطفا (ازت متنفرم) لطفا (ازت متنفرم)
لطفا (ازت متنفرم) لطفا (ازت متنفرم) ]
یک ضرب و بی تنفس ، تکرار میکرد .
صورتش احمقانه و شرمگین شده بود ، بزاق و اشک باهم ترکیب شده بودند و کلماتش شکسته و در هم برهم.
(نه)
سرش را پایین انداخت و گلویش را فشرد
صورت خیس و قرمزش شده بود و سرفه درحال هجوم به او بود
سرش را بالا اورد متوجه شد که نیست و شادمان از نبودش به سمت کشو چرخید.
اما ناخودآگاه به روی زانو هایش افتاد و لرزید.
انگشتانش را درهم گره زد و بار دیگر التماس کرد.
اما بی هیچ رحمی از جلوی کشو کنار نرفت
در عوض اهسته به سمتش نزدیک شد و در اغوشش گرفت.
متعجب از کارش شد اما در اغوشش جا خوش کرد اما قبل از اینکه چشمانش را برای گریه ایی دیگر تر کند با زمزمه کردن جمله ایی در گوشش تنهایش گذاشت و او ترک شد.
(دوستت داشتم)
[قول میدم اخرین باره]
اخرین بار نبود.
نویسنده؛ Mari🐳
#باشگاه_نویسندگی
🏠‧₊˚@WriteClub
باشگاه نویسندگی.
کز کرده در گوشه اشپزخانه و در احاطه ی کابینت ها ، انگشتانش را لای موهای گرم میکرد و به قطرات عرقی که
اولین متنِ نویسندهی باشگاه نویسندگیمون 🥲 سکته کردم وقتی فرستادش.. اگه شما هم خواستید متنهاتون رو واسم بفرستید، بیاید پیویم:
@LaiyaAuthor
یا اگر راحت نبودید، ناشناسمم هست:
https://daigo.ir/pm/JxVD61
باشگاه نویسندگی.
وقتش نیست که
به جهانِ داستانهات
یه شانس برای زنده بودن بدی؟
نیل گیمن، درباره ترس و فلسفه
پشت داستانهای ترسناک، میگوید:
«ترس، البته در مقادیر پایین، بسیار شگفت انگیز است. شما سوار قطار ارواح میشوید و به دل تاریکی میزنید، هرچند میدانید که در پایان، درهای قطار باز میشوند و دوباره به روشنایی روز قدم میگذارید.
دانستن این که هنوز اینجا هستید و در امان، همیشه اطمینان بخش است، اطمینان بخش است که بدانید هیچ چیز عجیب و غریبی اتفاق نیفتاده، خوب است گاه گاهی بچه شویم و کمی بترسیم. نه از دولتها، نه از قوانین، نه از پیمانشکنیها یا حسابرسیها یا جنگهای دور، بلکه از ارواح و چیزهایی مثل آن که وجود ندارند، چون آنها اگر وجود هم داشته باشند هیچ آسیبی به ما نمیرسانند.»
#چطور_بنویسیم
🏠‧₊˚@WriteClub
"خلاقیت به پایان نمیرسد.
هرچه بیشتر به خرج بدهی، بیشتر داری."
- مایا آنجلو✒️
#به_نویسنده
🏠‧₊˚@WriteClub
دستمو جلو دهانم قرار دادم آرام گفتم "اوه خدای من"
بیشتر از پیش نزدیکم آمد
عاجزانه زمزمه کردم "تو منو میبینی؟ چرا اینطوری شدی؟"
رویش را از من برگرداند؛ گویی خجالت زده شده "آره عزیزم من میبینم اما فکر نمیکردم انقدر ترسناک شده باشم"
با وحشت و قلبی که هر لحظه امکان ایست داشت نالیدم "ترسناک؟ چشمی نداری! چشماتو دراوردی؟ دراوردن؟ چیشده خب یه چیزی بگو، اصلا چطوری بدون چشم منو میبینی؟ چطوری پلک میزنی وقتی بین اونا هیچ چشمی نیست؟"
"چیزی نشده عزیزم این تازه اول راهه، میخوام یه تغییری بکنم"
برگشت؛ اما همچنان چشمهایش بسته بود.
آن چشمها من را تا حد مرگ میترساند مخصوصا که میتوانست با نبود تخم چشم مرا ببیند.
دستهایش را باز کرد و با لحن همیشگیاش گفت "نمیخوای با یه آغوش گرم خستگی همسرتو بدر کنی؟"
در ذهنم نمیگنجید قراره با همچین آدمی زندگیام را ادامه دهم؛ زندگیای که با وجود فرزندمان قرار بود شیرینتر شود.
دعا میکردم همه مکالمه ما خوابی بیش نباشد، از ته دل زار میزدم و در ذهنم پژواک حرفهاش میچرخید 'اول راه' 'تغییر'
نویسنده؛ Ana🎴
#باشگاه_نویسندگی
🏠‧₊˚@WriteClub