✍ #خاطرات_افلاکیان
پنج شنبه شب بود همسرش ساعت های آخر دوران حاملگی خود را طی می کرد و درد زایمان داشت. محمد رضا وسایل خود را در ساکش می گذاشت و آماده رفتن به #جبهه بود رو به من کرد و گفت: مادر من می خواهم به جبهه بروم. گفتم: مادر! وضعیت همسرت را که می بینی زنگ بزن بگو همسرم تنهاست نمی توانم بیایم و مرخصی بگیر.
گفت: نه مادر باید بروم عملیاتی در پیش داریم و باید حضور داشته باشم. نیمه های شب بود که فرزندش به دنیا آمد نامش را #امید گذاشت. خیلی خوشحال بود و هزار بار او را بوسید.
صبح آماده رفتن شد، قبل از رفتن به من گفت: مادر! تخم مرغ محلی برایم درست کن، برایش درست کردم یک لقمه خود می خورد و یک لقمه به #همسرش می داد. دلم نمی خواست محمد رضا برود دوباره به او گفتم: #مادر! تو را به جان امام حسین (علیه السلام) نرو، او گفت: مادر نگران نباش من می روم و بعد از 19 روز می آيم تو هم مواظب زن و پسرم باش از ما خداحافظی کرد پسرش را بوسید و رفت.
او رفت و بعد از 19 روز آمد اما این بار فقط جسمش آمد و روحش به #لقاء_الله پیوست.
✍ #راوی:مادر شهید
🌷 #شهید_محمدرضا_جان_محمدی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398