#صدای_صوت_قرآن
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدتقی_مصطفایی
محمدتقی صبح که اذان می گفت به نماز می ایستاد و بعد از نماز قرآن می خواند. یبار پسر عموم از کاشان میاد اصفهان و میره منزل برادرم مهمان میشه. خونه محمدتقی چون زیاد بزرگ نبود اونشب پسر عموم گوشه ی سالن می خوابه ؛ صبح که میشه روال هر روز محمد تقی بعد از اذان صبح به نماز می ایسته و چون سالن خونشون کوچیک بوده تقریبا بالای سر پسر عمومم که خواب بوده می ایسته بعد طبق برنامه ی هر روز بعد از نماز سر سجادش میشینه و قرآن تلاوت می کنه. پسر عمومم از همه جا بیخبر صدای قرآن خوانی محمدتقی رو که می شنوه در خواب فکر می کنه از دنیا رفته و با خودش میگه یا حضرت عباس من کی مُردم که خودم خبر ندارم. و یباره با ترس و وحشت از خواب میپره و میبینه که هنوز زنده است و این محمدتقیه که داره بالای سرش قرآن می خونه.
و با لهجه کاشانی به محمد تقی میگه : پدرت خوب مادرت خوب این چه بلائیه سر من آوردی داشتم از ترس سکته می کردم فکر کردم به رحمت خدا رفتم. محمدتقیم خوش خنده بود تا این حرفا رو می شنوه کلی می خنده و بعد این ماجرا تبدیل به خاطره ی شیرین میشه و از دست این دو پسر عمو کلی می خندیم. محمدتقی عادت داشت هر وقت خیلی خوشحال بود می خندید و لباشو گاز می گرفت وقتیم خیلی از موضوعی ناراحت میشد باز لباشو گاز می گرفت ، منم بهش می گفتم داداش در هر دو صورت تو لباتو گاز بگیر!
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#بمباران_سبزه_میدان
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدتقی_مصطفایی
شبی که قرار بود پیکر محمدتقی رو بیارند. صبحش صدام ملعون اصفهان و بمباران کرد. و منزل محمدتقی هم تو بازار سبزه میدان بود. دوتا دخترای محمدتقی صبح حاضر شده بودند به مدرسه برند، تا وسط کوچه هم رفتند؛ یک دفعه زن برادرم رفت صداشون زد؛ گفت: وضعیت قرمزه برگردید. دخترای برادرم برگشتند به سمت خونشون که یباره سبزه میدون و بمبارون کردند. و منزل محمدتقی تقریبا با یکم فاصله نزدیک مسجد جامع بود و سه مرتبه این خونه ی محمدتقی به شدت از موج انفجارها لرزید و دیوار خونشون ترک برداشت. و آجیل فروش سر کوچشون یه گونی آجیل روی شانه اش گذاشته بود و داشت می رفت که جلوی پای دخترای برادرم تو کوچه شهید شد. اونروز خیلیا تو بازار به شهادت رسیدند و بازار وضعیت آشفته ای پیدا کرد. ولی الحمدلله بچه های برادرم محمدتقی اتفاقی براشون نیوفتاد. محمدتقی پنج تا بچه داره که سه تاشون دخترند و دوتا هم پسر داره؛ که بعداز اونهمه سختی بزرگ شدند و به ثمر رسیدند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#نحوه_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهیدان_اعلمی
سال۱۳۵۸ سپاه تشکیل شده بود و برادر بزرگم محمدباقر هم عضو سپاه شده بود. مدتی بعد از پیروزی انقلاب حزب کومله و دموکرات در کردستان اعلام موجودیت کردند و دست به جنایات فجیعی زدند؛ برای همین سپاه برای نجات مردم آن منطقه نیرو به کردستان اعزام می کرد و خیلی از دوستان برادرم محمدباقر هم به کردستان رفتند و به شهادت رسیدند. اوایل آبان ماه همان سال بود که پسر خاله ام شهید علیرضا قدمی برادرم محمدباقر را بدرقه می کند تا به جوانرود کرمانشاه اعزام شود و محمدباقر در ۲۱ آبان ماه هم به شهادت رسید. محمدباقر چون به کار مخابرات وارد بود در جبهه مسئول مخابرات یک قسمت شده بود و یک روز که محمدباقر بیسم در دست داشت ستون پنجم از پشت سر صدایش میزند و محمدباقر چون صدایش آشنا بود وطرف را می شناخت بر می گردد که نگاهش کند با تیر کالیبر قلبش را نشانه می گیرند و به طرفش شلیک می کنند و آن تیر پس از متلاشی کردن قلب نازنین برادرم با کندن یک تکه از گوشت پشت کمر محمدباقر از بدنش خارج می شود. محمدباقر قبل از شهادتش در فاصله ای که بر می گردد و میبیند مورد هدف قرارش دادند سریع بیسیمی که در دست داشت را محکم به زمین می کوبد و خورد می کند تا بدست دشمن نیافتد. و همان لحظه همرزمان برادرم قاتلش را می کشند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#خبر_شهادت_مهدی
#راوی_خواهر_گرامی
#شهیدان_اعلمی
برادرم مهدی فردی مهربان و دلسوز و خوش اخلاق بود و در جبهه دو روز قبل از شهادتش دوستانش که به شهادت می رسند پیکر آنها را به عقب انتقال می دهد و خیلی بخاطر شهادت دوستانش ناراحت بود و برای ما نامه فرستاده بود نوشته بود: دوستانم شهید شدند ولی من گریه نمی کنم چون روحیه ام خراب می شود اما شما بجای من برای دوستان شهیدم گریه کنید. اما وقتی خودش به شهادت رسید نتوانستند پیکرش را برگردانند و چهارده سال در همان جای شهادتش باقی ماند و بعد از چهارده سال پاره های استخوانهایش همراه با پلاکش پیدا شد و به ما خبر دادند که پیکر آقا مهدی پیدا شده است. زمانی که مهدی به شهادت رسیده بود همسرم آقای قدمی اطلاع پیدا کرده بود وچون من سر پسرم باردار بودم آرام آرام خبر شهادت مهدی را به من گفت و من مانده بودم حالا چطور این خبر را به پدر ومادرم بگویم. حدود دو روزمن سعی میکردم بهترین غذاها را برای پدر و مادر و خواهر؛ برادرهایم بپزم هم خودم سرگرم بشوم هم به آنها بد نگذرد. هرکس هم زنگ میزد من به سرعت خودم را به تلفن میرساندم تا مبادا به مادر و پدرم خبر بدهند. اما بالاخره بعد از دو روز از طرف مسجد دارالسلام آمدند و خبر شهادت مهدی را به خانواده اعلام کردند ،که غم سنگینی بود و من انگار تازه میتوانستم گریه کنم و بغضم را باز کنم. بعد از مراسم سوم همسرم و تعدادی از اقوام به جنوب و شلمچه و خیلی از شهرهای دیگه رفتن تا بلکه بتوانند اثری از پیکر برادرم مهدی پیدا کنند ولی روز هفتم دست خالی برگشتند و مراسم هفتم را برگزار کردیم و پس از چهارده سال در ایام فاطمیه تعداد زیادی از پیکر مطهر شهدا را آوردند وتشییع کردند که برادرم مهدی دربین آنها بود و پیکرش درکنار همسرم درقطعه ۲۶ آرام گرفت. بعد از شهادت تعدادی ازعکس های مهدی ر برایمان آوردند و نشان می داد مهدی در آن دوماه آخر چقدر بزرگ شده بود. دریکی ازعکس ها چون ایام فاطمیه بود مهدی شال سیاهی را به کمرش بسته بود؛ که یکشب هم مادر خواب مهدی را دید و از ایشان سوال می کند پسرم مهدی چطور شهید شدی؟ گفته بود خیلی راحت! عکسم را دیدی شال سیاه بسته بودم؛ یک یا فاطمه زهرا(سلام الله علیها) گفتم و سریع مادر مرا برد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#سعادت_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_ابراهیم_زاده
شهید حسن میربیگی پسر خاله ام سرباز بود و نامزد داشت ولی برادرم رضا بسیجی بود و هنوز به سن سربازی نرسیده بود و در فکر ازدواج بود. بخاطر همین دختر یکی از فامیل نشان کرده اش بود که قرار بود بعد از اینکه از جبهه برگشت خواستگاری رسمی انجام شود و عقد کنند. حسن و رضا یک علاقه عجیبی بهم داشتند بغیر از اینکه فامیل و پسر خاله بودند با هم خیلی رفیق بودند و یک محبت خاصی نسبت بهم دیگر داشتند تا به آنجایی این دو بهم وابسته بودند که وقتی حسن به جبهه رفت رضا هم دوری اش را طاقت نیاورد و گفت: من هم باید به جبهه بروم و با تلاش و پشتکاری که داشت خودش را به جبهه غرب رساند. مادرمان قبل از اعزامش به کردستان به رضا می گفت: رضا پسرم ای کاش به کردستان نمی رفتی شنیدم کومله ها خیلی جنایتهای وحشتناکی می کنند. اگر ممکن است به اهواز برو ؛ آن شب یادمنمی رود رضا در جواب مادرمان یک لبخندی زد و گفت: مادر من می خواهم بدانم آیا خدای کردستان با خدای اهواز فرق می کند؟خدای هر دو مکان یکی است و بدان اگر من سعادت داشته باشم شهید بشوم همین جا هم شهید می شوم. ولی اگر سعادت نداشته باشم هر جای دنیا که بروم شهادت را به من عطا نمی کند.
#دعایی_که_اجابت_شد
رضا وقتی می خواست به جبهه اعزام شود آمد مرا بوسید و در گوشم گفت: خواهر گلم دعا کن من شهید شوم. من هم که هنوز بچه سال بودم چه می دانستم شهادت چیست؛ گفتم: دعا می کنم به آرزویت برسی. و رضا حاجت روا شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#آرزوی_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#یدالله_احمدی
برادرم یدالله همیشه از من می خواست که سر نمازهایم برایش دعا کنم شهید شود. من هم در جوابش می گفتم: این حرف و نزن مامان و بابا اونوقت خیلی اذیت می شوند که باید داغ تو را ببینند. آنها آرزو دارند تو را در رخت دامادی ببینند. گفت: من کاری می کنم که آنها مرا در رخت دامادی هم ببینند. بعد قبل از اینکه به جبهه اعزام شود به خواستگاری نوه ی عمه امان رفت و عقد کرد؛ بعد از مراسم عقد یک روز به من گفت: آبجی حالا که مامان و بابا مرا در رخت دامادی دیدند و به آرزویشان رسیدند دیگر برایم دعا کن که من هم به آرزویم برسم و شهادت روزیم شود. گفتم: این چه حرفیه که می زنی هنوز مامان آرزو دارد که عروسی تو را ببیند و ان شاء الله بچه های تو را ببیند. من هم که خودت میدانی هیچ کسی را ندارم یک شوهر مریض دارم و گرفتارم و تو باش که حامی من باشی. یدالله در جوابم گفت: تو دعا کن که من شهید شوم من می روم آن طرف دعایت می کنم که مشکلاتت برطرف شود و دلت شاد شود.
و یدالله کلا شش ماه عقد بود بعد به شهادت رسید. یعنی یدالله هم آرزوی پدر و مادرمان را برآورده ساخت که اورا در رخت دامادی ببینند و هم خودش به آرزویش که شهادت بود رسید.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#خبر_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدتقی_مصطفایی
ما وقتی محمدتقی به شهادت رسید خبر از این اتفاق نداشتیم. یکی از برادرام اومد و به من گفت: آبجی کاراتو بکن تا باهم بریم خونه محمدتقی یه دو سه روزی پیش زن و بچه محمدتقی بمون اوناهم تنهاند. ولی دیدم برادرم خیلی ناراحته و گریه می کنه ؛ بهش گفتم: چی شده ؟ چرا گریه می کنی؟ گفت: هیچی خبر شهادت یکی از دوستامو بهم دادند باورم نمیشه. گفتم: کی شهید شده؟ من می شناسم ؟ گفت: نه تو نمی شناسی؛ خلاصه ما رفتیم منزل محمدتقی ومن اونجا موندم. زن محمدتقی هم که خبری از محمد تقی نداشت بامن درد و دل می کرد؛ می گفت: از وقتی محمدتقی رفته خبری ازش ندارم و نمی دونم کجاست و چکار میکنه! یه تماس هم نگرفته ؛ حالا برادرام خبر داشتند ولی ما بیخبر بودیم. و میرند
اهواز همراه بچه های سپاه با هلیکوپتر دنباله تموم منطقه و جاده ای که سیلاب شده بود رو می گردند بلکه پیکر محمدتقی و راننده ماشین و پیدا کنند. ولی فقط موفق میشند پیکر راننده رو پیدا کنند اما پیکر محمدتقی و پیدا نمی کنند. و مجبور میشند بیاند به ما اطلاع بدند. وقتی مادرم خبر شهادت محمدتقی رو شنید خدا می دونه چکار کرد؛ می گفت: من دوتا بچه هام برند و شهید بشند و هیچ کدومشون یه پیکر نداشته باشند و هیچ کدوم یه مزار نداشته باشند که برم سر مزارشون!! ؛ مجیدم رفت و شهید شد و برنگشت حالا هم محمدتقی رفته و پیکر نداره ؛ من نمی تونم طاقت بیارم. (مجید برادر کوچیکه ی ما بود که دوسال قبل از محمدتقی به شهادت رسیده بود و مفقودالاثر شد). ما سه سال دنباله مشکی پوشیده بودیم. بعداز چهل روز جستجو پیکر محمدتقی رو پیدا نکردیم. رفتیم پیش حاج آقا امامی کاشانی ایشونم یه سری دعا دادند و گفتند بخونید و توسلاتی که میشد به اهل بیت علیهم السلام داشته باشیم و یادآوری کردند.اما باز خبری از محمدتقی نبود. دیدیم خبری از پیدا شدن پیکر نشد دیگه شهادتشو و به همه اعلام کردیم و براش یه مراسمی گرفتیم. و بعد از اون تموم مردای فامیل بخاطر مادرم بسیج شدند و گفتند: این مادر چشم به راهه و باید فکری کنیم و دست روی دست نگذاریم. و همگی رفتند سر صحنه تصادف و گوشه گوشه ی اون منطقه رو گشته بودند و متر به متر جلو رفته بودند. و ده ؛ داوزده روزی در منطقه تموم تلاششونو بندگان خدا کردند که اثری از محمدتقی پیدا کنند ولی باز چیزی پیدا نمی کنند و بر می گردند. بعد که مردای فامیل بر گشتند اصفهان فردای اون روز که اینا برمی گردند یه هیزم شکن داشته کنار رودخونه هیزم جمع می کرده از دور می بینه یه چیز سبز رنگی تو آب رودخونه پیداست. برادرم محندتقی چون لباس سبز سپاه تنش بود این زانوش از آب میزنه بیرون و اون هیزم شکن فکر میکنه شاخه درخته میره که از آب بیاره بیرون متوجه میشه این آدمه و لباس سپاه تنشه. میفهمه که چه اتفاقی افتاده سریع میره خبر میده . آخرین نفری که میره اهواز بلکه بتونه یه کمکی بکنه همسر من بود. اونجا داشته که با چند نفری راجع به محمدتقی حرف میزده که آره برادر زنم اومده و این اتفاقا براش افتاده. ازش می پرسند: اینکه میگی کیه؟ میگه: مصطفایی؛ اوناهم میگند: پیکر ایشونو همین الان به اینجا آوردند. همسرم علی آقا تا این خبرو می شنوه میره بالاسر محمدتقی و میبینه که بله پیکر بی جان محمدتقیه به خانواده اطلاع میده که محمدتقی پیدا شده؛ ولی اونجا اهواز پیکر محمدتقی رو برده بودند کالبد شکافی؛ چون احتمال می دادند می خواسته استاندار بشه این تصادف صحنه سازی باشه. برا اینکه زمان تصادفم راننده اصلی پشت فرمون نبوده که راه بلد بوده و به جاده آشنا بوده اون یکی که شهید شد پشت فرمون بوده که همراه محمدتقی به شهادت میرسه و آقای نباتی و راننده اصلی ماشین زنده می مونند. و پس از چهل روز پیکر محمدتقی رو آوردند و ما از اول عزاداریامون شروع شد و تا چهل روز بعد مراسم پشت مراسم داشتیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#صورت_خونین
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_کامران
وقتی پیکر برادرم را به محمد آباد آورده بودند شب هنگام تعدادی از فامیل به استقبال پیکر مطهر برادرم رفته بودند. من آن زمان هنوز اطلاعی از شهادت برادرم نداشتم. بعدا که برایم بازگو کردند گفتند: وقتی بالای سر برادرت رفتیم صورتش خونین و پر از خاک جبهه بود که با آب گرم صورتش را خوب شستیم و تمیز کردیم. دست و شکم برادرم بر اثر ترکش خمپاره از بین رفته بود که شنیدم در جبهه بخاطر خونریزی که داشت یک اورکت داخل شکمش گذاشته بودند که بتوانند پیکرش را به عقب انتقال دهند. همان شب پیکر برادرم را از محمدآباد به بسیج دستجرد می آورند و اهالی روستا همدیگر را خبر می کنند و تا صبح در بسیج رفت و آمد می کردند اما من چون بچه ی کوچک داشتم و کمی هم مریض بود متوجه رفت و آمد همسایه ها به بسیج نشده بودم و نگذاشته بودند که آن شب ما خبردار شویم ولی تمام فامیل و همسایه ها بدون اینکه ما بفهمیم کارهای مراسم تشییع برادرم را انجام داده بودند. صبح اول وقت از پشت بلندگو اعلام می کردند شهید آوردند. ولی به پدرم می گفتند: نه پسر حاج محمدعلی شهید شده است اما پسر شما مجروح شده است و به این بهانه پدرم را از خانه بیرون بردند تا در بین راه پدرم کم کم پذیرای شهادت برادرم شود. من حدود ساعت هشت صبح بود که فهمیدم برادرم شهید شده است.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#شهید_جاویدالاثر
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسن_احمدی
برادرم حسن بعد از اینکه از سفر مشهد آمد و با اهل خانواده خداحافظی کرد و رفت حدود پانزده روز بعد خبر شهادتش را آوردند ولی پیکر پاکش در همان محل شهادتش باقی ماند و وجاویدالاثر شد. مادرمان آن زمان مشهد بود؛ ما چند روز بود به هر کجا زنگ می زدیم تا خبری از برادرمان بگیریم به ما می گفتند ما شهیدی به نام حسن احمدی نداریم. به مادرمان تلفنی اطلاع دادیم که اصلا حسن را نمی شناسند. مادرم گفت به آنها بگویید که حسن جزو گروه شهید چمران است. (ما هر وقت از برادرمان سوال می کردیم جزو کدام گروه هستی می گفت من جزو گروه الله هستم، اما سری آخر خودش به مادرم گفته بود که اگر از من خبری شنیدید بگید که من جزو گروه چمران هستم) ما بعد از شنیدن این خبر مجدد تماس گرفتیم و تا گفتیم برادرمان جزو گروه چمران بوده است شهادتش را تائید مردند وگفتند خود دکتر چمران هم به شهادت رسیده است. و ما پس از آن هر چه تلاش کردیم نتوانستیم پیکر حسن را پیدا کنیم و مادرمان تا یک سال از اصفهان به تهران می رفت تا شاید بتواند در معراج شهدا بین اجساد مطهر شهدا پیکر برادر شهیدمان را شناسایی کند. اما از حسن خبری نمی شد. برای همین به مادرمان گفتند شما در روستایتان یک مراسم برای فرزند شهیدتان برگزار کنید تا بقیه هم کمتر پیگیر شوند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#بدرقه_آخر
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#علی_هاشمپور
علی هر دفعه که از جبهه می آمد من به استقبالش می رفتم و هر دفعه که می خواست برود تا دم در منزل بدرقه اش می کردم. زیاد پای اتوبوس نمی رفتم. اگر یکی از بچه ها می رفتند من هم به دنبالشان می رفتم. فقط دوبار تا پای اتوبوس رفتم و بدرقه اش کردم. علی خودش قبل از رفتن به منزل ما می آمد و با ما خداحافظی می کرد. سری آخری که می خواست برود به منزل ما آمد و با من خداحافظی کرد و از خانه بیرون رفت من تا دم در خانه مثل همیشه به دنبالش رفتم و بدرقه اش کرم؛ اما همین که رفت من خیلی دلم گرفت و ناراحت شدم و خیلی گریه کردم و پیش خودم می گفتم کاش تا دم در منزل نرفته بودم؛ خیلی ناراحت شدم. این دفعه انگار رفتن علی فرق می کرد مثل همیشه نبود. حدود یک ساعتی همین طور تو حال خودم بودم و گریه می کردم. بعد دیدم صدای در منزل می آید. رفتم درب منزل را باز کردم دیدم برادرم علی برگشته است و داخل منزل شد. از دیدن مجدد علی خیلی خوشحال شدم و گفتم: علی جان آمدی !؟ گفت: بله دوباره برگشتم؛ بعد پرسید: خواهر جان چرا تا من رفتم و برگشتم اینقدر صدایت گرفته است؟ گفتم: از آن لحظه ای که رفتی تا حالا گریه کردم. بعد گفت: خوب پس اگر من رفتم و برنگشتم می خواهی چکار کنی؟! گفتم: خدانکند این چه حرفی است که می زنی ان شاء الله که بروی و سربلند و سلامت برگردی؛ نمی گویم به جبهه نروید ؛ بروید اما با صحت و سلامت برگردید. علی گفت: محمد برادرمان فردا شب از جبهه برمی گردد و به مرخصی می آید. ایشان که می آید من باید به جبهه بروم و جای خالی اش را پر کنم. محمد
می آید در نبود من به شما سر می زند خوشحال باشید و دیگر ناراحت نباشید. من با شنیدن این حرفها بیشتر ناراحت شدم و بیشتر مطمئن شدم که اگر علی برود دیگر بر نمی گردد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#بصیرت_و_آگاهی
#راوی_خواهر_گرامی
#شهیدان_اعلمی
قبل از پیروزی انقلاب در دبیرستان درس می خواندم که دیرستان ما یک روز تصمیم گرفتند که تظاهرات کنند. برادرم محمدباقر وقتی شنید گفت: شما شروع کنید من همه ی دوستانم را خبر می کنم تا حامی شما باشیم. ما از دبیرستان که بیرون آمدیم دیدیم آقایانی که مبارز بودند دور ما را زنجیر گرفتند که کسی به ما آسیب نزند. در قضا به سر خیابان که رسیدیم مامورین به سمت ما شلیک کردند و گاز اشک آور زدند. برادرم قبل از رفتن به تظاهرات به من آموزش داده بود که حتما کبریت و روزنامه بهمراه داشته باشید تا اگر ماموران به سمت شما گاز اشک آور زدند سریع روزنامه را آتش بزنید و با فاصله جلوی صورتتان بگیرید که دود آن گاز اشک آور را خنثی کند و نفستان بند نیاید. آن روز تمام شد تا اینکه امام پس سالها تبعید به کشور عزیزمان ایران باز گشت ،و زمانی که امام آمد من به محمدباقر گفتم: تلویزیون ورود امام را نشان می دهد؛ اما محمدباقر گفت: نه؛ تلویزیون یک دقیقه نشان می دهد و بعد قطع می کنند من باید بروم و نماند وبه تهران رفت و دراستقبال ازامام شرکت کرد، بعد از آمدن امام،من ومادرم همراه خواهرکوچکترم پانزدهم،بهمن ۵۷ بود برای دیدارامام به تهران آمدیم. ماچون آن زمان در قم زندگی می کردیم به تهران آمدیم و چند روزی را در منزل خاله هایم مهممان بودیم،هنوز انقلاب به پیروزی نرسیده بود ولی انقلاب به اوج خود رسیده بود و شبانه روز مردم در خیابانها در حال مبارزه وتظاهرات بودند و ماموران شاه هنوز داشتند مقاومت می کردند تا انقلابیون را متفرق کنند. ماهم هر کمکی از دستمان بر می آمد کوتاهی نمی کردیم و حتی در ساخت کوکتل مولوتف به مبارزین انقلابی کمک می کردیم. زمانی هم که امام فرمودند من دولت تعیین می کنم ما آن روز در مدرسه رفاه بودیم و از طریق تلویزیون امام را دیدیم و سخنرانیش را گوش دادیم حالا بماند که چقدر جمعیت در مدرسه جمع شده بودند و صف به صف ایستاده بودند تا تصویر و صدای امام را ببینند وبشنوند.
انقلاب که پیروز شد مادر خیلی خوشحال بود و به برادرم محمدباقر می گفت: الحمدلله که انقلاب پیروز شد و خوشحالم که سالم هستی؛ محمدباقرگفت: مادر تازه اول کار هست؛ ما باید با آمریکا و انگلیس و اسرائیل که دشمن دین خدا و مسلمانان هستند بجنگیم، ما پیرو اسلام هستیم و این مبارزه تا پیروزی نهایی ادامه دارد. و این صحبت محمدباقر از روی بصیرت و آگاهی بود چون خیلی اهل مطالعه بود و این انقلاب واقعا انقلاب نور بود و این انقلاب بچه ها را در خود ذوب کرده بود و آنها را پرورش داده بود که توانستند بعد از پیروزی انقلاب هم با ایمانی راسخ واستوار هشت سال دفاع مقدس هم جلوی دشمنان تا دندان مسلح دنیا بایستند ومقاومت کنند و نگذارند یک وجب از این خاک و ناموسشان بدست دشمنان بیفتد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#گلوله_پلاستیکی
#راوی_خواهر_گرامی
#شهیدان_اعلمی
برادر شهیدم مهدی کلاس دوم دبستان که بود در خیابان نزدیک منزلمان تظاهرات زیاد می شد. یک روز نیروهای امنیتی دنبال بچه های انقلابی گذاشته بودند که آنها را دستگیر کنند. یک سلاحهایی شبیه گاز اشک آور دستشان بود که یک لوله هایی به اندازه پانزده سانتی متر با قطر پنج سانتی متر بود که گلوله های پلاستیکی فشرده داشت که به هر جای بدن برخورد می کرد متورم می شد و مویرگها پاره می شد و خونریزی داخلی می کرد که درد شدیدی را بدن بوجود می آورد. این گلوله های درد آور کسی را نمی کشت اما اگر به بدن می خورد درد شدیدی بر بدن عارض می شد. آن روز ماموران با استفاده از این سلاح گلوله ای را سمت برادرم مهدی شلیک کردند که برادرم می فهمد وجا خالی می دهد و گلوله به برادرم نمی خورد ولی به دست دوستش می خورد و دست دوستش متورم می شود. برادرم مهدی وقتی دید آن گلوله به دست دوستش برخورد کرده است خیلی گریه می کرد ومی گفت: من اگر می دانستم با جا خالی دادن من آن گلوله دست دوستم را هدف می گیرد جا خالی نمیدادم و می ایستادم تا گلوله به خودم بخورد و دوستم سالم بماند. مهدی بعد از این اتفاق خیلی از دوستش مراقبت می کرد و هر روز با دست پر به عیادتش می رفت و در کارها به اوکمک می کرد تا دستش خوب شد. چقدر دوستش را بغل می کرد وگریه می کرد و می گفت مرا ببخش اگر من جا خالی نداده بودم الان تو سالم بودی و دوستش هم می گفت اشکال ندارد خودت را ناراحت نکن آن گلوله سهم من بود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398