حفظ آثار شهدای دستجرد
#وصیت_شهید_ابراهیم_زاده خواهرم حجاب خود را حفظ کنید که حجاب شما کوبنده تر از خون من است. #خواهر_شه
#خبر_شهادت
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_ابراهیم_زاده
برادرم رضا با پسرخاله ام شهید حسن میربیگی جدای از نسبت فامیلی که باهم داشتند خیلی خیلی با هم رفیق بودند. مثل دوتا برادر دوقلو بودند همیشه باهم بودند. هر دو از پدر یتیم بودند و هر دو شهادتشان هم اواخر بهمن ماه باهم اتفاق افتاد؛ حسن در والفجر ۸ شهید شد و پیکرش را آوردند اما رضا در کردستان گیر کمین کومله افتاد و اسیر شد و با شکنجه به شهادت رسید. و مدتی طول کشید تا پیکرش را بیاورند. روزی که پیکر حسن را تشییع می کردند یک نفر آمده بود و از اهالی دستجرد سوال کرده بود یک شهید آوردند بنام رضا ابراهیم زاده می خواهیم خانواده اش را ببینیم. ولی قدیم چون مردم روستا ما را به اسم کوچک و نام پدرمان صدا می زدند مردم دستجرد زیاد نمی دانستند نام فامیلی ما چیست. چون بیشتر فامیلیها (فصیحی و احمدی؛ کامران؛میربیگی؛ خدامی و مبینی نژاد؛ مهدی زاده وووو) بود. نام فامیل ابراهیم زاده فقط ما بودیم. در جواب می گویند ما اینجا فامیلی ابراهیم زاده نداریم. بخاطر همین آن بنده خدا می رود و دو روستای دستجرد دیگر که در اصفهان است را می گردد و کسی را به این اسم پیدا نمی کند. مجدد یک هفته بعد برمی گردد و می گوید: شهیدرضا ابراهیم زاده از این روستا اعزام شده است چطور می گوئید اینجا ابراهیم زاده ندارید. بعد یکی از همشهریا بنام حاج اسماعیل یادش می آید که سالها قبل زمانی که با پدرم به مشهد رفته بودند آنجا نام فامیلی پدرم را موقع خرید بلیط شنیده بود. بعد پیش خودش می گوید نکند این شهید یکی از پسرهای اوسا محمد خدابیامرز است. برای همین به منزل ما می آید و از مادرم سوال می کند فامیلی بچه های شما چیست؟ مادرم می گوید: ابراهیم زاده؛ چطور؟ حاج اسماعیل می گوید: نه چیزی نیست؛ شنیدم رضا پسر شما توی جبهه مجروح شده است. مادرم می گوید: نخیر؛ من خودم دیشب خواب دیدم رضا شهید شده است. حالا من بعد از مراسم هفت پسر خاله ام شهید حسن میربیگی به تهران آمده بودم تا سرکار بروم. آن زمان من در پرسکاری کار می کردم که خبر شهادت رضا را به من دادند. من همان شب که خبر را شنیدم به اصفهان برگشتم و از آنجا به روستای برکان رفتم و صبح به معراج شهدای روستای زیار رفتیم. وقتی به معراج رفتیم حدود بیست و شش شهید آورده بودند که هنوز داشتند در معراج کارهای شهدا را انجام می دادند تا پیکر مطهرشان را تحویل خانوادهایشان بدهند و همه ی این شهدا را از کردستان آورده بودند. یادم است آن زمان آقای حاج محمد مبینی نژاد از همشهریای خودمان مسئول معراج شهدای زیار بود. بعد مقامش بالاتر رفت و مسئولیت بالاتری به ایشان دادند و بجای ایشان آقای تفنگساز مسئول معراج شهدای زیار شده بود. آقای تفنگساز می آمد موقع تشییع شهدا کمی شعار میداد و نوحه سرایی می کرد و پیکر شهدا را تحویل خانواده هایشان می داد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#سعادت_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_ابراهیم_زاده
شهید حسن میربیگی پسر خاله ام سرباز بود و نامزد داشت ولی برادرم رضا بسیجی بود و هنوز به سن سربازی نرسیده بود و در فکر ازدواج بود. بخاطر همین دختر یکی از فامیل نشان کرده اش بود که قرار بود بعد از اینکه از جبهه برگشت خواستگاری رسمی انجام شود و عقد کنند. حسن و رضا یک علاقه عجیبی بهم داشتند بغیر از اینکه فامیل و پسر خاله بودند با هم خیلی رفیق بودند و یک محبت خاصی نسبت بهم دیگر داشتند تا به آنجایی این دو بهم وابسته بودند که وقتی حسن به جبهه رفت رضا هم دوری اش را طاقت نیاورد و گفت: من هم باید به جبهه بروم و با تلاش و پشتکاری که داشت خودش را به جبهه غرب رساند. مادرمان قبل از اعزامش به کردستان به رضا می گفت: رضا پسرم ای کاش به کردستان نمی رفتی شنیدم کومله ها خیلی جنایتهای وحشتناکی می کنند. اگر ممکن است به اهواز برو ؛ آن شب یادمنمی رود رضا در جواب مادرمان یک لبخندی زد و گفت: مادر من می خواهم بدانم آیا خدای کردستان با خدای اهواز فرق می کند؟خدای هر دو مکان یکی است و بدان اگر من سعادت داشته باشم شهید بشوم همین جا هم شهید می شوم. ولی اگر سعادت نداشته باشم هر جای دنیا که بروم شهادت را به من عطا نمی کند.
#دعایی_که_اجابت_شد
رضا وقتی می خواست به جبهه اعزام شود آمد مرا بوسید و در گوشم گفت: خواهر گلم دعا کن من شهید شوم. من هم که هنوز بچه سال بودم چه می دانستم شهادت چیست؛ گفتم: دعا می کنم به آرزویت برسی. و رضا حاجت روا شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#معجزه_شهید
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_ابراهیم_زاده
بعد از اینکه خبر شهادت رضا را دادند. یک شب قبل از خاک سپاری از طرف معراج شهدای زیار آمدند و مادرمان را به معراج شهدا بردند. مادرمان بعد از اینکه به معراج شهدای زیار رفت و برگشت برای ما تعریف می کرد آن شب که مرا به معراج شهدا بردند تا پیکر رضا را زیارت کنم. وقتی وارد معراج شدم داشتم می گفتم: رضاجان مادر شهادتت مبارک؛ مادرجان به آرزویت رسیدی؟ شهادتت مبارک ؛ همینکه رسیدم بالای سر تابوت رضا یک دفعه برق قطع شد. و همه جا تاریک و ظلمات شد. من هم دستم را روی بدن رضا می کشیدم و می گفتم: کجایی رضا جان؛ کجایی مادر من آمدم تو را ببینم اما همه جا تاریک شد. همینطور که داشتم با رضا حرف می زدم نگاه کردم دیدم یک نور سبز رنگی روبرویم ایستاده و می گوید: مادر من اینجا هستم. بعد گفتم: مادرجان رضا اینجا تاربک است من چطور از اینجا بیرون بروم، منکه چشمانم جایی را نمی بیند؛ رضا راه را به من نشان داد و من توانستم از معراج بیرون بیایم.وقتی از معراج بیرون آمدم دیدم نه چادرم روی سرم است و نه کفشی به پا دارم. چون در آن تاریکی و با آن حال دگرگون اصلا متوجه نشدم که چادر و کفش ندارم. حالا چرا معراج شهدا تاریک شده بود برای اینکه پیکر برادرم رضا غرق به خون و اربا اربا بود مسئولین معراج به عمد برقها را قطع می کنند تا مادرمان پیکر رضا را نبیند. که مبادا تنها در معراج است حالش بد شود. مادرم چون بچه هایش از پدر یتیم بودند و آنها را دست تنها و دست خالی و با یتیمی بزرگ می کرد وقتی رضا شهید شد خیلی داغش برای مادرمان سخت بود. و چندین بار اورا دکتر بردند و دکتر گفته بود اجازه ندهید در مراسم هفتم شهیدش شرکت کند. مراقبش باشید. برای همین مادرم در مراسم هفتمین روز شهادت رضا نیامد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#اسارت_و_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_ابراهیم_زاده
یادم است رضا وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود اوایل سه مرتبه به اهواز رفت و بعد سری آخر به کردستان رفت. هر زمان به اهواز می رفت دو الی سه ماه جبهه می ماند و بعد به مرخصی می آمد. وقتی هم در مرخصی بود بچه های بسیج می آمدند دنبالش و اورا با خود به بسیج می بردند و نمی گذاشتند در خانه بماند. ما رضا را زیاد نمی دیدیم. دفعه آخر که نیت کرد به کردستان برود. مادرم هر چه تلاش کرد که اورا از رفتن به کردستان منصرف کند موفق نشد و رضا برای رفتن به کردستان مصمم بود. روز اعزامش من و مادرم تا پای اتوبوس بدرقه اش کردیم. لحظه خداحافظی بود که مرا بوسید و آرام در گوشم گفت: دعا کن من شهید شوم. بعد از خداحافظی رضا رفت سوار اتوبوس شد تا روی صندلی نشست مادرم گفت: بچه ام رفت و دیگر بر نمی گردد. سر بچه ام را می بُرَند و سر بریده اش را برایم می آورند و دیگر برنمی گردد. رضا حدود سه ماه هم کردستان بود که قرار بود به مرخصی بیاید که آنجا همراه نه تا از همرزمانش بدست کومله اسیر می شوند. سه تا از همرزمانش موفق به فرار می شوند اما شش نفر دیگر را بعد از شکنجه سر می برند و نوبت به رضا که می رسد خیلی سخت تر شکنجه اش می کنند که از او حرف بگیرند و به امام توهین کند. اما رضا سخت مقاومت می کرده و آن سه همرزمش که موفق به فرار شده بودند از دور شاهد شکنجه کردن رضا بودند و می خواستند هر طور هست بروند و رضا را نجات دهند اما فرمانده اشان اجازه نمی دهد و می گوید شما تازه از دستشان نجات پیدا کردید باز می خواهید اسیر این نامردان شوید. اگر قرار به رفتن باشد من خودم تنها می روم و می گوید رضا که قرار بود به مرخصی برود پس اینجا چه می کند! که آن سه نفر می گویند ما داشتیم می رفتیم که سر راه اسیر شدیم. رضا به گفته ی همرزمانش نه روز در اسارت کومله بود. کومله برای اینکه رضا را شکنجه کنند و بدنش را با سیگار بسوزانند او را لخت کرده بودند و زمانی که به شهادت می رسد بدن زخمی و عریان رضا را در کوه رها می کنند که وقتی فرمانده اشان می بیند رضا بدنش عریان است پیراهن خودش را در می آورد و بر بدن غرق به خون رضا می پوشاند و پیکرش را به عقب انتقال می دهند. کومله برادرم رضا را اربا اربا کرده بودند. از آثار زخمهایی که بر بدن داشت معلوم بود که نامردها با هر چه که دم دستشان بود رضا را شکنجه کرده بودند. آثار سوختگی و کشیدن ناخن و بریدن شصت دست و شلیک گلوله در دهان و زخمهای دیگر از جمله شکنجه های کومله بود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#دسته_گلی_ازبهشت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_ابراهیم_زاده
سر بچه ی اولم یک شب در عالم خواب دیدم سر یک سفره ای مهمان بودیم؛ همین طور که داشتند غذا را می کشیدند و نوشابه هم سر سفره بود یک نفر گفت: محمد میرزا حسین دارد می آید؛ من هم با شنیدن نام پدرم و مژده ی آمدنش خیلی خیلی خوشحال شدم و از خوشحالی سراز پا نمی شناختم و می گفتم: آخ جان پدرمن است؛ من الان پدرم را می بینم. بلند شدم که بروم به استقبال پدرم خوردم به نوشابه ها و ریختم روی زمین؛ (خیلی کوچک بودم که پدرم به رحمت خدا رفته بود و صورتش را به خاطر نداشتم. و واقعا دلتنگش بودم)؛(پدربزرگم را همه با نام میرزا حسین می شناختند چون مادرشان سیده بودند که مادر بزرگ ما می شدند. برای همین پدرم را در روستا همه محمد میرزاحسین صدا می زدند)؛ در خواب قبل از آمدن پدرم دوتا کاور بلند به رنگهای زرد و آبی آوردند و به من گفتند اگر می خواهی پدرت را ببینی باید اینها را بپوشی؛ من هم سریع به تن کردم و به طرف پدرم دویدم؛ دیدم پدرم از ماشین پیاده شد و یک دسته گل بزرگ در دست دارد. رفتم جلو و پدرم را بغل کردم و سوال کردم بابا تا حالا کجا بودی؟ گفت: کربلا بودم؛ همین جا هستم قربونت برم. گفتم: من هم می خواهم دنبالت بیایم چند سال است که مرا تنها گذاشته ای و رفته ای؛ پدرم مرا در آغوش پر مهرش گرفت و خواستم یک شاخه گلی به پدرم هدیه بدهم که پدرم گفت: دخترم زود است که تو به من گل بدهی و آن شاخه گل را از من گرفت و مابین دسته گل خودش گذاشت و به من هدیه داد. گفتم: بابا کجا می خواهی بروی؟ گفت: با رضا برادرت می خواهیم به کربلا برویم. گفتم: من هم می خواهم بیایم؛ گفت: نه برای تو هنوز زود است که بیای خودت به موقعش می روی؛ گفتم: نه؛ بعد از چند سال آمدی حالا باز می خواهی مرا بگذاری و بروی دیگر نمی گذارم تنها بروی من هم از این پس هرجا رفتی دنبالت می آیم؛ پدرم رفت و من هم دنبال پدرم می دویم که با او بروم که خودم را کنار قبر رضا برادرم دیدم رضا تا مرا دید گفت: خواهرجان کجا می خواهی بروی هنوز زود است که بروی؛ ما خودمان وقتش که شد میائیم دنبالت و می بریمت. بعد یک کوزه ی آب به دست من داد و گفت: بیا این آب کربلاست بگیر بخور. من هم رضا را بغل کردم و گفتم: نه قربونت برم حالا که آمدی گولم نزن مرا باید با خودت ببری. سپس من مشغول خوردن آب کربلا شدم و از آن آب خوردم و مقداری از ان آب تربت را به خودم ریختم؛ که یک دفعه نگاه کردم دیدم نه رضایی هست و نه پدرم هست! از غصه و ناراحتی از خواب پریدم. تا چشم باز کردم دیدم دوتا نور سبز از خانه ی ما بسمت آسمان رفتند که من از تعجب صدای همسرم زدم و گفتم: بلند شو ببین پدرم و برادر شهیدم رضا اینجا بودند و رفتند. و نگاه کردم دیدم تمام لباسهایم واقعا با آب کربلا که در خواب به خودم ریخته بودم خیس خیس شده بودند. و آن شب تا صبح از فکر خوابم نبرد. بعد از دیدن این خواب جواب آزمایشم مثبت بود و بعد رفتم پیش یه خانم جلسه ای و خوابم را برایش تعریف کردم. در جوابم گفت: آن دسته گلی که پدرت در خواب به شما داده است تعبیرش این است که به زودی بچه دار می شوی و خدا به شما یک پسر عطا می کند. و چون شهیدتان به شما آب کربلا داده است بچه ی صالح و سالمی به دنیا می آوری و باید اسم شهید را روی پسرت بگذاری. و سوال کرد نام پدرت چیست؟ گفتم: محمد؛ گفت: نام برادرت چیست؟ گفتم: رضا؛ گفت: برو که خدا بهت محمدرضا عطا کرده است. و الان محمدرضای من بزرگ شده است و ازدواج کرده است و خودش هم صاحب یک بچه است.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#سری_در_راه_خدا
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_ابراهیم_زاده
یکسال یکی از نمایندگان مجلس به منزل ما آمده بود. از مادرم سوال کرد مادر اگر کاری دارید یا چیزی نیاز دارید بفرمایید تا انجام شود؟ مادرم گفت: چه چیزی می خواهم!؟ ماشین ؟ خانه ؟ پسرم ! من سری که در راه خدا دادم پس نمی گیرم. من بچه ام را در راه خدا ندادم که بیایم چیزی از شما طلب کنم. آن نماینده مجلس اشک از چشمانش جاری شد. و در برابر عظمت روح بلند مادرم که مادر شهید مظلومی بود حرفی نداشت که بزند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#دستمزد_چوپانی
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_ابراهیم_زاده
ما چون از پدر یتیم بودیم برادرانم نتوانستند ادامه تحصیل بدهند و مجبور شدند سرکار بروند تا کمک خرج زندگی باشند. یک بار که رضا به یکی از روستاهای اطراف برای چوپانی رفته بود وقتی برگشت صاحب کارش بجای پول به رضا یک گوسفند داده بود. رضا وقتی به منزل بازگشت گوسفند را برد سر برید و گوشتش را به خانه آورد و تحویل مادرمان داد و گفت: مادرجان بیا این گوشت گوسفند را بگیر و با آن غذاهای خوب درست کن بده به خواهر و برادرانمان نوش جان کنند مبادا کم بچه ها بزاری که کم و کسری در زندگی داشته باشند که احساس بی پدری کنند.
خود من یک سالم بود که پدرم به رحمت خدا رفته بود و تا کلاس سوم دبستان مادر نمی گذاشت بفهمم که پدر ندارم. همیشه هر وقت می گفتم: مادر چرا ما پدر نداریم، چرا پدر همه ی بچه ها هر شب از سرکار به خانه می آیند ولی پدر ما نمی آید؟! مادرم می گفت: چرا پدر داری ولی رفته کربلا کار کند و پول بیاورد. اگر پدرتان سرکار نرود پس چه کار کنیم که خرج زندگی را تامین کنیم. گاهی هم وقتی من تا مدرسه می رفتم و برمی گشتم در آن چند ساعت مادرم دور از چشم من می رفت برایم یک هدیه ای تهیه می کرد و بعد که من از مدرسه می آمدم به من می داد و می گفت ببین نبودی پدرت آمد این سوغاتی را برایت آورده بود دیر کردی پدرت مجبور شد به سرکار برود. منم هم می گفتم: پس چرا پدرم را نگه نداشتی من ببینمش من دلم برای پدرم خیلی تنگ شده است. مادرم در جواب می گفت: چرا پدر تو هم شبها که خواب هستی از سرکار می آید و صبح زودم که تو هنوز خواب هستی باید به محل کارش برگردد. رضا برادرم تا می دید من بهانه پدر گرفتم مرا بغل می کرد و بیصدا اشک می ریخت. آن زمان درکی از مسائل و مشکلات دنیا نداشتم اما بعد از شهادت برادرم رضا یک روز توی مدرسه چون من درسم خوب بود یکی از همکلاسی هایم که چندسالی بود در یک کلاس درس می خواند از حسادتش به من گفت:( آهای بچه یتیم به خودت نناز تو پدر نداری)؛ من هم گفتم: نخیر این چه حرفی هست که می زنی؛ من پدر دارم خوبش هم دارم. پدرم رفته کربلا کار کند. گفت: نخیر پدر نداری بیا تا امروز ببرمت قبر پدرت را به تو نشان دهم. آن روز، روز بسیار سختی بر من گذشت. آن همکلاسی ام مرا برد به مصلای روستا و یک قبری را به من نشان داد و گفت: سواد داری بخوان ببین این قبر پدرت هست یا نه؟ من هم تا چشمم به نوشته های قبر افتاد که نام پدرم روی آن نوشته شده بود ناگهان بغضی سنگین راه گلویم را بست و سریع به خانه برگشتم و ناراحت از این بودم که چرا این همه سال نفهمیدم چرا پدرم هیچ وقت درخانه نیست و مادرم که تمام تلاشش را کرده بود که من احساس بی پدری نکنم. و بعد از دیدن مزار پدرم با وجود اینکه علاقه زیادی به درس داشتم و درسم هم خوب بود اما دیگر نتوانستم به مدرسه بروم و ترک تحصیل کردم. هر روز معلممان به منزلمان می آمد و از مادرم جویای احوالم می شد و می خواست که دوباره به مدرسه بازگردم اما گویی دیگر دنیا برایم تمام شده بود تا اینکه یک روز به گلزار شهدا رفتم تا چشمم به مزار برادرم رضا افتاد بغصم ترکید و شروع کردم گزیه کنم. و دیگر هیچ وقت تا کنون آن همکلاسی ام که قبر پدرم را نشانم داد را ندیدم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#معجزه_شهدا
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_ابراهیم_زاده
حاجتی داشتم که خیلی برایم مهم بود که حتما برآورده شود. برای همین مدتی بود که خیلی دعا می کردم و به روح شهدا توسل می کردم مخصوصا روح پاک برادر شهیدم رضا ابراهیم زاده و پسر خاله ام شهید حسن میربیگی؛ بعد از دعا و توسل چند شب خوابهای صادقه ای دیدم که شب اول خواب مادر مرحومم را دیدم که از مکه برگشته بود و ما به استقبالش رفته بودیم و مادرم یک ساک سوغاتی برای من آورده بود و بار دیگر در خواب به گلزار شهدای دستجرد رفتم و گشتم تا قبر برادرم را پیدا کردم و به روح پاکش توسل می کردم که حاجتم را برآورده کند و خیلی گریه می کردم. و سری سوم خواب دیدم روی مزار برادرم یک پارچه ای انداخته بودند که من تکه ای از آن پارچه را بعنوان تبرک برداشتم و از خواب بیدار شدم موقع اذان صبح بود نماز خواندم و خوابیدم و قبل از ظهر داشتم کارهای منزل را انجام می دادم و لباسهای شسته را جمع می کردم که ناگهان دیدم یک دستمال سفید جلوی پایم افتاد. برداشتم اول نمی دانستم این دستمال از کی و از کجاست!!. بعد دستمال را به عروسم دادم تا نگاه کند گفت: روی دستمال نوشته اللهم عجل لولیک الفرج و گوشه ی دیگر آن نوشته من کشته ی اشکهایم؛ بعد از تک تک اهل خانه سوال کردم آیا این دستمال برای شماست؟ اما همه گفتند نه ما چنین دستمالی نداشتیم. بعد با یکی از دوستانم که خیلی با ایمان است تلفنی در مورد این دستمال صحبت کردم. ایشان گفتند: این نظر آقا حجت ابن الحسن علیه السلام بوده که این دستمال اشک بر امام حسین علیه السلام بطور ناگهانی بدست شما برسد. و ان شاء الله حاجت روا می شوید و باید این معجزه را برای همگان تعریف کنید چرا که این دستمال یک نشانه است که مردم کرامات شهدا و ائمه اطهار علیهم السلام را به چشم ببینند و در سختیها و گرفتاریهای دست به دامان آن عزیزان شوند.
(این معجزه به تازگی اتفاق افتاده است و به درخواست خواهر شهید منتشرشده است)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#غیرت_علوی
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_ابراهیم_زاده
از آنجایی که رضا روی حجاب خانمها حساس بود و یک غیرت علوی داشت. یک بار دم در منزل خاله امان که می رود دختر خاله ام را می بیند که موهایش از روسریش بیرون آمده بود. جلو می رود که تذکر بدهد یک کتابی دستش بود که با آن کتاب آهسته روی سرش می زند و می گوید: حجابت را کامل کن؛ بعد که می خواست به جبهه اعزام شود. رفته بود که خداحافظی کند یکی از معلمانی که از شهر آمده بود و در دستجرد موقت اتاقی داشت و زندگی می کرد. به رضای می گوید: شما که با کتاب روی سر فلانی زدی نمی خواهی از او حلالیت طلب کنی!؟ رضا چشمش به دختر خاله امان می افتد می گوید: دختر خاله حلالم کن. دختر خاله هم می گوید حلالت کردم. مجدد رضا می رود که از خانه بیرون برود برای اینکه مطمعن شود از ته دل حلالش کرده است برمی گردد و یک بار دیگر سوال می کند که دختر خاله حلالم کردی؟ که ایشان می گوید: بله؛ حلالت کردم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#عکس_شاه_و_فرح
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_ابراهیم_زاده
اوایل بهمن ماه ۱۳۵۷ بود، هوا سرد بود و هنوز انقلاب به پیروزی نرسیده بود، ما پای کرسی نشسته بودیم که یک دفعه دیدیم یکی از همسایه ها بنام آشیخ عباسعلی سراسیمه وارد منزلمان شد و صدا زد حسین آقا زود بیا که برادرت رضا الانکه ماشین این راننده ورزنه ای را به آتش بکشد. من سریع از جا بلند شدم و دوان دوان بسمت کوچه دویدم که ببینم ماجرا از چه قرار است که دیدم دعوا خاتمه پیدا کرده است. سوال کردم چه شده است؟ گفتند: راننده این ماشین باری از ورزنه به اینجا آمده است که با همکارانش (راننده های دستجردی) بگوید من یک بار پیدا کردم ببریم جیرفت و از آن طرف هم بار بزنیم و برگردیم. اما راننده تا از ماشین پیاده شد رضا چشمش به عکس شاه و فرح افتاد که در تودوزی درب ماشین بود، رفت جلو و به راننده گفت: آقا این عکس شاه و فرح و از توی در ماشینت در بیار و پاره کن دور بریز ! راننده رضا را هول داد و گفت: برو بابا تو دوزی ماشینم خراب می شود. رضا هم که دید راننده حرفش را گوش نمی دهد رفت. حالا که برگشته است یک پیت بنزین دستش گرفته و آمده است تا این ماشین را به آتش بکشد. رضا پولی نداشت که بنزین بخرد برای همین رفته بود کمی گندم از خانه برداشته بود و برده بود با آن یک چهار لیتری بنزین خریده بود. (آن زمان بنزین لیتری پنج زار بود) و برمی گردد و به راننده هشدار می دهد که اگر عکس شاه و فرح و از ماشینت بیرون نندازی ماشینت را به آتش می کشم. راننده که سخت مقاومت می کرده است مردم به او می گویند: ببین این پسر یک بچه یتیم است و پدر ندارد. خانواده اش زیر خط فقر هستند و اگر ماشینت را آتش بزند نمی توانی از دستش شکایت کنی و از خانواده اش خسارت بگیری چون ندارند برایت جبران کنند تازه باید دوتا نان هم بخری ببری منزلشان تحویل بدهی. این هم که بچه سال است و دولت نمی تواند او را محکوم کند. پا حساب شیطنت بچگی اش می گذارند. حرفش را گوش بده تا کار دستت نداده است و این عکس و در بیار تا دست از سرت بردارد. آن راننده هم مجبور می شود با تیغ روکش درب ماشینش را بِبُرَد و عکس شاه و فرح را بیرون بیاورد. و ما آن روز روحیه فوق العاده انقلابی رضا را به چشم دیدیم. رضا بسیار شجاع و با بصیرت و با غیرت بود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#سری_در_راه_خدا
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_ابراهیم_زاده
یکسال یکی از نمایندگان مجلس به منزل ما آمده بود. از مادرم سوال کرد مادر اگر کاری دارید یا چیزی نیاز دارید بفرمایید تا انجام شود؟ مادرم گفت: چه چیزی می خواهم!؟ ماشین ؟ خانه ؟ پسرم ! من سری که در راه خدا دادم پس نمی گیرم. من بچه ام را در راه خدا ندادم که بیایم چیزی از شما طلب کنم. آن نماینده مجلس اشک از چشمانش جاری شد. و در برابر عظمت روح بلند مادرم که مادر شهید مظلومی بود حرفی نداشت که بزند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#فعالیتهای_انقلابی
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_ابراهیم_زاده
رضا عاشق امام خمینی رحمت الله علیه بود و در مقابل از شاه متنفر بود. هر زمان که نام امام را می شنید برای سلامتیش صلوات می فرستاد. قبل از پیروزی انقلاب هر روز در روستا تظاهرت بود. رضا با اینکه کم سن و سال بود و تقریبا ده الی دوازده ساله بود اما در کارهای انقلابی هم بسیار فعال بود و همیشه در تظاهراتها هم شرکت می کرد. زمانی که امام از تبعید به ایران بازگشت یک آقا حسن نامی بود که معلم مدرسه بود یک تلویزیون سیاه و سفید داشت که آورده بود توی حسینیه محله امان گذاشته بود و چون قدیم برق شهری نداشتیم تلویزیون را بوسیله موتور برق روشن کرده بود تا مردم از طریق این تلویزیون لحظه ورود امام را تماشا کنند. من و رضا هم به حسینیه رفته بودیم تا در شادی آمدن امام سهمی داشته باشیم. یادم است آن سال تمام دستجردیهای مقیم تهران هم بازار را تعطیل کرده بودند و به دستجرد آمده بودند و تا عید نوروز در دستجرد ماندند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398