#دوران_نوجوانی
#راوی_همرزم_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدعلی_هاشمپور
مابا محمدعلی بچه محل بودیم و تقریبا با بیشتر بچه های محل متولد دهه ی هزارو سیصد و چهل بودیم. هر خانه ای چندتا بچه داشتند که اکثرا هم سن و سال و هم مدرسه ای بودیم. ما باهم به مدرسه می رفتیم. بعد از مدرسه به زمین بازی روستا که همه ی بچه های روستا در آنجا دور هم جمع می شدند می رفتیم و ساعتها باهم گوی بازی می کردیم و خسته هم نمی شدیم. توی دعواها پشت هم بودیم و بیشتر دعواهای ما لفظی بود و با بچه های روستای کمال آباد بود که سر بعضی مسائل باهم بگومگو می کردیم. گاهی باهم به صحرا می رفتیم تا هم تفریح کنیم و هم به بزرگترها در کار کشاورزی کمک کنیم. موقع مراسمات مذهبی هم که می شد معمولا به امامزاده ی روستا می رفتیم و در مراسمات شرکت می کردیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#دوران_نوجوانی
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#علی_هاشمپور
علی بچه بازیگوش و کنجکاوی بود. از همان کودکی با محبت و فامیل دوست بود. وقتی به سن مدرسه رسید من ازدواج کرده بودم. زمانی که به خانه ما میآمد با اینکه سن و سالی نداشت ولی سر راه خرید میکرد که دست خالی به منزل ما نیاید. وقتی بچه اولم به دنیا آمد، چون قالی میبافتم، بچهام را به مادرم میسپردم تا مراقبش باشد. علی میآمد و بچه را بغل میکرد و دور خانه میگرداند. بچه دومم که به دنیا آمد او را هم خیلی دوست داشت، اما یک علاقه خاصی به بچه اولم داشت. اسم بچه اول را محمد گذاشته بودیم ولی، چون در خانواده و اطرافیان محمد زیاد داشتیم همسرم میگفت محمد را علی صدا بزنیم. تا شهادت برادرم، پسرم را محمدعلی صدا میزدیم، برادرم که شهید شد فقط علی صدایش میزنیم. برادرم با بچههای کوچک خیلی انس داشت و به بچهها بسیار محبت میکرد. بچههای کوچک را زیر بازارچه منزل پدرم جمع میکرد و میرفت برایشان خوراکی میخرید.
علی مهربان و دلرحم بود. قدیم مردم با کوزه یا دبه از چشمه آب شیرین میآوردند. یک روز علی که حدوداً هشت سالش بود آمد و گفت به یک پیرزن کمک کرده و با کوزه برایش آب آورده است. ما گفتیم چرا این کار را کردی؟ هنوز توان این کارها را نداری؟ نگفتی یک وقت بیفتی و کوزه پیرزن را هم بشکنی؟ گفت ناراحت نباشید، مراقب هستم و با همین مراقبت به اهالی محله کمک میرساند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398