#سعادت_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_ابراهیم_زاده
شهید حسن میربیگی پسر خاله ام سرباز بود و نامزد داشت ولی برادرم رضا بسیجی بود و هنوز به سن سربازی نرسیده بود و در فکر ازدواج بود. بخاطر همین دختر یکی از فامیل نشان کرده اش بود که قرار بود بعد از اینکه از جبهه برگشت خواستگاری رسمی انجام شود و عقد کنند. حسن و رضا یک علاقه عجیبی بهم داشتند بغیر از اینکه فامیل و پسر خاله بودند با هم خیلی رفیق بودند و یک محبت خاصی نسبت بهم دیگر داشتند تا به آنجایی این دو بهم وابسته بودند که وقتی حسن به جبهه رفت رضا هم دوری اش را طاقت نیاورد و گفت: من هم باید به جبهه بروم و با تلاش و پشتکاری که داشت خودش را به جبهه غرب رساند. مادرمان قبل از اعزامش به کردستان به رضا می گفت: رضا پسرم ای کاش به کردستان نمی رفتی شنیدم کومله ها خیلی جنایتهای وحشتناکی می کنند. اگر ممکن است به اهواز برو ؛ آن شب یادمنمی رود رضا در جواب مادرمان یک لبخندی زد و گفت: مادر من می خواهم بدانم آیا خدای کردستان با خدای اهواز فرق می کند؟خدای هر دو مکان یکی است و بدان اگر من سعادت داشته باشم شهید بشوم همین جا هم شهید می شوم. ولی اگر سعادت نداشته باشم هر جای دنیا که بروم شهادت را به من عطا نمی کند.
#دعایی_که_اجابت_شد
رضا وقتی می خواست به جبهه اعزام شود آمد مرا بوسید و در گوشم گفت: خواهر گلم دعا کن من شهید شوم. من هم که هنوز بچه سال بودم چه می دانستم شهادت چیست؛ گفتم: دعا می کنم به آرزویت برسی. و رضا حاجت روا شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398