دایاناتلو خانوم 1.mp3
14.29M
داستان ترکی از الطاف امام رضا علیهالسّلام به مناسبت دهه کرامت 1403 (فایل شماره ۱)
دایاناتلو خانوم 2.mp3
11.12M
داستان ترکی از الطاف امام رضا علیهالسّلام به مناسبت دهه کرامت 1403 (فایل شماره ۲)
خاطراتی از الطاف و کرامات امام رضا علیهالسّلام(به مناسبت دههی کرامت)
پاهایی که میلرزیدند (۱)
پسر نوجوان روی فرش کف اتاق دفتر کار پدرش زانو زده و اوراق را مرتّب میکرد. آن روز من به طور اتفاقی او را در آنجا دیدم. چند ماه قبل، یکی از کارکنان حرم مطهر امام رضا علیهالسّلام به من گفته بود که که پدر این نوجوان که اهل قلم و همکار هم هستند، فرزند شفا یافتهای دارد.
در این مدّت من چندین بار به ایشان مراجعه کرده بودم ولی موفق به دریافت خاطرهی شفا یافتن فرزندشان نشده بودم. او داستانش را چند سال پیش در کتابی منتشر کرده و نسخههای کتابش را هم تمام کرده بود. با پیگیری من، او تلاش میکرد یک نسخه از کتاب را پیدا کرده و تصویر داستان را گرفته و به من بدهد.
انگار آن روز شانس به من رو کرده بود که هم پدر تصویر داستان را با خود آورده بود و هم خود فرزندش که حالا نوجوانی شده بود در آنجا بود و به پدرش کمک میکرد. پدرش او را معرّفی کرد و گفت:
- همین پسرم بود که با عنایات امام رئوف، خداوند سلامتیاش را به ما برگرداند.
وقتی نشستم و تصاویر صفحات کتاب را مرور کردم، دیدم نوشته شده بود:
طبیعت، فصل دلانگیزش را جشن گرفته بود. همهجا با رایحهی شکوفههای بهاری و جشن ولادت هشتمین حجّت خدا یعنی امام رضا علیهالسّلام بوی عطر گرفته بود. سوّمین فرزند خانوادهی ما در چنین روزی به دنیا آمد. برای همین هم نام او را وحیدرضا گذاشتهایم.
پس از این که در میان شادی و سرور خانواده، کودک را از زایشگاه به خانه آوردیم، متوجّه شدیم که بدن طفل آنقدر ضعیف و شُل هست که قادر به مکیدن شیر از سینهی مادرش نیست. چند روزی به همین منوال گذشت و ما کمکم متوجه شدیم که او قادر به نگهداری سر و دست و پاهایش هم نیست. بدتر از آن، هنگامیکه میخواست با صدایی ضعیف گریه کند، بدنش به شکل نیمدایره به عقب خم میشد.
ما هر روز نگرانتر از روز قبل میشدیم. چارهای نبود جز مراجعه به پزشک و انجام معاینات و طبق دستور پزشک، گرفتن سیتیاسکن و غیره.
در میان حزن و اندوه ما، پزشک، با مشاهده تصاویر و نتیجهی آزمایشات، اعلام کرد که لکّههای سیاهی در مغز کودک دیده میشوند که نشان از نرسیدن اکسیژن کافی به مغز است. به عبارت دیگر، کودک دچار بیماری هیپوکسیای پیشرفته و غیر قابل درمان بود. سرانجام، پزشک، مقداری دارو و دویست جلسه هم فیزیوتراپی تجویز کرد.
من و همسرم در حالیکه در غم و اندوهی عمیق فرورفته بودیم، با چشمانی اشکبار مطب دکتر را ترک کردیم. امّا به یک پزشک بسنده نکرده، به چند پزشک دیگر هم مراجعه کردیم، همگی نظر پزشک اوّل را تایید کردند. پس از آن هم، هرکس هر پزشک حاذقی را معرفی میکرد، ما کودک را به پیشش میبردیم، بلکه درمانی برای مشکل فرزندمان پیدا کنیم.
علاوه بر مراجعه به پزشکهای متعدد، من و مادرش هم شروع کردیم به مطالعه در بارهی این بیماری. امّا هر چه اطّلاعاتمان افزایش مییافت، امیدمان از درمان بچّه کاهش مییافت.
سرانجام، خدا را شکر، به پزشکی مراجعه کردیم که بسیار صمیمی و مهربان بود. او به ما توصیه کرد که ناامید نباشیم و به تلاشمان ادامه دهیم. مدّت زیادی داروهای تجویز شده را به بچّه خوراندیم و یکصد جلسه فیزیوتراپی هم انجام دادیم، امّا هیچ بهبودی حاصل نشد.
ما، مخصوصا همسرم، برای فراگیری مهارت کنار آمدن با یک فرزند معلول، به مراکز آموزشی خاص میرفتیم. با این حال همهی این تلاشها بینتیجه بود. هر روز که میگذشت، خستهتر از روز پیش به خانه برمیگشتیم و صبر و توانمان را از دست میدادیم.
روزها و شبها پشتسرهم میآمدند و میگذشتند و غصّه و نگرانی ما از وضعیت بچّهمان بیشتر و بیشتر میشد. من که کارمند آستان قدس بودم، روزی، هنگام ورود به محل کارم در حرم، با دلی شکسته و چشمانی اشکبار، شروع کردم به نجوا کردن:
- یا امام رضا علیهالسّلام!" آقا جان! شما خودتان از نگرانی و اندوه ما آگاهید. شما از درد بیدرمان فرزند ما خبر دارید. اگر صلاح میدانید لطفی در حقّ ما بکنید. شما بزرگوار و بخشندهاید، شما نزد خدا آبرو دارید. پس لطفی کنید و از خدا شفای بچّهی ما را بخواهید و سایهی ناراحتی و نگرانی را از سر خانوادهی ما دور کنید. همسرم شب و روز ندارد. وجود او درهم ریخته است."
ادامه دارد...
#کرامات_رضوی
#عظیم_سرودلیر
خاطراتی از الطاف و کرامات امام رضا علیه السلام ( به مناسبت دهه کرامت)
پاهایی که می لرزیدند (2)
آن روز گذشت. شب هنگام، من، همسرم و بچّههایمان به حرم مشرّف شدیم. نشستیم در گوشهای و بچّههایمان را به دورمان جمع کردیم. وحیدرضا در آغوش من بود و من در حالیکه روی دو زانو نشسته بودم، شروع کردم به التماس و التجا به امام رضا علیهالسّلام:
- مولای من! شما به آهو، بهخاطر بچّهاش، رحم کردید و ضامنش شدید. این بچّهی مرا هم از درِ خانهات رد نکن. به این پدر شکستهدل، و مادر بیقرار هم لطفی بکن!
من که حال معنوی عجیبی داشتم، چشمهایم را به روی بچّهام دوخته بودم و هی زمزمه میکردم و بیاختیار اشک میریختم و قطرات اشکم به روی بچّه میچکید و آقا را به مادرشان حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها و فرزند دلبندش حضرت امام جواد علیهالسّلام قسم میدادم که نظر لطفی به ما داشته باشد. در آن حال معنوی خاص، احساس میکردم در عالم دیگری سیر میکنم. احساس میکردم که آقا مرا میبیند و مرهمی به زخم دلم میگذارد. من قبلا هم الطاف زیادی از این آقای مهربان دیده بودم.
در حالیکه دلم لبریز از تضرّع و زاری در محضر آقا بود، دستم را روی پاهای بچّه گذاشتم. ناگهان دیدم پاهایش مثل برگ درخت میلرزد. وقتی لرزش پای بچّه را دیدم جا خوردم. انگار کسی داشت پاهای او را به شدّت میلرزاند. نگرانی تمام وجودم را گرفت. به همسر و بچّههایم هم نمیتوانستم چیزی بگویم. به صورت و لبهای نازک او خیره شدم. وقتی لبخند را روی لبهایش دیدم، دلم آرام گرفت و آن را به فال نیک گرفتم و مطمئن شدم که به سرانجام خوبی ختم خواهد شد.
آن شب، پس از زیارت به خانه برگشتیم. حال بچّه کمکم رو به بهبودی رفت. مکیدن سینهی مادرش را آغاز کرد، دستها و پاهایش شروع کردند به تکان خوردن، زبانش باز شد و به تدریج کلماتی را ادا کرد و مانند سایر بچّههای سالم رشد کرد و بزرگ شد. همانطور که الأن دارید میبینید، خدا را شکر با نظر کریمانهی امام رئوف، حضرت علیبن موسیالرّضا علیه السّلام نوجوانی هست صحیح و سالم، بدون هیچ عیب و نقص و الان هم که در خانه بیکار بود آمده به پدرش کمک میکند.
شهادت میدهم که شما سخن ما را میشنوید، جواب سلاممان را میدهید، شما زنده هستید و نزد خدا روزی دارید. شهادت میدهم که شما هرکسی را که در راه رضای شما قدم برمیدارد، به راهی که مورد رضایتان هست راهنمایی میکنید.
پایان
#کرامات_رضوی
#عظیم_سرودلیر
هدایت شده از خواندنی های سرو
8.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ|کوچه پس کوچه های مشهد
🔹با نوای حاج علی ملائکه
با لهجه زیبای مشهدی
💫 به مناسبت ولادت آقاجانمان امام رضا علیه السلام 💐
هدایت شده از خواندنی های سرو
گفتم این مشهد چرا هی بیقراری میکند
جای باران، سیل اشک از دیده جاری میکند
حال میبینم که اکنون در عزای خادمی
پرچم مشکی نشانده گریه زاری میکند
🖤🖤🖤
هدایت شده از خواندنی های سرو
ادای دین
منشی پس از دقّ الباب، به آرامی در اطاق را باز کرد و در ورودی اطاق ایستاد و گفت " حاج آقا ببخشید! یک کشیش مسیحی میخواهد شما را ببیند." آقای حیدری، مدیر تبلیغات حرم، از روی صندلی بلند شد و در حالیکه به طرف در زُل زده بود گفت "لطفا به داخل راهنمایی کنید!"
لحظهای پس از خارج شدن منشی، مرد میانسال قد بلندی با تمأنینه از چارچوب در عبور کرد و در مدخل اطاق، مکث کوتاهی کرده و مؤدبانه سلام داد. آقای حیدری از پشت میز خارج شد و در حالی که جواب سلام مهمان را می داد به سمت او حرکت کرد. آن دو در وسط اطاق به هم رسیدند و پس از دست دادن و احوالپرسی گرم، با تعارف آقای حیدری، روی صندلی دور میز عسلی نشستند.
مهمان که فارسی را به سختی صحبت میکرد خودش را چنین معرّفی کرد:
-من کشیشی هستم ایرانیالأصل ساکن واتیکان. پدرم هم اسقف آنجاست. من گاهگاهی برای دیدار و همچنین زیارت به ایران میآیم. این بار هم توفیقی دست داد که به زیارت امام هشتم علیهالسّلام نایل شوم.
آقای حیدری که از گفتار مهمان شگفت زده شده بود پرسید :
-شما که کشیش هستید در زیارت ائمّة ما چه میکنید؟
مرد پاسخ داد:
-من در ظاهر کشیشم ولی در باطن شیعه و پیرو ائمّه معصومین سلامالله علیهم هستم.
آقای حیدری با مهربانی و ادب ادامه داد:
-میشه از شما خوهش کنم که راز این قضیّه را برای ما باز کنید؟
مرد پاسخ داد:
-بله.
آقای حیدری از جا برخاست تا دستگاه ضبط صوت را آماده نموده و سخنان این مهمان شگفتانگیز را ضبط و نگهداری کند. مرد لبخندی زد و گفت:
- من صحبت می کنم به شرط این که حرفهای مرا در رادیو یا رسانه دیگری پخش نکنید. اگر پخش کنید جان من به خطر خواهد افتاد.
آقای حیدر هم لبخندی زد و گفت:
-چشم. قول میدهم که پخش نکنیم.
مرد داستانش را این چنین نقل نمود:
" در دوران نوجوانی، قبل از این که به واتیکان منتقل شویم، ما در ایران زندگی میکردیم. در آن دوران من دچار بیماری شدم. با مراجعه به پزشک، پس از معاینات و آزمایشهای گوناگون، مشخص گردید که بیماری من سرطان خون است. پدر و مادرم تمام تلاششان را به کار بردند تا درمانی برای درد من پیدا کنند. آنها مرا به آلمان و اتریش هم بردند تا شاید کسی یا جایی پیدا کنند که بتواند بیماری مرا درمان کند. امّا همه تلاشها بیفایده بود.
آنها با نا امیدی مرا به ایران برگرداندند. یک روز که حالم خیلی خراب شده بود، مرا به بیمارستان مخصوص مسیحیان برده و در بخش بستری کردند. با وخیم تر شدن اوضاع من، دستور داده شد که مرا به اطاق ویژهای منتقل کنند. در این اطاق یک خانم پرستار زرتشتی خدمت میکرد و یک پرستار مسلمان مرد.
آن روزها ایام فاطمیّه بود. صدای ضعیف مرثیه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها از درز در و پنجره در فضای اطاق میپیچید.
پرستار مرد که خیلی هم مقیّد به رعایت آداب اسلامی نبود ضمن صحبت با من، گفت که مادر بزرگش میگوید فاطمه زهرا سلامالله علیها هم بیمارها را شفا میدهد. بعد به من توصیه کرد که به ایشان متوسّل بشوم، شاید برای درمان من هم افاقه داشته باشد.
من که از همه جا قطع امید کرده بودم در خلوت و تاریکی شب متوسّل شدم به بانو. نزدیکهای صبح بود که دیدم نوری از پنجره به داخل اطاق تابید. از میان نور پیکر بانویی ظاهر شد. فکر کردم که حضرت مریم (س) است. امّا او خودش را معرّفی کرد و فرمود "شما به فرزندم حسین خدمت کردهای. مورد عنایت هستید." بعد از بیان این جمله از نظرم غایب شد. از آن لحظه به بعد حال من رو به بهبودی گذاشت.
پس از مرخّص شدن از بیمارستان به خانه برگشتم. به سراغ آلبوم عکسهای کودکیام رفتم. در میان عکسها، چند عکس از مراسم سینهزنی دستههای عاشورا را دیدم که من هم در میان آنها بودم. آن زمان من کودکی بیش نبودم. از مراسم سینهزنی دستهها خوشم میآمد. میرفتم و قاطی آنها میشدم. به گوسفندهایی که برای قربانی جلو دسته میآوردند آب و علف میدادم. از علمها خوشم میآمد و می رفتم دستههای علمها را می گرفتم."
مرد، در حالی که اشگ در چشمهایش حلقه زده بود سرش را بلند کرد و دست برد به جیب بغلش و چند قطعه عکس از جیبش در آورد و گذاشت روی میز مقابل آقای حیدری، بعد با بغضی در گلو بریده بریده ادامه داد "اینها همان عکسهایی هستند که آن زمان از من در داخل دستههای عزاداری گرفته شده است."
نقل کننده رویداد: مرحوم آقای غلامحسین حیدری مدیر تبلیغات وقت حرم مطهر امام رضا علیهالسّلام
نویسنده: عظیم سرودلیر