#نحوه_شهادت
#ازلسان_همسر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
یکی از همرزمان حسین آقا که یک کاسب بازاری بود بعد از شهادت حسین آقا برای ما تعریف می کرد: قبل از عملیات وقتی با حسین آقا خداحافظی کردیم مشخص بود که دیگر از عملیات زنده بر نمی گردد و با اثابت خمپاره به پهلویش به شهادت رسید و ما پیکرش را بردیم زیر یک درخت نخل گذاشتیم تا بتوانیم بعدا به عقب منتقل کنیم. دشمن حمله کرده بود و ما نمی توانستیم پیکر شهدا را با خودمان به عقب بیاوریم. و آن قسمت را دشمن تصرف کرده بود بخاطر همین حسین آقا آنجا ماند. و بچه های ما عقب نشینی کردند. و گاهی برادرای رزمنده داوطلب می شدند که بروند و پیکر شهدا را بیاورند اما چون در تیررس دشمن بودند نمی توانستند جلو بروند و شهدا را بیاورند.
شهادت ۱۳۶۱/۳/۳
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خواستگاری🌹
یادم میاد بچه که بودم رفتیم کاشان مهمونی؛ اونجا پدرم خدابیامرز گفت: من می خوام دختر خواهرمو برای محمدتقی برم صحبت کنم. محمد تقی هم یک جوان بسیار زیبا و خوش قدو بالا و خوش تیپی شده بود. و خودش هم خونه ی عمه ام رو دوست داشت و موردپسندش بود دختر عمه ام رو براش خواستگاری کنند. بعداز خواستگاری جشن عقد و عروسی رو یکی کردند و چون راه دور بود و قدیم بسختی می شد رفت و آمد کرد ما عروس و با خودمون به اصفهان آوردیم. و تو خونه ی پدرمون رفتند و تو یکی از اتاقا زندگی جدیدشون رو شروع کردند. بعد از مدت کوتاهی عمه ام جهیزیه دخترشو فرستاد. یادمه قدیم به وسائل جهیزیه عروس رومان قرمز می زدند وقتی عمه ام جهیزیه رو فرستاد به جهیزیه زن داداشم رومان قرمز زده بودند. و این رومانای قرمز خیلی جالب بودند و ما وقتی می خواستیم بریم کاشان اول با یک ماشین باید می رفتیم قم یک زیارتی می کردیم و بعد اگر ماشین گیرمون میومد باهاش به کاشان می رفتیم چون ماشین نبود که از اصفهان مستقیم به کاشان بریم. برا همین مراسم عقدو عروسی محمدتقی یکی شد.
#نحوه_شهادت🌹
محمدتقی یکی از نیروهای پای کار اسلام بود و واقعا در راه خدا هیچ وقت کوتاهی نکرد. ایشون در سپاه قائم مقام ستاد تبلیغات لشکر بود و قرار بود استاندار هم بشه و یک روز که برای یک سمیناری از طرف سپاه با حاج آقا نباتی و دو نفر دیگه به اهواز رفتند. ساعت یک بعداز نصف شب تو راه که می رفتند باید از جاده ی امیدیه رد می شدند. وقتی که میرند می بینند جاده رو سیل برده و یک پلی اونجا بوده از بین رفته است. اونجا خاک هم ریخته بودند اما اون خاک روهم سیلاب شسته بود و با خودش برده بود. و اینا اونجا یباره با ماشین میرند روی بلندی و می بینند که دارند بین زمین و هوا معلق می زنند. و به پائین دره می افتند. و بعدا حاج آقا نباتی که عمرش به دنیا بود اومد و صحنه تصادف و برامون تعریف کرد. می گفت: وقتی ماشین واژگون شد و پرت شدیم بسمت پائین دره محمدتقی و راننده ماشین ضربه مغزی شدند و بیهوش شدند و بخاطر اینکه اونجا سیلاب بود و فشار سیلاب باعث میشه پیکر بی جان این دو بررگوار از ماشین خارج بشه و محمدتقی و راننده ماشین و آب با خودش برد. ما هم که زنده موندیم به خاطر اینکه به تایر ماشین چسبیده بودیم و تو اون تاریکی شب پناهمون فقط خدا و اهل بیت علیهم السلام بود و هیچ کس از حال ما خبر نداشت جزء خدا و مدام صدای حضرت زهرا علیها السلام می زدیم و یا زهرا
یا زهرا می گفتیم. از طرف سپاه هم رفتع بودند از
اون صحنه فیلمبرداری کرده بودند. وقتی فیلم و آوردند به ما نشون دادند دیدیم بچه ها سپاه لب جاده ایستادند و از پائین دره فیلم گرفتند ماشین محمدتقی از دور مثه یک قوطی کبریت پیدا بود تا این حد ارتفاع داشت و خدا میدونه اونشب چقدر به اینا سخت گذشته بود. و این اتفاق باعث شد تا برادرم در راه خدمت به اسلام به شهادت برسه.
🌷🌷🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#نحوه_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدرضا_عباسی
برادرم در عملیات والفجر ۸ شرکت کرد ولی قبل از عملیات پسر خاله پدرم که می دانست قرار است عملیات شود برای اینکه محمدرضا را از عملیات دور نگه دارد تا اتفاقی برایش نیافتد و بعد از شهادت پدرمان بماند و کمک حال مادرمان باشد به برادرم می گوید: محمد رضا به دلم افتاده است باهم به پابوس آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام برویم؛ بعد با محمدرضا راهی مشهد می شوند. پس از زیارت به اصفهان می آیند. وقتی به اصفهان رسیدند پسر خاله به محمدرضا می گوید: حالا که تا اینجا آمدی من برایت برگ مرخصی رد می کنم شما دو؛ سه روزی برو با خانوادت دیدار تازه کن؛ محمدرضا در جواب
می گوید: نه احتیاجی نیست بروم. من یک تلفن می زنم و احوالشان را می پرسم. من با خانوادم کاری ندارم خدای آنها هم بزرگ است. می خواهم به جبهه برگردم. بعد باهم به جبهه می روند و آنجا روز عملیات پسر خاله به محمدرضا می گوید: من دلم راضی نیست شما به عملیات بیایی؛ محمدرضا می گوید: نترسید بادمجان بم آفت ندارد. من چیزیم نمی شود. محمدرضا در عملیات شرکت می کند و اتفاقی برایش نمی افتد اما فردای عملیات ناگهان یک ترکش به پایش می خورد و یک ترکش بزرگ هم به قلبش اصابت می کند که باعث می شود یک حفره بزرگ بر روی سینه محمدرضا باز شود که قلبش کاملا مشخص بود. بخاطر همین وقتی پیکر محمدرضا را آوردند قلبش را کامل در آوردند و شستند و بعد پنبه گذاشتند و قلبش را دوباره سر جایش گذاشتند.
🌷🌷🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#زندگینامه
#شهیددفاع_مقدس
#حسنعلی_احمدی
از شرق شهر اصفهان سال ۱۳۴۷ تا منطقه عملیاتے ام الرصاص عملیات ڪربلای۴ و دیماه سال ۱۳۶۵ تنها یڪ قدم فاصلہ بـود. یڪ قدم ڪه با اخلاص برداشته شـد ، قدمے ڪه جای پای کسانے گذاشتہ شد ڪه همدوش آنها از مبـارزات میلیونی علیہ حڪومت ستمشاهےحرڪت را آغاز ڪرده بـودنـد .حسنـعلی در سال ۱۳۴۷ در روستای دستـجـرد متولـد شد و در دامان پدر و مادری مذهبی و پیرو ولایت فقیہ پرورش یافت . جوانی خوش اخلاق و پرتلاش مشغول درس خواندن و ڪار بود ڪه در سال ۱۳۶۳ تصمیم بہ تشڪیل خانواده گرفت و مشغول به ڪار آزاد شد . آن دوران روزهای آتـش و خـون ، روزهای فریاد ملتی غیور بـود . حسنـعلی نیز تصمیم رفتن به جبهه را گرفت و در همان سال اعزام به جبهه شد و از میهن خویش دفاع ڪرد . تا اینڪه در بهار سال۶۵ بہ لطف و عنایت پروردگـار صاحب فرزند پسری شد.
#خصوصیات_بارز
شوخ طبع و خوش خلق بود .
بسیار مهربان و دل رحم بود .
نمازهایش را اول وقت می خواند .
همیشه با وضو بود .
به حلال و حرام اهمیت می داد .
دلاور وشجاع و نترس بود .
بسیار به والدین احترام می گذاشت .
و همیشه دست بخیر و کمک حال اطرافیان بود .
اهل صله رحم و مهمان دوست بود .
#نحوه_شهادت
اما پس از دوسال خدمت به میهن و رفتن به جبهه در تاریخ ۴دی ماه سال۱۳۶۵ بر اثر اصابت ترڪش به بدن دعوت حق را لبیڪ گفت و شربت شیرین شهادت را نوشید .
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#نحوه_شهادت
#ازلسان_همسر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدرضا_قائم_مقامی
محمدرضا یک هفته قبل از اینکه به شهادت برسد به جبهه شرهانی اعزام شد. آن سالها امکانات مخابراتی به این صورت امروزی نبود و هر کس راه دور می رفت خیلی سخت می شد از حال و روزش خبردار شد. ماهم قبل از شهادتش از وقتی رفته بود جبهه از احوال ایشان بی خبر بودیم. محمدرضا بعنوان تک تیرانداز به منطقه عملیاتی شرهانی و فکه رفته بود و در آنجا دشمن پاتک سختی انجام می دهد و منطقه را زیر آتش خود قرار می دهد. و محمدرضا آنجا ترکش می خورد و مجروح می شود. یکی از همرزمانش تعریف می کرد: محمدرضا تا پای آمبولانس آمد به او گفتم: تو هم مجروح شدی بیا به عقب برگردیم تا زخمت را پانسمان کنند. گفت: نه من حالم خوب است چیز مهمی نیست شما بروید. بعد
از اینکه ما آمدیم خط دست دشمن می افتد. محمدرضا سه ماه مفقودالاثر شد و همه ی ما فکر می کردیم که ایشان زنده است و اسیر شده است.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#نحوه_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسن_احمدی
نحوه شهادت برادرم حسن را ما از همرزمش اینطور شنیدیم که در منطقه عملیاتی دهلاویه که گروه شهید چمران آنجا مستقر بودند عراقی ها که با تجهیزات کامل بودند از آن سمت پیشروی می کردند و آن منطقه را زیر آتش سنگین قرار می دهند و از این طرف هم بچه های رزمنده با کمترین سلاح و تدارکات جلوی دشمن مقاومت می کردند و بنی صدر هیچ تلاشی در تقویت و انسجام نیروهای مسلح نمی کرد و ما بخاطر نداشتن مهمات تعدادی از برادران رزمنده یا مجروح شدند و یا به شهادت رسیدند و حسن نیز اول مجروح شد و یکی از برادران رزمنده او را بلند کرد وروی شانه اش گذاشت که به پشت جبهه ببرد اما با اصرار خودش که می گفت: من می دانم کار من اینجا تمام است مرا بگذارید و بروید به داد دیگر مجروحینی که منتظر کمک هستند برسید. آن برادر هم مجبور شد حسن را ببرد و کنار یک تخته سنگ بگذارد که بعد برگردد و حسن را با خود به عقبه ی جنگ ببرد اما همان طور که حسن خودش گویی خبر از شهادتش داشت تقدیر الهی نیز بر شهادتش مهر تایید زده بود و به آرزویش که همانا شهادت بود دست یافت و همان لحظه یک خمپاره ای آمد و سرش را از بدن جدا کرد و خون سرخش زمین تشنه دهلاویه را سیراب کرد و تقریبا پنج روز بعد هم شهید چمران که در سنگری بود و داشت با دوربینی تحرکات دشمن را رصد می کرد و نگاه می کرد که ببیند نیروهای رزمنده کجا هستند به شهادت رسید. و حالا از برادرتان یک رادیو که در سنگرش بود به یادگار مانده است و آوردم تا به شما تحویل بدهم. برادرم حسن یک ساک لباس هم داشت که آنرا به یکی از فامیلها تحویل داده بودند که بعدا بدست ما رسید.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#نحوه_شهادت
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدعلی_هاشمپور
محمدعلی سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر و در منطقه عملیاتی کردستان به شهادت رسید. اما پیکرش در منطقه عملیاتی ماند. در مدتی که برادرم در جبهه بود بسیاری از همرزمانش به شهادت رسیدند و او هم اشتیاق شهادت داشت. اما نحوه شهادتش را متوجه نشدیم. بعد از عملیات بدر وقتی همرزمان محمدعلی از جبهه برمیگشتند، به دیدن آنها میرفتیم و سؤال میکردیم پس چرا محمدعلی ما نیامده است؟ آنها میگفتند نگران نباشید میآید. ولی خانوادهام نگران بودند و به اطرافیان میگفتند بیایید برویم به بیمارستانها سر بزنیم شاید مجروح شده است. ولی آنها میگفتند شما نمیخواهد بیایید ما خودمان میرویم بیمارستانها را میگردیم اگر خبری شد به شما اطلاع میدهیم. مدتی گذشت و خبری از محمدعلی نمیشد. پدرم میگفت محمدعلی اگر زنده مانده بود حتماً یک خبری بعد از این همه مدت به دست ما میرسید یا خودش تا حالا برمیگشت؛ و این بیخبری و چشم به راهی ۱۰ سال به طول انجامید؛ و پس از سالها انتظار یک روز خبر آوردند که پیکر محمدعلی در تفحص پیدا شده است.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#نحوه_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدرضا_عباسی
برادرم در عملیات والفجر ۸ شرکت کرد ولی قبل از عملیات پسر خاله پدرم که می دانست قرار است عملیات شود برای اینکه محمدرضا را از عملیات دور نگه دارد تا اتفاقی برایش نیافتد و بعد از شهادت پدرمان بماند و کمک حال مادرمان باشد به برادرم می گوید: محمد رضا به دلم افتاده است باهم به پابوس آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام برویم؛ بعد با محمدرضا راهی مشهد می شوند. پس از زیارت به اصفهان می آیند. وقتی به اصفهان رسیدند پسر خاله به محمدرضا می گوید: حالا که تا اینجا آمدی من برایت برگ مرخصی رد می کنم شما دو؛ سه روزی برو با خانوادت دیدار تازه کن؛ محمدرضا در جواب
می گوید: نه احتیاجی نیست بروم. من یک تلفن می زنم و احوالشان را می پرسم. من با خانوادم کاری ندارم خدای آنها هم بزرگ است. می خواهم به جبهه برگردم. بعد باهم به جبهه می روند و آنجا روز عملیات پسر خاله به محمدرضا می گوید: من دلم راضی نیست شما به عملیات بیایی؛ محمدرضا می گوید: نترسید بادمجان بم آفت ندارد. من چیزیم نمی شود. محمدرضا در عملیات شرکت می کند و اتفاقی برایش نمی افتد اما فردای عملیات ناگهان یک ترکش به پایش می خورد و یک ترکش بزرگ هم به قلبش اصابت می کند که باعث می شود یک حفره بزرگ بر روی سینه محمدرضا باز شود که قلبش کاملا مشخص بود. بخاطر همین وقتی پیکر محمدرضا را آوردند قلبش را کامل در آوردند و شستند و بعد پنبه گذاشتند و قلبش را دوباره سر جایش گذاشتند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#نحوه_شهادت
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسنعلی_احمدی
حسنعلی بعد از خداحافظی سفت و سخت و وداع آخر با خانواده به جبهه اعزام شد و در عملیات کربلای چهار شرکت کرد و آنجا بیسیمچی فرمانده گردان بود. وقتی پیشروی می کنند و به آن طرف آب، به خاک دشمن می رسند یک تیر به ران پای حسنعلی اصابت می کند و مجروح می شود و وقتی می بیند نمی تواند حرکت کند به دیگر همرزمانش می گوید به من کمک کنید تا خودم را به آن طرف آب برسانم که اگر اینجا بمانم به دست عراقیها میافتم و معلوم نیست چه بلایی بر سرم بیاورند. یکی دوتا از رزمنده ها حسنعلی را از روی زمین بلند می کنند و می برندش لب رودخانه و ایشان را توی قایق می گذارند و به عقب جنگ می فرستند. حسنعلی همانجا به درجه رفیع شهادت نائل می گردد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#نحوه_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهیدان_اعلمی
سال۱۳۵۸ سپاه تشکیل شده بود و برادر بزرگم محمدباقر هم عضو سپاه شده بود. مدتی بعد از پیروزی انقلاب حزب کومله و دموکرات در کردستان اعلام موجودیت کردند و دست به جنایات فجیعی زدند؛ برای همین سپاه برای نجات مردم آن منطقه نیرو به کردستان اعزام می کرد و خیلی از دوستان برادرم محمدباقر هم به کردستان رفتند و به شهادت رسیدند. اوایل آبان ماه همان سال بود که پسر خاله ام شهید علیرضا قدمی برادرم محمدباقر را بدرقه می کند تا به جوانرود کرمانشاه اعزام شود و محمدباقر در ۲۱ آبان ماه هم به شهادت رسید. محمدباقر چون به کار مخابرات وارد بود در جبهه مسئول مخابرات یک قسمت شده بود و یک روز که محمدباقر بیسم در دست داشت ستون پنجم از پشت سر صدایش میزند و محمدباقر چون صدایش آشنا بود وطرف را می شناخت بر می گردد که نگاهش کند با تیر کالیبر قلبش را نشانه می گیرند و به طرفش شلیک می کنند و آن تیر پس از متلاشی کردن قلب نازنین برادرم با کندن یک تکه از گوشت پشت کمر محمدباقر از بدنش خارج می شود. محمدباقر قبل از شهادتش در فاصله ای که بر می گردد و میبیند مورد هدف قرارش دادند سریع بیسیمی که در دست داشت را محکم به زمین می کوبد و خورد می کند تا بدست دشمن نیافتد. و همان لحظه همرزمان برادرم قاتلش را می کشند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خواستگاری
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدتقی_مصطفایی
یادم میاد بچه که بودم رفتیم کاشان مهمونی؛ اونجا پدرم خدابیامرز گفت: من می خوام دختر خواهرمو برای محمدتقی برم صحبت کنم. محمد تقی هم یک جوان بسیار زیبا و خوش قدو بالا و خوش تیپی شده بود. و خودش هم خونه ی عمه ام رو دوست داشت و موردپسندش بود دختر عمه ام رو براش خواستگاری کنند. بعداز خواستگاری جشن عقد و عروسی رو یکی کردند و چون راه دور بود و قدیم بسختی می شد رفت و آمد کرد ما عروس و با خودمون به اصفهان آوردیم. و تو خونه ی پدرمون رفتند و تو یکی از اتاقا زندگی جدیدشون رو شروع کردند. بعد از مدت کوتاهی عمه ام جهیزیه دخترشو فرستاد. یادمه قدیم به وسائل جهیزیه عروس رومان قرمز می زدند وقتی عمه ام جهیزیه رو فرستاد به جهیزیه زن داداشم رومان قرمز زده بودند. و این رومانای قرمز خیلی جالب بودند و ما وقتی می خواستیم بریم کاشان اول با یک ماشین باید می رفتیم قم یک زیارتی می کردیم و بعد اگر ماشین گیرمون میومد باهاش به کاشان می رفتیم چون ماشین نبود که از اصفهان مستقیم به کاشان بریم. برا همین مراسم عقدو عروسی محمدتقی یکی شد.
#نحوه_شهادت
محمدتقی یکی از نیروهای پای کار اسلام بود و واقعا در راه خدا هیچ وقت کوتاهی نکرد. ایشون در سپاه قائم مقام ستاد تبلیغات لشکر بود و قرار بود استاندار هم بشه و یک روز که برای یک سمیناری از طرف سپاه با حاج آقا نباتی و دو نفر دیگه به اهواز رفتند. ساعت یک بعداز نصف شب تو راه که می رفتند باید از جاده ی امیدیه رد می شدند. وقتی که میرند می بینند جاده رو سیل برده و یک پلی اونجا بوده از بین رفته است. اونجا خاک هم ریخته بودند اما اون خاک روهم سیلاب شسته بود و با خودش برده بود. و اینا اونجا یباره با ماشین میرند روی بلندی و می بینند که دارند بین زمین و هوا معلق می زنند. و به پائین دره می افتند. و بعدا حاج آقا نباتی که عمرش به دنیا بود اومد و صحنه تصادف و برامون تعریف کرد. می گفت: وقتی ماشین واژگون شد و پرت شدیم بسمت پائین دره محمدتقی و راننده ماشین ضربه مغزی شدند و بیهوش شدند و بخاطر اینکه اونجا سیلاب بود و فشار سیلاب باعث میشه پیکر بی جان این دو بررگوار از ماشین خارج بشه و محمدتقی و راننده ماشین و آب با خودش برد. ما هم که زنده موندیم به خاطر اینکه به تایر ماشین چسبیده بودیم و تو اون تاریکی شب پناهمون فقط خدا و اهل بیت علیهم السلام بود و هیچ کس از حال ما خبر نداشت جزء خدا و مدام صدای حضرت زهرا علیها السلام می زدیم و یا زهرا
یا زهرا می گفتیم. از طرف سپاه هم رفتع بودند از
اون صحنه فیلمبرداری کرده بودند. وقتی فیلم و آوردند به ما نشون دادند دیدیم بچه ها سپاه لب جاده ایستادند و از پائین دره فیلم گرفتند ماشین محمدتقی از دور مثه یک قوطی کبریت پیدا بود تا این حد ارتفاع داشت و خدا میدونه اونشب چقدر به اینا سخت گذشته بود. و این اتفاق باعث شد تا برادرم در راه خدمت به اسلام به شهادت برسه.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#عکس_شهادت
شوهر عمه ام در اصفهان عکاسی داشت و احمد قبل از شهادتش رفته بود عکاسی شوهر عمه ام و گفته یه چندتا عکس قشنگ از من بندازید چون این عکسا آخرین عکسای من خواهدبود و برای روی تابوتم لازم دارم.
#نحوه_شهادت🌹
من اول دبیرستان بودم که خبر شهادت برادرم را شنیدیم. روزی که خبر شهادت احمد را آوردند من تو کوچه بودم که حاج شیخ حسین مبینی نژاد مسئول بنیاد شهید منطقه جرقویه و برآن شمالی که با داماد ما که یک روحانی هست رفیق هستند را دیدم و ایشون از من سوال کردند چه کسی در منزلتون هست؟ گفتم: مادرم منزل هستند فرمائید. باهم رفتیم داخل منزل و مادرم چایی آوردند و ما فکر می کردیم که همینطوری آمده یه حال و احوالی از ما بپرسد؛ اما پس از کمی صحبتهای متفرقه به مادرم گفت: راستش احمد آقا هم مجروح شدند؛ ولی نگفت که شهید شده است. مادرم با شنیدن این خبر خیلی ناراحت شد و شروع کرد به گریه کردن و مضطرب و نگران شد؛ (آن زمان پدرم به اصفهان رفته بود و دستجرد نبود) ما هم رفتیم اصفهان تا به پدرم خبر بدیم اول منزل عمه و عموم رفتیم ولی پدرم آنجاها نبود بعد رفتیم سبزه میدان پدرم آنجا بود و شوهر عمه ام خبر شهادت احمد را به پدرم اطلاع داد. بعد باهم برای استقبال از برادرم به معراج شهدا رفتیم و آنجا احمد را داخل تابوتش دیدیم. من با دیدن تابوت برادرم خودم را روی پیکرش انداختم و به اندازه تمام روزهایی که جبهه بود و ندیدمش و به تعداد روزهایی که از این پس قرار بود نبینمش یک دل سیر نگاهش کردم و شهادتش را تبریک گفتم و با اینکه داغ برادر دیده بودم اما چون به راه حق رفته بود در دل به همچین برادری افتخار می کردم و حالم بسیار دکرگون بود و گریه فراق و دلتنگی امانم نمی داد.
#دیدار_مجدد_شهید
اگر خدا برای یک لحظه به من اجازه دیدار برادر شهیدم را بدهد از ایشان می خواهم که برای سلامتی و عاقبت بخیری ما دعا کند. البته زمانی که در مراسم هفتش پایم شکسته بود وقتی توی اتاق تنها بودم یک لحظه تصویر احمد را دیدم و فهمیدم که شهدا زنده اند و می داند من در بستر هستم گویی به عیادتم آمده بود.
#سخن_آخر
از مردم و مسئولین می خواهم که در مورد شهدا بیشتر تحقیق کنند و زندگینامه و وصیتنامه ی شهدا را بخوانند. تا راه و هدف شهدا از بین نرود. حتی وقتی تصاویر شهدا را نگاه می کنیم تاثیر گذار است نگذاریم تصاویر شهدا از بین برود. گاهی از کنار شهیدی بی تفاوت عبور می کنیم در حالیکه شهدا می توانند مشکلات دنیای مارا برطرف کنند. بخاطر دنیای خودمان هم که شده است شهدا را فراموش نکنیم. و خانواده شهدا و ایثارگران را دریابید و سعی کنید مشکلاتشان را برطرف کنید. که کمتر جای خالی فرزندانشان را حس کنند چون بعضیها فقط یک فرزند داشتند و تقدیم راه حق نمودند و اکنون در پیری و ناتوانی به سر می برند و احتیاج به کمک دارند. فرزندانشان رفتند تا ما امروز باعزت زندگی کنیم. پس امانتدار میراث به حق شهدا باشیم.
🍃🌺🌼🍃
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398