eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
569 دنبال‌کننده
24هزار عکس
5.6هزار ویدیو
47 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ما وقتی محمدتقی به شهادت رسید خبر از این اتفاق نداشتیم. یکی از برادرام اومد و به من گفت: آبجی کاراتو بکن تا باهم بریم خونه محمدتقی یه دو سه روزی پیش زن و بچه محمدتقی بمون اوناهم تنهاند. ولی دیدم برادرم خیلی ناراحته و گریه می کنه ؛ بهش گفتم: چی شده ؟ چرا گریه می کنی؟ گفت: هیچی خبر شهادت یکی از دوستامو بهم دادند باورم نمیشه. گفتم: کی شهید شده؟ من می شناسم ؟ گفت: نه تو نمی شناسی؛ خلاصه ما رفتیم منزل محمدتقی ومن اونجا موندم. زن محمدتقی هم که خبری از محمد تقی نداشت بامن درد و دل می کرد؛ می گفت: از وقتی محمدتقی رفته خبری ازش ندارم و نمی دونم کجاست و چکار میکنه! یه تماس هم نگرفته ؛ حالا برادرام خبر داشتند ولی ما بیخبر بودیم. و میرند اهواز همراه بچه های سپاه با هلیکوپتر دنباله تموم منطقه و جاده ای که سیلاب شده بود رو می گردند بلکه پیکر محمدتقی و راننده ماشین و پیدا کنند. ولی فقط موفق میشند پیکر راننده رو پیدا کنند اما پیکر محمدتقی و پیدا نمی کنند.‌ و مجبور میشند بیاند به ما اطلاع بدند. وقتی مادرم خبر شهادت محمدتقی رو شنید خدا می دونه چکار کرد؛ می گفت: من دوتا بچه هام برند و شهید بشند و هیچ کدومشون یه پیکر نداشته باشند و هیچ کدوم یه مزار نداشته باشند که برم سر مزارشون!! ؛ مجیدم رفت و شهید شد و برنگشت حالا هم محمدتقی رفته و پیکر نداره ؛ من نمی تونم طاقت بیارم. (مجید برادر کوچیکه ی ما بود که دوسال قبل از محمدتقی به شهادت رسیده بود و مفقودالاثر شد). ما سه سال دنباله مشکی پوشیده بودیم. بعداز چهل روز جستجو پیکر محمدتقی رو پیدا نکردیم. رفتیم پیش حاج آقا امامی کاشانی ایشونم یه سری دعا دادند و گفتند بخونید و توسلاتی که میشد به اهل بیت علیهم السلام داشته باشیم و یادآوری کردند.اما باز خبری از محمدتقی نبود. دیدیم خبری از پیدا شدن پیکر نشد دیگه شهادتشو و به همه اعلام کردیم و براش یه مراسمی گرفتیم. و بعد از اون تموم مردای فامیل بخاطر مادرم بسیج شدند و گفتند: این مادر چشم به راهه و باید فکری کنیم و دست روی دست نگذاریم. و همگی رفتند سر صحنه تصادف و گوشه گوشه ی اون منطقه رو گشته بودند و متر به متر جلو رفته بودند. و ده ؛ داوزده روزی در منطقه تموم تلاششونو بندگان خدا کردند که اثری از محمدتقی پیدا کنند ولی باز چیزی پیدا نمی کنند و بر می گردند. بعد که مردای فامیل بر گشتند اصفهان فردای اون روز که اینا برمی گردند یه هیزم شکن داشته کنار رودخونه هیزم جمع می کرده از دور می بینه یه چیز سبز رنگی تو آب رودخونه پیداست. برادرم محندتقی چون لباس سبز سپاه تنش بود این زانوش از آب میزنه بیرون و اون هیزم شکن فکر میکنه شاخه درخته میره که از آب بیاره بیرون متوجه میشه این آدمه و لباس سپاه تنشه. میفهمه که چه اتفاقی افتاده سریع میره خبر میده . آخرین نفری که میره اهواز بلکه بتونه یه کمکی بکنه همسر من بود. اونجا داشته که با چند نفری راجع به محمدتقی حرف میزده که آره برادر زنم اومده و این اتفاقا براش افتاده. ازش می پرسند: اینکه میگی کیه؟ میگه: مصطفایی؛ اوناهم میگند: پیکر ایشونو همین الان به اینجا آوردند. همسرم علی آقا تا این خبرو می شنوه میره بالاسر محمدتقی و میبینه که بله پیکر بی جان محمدتقیه به خانواده اطلاع میده که محمدتقی پیدا شده؛ ولی اونجا اهواز پیکر محمدتقی رو برده بودند کالبد شکافی؛ چون احتمال می دادند می خواسته استاندار بشه این تصادف صحنه سازی باشه. برا اینکه زمان تصادفم راننده اصلی پشت فرمون نبوده که راه بلد بوده و به جاده آشنا بوده اون یکی که شهید شد پشت فرمون بوده که همراه محمدتقی به شهادت میرسه و آقای نباتی و راننده اصلی ماشین زنده می مونند. و پس از چهل روز پیکر محمدتقی رو آوردند و ما از اول عزاداریامون شروع شد و تا چهل روز بعد مراسم پشت مراسم داشتیم. 🌼🌷🌷🌼 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
روزی که پیکر مطهر برادر شهیدم را به اصفهان فرستاده بودند تعدادی از فامیل و همسایه ها خبردار شده بودند برای همین به یک بهانه ای می آمدند منزل پدرم که ببینند پدرو مادرم هم از شهادت یدالله آگاه شدند یا نه؛ یکی از همسایه ها دیده بود که مادرم بیخبر است می خواست که اورا برای شنیدن این خبر آماده کند به مادرم گفته بود: من نمیدانم چرا اینقدر حالم بد است و کلافه هستم. اما باز مادرم توجه ای نمی کند. آنشب مردم میفهمند که خانواده ی ما هنوز از شهادت برادرم بیخبر هستند متفرق می شوند و مادرم آن شب اتفاقا یک خواب سیری می کند ولی از دیدن آدم هایی که به هر بهانه ای به منزل پدرم رفت و آمد می کردند فکری شدم و یک اضطرابی پیدا کردم و رفتم که به منزل خودمان به همسرم گفتم: احمد نمی دانم چرا امشب منزل پدرم شلوغ بود انگار یکی بند دل مرا پاره کرده است و آنشب تا صبح درست نخوابیدم. خانه ی ما چون دیوار به دیوار خانه ی پدرم بود صبح که از خواب بیدار شدم از توی حیاط صدای جیغ و داد وگریه شنیدم. بچه ی یک ساله ام را گذاشتم و به سمت خانه ی پدرم دویدم. خانه های قدیم جلوی درب خانه دوتا سکوی بلند درست می کردند که برای نشستن دم در خانه از آن استفاده می کردند. دم‌در خانه ی پدرم هم از این سکوهای بلند بود رفتم بالای سکو دیدم یک جمعیت زیادی صبح اول وقت در حیاط خانه ی پدرم هستند. آمده بودند تا خبر شهادت برادرم را بدهند و عکس یدالله را بگیرند برای معراج شهدا ببرند که به تابوت شهید نصب کنند و پدر و مادرم را هم باخود به معراج شهدا ببرند که شهید را تشییع کنند و بیاورند به روستای خودمان و بعد به محل خاکسپاری ببرند. در بین جمعیت خانمی که شب قبلش به مادرم می گفت حالم بداست و کلافه ام را دیدم و ازایشان سوال کردم شما دیشب می دانستی برادرم شهید شده است و حرفی نزدی ؟ گفت: بله می دانستم ولی گفتم بگذار مادرت یک شب دیگر هم راحت بخوابد که دیگر نمی تواند راحت بخوابد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
سال ۵۹ زمستان بود. شب بود مهمان داشتیم؛ پسر عمه ام قدیرعلی (شفیع) احمدی از تهران به اصفهان آمده بودند. همسایه ها از شهادت برادرم اطلاع داشتند ولی ما هنوز بی خبر بودیم. صبح زود یکی از همسایه ها با یک کاسه شیر آمد در خانه ی ما و به مادرم می گفت: عزت خانم بیا شیر آورده ام ببرید داغ کنید بخورید. مادرم گفت: نه ما شیر نمی خواهیم. بعد همسایه یک دفعه پرسید: راستی احوال علی پسرت چطور است؟ مادرم گفت: مگر علی قرار است طوری باشد. همسایه خیلی تعجب کرد فکر می کرد ما هم از شهادت علی اطلاع داریم. بعد مادرم فهمید خبری شده و سوال کرد: شما چیزی می دانید که من نمی دانم! اگر اتفاقی افتاده برای علی به من بگوئید؟ بعد بنده خدا همسایه گفت: هیچی نشده است. مادرم گفت: علی تیر خورده است؟ همسایه گفت: خوب حالا اگر مثلا تیر هم خورده باشد آدم که نمی تواند از این تیرها جان سالم بدر ببرد؟! وقتی این حرف را زد مادرم فهمید چه اتفاقی افتاده است. بعد مهمانانمان از اتاق بیرون آمدند و آنها هم با خبر شدند. ولی از شب قبلش از طرف بسیج به یکی از برادرانم خبر داده بودند اما برادرم را برده بودند چندتا کوچه آن طرفتر و خبر شهادت برادرمان علی را به ایشان اطلاع داده بودند ولی چون  ما در خانه مهمان داشتیم بسیج شب این خبر را به اهل منزل اطلاع نمی دهد و می گویند باید صبر کنیم صبح شود و تا صبح نزدیک منزل ما گشت می زدند که یک وقت همسایه ها شب این خبر را به مادرم ندهند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
37.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به مناسبت ۱۷ اسفند سالگرد شهید علی اکبر حکمت : السلام علیک ایهاالشهدا و صدیقین . اواخر اسفند ماه سال ۱۳۶۲ بود ، در سنین نوجوانی با تعدادی از بچه های اقوام در کوچه نزدیک منزل شهید علی اکبر حکمت در اصفهان در حال بازی بودیم ، ناگهان یک موتور سوار از دور به ما نزدیک شد و توقف کرد ، از موتور پیاده شد و پرسید بچه ها منزل علی اکبر حکمت کدام است ؟ با اشاره دست منزل را به وی نشان دادیم و گفتیم ایشان الآن در جبهه هستند و از اقوام ما هستند. وی بعد از کمی مقدمه چینی گفت حقیقتش این است که ایشان به شهادت رسیده و هم اکنون پیکر مطهرش در معراج شهدای اصفهان است و شما یک جوری به خانواده اش اطلاع دهید تا جهت شناسایی پیکر مطهر به بنیاد شهید و سپس معراج شهدای اصفهان مراجعه نمایند . و سپس موتور سوار که مشخص شد از بنیاد شهید اصفهان آمده بود بعد از ابلاغ این خبر محل را ترک کرد. ما هم که از این خبر شوکه شده بودیم مانده بودیم که چگونه خبر را به خانواده شهید اطلاع دهیم ، ولی ناچار ابتدا با عنوان اینکه ایشان مجروح شده اند و ... مقدمه چینی نهایتا" خبر شهادت را به خانواده اعلام کردیم و سپس جهت شناسایی به معراج شهدای اصفهان رفتیم . صلوات نثار روح این شهید عزیر و سایر شهدا. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
آن زمان من مشغول خانه تکانی بودم و به دلم برات شده بود حسین پیش از سال نو به شهادت می‌رسد! برای همین خانه را تمیز کردم تا وقتی خبر شهادت حسین به ما رسید، خانه‌مان تمیز باشد. یکی از همسایه‌ها وقتی متوجه شد انگار من به شیوه دیگری در حال خانه تکانی هستم. علت را از من سؤال کرد که به او گفتم به دلم افتاده فرزندم به شهادت می‌رسد. خبر شهادتش را مادر شهید فراهانی به من رساند. آن روز همسرم برای شرکت در مجلس ترحیم یکی از بستگان به دستجرد اصفهان رفته بود که مادر شهید مسعود فراهانی در خانه‌مان آمد. از رفتارش متوجه شدم از چیزی خبر دارد که آن را از من پنهان می‌کند. سراغ شوهرم را گرفت و گفت باید به او چیزی بگوید. فهمیدم و به او گفتم پسرم به شهادت رسیده است؟ با گریه حرفم را تأیید کرد. بعد از آن با پدرش تماس گرفتیم که او عصر همان روز حرکت کرد و به تهران آمد.   کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
در اولین مرحله عملیات رمضان خبر شهادت شهید ابوالقاسم احمدی را آوردند. ایشان اهل دستجرد بود اما همراه خانواده اش در روستای برکان زندگی می کردند. من همراه مادر و پدر شوهرم به گلزار شهدای روستا برای مراسم دعا رفته بودیم. وقتی برگشتیم پدر شوهرم گفت: به من خبر دادند محمد دوباره مجروح شده است و در بیمارستانی در یزد بستری است. من پرسیدم: چه کسی خبر داد؟ گفت: مهدی میرزا حسن گفت؛ و من صبح می خواهم برای عیادت محمد به شهر بروم.‌ صبح که شد رفتم اتاق پدرشوهرم و گفتم: من هم می خواهم همراه شما بیایم. ایشان گفت: من حرفی ندارم بیایی اما تو این هوای گرم تابستان اگر بیایی علی هنوز نوزاد است و گرما زده می شود و کار دستمان می دهد. ولی من اصرار داشتم که بروم و می گفتم: دفعه ی قبل که محمد مجروح شده بود تو بیمارستان چشم به راه مانده بود که به ملاقاتش برویم. و این دفعه نمی خواهم شرمنده اش بشوم. مادر شوهرم با شنیدن حرف های من به پدر شوهرم گفت: پس اگر این طور است من هم می آیم. ما رفتیم پای ماشین که به اصفهان برویم. مینی بوس آن روز مسافر برای روستای برکان داشت که همشهری ها می خواستند برای مراسم شهید ابوالقاسم احمدی بروند.‌ ماشین حرکت کرد و رفت روستای برکان آنجا راننده اعلام کرد ما چند دقیقه ای اینجا توقف می کنیم و به مراسم شهید می رویم و بعد از عرض تبریک و تسلیت به خانواده شهید هر کس خواست به اصفهان برود سریع بیاید تا  برویم. همگی پیاده شدیم تا در مراسم شرکت کنیم. مراسم شهید ابوالقاسم احمدی را در یک خانه ی بزرگ برگزار کردند. بعد از چند دقیقه ای که گذشت دیدم یک نفر صدا می زد بچه های میرزا حسین جلوی درب منزل با شما کار دارند. من و مادر شوهرم و علی پسرم که آن زمان ۹ ماهه بود با صاحب عزا خداحافظی کردیم و پای ماشین رفتیم. کنار ماشین پدر شوهرم همراه آقا شیخ مصطفی که ایشان هم برای مراسم شهید آمده بود ایستاده بودند و پدر شوهرم گفت: آقا علی حاج رضا می گوید تو هلال احمر دیده است اسم محمد تو لیست مجروحین بیمارستانهای یزد است. من می خواهیم به یزد بروم.  آقا شیخ مصطفی هم تا من را دید گفت: با این بچه تو این گرما کجا می خواهید بروید؟ گفتم: نه من هر طور شده باید بروم. آقا شیخ مصطفی گفت: پس امشب به منزل ما تشریف بیاورید استراحت کنید. فردا اول وقت بروید. شب را منزل آقا شیخ مهمان شدیم و صبح مارا تا ترمینال همراهی کرد. من با اتفاق والدین همسرم رفتیم یزد و آنجا سه روز تمام بیمارستانها را سر زدیم اما از محمد خبری نبود فقط به ما گفتند: یک محمد حیدری بود که برای یک روستای دیگر بود و حالش که بهتر شد مرخص شد و رفت. چه شبهای سختی را از گرما  در یزد صبح کردیم‌. روزها به دنبال پیدا کردن محمد بودیم و شبها می رفتیم یکجا به اسم غریبخانه تا استراحت کنیم. اما آنجاهم یک آدمهای عجیب و غریب با لهجه های مختلف رفت و آمد می کردند که آدم از آنها می ترسید. وقتی برگشتیم اصفهان به گاراژ(حسن قاسم) رفتیم. حسین میرزا و رضا حاج عبدالحسین پسر دائیم آنجا بودند. به ما گفتند: احتیاجی نیست شما به دنبال محمد بگردید اگر خبری باشد ما خودمان به شما اطلاع می دهیم.‌ به شایعات مردم گوش ندهید که مجبور بشوید با یک بچه نوزاد تو این هوای گرم به این طرف و آن طرف بروید. محمد شهید شده بود ولی ما بی خبر بودیم و پس از پانزده سال انتظار سخت پیکرش پیدا شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
آن روز در خانه بودم که یکی از بستگان شوهرم به خانه‌مان آمد. مادرش مدتی بیمار بود. آن‌ها ساکن محله نوبیناد بودند. از من خواست به خانه‌شان برویم و از مادرش عیادت کنیم. شوهرم هم مأمور حمل پول بانک بود و آن روز با خودروی حمل پول به خانه آمده بود. تلاش کردند من را به عیادت بیمار ببرند که گفتم این تلاش‌ها برای عیادت بیمار نیست. محمدرضا در جبهه شهید شده و این کار‌ها برای دیدار با شهید است. خودش من را از شهادتش با خبر کرده است و این طور بود که خبر شهادت را به من اعلام کردند. آن جا بود که حالم دگرگون شد. با این حال از خداوند طلب صبر کردم و با عنایتی که خداوند به من داشت بر این مصیبت صبر کردم.  کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
سرانجام علی اکبر حکمت در سن ۳۶ سالگی در روز ۱۷ اسفند ماه ۱۳۶۲ در عنفوان جوانی و در بهترین دوران زندگی در جبهه جنوب جزایر مجنون و در عملیات خیبر جان شیرین و زندگی آرام خود را فدای راه اسلام و آرامش هموطنان خود کرد وخون پاکش بر خاک گرم خوزستان جاری شد وجان به جان آفرین تسلیم کرد و به فیض شهادت رسید. اواخر اسفند ماه سال ۱۳۶۲ که مردم در تدارک آمدن بهار وعید نوروز بودند و طبیعتا" خانواده وبچه های خردسال علی اکبر حکمت نیز دراین فکر بودند که احتمالا" بالاخره پدرشان برای ایام عید به مرخصی خواهد آمد در انتظار آمدن پدر بسر می بردند. لیکن خداوند سرنوشت دیگری را رقم زده بود. در یکی از این روزهای آخر سال ۱۳۶۲ با چند نفر از بچه های اقوام که در سنین نوجوانی بودیم در کوچه نزدیک منزل علی اکبر حکمت در اصفهان مشغول بازی بودیم ناگهان یک موتور سوار از دور به ما نزدیک شد وپس از توقف پیاده شد و پرسید بچه ها منزل علی اکبر حکمت کدام است؟ ما هم با اشاره دست منزل را نشان دادیم وگفتیم ایشان از اقوام ما هستند و در حال حاضر اینجا نیستند و در جبهه‌های جنگ حضور دارند. وی پس از کمی مکث در حالتی که لحنی ناراحت داشت پس از کمی مقدمه چینی گفت حقیقتش را بخواهید ایشان به شهادت رسیده اند و هم اکنون پیکر مطهرش در معراج شهدای اصفهان است و شما که از اقوامشان هستید یک جوری به خانواده اش اطلاع بدهید و هر چه زودتر جهت شناسایی و تایید پیکر مطهر شهید به بنیاد شهید جهت رفتن به معراج شهدا مراجعه نمایید. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
امام جمعه کرمانشاه از خلبان علی اکبرشیرودی خواستند که سخنران قبل از خطبه های نماز جمعه باشد وشهید شیرودی به صراحت گفت: ممنون حاج آقا من تا جمعه زنده نمی مانم آیت الله اشرفی اصفهانی در حقش دعا کردند و گفتند: ان شاءالله زنده بمانی و به اسلام خدمت کنید. چهارشنبه همان هفته خلبان شیرودی به شهادت رسید. خبر شهادت برادرم علی اکبر شیرودی را از تلویزیون شنیدیم؛ آن زمان تلفن در دسترس نبود تا از حالش باخبر شویم. شب ها از تلویزیون که با او مصاحبه می‌کردند به عنوان فرمانده عملیات غرب کشور از حالش باخبر می شدیم. شبی که به شهادت رسید طبق روال پایان اخبار منتظر بودیم مصاحبه‌هایی از او ببینیم که بنی‌صدر شهادتش را به خانواده تسلیت گفت؛ مادرم با شنیدن خبر شهادت برادرم علی اکبر زبانش بند آمد و نمی‌توانست حرف بزند. و این پرنده بی قرار سحرگاه هشتم اردیبهشت ۱۳۶۰ به یاران شهیدش پیوست. چند سال بعد از شهادت شیرودی به همراه برادرم به غرب کشور محل شهادت شیرودی رفتیم یکی از اهالی روستا وقتی متوجه شد ما خانواده شهید شیرودی هستیم مردم روستا رو خبر کرد و همه دور ما جمع شدن ما کنار تیکه های هلیکوپتر که هنوز در محل شهادتش وجود داشت نشسته بودیم و از دیدن تیکه های هلیکوپتر منقلب شده بودیم که اهالی روستا با ما همدردی کردن و می گفتن شما فکر نکنین شیرودی در غربت به شهادت رسید شیرودی همانقدر که برای شما عزیز بود برای ما هم عزیز بود وقتی بالگرد شیرودی از آسمان رد می شد ما می دانستیم امنیت داریم همیشه به دادمان می رسید برای ما آذوقه می آورد حتی چندین بار با دوستانش در جمع آوری محصول به ما کمک کردند شیرودی فقط کارش جنگیدن نبود به داد مردم غرب کشور می رسید. غمخوار ما بود داغش برای ما سنگین بود هر شب جمعه محل سقوط هلیکوپتر شمع روشن می کنیم و خیرات میدیم ، من با شنیدن حرفهای روستائیان تازه متوجه شدم که چرا در روز تشییع جنازه کرمانشاه مردم با سوز و گداز عزاداری می کردن و به لباسهاشون گل زده بودند انگار جوون خودشون رو از دست داده بودند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
ما وقتی محمدتقی به شهادت رسید خبر از این اتفاق نداشتیم. یکی از برادرام اومد و به من گفت: آبجی کاراتو بکن تا باهم بریم خونه محمدتقی یه دو سه روزی پیش زن و بچه محمدتقی بمون اوناهم تنهاند. ولی دیدم برادرم خیلی ناراحته و گریه می کنه ؛ بهش گفتم: چی شده ؟ چرا گریه می کنی؟ گفت: هیچی خبر شهادت یکی از دوستامو بهم دادند باورم نمیشه. گفتم: کی شهید شده؟ من می شناسم ؟ گفت: نه تو نمی شناسی؛ خلاصه ما رفتیم منزل محمدتقی ومن اونجا موندم. زن محمدتقی هم که خبری از محمد تقی نداشت بامن درد و دل می کرد؛ می گفت: از وقتی محمدتقی رفته خبری ازش ندارم و نمی دونم کجاست و چکار میکنه! یه تماس هم نگرفته ؛ حالا برادرام خبر داشتند ولی ما بیخبر بودیم. و میرند اهواز همراه بچه های سپاه با هلیکوپتر دنباله تموم منطقه و جاده ای که سیلاب شده بود رو می گردند بلکه پیکر محمدتقی و راننده ماشین و پیدا کنند. ولی فقط موفق میشند پیکر راننده رو پیدا کنند اما پیکر محمدتقی و پیدا نمی کنند.‌ و مجبور میشند بیاند به ما اطلاع بدند. وقتی مادرم خبر شهادت محمدتقی رو شنید خدا می دونه چکار کرد؛ می گفت: من دوتا بچه هام برند و شهید بشند و هیچ کدومشون یه پیکر نداشته باشند و هیچ کدوم یه مزار نداشته باشند که برم سر مزارشون!! ؛ مجیدم رفت و شهید شد و برنگشت حالا هم محمدتقی رفته و پیکر نداره ؛ من نمی تونم طاقت بیارم. (مجید برادر کوچیکه ی ما بود که دوسال قبل از محمدتقی به شهادت رسیده بود و مفقودالاثر شد). ما سه سال دنباله مشکی پوشیده بودیم. بعداز چهل روز جستجو پیکر محمدتقی رو پیدا نکردیم. رفتیم پیش حاج آقا امامی کاشانی ایشونم یه سری دعا دادند و گفتند بخونید و توسلاتی که میشد به اهل بیت علیهم السلام داشته باشیم و یادآوری کردند.اما باز خبری از محمدتقی نبود. دیدیم خبری از پیدا شدن پیکر نشد دیگه شهادتشو و به همه اعلام کردیم و براش یه مراسمی گرفتیم. و بعد از اون تموم مردای فامیل بخاطر مادرم بسیج شدند و گفتند: این مادر چشم به راهه و باید فکری کنیم و دست روی دست نگذاریم. و همگی رفتند سر صحنه تصادف و گوشه گوشه ی اون منطقه رو گشته بودند و متر به متر جلو رفته بودند. و ده ؛ داوزده روزی در منطقه تموم تلاششونو بندگان خدا کردند که اثری از محمدتقی پیدا کنند ولی باز چیزی پیدا نمی کنند و بر می گردند. بعد که مردای فامیل بر گشتند اصفهان فردای اون روز که اینا برمی گردند یه هیزم شکن داشته کنار رودخونه هیزم جمع می کرده از دور می بینه یه چیز سبز رنگی تو آب رودخونه پیداست. برادرم محندتقی چون لباس سبز سپاه تنش بود این زانوش از آب میزنه بیرون و اون هیزم شکن فکر میکنه شاخه درخته میره که از آب بیاره بیرون متوجه میشه این آدمه و لباس سپاه تنشه. میفهمه که چه اتفاقی افتاده سریع میره خبر میده . آخرین نفری که میره اهواز بلکه بتونه یه کمکی بکنه همسر من بود. اونجا داشته که با چند نفری راجع به محمدتقی حرف میزده که آره برادر زنم اومده و این اتفاقا براش افتاده. ازش می پرسند: اینکه میگی کیه؟ میگه: مصطفایی؛ اوناهم میگند: پیکر ایشونو همین الان به اینجا آوردند. همسرم علی آقا تا این خبرو می شنوه میره بالاسر محمدتقی و میبینه که بله پیکر بی جان محمدتقیه به خانواده اطلاع میده که محمدتقی پیدا شده؛ ولی اونجا اهواز پیکر محمدتقی رو برده بودند کالبد شکافی؛ چون احتمال می دادند می خواسته استاندار بشه این تصادف صحنه سازی باشه. برا اینکه زمان تصادفم راننده اصلی پشت فرمون نبوده که راه بلد بوده و به جاده آشنا بوده اون یکی که شهید شد پشت فرمون بوده که همراه محمدتقی به شهادت میرسه و آقای نباتی و راننده اصلی ماشین زنده می مونند. و پس از چهل روز پیکر محمدتقی رو آوردند و ما از اول عزاداریامون شروع شد و تا چهل روز بعد مراسم پشت مراسم داشتیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حسنعلی و همرزمانش جزو نیروهای هلال احمر بودند و بعنوان امدادگر به جبهه مریوان اعزام شدند. پنجم عید ۱۳۶۵ هواپیماهای دشمن آن منطقه ای که آنان چادر زده بودند را بمباران کرد. تعدادی از امدادگران همان روز به شهادت رسیدند که سه تا از آنها بچه های دستجرد بودند. بنام شهیدان محمد هاشمپور و محمد خدامی و حسنعلی احمدی که فرزند ما می شد و چهار شهید هم از روستای همجوار حسن آباد بودند. تعدادی نیز مجروح شدند که به بیمارستانها فرستاده شدند. حسنعلی هم بر اثر موج انفجار به هوا پرتاب شده بود و از ناحیه سر بر زمین می خورد که خورده سنگ ها در سرش فرو می رود و پشت سرش را می شکافد و یک ترکش هم به گلویش اصابت کرده بود و سخت مجروح می شود و ایشان را به بیمارستان امام حسین علیه السلام تهران می فرستند. ما وقتی با خبر شدیم دشمن چادر امدادگرها را بمباران کرده است بواسطه یک آشنایی که اصفهان داشتیم پیگیر شدیم تا بفهمیم حسنعلی کجاست و در چه وضعیتی به سر می برد. که به ما اطلاع دادند حسنعلی مجروح شده و در بیمارستان امام حسین علیه السلام تهران بستری شده است. ما می خواستیم به تهران برویم که گفتند احتیاجی نیست شما تشریف بیاورید ما خودمان حسنعلی را به اصفهان می فرستیم که بعد متوجه شدیم حسنعلی بر اثر جراحتهای زیاد دو روز بعد در هفتمین روز از عید ۱۳۶۵ به شهادت رسیده است و پیکر مطهرش را از بیمارستان تهران به اصفهان فرستادند و سه روز قبل از شهیدان محمدخدامی و محمدهاشمپور ما حسنعلی را تشییع و به خاک سپردیم. پیکر بقیه ی شهدای امدادگر را تا از جبهه فرستادند چند روز دیرتر از حسنعلی در روز سیزدهم عید تشیبع شدند و بعد به خاک سپرده شدند. حسنعلی با شهیدان محمدخدامی و محمدهاشمپور با هم شهید شدند اما باهم تشییع نشدند. چون حسنعلی اول مجروح می شود و دو روز بعد در بیمارستان به شهادت رسید. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://rubika.ir/Yad_shohada1398 https://eitaa.com/Yad_shohada1398
در اولین مرحله عملیات رمضان خبر شهادت شهید ابوالقاسم احمدی را آوردند. ایشان اهل دستجرد بود اما همراه خانواده اش در روستای برکان زندگی می کردند. من همراه مادر و پدر شوهرم به گلزار شهدای روستا برای مراسم دعا رفته بودیم. وقتی برگشتیم پدر شوهرم گفت: به من خبر دادند محمد دوباره مجروح شده است و در بیمارستانی در یزد بستری است. من پرسیدم: چه کسی خبر داد؟ گفت: مهدی میرزا حسن گفت؛ و من صبح می خواهم برای عیادت محمد به شهر بروم.‌ صبح که شد رفتم اتاق پدرشوهرم و گفتم: من هم می خواهم همراه شما بیایم. ایشان گفت: من حرفی ندارم بیایی اما تو این هوای گرم تابستان اگر بیایی علی هنوز نوزاد است و گرما زده می شود و کار دستمان می دهد. ولی من اصرار داشتم که بروم و می گفتم: دفعه ی قبل که محمد مجروح شده بود تو بیمارستان چشم به راه مانده بود که به ملاقاتش برویم. و این دفعه نمی خواهم شرمنده اش بشوم. مادر شوهرم با شنیدن حرف های من به پدر شوهرم گفت: پس اگر این طور است من هم می آیم. ما رفتیم پای ماشین که به اصفهان برویم. مینی بوس آن روز مسافر برای روستای برکان داشت که همشهری ها می خواستند برای مراسم شهید ابوالقاسم احمدی بروند.‌ ماشین حرکت کرد و رفت روستای برکان آنجا راننده اعلام کرد ما چند دقیقه ای اینجا توقف می کنیم و به مراسم شهید می رویم و بعد از عرض تبریک و تسلیت به خانواده شهید هر کس خواست به اصفهان برود سریع بیاید تا  برویم. همگی پیاده شدیم تا در مراسم شرکت کنیم. مراسم شهید ابوالقاسم احمدی را در یک خانه ی بزرگ برگزار کردند. بعد از چند دقیقه ای که گذشت دیدم یک نفر صدا می زد بچه های میرزا حسین جلوی درب منزل با شما کار دارند. من و مادر شوهرم و علی پسرم که آن زمان ۹ ماهه بود با صاحب عزا خداحافظی کردیم و پای ماشین رفتیم. کنار ماشین پدر شوهرم همراه آقا شیخ مصطفی که ایشان هم برای مراسم شهید آمده بود ایستاده بودند و پدر شوهرم گفت: آقا علی حاج رضا می گوید تو هلال احمر دیده است اسم محمد تو لیست مجروحین بیمارستانهای یزد است. من می خواهیم به یزد بروم.  آقا شیخ مصطفی هم تا من را دید گفت: با این بچه تو این گرما کجا می خواهید بروید؟ گفتم: نه من هر طور شده باید بروم. آقا شیخ مصطفی گفت: پس امشب به منزل ما تشریف بیاورید استراحت کنید. فردا اول وقت بروید. شب را منزل آقا شیخ مهمان شدیم و صبح مارا تا ترمینال همراهی کرد. من با اتفاق والدین همسرم رفتیم یزد و آنجا سه روز تمام بیمارستانها را سر زدیم اما از محمد خبری نبود فقط به ما گفتند: یک محمد حیدری بود که برای یک روستای دیگر بود و حالش که بهتر شد مرخص شد و رفت. چه شبهای سختی را از گرما  در یزد صبح کردیم‌. روزها به دنبال پیدا کردن محمد بودیم و شبها می رفتیم یکجا به اسم غریبخانه تا استراحت کنیم. اما آنجاهم یک آدمهای عجیب و غریب با لهجه های مختلف رفت و آمد می کردند که آدم از آنها می ترسید. وقتی برگشتیم اصفهان به گاراژ(حسن قاسم) رفتیم. حسین میرزا و رضا حاج عبدالحسین پسر دائیم آنجا بودند. به ما گفتند: احتیاجی نیست شما به دنبال محمد بگردید اگر خبری باشد ما خودمان به شما اطلاع می دهیم.‌ به شایعات مردم گوش ندهید که مجبور بشوید با یک بچه نوزاد تو این هوای گرم به این طرف و آن طرف بروید. محمد شهید شده بود ولی ما بی خبر بودیم و پس از پانزده سال انتظار سخت پیکرش پیدا شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398