باشگاه نویسندگی.
وقتش نیست که
به جهانِ داستانهات
یه شانس برای زنده بودن بدی؟
نیل گیمن، درباره ترس و فلسفه
پشت داستانهای ترسناک، میگوید:
«ترس، البته در مقادیر پایین، بسیار شگفت انگیز است. شما سوار قطار ارواح میشوید و به دل تاریکی میزنید، هرچند میدانید که در پایان، درهای قطار باز میشوند و دوباره به روشنایی روز قدم میگذارید.
دانستن این که هنوز اینجا هستید و در امان، همیشه اطمینان بخش است، اطمینان بخش است که بدانید هیچ چیز عجیب و غریبی اتفاق نیفتاده، خوب است گاه گاهی بچه شویم و کمی بترسیم. نه از دولتها، نه از قوانین، نه از پیمانشکنیها یا حسابرسیها یا جنگهای دور، بلکه از ارواح و چیزهایی مثل آن که وجود ندارند، چون آنها اگر وجود هم داشته باشند هیچ آسیبی به ما نمیرسانند.»
#چطور_بنویسیم
🏠‧₊˚@WriteClub
"خلاقیت به پایان نمیرسد.
هرچه بیشتر به خرج بدهی، بیشتر داری."
- مایا آنجلو✒️
#به_نویسنده
🏠‧₊˚@WriteClub
دستمو جلو دهانم قرار دادم آرام گفتم "اوه خدای من"
بیشتر از پیش نزدیکم آمد
عاجزانه زمزمه کردم "تو منو میبینی؟ چرا اینطوری شدی؟"
رویش را از من برگرداند؛ گویی خجالت زده شده "آره عزیزم من میبینم اما فکر نمیکردم انقدر ترسناک شده باشم"
با وحشت و قلبی که هر لحظه امکان ایست داشت نالیدم "ترسناک؟ چشمی نداری! چشماتو دراوردی؟ دراوردن؟ چیشده خب یه چیزی بگو، اصلا چطوری بدون چشم منو میبینی؟ چطوری پلک میزنی وقتی بین اونا هیچ چشمی نیست؟"
"چیزی نشده عزیزم این تازه اول راهه، میخوام یه تغییری بکنم"
برگشت؛ اما همچنان چشمهایش بسته بود.
آن چشمها من را تا حد مرگ میترساند مخصوصا که میتوانست با نبود تخم چشم مرا ببیند.
دستهایش را باز کرد و با لحن همیشگیاش گفت "نمیخوای با یه آغوش گرم خستگی همسرتو بدر کنی؟"
در ذهنم نمیگنجید قراره با همچین آدمی زندگیام را ادامه دهم؛ زندگیای که با وجود فرزندمان قرار بود شیرینتر شود.
دعا میکردم همه مکالمه ما خوابی بیش نباشد، از ته دل زار میزدم و در ذهنم پژواک حرفهاش میچرخید 'اول راه' 'تغییر'
نویسنده؛ Ana🎴
#باشگاه_نویسندگی
🏠‧₊˚@WriteClub
آن خدایی که گنجینههای آسمانها و زمین به دست اوست، وقتی به تو اجازه دعا داده است یعنی اجابت آن را بر عهده گرفته است .
- بخشی از نامهی امیرالمؤمنین به امام حسن(عليهالسلام)