حفظ آثار شهدای دستجرد
#خبر_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدتقی_مصطفایی
ما وقتی محمدتقی به شهادت رسید خبر از این اتفاق نداشتیم. یکی از برادرام اومد و به من گفت: آبجی کاراتو بکن تا باهم بریم خونه محمدتقی یه دو سه روزی پیش زن و بچه محمدتقی بمون اوناهم تنهاند. ولی دیدم برادرم خیلی ناراحته و گریه می کنه ؛ بهش گفتم: چی شده ؟ چرا گریه می کنی؟ گفت: هیچی خبر شهادت یکی از دوستامو بهم دادند باورم نمیشه. گفتم: کی شهید شده؟ من می شناسم ؟ گفت: نه تو نمی شناسی؛ خلاصه ما رفتیم منزل محمدتقی ومن اونجا موندم. زن محمدتقی هم که خبری از محمد تقی نداشت بامن درد و دل می کرد؛ می گفت: از وقتی محمدتقی رفته خبری ازش ندارم و نمی دونم کجاست و چکار میکنه! یه تماس هم نگرفته ؛ حالا برادرام خبر داشتند ولی ما بیخبر بودیم. و میرند
اهواز همراه بچه های سپاه با هلیکوپتر دنباله تموم منطقه و جاده ای که سیلاب شده بود رو می گردند بلکه پیکر محمدتقی و راننده ماشین و پیدا کنند. ولی فقط موفق میشند پیکر راننده رو پیدا کنند اما پیکر محمدتقی و پیدا نمی کنند. و مجبور میشند بیاند به ما اطلاع بدند. وقتی مادرم خبر شهادت محمدتقی رو شنید خدا می دونه چکار کرد؛ می گفت: من دوتا بچه هام برند و شهید بشند و هیچ کدومشون یه پیکر نداشته باشند و هیچ کدوم یه مزار نداشته باشند که برم سر مزارشون!! ؛ مجیدم رفت و شهید شد و برنگشت حالا هم محمدتقی رفته و پیکر نداره ؛ من نمی تونم طاقت بیارم. (مجید برادر کوچیکه ی ما بود که دوسال قبل از محمدتقی به شهادت رسیده بود و مفقودالاثر شد). ما سه سال دنباله مشکی پوشیده بودیم. بعداز چهل روز جستجو پیکر محمدتقی رو پیدا نکردیم. رفتیم پیش حاج آقا امامی کاشانی ایشونم یه سری دعا دادند و گفتند بخونید و توسلاتی که میشد به اهل بیت علیهم السلام داشته باشیم و یادآوری کردند.اما باز خبری از محمدتقی نبود. دیدیم خبری از پیدا شدن پیکر نشد دیگه شهادتشو و به همه اعلام کردیم و براش یه مراسمی گرفتیم. و بعد از اون تموم مردای فامیل بخاطر مادرم بسیج شدند و گفتند: این مادر چشم به راهه و باید فکری کنیم و دست روی دست نگذاریم. و همگی رفتند سر صحنه تصادف و گوشه گوشه ی اون منطقه رو گشته بودند و متر به متر جلو رفته بودند. و ده ؛ داوزده روزی در منطقه تموم تلاششونو بندگان خدا کردند که اثری از محمدتقی پیدا کنند ولی باز چیزی پیدا نمی کنند و بر می گردند. بعد که مردای فامیل بر گشتند اصفهان فردای اون روز که اینا برمی گردند یه هیزم شکن داشته کنار رودخونه هیزم جمع می کرده از دور می بینه یه چیز سبز رنگی تو آب رودخونه پیداست. برادرم محندتقی چون لباس سبز سپاه تنش بود این زانوش از آب میزنه بیرون و اون هیزم شکن فکر میکنه شاخه درخته میره که از آب بیاره بیرون متوجه میشه این آدمه و لباس سپاه تنشه. میفهمه که چه اتفاقی افتاده سریع میره خبر میده . آخرین نفری که میره اهواز بلکه بتونه یه کمکی بکنه همسر من بود. اونجا داشته که با چند نفری راجع به محمدتقی حرف میزده که آره برادر زنم اومده و این اتفاقا براش افتاده. ازش می پرسند: اینکه میگی کیه؟ میگه: مصطفایی؛ اوناهم میگند: پیکر ایشونو همین الان به اینجا آوردند. همسرم علی آقا تا این خبرو می شنوه میره بالاسر محمدتقی و میبینه که بله پیکر بی جان محمدتقیه به خانواده اطلاع میده که محمدتقی پیدا شده؛ ولی اونجا اهواز پیکر محمدتقی رو برده بودند کالبد شکافی؛ چون احتمال می دادند می خواسته استاندار بشه این تصادف صحنه سازی باشه. برا اینکه زمان تصادفم راننده اصلی پشت فرمون نبوده که راه بلد بوده و به جاده آشنا بوده اون یکی که شهید شد پشت فرمون بوده که همراه محمدتقی به شهادت میرسه و آقای نباتی و راننده اصلی ماشین زنده می مونند. و پس از چهل روز پیکر محمدتقی رو آوردند و ما از اول عزاداریامون شروع شد و تا چهل روز بعد مراسم پشت مراسم داشتیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://rubika.ir/Yad_shohada1398
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#مهمان_ناخوانده
#راوی_خواهرگرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدتقی_مصطفایی
از اونجایی که برادرم محمدتقی بسیار انسان شریف و با خدا و باغیرت و دست بخیری بود یه شب وقتی به منزل اومد دیدیم یه خانم میانسالی همراهشه ؛ گفتیم: داداش ایشون کی باشند؟ گفت: این بنده خدا کنار خیابون نشسته بود و جایی نداشت که بره من وجدانم قبول نکرد یه زن تنها کنار خیابون بمونه. مثه اینکه با همسرش دعواش شده از خونه بیرونش کرده و تو اصفهانم غریبه جایی نداره که بره اقوامش تهران هستند. خلاصه اونشب با زن برادرم که زن بسیار فهمیده و با خدایی هست این خانم و احترام کردیم. و تا صبح ازش پذیرایی کردیم و مهمان ما بود. صبح که شد محمدتقی یه مقدار پول بهش داد و راهیش کرد به شهر خودشون برگرده و اون خانمم کلی دعا کرد و خداحافظی کرد و رفت. محمدتقی اینقدر به فکر همه بود و آبروداری همه رو می کرد و همیشه دستگیر مستمندان و نیازمندان و گرفتاران بود. غیرت علوی داشت و خیلی خداترس بود. برای همین نگذاشت اون خانم اونشب بی پناه تو خیابون در یه شهر غریب بمونه.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#نحوه_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدتقی_مصطفایی
محمدتقی یکی از نیروهای پای کار اسلام بود و واقعا در راه خدا هیچ وقت کوتاهی نکرد. ایشون در سپاه قائم مقام ستاد تبلیغات لشکر بود و قرار بود استاندار هم بشه و یک روز که برای یک سمیناری از طرف سپاه با حاج آقا نباتی و دو نفر دیگه به اهواز رفتند. ساعت یک بعداز نصف شب تو راه که می رفتند باید از جاده ی امیدیه رد می شدند. وقتی که میرند می بینند جاده رو سیل برده و یک پلی اونجا بوده از بین رفته است. اونجا خاک هم ریخته بودند اما اون خاک روهم سیلاب شسته بود و با خودش برده بود. و اینا اونجا یباره با ماشین میرند روی بلندی و می بینند که دارند بین زمین و هوا معلق می زنند. و به پائین دره می افتند. و بعدا حاج آقا نباتی که عمرش به دنیا بود اومد و صحنه تصادف و برامون تعریف کرد. می گفت: وقتی ماشین واژگون شد و پرت شدیم بسمت پائین دره محمدتقی و راننده ماشین ضربه مغزی شدند و بیهوش شدند و بخاطر اینکه اونجا سیلاب بود و فشار سیلاب باعث میشه پیکر بی جان این دو بررگوار از ماشین خارج بشه و محمدتقی و راننده ماشین و آب با خودش ببرد. ما هم که زنده موندیم به خاطر اینکه به تایر ماشین چسبیده بودیم و تو اون تاریکی شب پناهمون فقط خدا و اهل بیت علیهم السلام بود و هیچ کس از حال ما خبر نداشت جزء خدا و مدام صدای حضرت زهرا علیها السلام می زدیم و یا زهرا
یا زهرا می گفتیم. از طرف سپاه هم رفته بودند از
اون صحنه فیلمبرداری کرده بودند. وقتی فیلم و آوردند به ما نشون دادند دیدیم بچه ها سپاه لب جاده ایستادند و از پائین دره فیلم گرفتند ماشین محمدتقی از دور مثه یک قوطی کبریت پیدا بود تا این حد ارتفاع داشت و خدا میدونه اونشب چقدر به اینا سخت گذشته بود. و این اتفاق باعث شد تا برادرم در راه خدمت به اسلام به شهادت برسه.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#مراعات_حال_صاحبحانه
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدتقی_مصطفایی
ما یه زن برادر داریم که مادرش یه وقتایی از روستا براشون شیرو ماست می فرستاد. محمد تقی که بسیار دلرحم بود و هرجاهم مهمان میشد دقت می کرد که خرج اضافی برای صاحبخونه نداشته باشه و خیلی ریز بین بود. یبار رفتیم خونه ی همین زن برادرم مهمون شدیم. دیدیم محمدتقی سوال کرد زن داداش این ماستا رو مادرتون فرستادند یا خریدید؟ گفت: نه خریدیم ، محمدتقی از اون ماست نخورد بعد که علتش و پرسیدیم؛ گفت: اگر مادرت فرستاده بود می خوردم چون براش پولی ندادید ولی برای این ماست پول دادید گذاشتم باشه خودتون میل کنید. و اینهمه دقت و تواضع و جوانمردی محمدتقی آدم و به شگفت می آورد که تا
چه حد دلسوز همه بود حتی حاضر نمیشد
حضورش باعث زحمت اضافی برای کسی باشه.
و این رفتاراش الگو بود که به همه ی ما درس
می داد می گفت: وقتی می روید مهمونی مراقب آبروی صاحبخونه باشید بلکه اونا فقط با در آمدی که دارند با عیالواری که دارند همینقدر مواد غذایی تو منزلشون باشه و اگر ما پرخوری کنیم دردسر سر صاحبخونه میزاریم و شاید وعده ی بعد اونا مجبور باشند کم غذای خودشون بزارند و گرسنه بمونند. بخاطر اینکه مجبور شدند آبروداری کنند و مهمانداری مارو بکنند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#صدای_صوت_قرآن
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدتقی_مصطفایی
محمدتقی صبح که اذان می گفت به نماز می ایستاد و بعد از نماز قرآن می خواند. یبار پسر عموم از کاشان میاد اصفهان و میره منزل برادرم مهمان میشه. خونه محمدتقی چون زیاد بزرگ نبود اونشب پسر عموم گوشه ی سالن می خوابه ؛ صبح که میشه روال هر روز محمد تقی بعد از اذان صبح به نماز می ایسته و چون سالن خونشون کوچیک بوده تقریبا بالای سر پسر عمومم که خواب بوده می ایسته بعد طبق برنامه ی هر روز بعد از نماز سر سجادش میشینه و قرآن تلاوت می کنه. پسر عمومم از همه جا بیخبر صدای قرآن خوانی محمدتقی رو که می شنوه در خواب فکر می کنه از دنیا رفته و با خودش میگه یا حضرت عباس من کی مُردم که خودم خبر ندارم. و یباره با ترس و وحشت از خواب میپره و میبینه که هنوز زنده است و این محمدتقیه که داره بالای سرش قرآن می خونه.
و با لهجه کاشانی به محمد تقی میگه : پدرت خوب مادرت خوب این چه بلائیه سر من آوردی داشتم از ترس سکته می کردم فکر کردم به رحمت خدا رفتم. محمدتقیم خوش خنده بود تا این حرفا رو می شنوه کلی می خنده و بعد این ماجرا تبدیل به خاطره ی شیرین میشه و از دست این دو پسر عمو کلی می خندیم. محمدتقی عادت داشت هر وقت خیلی خوشحال بود می خندید و لباشو گاز می گرفت وقتیم خیلی از موضوعی ناراحت میشد باز لباشو گاز می گرفت ، منم بهش می گفتم داداش در هر دو صورت تو لباتو گاز بگیر!
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#دیدار_یوسف_زهرا
#راوی_خواهر_گرامی
#شهیددفاع_مقدس
#محمدتقی_مصطفایی
حدود سی سال پیش مادرم پس از شهادت محمدتقی با زن برادرم باهم قسمتشون میشه برند حج عمره ؛ یه روز بعدازظهر که تو مسجدالنبی مشغول نماز و دعا بودند زن برادرم به مادرم میگه: عزیز جون شما اینجا بمون تا من با این هم اتاقیمون برم بازار خرید کنم و تا اذان مغرب بر می گردیم تا با هم به هتل برگردیم؛ مادرم قبول میکنه و می مونه؛ نماز مغرب و می خونند مادرم همچنان منتظر بوده که زن برادرم از بازار بیاد خبری نمیشه. تو عربستان اذان عشاء رو جدا میگند. وقت نماز عشا میرسه ولی زن برادرم نمیاد. نماز عشاء رو هم می خونند خادمای مسجد هعی اعلام می کنند از مسجد برید بیرون می خوایم دربها رو ببندیم مادرم به یکیشون با اشاره به ویلچرش میگه قراره بیاند دنبالم هنوز نیومدند. دوتا از خادما ویلچر مادرمو بر میدارند و می برند بیرون مسجد جلوی درب مسجد میزارند. به مادرمم اشاره می کنند که برو بیرون منتظر بمون. مادرم می گفت: منم رفتم بیرون مسجد روی ویلچرم نشستم و دیدم زن محمدتقی نیومد رفتم بسمت قبرستان بقیع دیگه پاسی از شب گذشته بود و خیابونا داشت خلوت میشد و فقط گاهی یه نفر از کنار دیوار قبرستان بقیع رد میشد. منم کم کم داشتم می ترسیدم کمی برا اموات قبرستان بقیع فاتحه خوندم یه دفعه دیدم از پشت سرم صدای پا میاد ترس وجودمو گرفته بود که نکنه از این عرب های از خدا بیخبر باشند. با وجودی که می ترسیدم آهسته آهسته برگشتم یه نگاه به پشت سرم انداختم با تعجب نگاه کردم یه آقای نورانی داره بسمتم میاد یه آقا سید بود بقدری زیبا بود که من محو جمال نورانی و زیبایش شدم. بقدری قشنگ و نورانی بود که آدم حیرت زده میشد. آقا سید میاد کنار ویلچر مادرم می ایسته و میگه چرا نرفتی از بالای قبرستان فاتحه بخونی؟ مادرم میگه: آخه این ویلچره امانت دستمه؛ می ترسم یکی ببره بعدم پا ندارم که راه برم. اون جوون سید خوش سیما میگه: خوب بشین تا من ببرمت هتل؛ مادرم میشینه روی ویلچر و اون سید هولش میداده و مادرم هر دفعه ای یه نیم نگاه به اون سید مینداخته و ازش می پرسه شما برا کاروان ما هستی؟سید میگه نه من برای همینجام؛ باز می پرسید: برا هتل ما هستید ؟ سید زیبا رو جواب میده: نه حاج خانم من برای همینجام ؛ و میگه: ای کاش شما رفته بودید بالای قبرستان و زیارت کرده بودید. مادرم می گفت: خیلی باهم حرف نزدیم فقط دو سه باری گفت: چرا نرفتی بالای قبرستان و زیارت کنی؟ مادرمم فکر می کرده از روحانی های هتلشونه؛ و جالب اینکه اصلا آدرس هتل و از من نپرسید و من و برد جلوی هتل گذاشت. زمانی که میرسند جلوی هتل مادرم از روی ویلچر بلند میشه که تشکر کنه وقتی برمیگرده میبینه هیچ کس نیست و از اون جوان سید خوش سیما خبری نیست.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#کمک_حال_همسر
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدتقی_مصطفایی
محمدتقی چون چندتا بچه قدو نیم قد داشت تا هر چه که در منزل بود کمک حال خانمش بود و خدا میدونه از هیچ کاری کوتاهی نمی کرد هم تو آشپزی ؛ هم تو گردگیری منزل ؛ رخت شستن ؛ مهمانداری ؛ بچه داری ؛ مریض داری ؛ یعنی از هر کاری که فکرشو بکنید تو منزل کمک می کرد حتی یبار خانمش بیمار شده بود رفت یه ماشین لباسشویی براش خرید تا عیالواری کمتر خسته بشه و یه مدتی یکی از بچه هاش مریض شده بود پرستاری این بچه رو می کرد که خانمش اذیت نشه و همه جوره حرمت خانواده رو داشت و به کوچیک و بزرگ احترام میزاشت و خیلی قدر زن و فرزندشو داشت و همیشه قدر دان زحمات همسرش بود.
#گرسنگان_آفریقایی
اونسالها از تلوزیون همیشه آدمای آفریقایی که از فقر زیاد پوست و استخون شده بودند و بخاطر سوء تغذیه شکمهاشون ورم کرده بود نشون میداد. یبار که داشت تلوزیون اینا رو پخش می کرد ما سر سفره نشسته بودیم. دیدیم محمدتقی
غذا خوبا رو با نون هایی که در جانونی بود بیرون آورد و قسمتهای خوبشو بین همه تقسیم کرد و خودش شروع کرد کناره ها و خورده نونها رو بخوره ؛ بهس گفتیم داداش چرا اینکار رو کردی قسمتهای خوب نون و دادید به ما بخوریم خودتون دارید کنار نون می خورید؟ غذا به این خوشمزگی سر سفرست چرا نون خورده می خوری؟ اشاره کرد به گرسنگان آفریقایی گفت: اینا رو نمی بینید؛ من چطور نون بخورم ؛ نون هست من خودم اینا رو می بینم نون از گلوم پائین نمیره فردای قیامت باید جواب خدارا بدم. ما با شکم پر زندگی کنیم بعد این بندگان خدا حتی یه تکه نون خشکم ندارند که بخورند. همیشه عادت داشت اگر غذایی از وعده ی قبل اضافه تو یخچال بود اونا رو گرم کنه بخوره تا هم اصراف نشه هم به غذاهای رنگو وارنگ و تازه عادت نکنه و به خودش در این مورد همیشه سخت می گرفت که شکم پرست و زیاده خواه نشه و یاد قیامت از خاطرش دور نشه و با فقرا با این کار همدردی می کرد. و خیلی متواضع بود هرچه که رزقش بود می خورد و هیچ وقت تو غذا خوردن ایراد نمی گرفت بنده ی شکر گذار خدا بود. و هیچ وقت نمی گفت: امروز من هوس فلان غذا رو کردم برام بپزید و این اخلاص و تواضعش از ایشون یک شیعه ی واقعی علی ساخته بود. و علی وار زندگی می کرد. تنها چیزی که خیلی دوست داشت شیرینی نخودچی و شیرینی کلکی بود.
#مراعات_حال_صاحبحانه
ما یه زن برادر داریم که مادرش یه وقتایی از روستا براشون شیرو ماست می فرستاد. محمد تقی که بسیار دلرحم بود و هرجاهم مهمان میشد دقت می کرد که خرج اضافی برای صاحبخونه نداشته باشه و خیلی ریز بین بود. یبار رفتیم خونه ی همین زن برادرم مهمون شدیم. دیدیم محمدتقی سوال کرد زن داداش این ماستا رو مادرتون فرستادند یا خریدید؟ گفت: نه خریدیم ، محمدتقی از اون ماست نخورد بعد که علتش و پرسیدیم؛ گفت: اگر مادرت فرستاده بود می خوردم چون براش پولی ندادید ولی برای این ماست پول دادید گذاشتم باشه خودتون میل کنید.
و اینهمه دقت و تواضع و جوانمردی محمدتقی آدم و به شگفت می آورد که تا چه حد دلسوز همه بود حتی حاضر نمیشد حضورش باعث زحمت اضافی برای کسی باشه. و این رفتاراش الگو بود که به همه ی ما درس می داد وقتی میرید مهمونی مراقب باشید آبرودار صاحبخونه باشید بلکه اونا فقط با در آمدی که دارند یا عیالواری که دارند همینقدر مواد غذایی تو منزلشونه و اگر ما پرخوری کنیم دردسر سر صاحبخونه میراریم و شاید وعده ی بعد اونا مجبور باشند کم خودشون بزارند و گرسنه بمونند. بخاطر اینکه مجبور شدند آبروداری کنند و مهمانداری مارو کنند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#تاکید_روی_حجاب
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدتقی_مصطفایی
وقتی محمدتقی خونه بود اگر کسی زنگ در خونه رو میزد می خواست که بره در و باز کنه بر می گشت به خانمای خونه یه نگاه می انداخت و بدون اینکه حرفی بزنه با اشاره دو دستشو می آورد کنار صورتش حلقه می کرد که یعنی پاشید مغنه و چادر سر کنید. حجابتونو رعایت کنید. ماهم خودمون اهل حجاب هستیم منتها محمدتقی که می گفت بیشتر اهمیت می دادیم و از اینکه اینقدر از ناموسش
مراقبت می کرد و بی تفاوت نبود ما بهش افتخار می کردیم. ای کاش بعضی مردهای امروزی هم از شهدا یاد بگیرند که چطور غیرت داشته باشند و از ناموسشون محافظت کنند که اگر بد امانتداری کنند روز قیامت باید جواب خدا رو بدند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#بمباران_سبزه_میدان
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدتقی_مصطفایی
شبی که قرار بود پیکر محمدتقی رو بیارند. صبحش صدام ملعون اصفهان و بمباران کرد. و منزل محمدتقی هم تو بازار سبزه میدان بود. دوتا دخترای محمدتقی صبح حاضر شده بودند به مدرسه برند، تا وسط کوچه هم رفتند؛ یک دفعه زن برادرم رفت صداشون زد؛ گفت: وضعیت قرمزه برگردید. دخترای برادرم برگشتند به سمت خونشون که یباره سبزه میدون و بمبارون کردند. و منزل محمدتقی تقریبا با یکم فاصله نزدیک مسجد جامع بود و سه مرتبه این خونه ی محمدتقی به شدت از موج انفجارها لرزید و دیوار خونشون ترک برداشت. و آجیل فروش سر کوچشون یه گونی آجیل روی شانه اش گذاشته بود و داشت می رفت که جلوی پای دخترای برادرم تو کوچه شهید شد. اونروز خیلیا تو بازار به شهادت رسیدند و بازار وضعیت آشفته ای پیدا کرد. ولی الحمدلله بچه های برادرم محمدتقی اتفاقی براشون نیوفتاد. محمدتقی پنج تا بچه داره که سه تاشون دخترند و دوتا هم پسر داره؛ که بعداز اونهمه سختی بزرگ شدند و به ثمر رسیدند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#دیدار_یوسف_زهرا
#راوی_خواهر_گرامی
#شهیددفاع_مقدس
#محمدتقی_مصطفایی
حدود سی سال پیش مادرم پس از شهادت محمدتقی با زن برادرم باهم قسمتشون میشه برند حج عمره ؛ یه روز بعدازظهر که تو مسجدالنبی مشغول نماز و دعا بودند زن برادرم به مادرم میگه: عزیز جون شما اینجا بمون تا من با این هم اتاقیمون برم بازار خرید کنم و تا اذان مغرب بر می گردیم تا با هم به هتل برگردیم؛ مادرم قبول میکنه و می مونه؛ نماز مغرب و می خونند مادرم همچنان منتظر بوده که زن برادرم از بازار بیاد خبری نمیشه. تو عربستان اذان عشاء رو جدا میگند. وقت نماز عشا میرسه ولی زن برادرم نمیاد. نماز عشاء رو هم می خونند خادمای مسجد هعی اعلام می کنند از مسجد برید بیرون می خوایم دربها رو ببندیم مادرم به یکیشون با اشاره به ویلچرش میگه قراره بیاند دنبالم هنوز نیومدند. دوتا از خادما ویلچر مادرمو بر میدارند و می برند بیرون مسجد جلوی درب مسجد میزارند. به مادرمم اشاره می کنند که برو بیرون منتظر بمون. مادرم می گفت: منم رفتم بیرون مسجد روی ویلچرم نشستم و دیدم زن محمدتقی نیومد رفتم بسمت قبرستان بقیع دیگه پاسی از شب گذشته بود و خیابونا داشت خلوت میشد و فقط گاهی یه نفر از کنار دیوار قبرستان بقیع رد میشد. منم کم کم داشتم می ترسیدم کمی برا اموات قبرستان بقیع فاتحه خوندم یه دفعه دیدم از پشت سرم صدای پا میاد ترس وجودمو گرفته بود که نکنه از این عرب های از خدا بیخبر باشند. با وجودی که می ترسیدم آهسته آهسته برگشتم یه نگاه به پشت سرم انداختم با تعجب نگاه کردم یه آقای نورانی داره بسمتم میاد یه آقا سید بود بقدری زیبا بود که من محو جمال نورانی و زیبایش شدم. بقدری قشنگ و نورانی بود که آدم حیرت زده میشد. آقا سید میاد کنار ویلچر مادرم می ایسته و میگه چرا نرفتی از بالای قبرستان فاتحه بخونی؟ مادرم میگه: آخه این ویلچره امانت دستمه؛ می ترسم یکی ببره بعدم پا ندارم که راه برم. اون جوون سید خوش سیما میگه: خوب بشین تا من ببرمت هتل؛ مادرم میشینه روی ویلچر و اون سید هولش میداده و مادرم هر دفعه ای یه نیم نگاه به اون سید مینداخته و ازش می پرسه شما برا کاروان ما هستی؟سید میگه نه من برای همینجام؛ باز می پرسید: برا هتل ما هستید ؟ سید زیبا رو جواب میده: نه حاج خانم من برای همینجام ؛ و میگه: ای کاش شما رفته بودید بالای قبرستان و زیارت کرده بودید. مادرم می گفت: خیلی باهم حرف نزدیم فقط دو سه باری گفت: چرا نرفتی بالای قبرستان و زیارت کنی؟ مادرمم فکر می کرده از روحانی های هتلشونه؛ و جالب اینکه اصلا آدرس هتل و از من نپرسید و من و برد جلوی هتل گذاشت. زمانی که میرسند جلوی هتل مادرم از روی ویلچر بلند میشه که تشکر کنه وقتی برمیگرده میبینه هیچ کس نیست و از اون جوان سید خوش سیما خبری نیست.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398