حفظ آثار شهدای دستجرد
#فتح_صداوسیما
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسن_احمدی
بهمن سال ۱۳۵۷ بود و نزدیک ۲۲ بهمن بود. همسرم راننده کامیون بود می خواست به تهران برود که من و مادرم همراه همسرم عازم تهران شدیم. شب منزل دایی ام خوابیدیم، اما آن شب در تهران قیامتی به پا شد چون مردم می خواستند ساختمان رادیو و تلویزیون را بگیرند. صبح که بیدار شدیم دیدیم برادرم حسن هم به تهران آمده است. از برادرم پرسیدیم کی به تهران آمدی؟ گفت: من دیشب آمدم. گفتم: اعلام کردند سربازان فراری که اسلحه ندارند را راه نمی دهند. حسن گفت: من می روم و در این درگیریها انقلابیونی که شهید می شوند و کسی نیست اسلحه اشان را از روی زمین بردارد من برمی دارم و راهشان را ادامه می دهم و نمی گذارم اسلحه ی آنان روی زمین بماند. زن دایی صبحانه آماده کرد و حسن پس از خوردن صبحانه بلند شد که به خیابان برود و به جمع انقلابیون بپیوندد. قبل رفتنش زن دایی حسن را از زیر قرآن رد کرد و بعد حسن خداحافظی کرد و رفت. حسن صبح که از خانه بیرون رفت تا ساعت ۲ بعداز ظهر به خانه برنگشت وقتی که آمد یک اسلحه در دست داشت و زانوهایش زخم شده بودند و خونی بودند و تعریف می کرد که تمام خیابانهای مشرف به ساختمان صدا وسیما توسط نیروهای گارد شاهنشاهی بسته بودند و ما بسختی از روی پشت بامهای خانه های مردم خودمان را به آنجا رساندیم؛ و از خانه هایی که می رفتیم صاحب خانه ها با غذا و آب وچایی از انقلابیون پذیرایی می کردند. بعد حسن گفت: من یکساعت می خوابم بعد باید بروم و این اسلحه را تحویل بدهم. مادرم گفت: خیلی خسته هستی پاهایت زخم شدند امروز را استراحت کن بعدا می روی و تحویل میدهی؛ حسن گفت: نه این اسلحه مال بیت المال است و نباید دست من بماند یا باید تحویل بدهم یا باید بروم و در خط مبارزه با ظالمین باشم. خواهر شوهرم هم رفته بود پسرش را پیدا کرده بود و اورا آورده بود تا اسلحه ای که دست برادرم بود را به او نشان دهد. آن اسلحه هم یک اسلحه معمولی نبود اسلحه بزرگ وسنگینی بود. بعد دیدیم یک نفر از رادیو داشت اعلام می کرد اینجا ایران است صدای ما را از جمهوری اسلامی ایران می شنوید .... تا آمد حرفش را کامل کند یک دفعه حرفش عوض شد و گفت: اینجا ایران است و صدای شاهنشاه آریامهر را می شنوید؛ حسن تا این حرف را شنید به یکباره از جا بلند شد و بسمت خیابان دوید. حسن اینبار که رفت تا فردایش دیگر خبری از او نداشتیم و در شهر یک جنگ تمار عیار بین نیروهای انقلابی و گاردیهای شاه در گرفته بود. ما چون بیخبر برادرم بودیم استرس زیادی داشتیم و من از دلواپسی زیاد گریه می کردم مادرم با اینکه خودش به شدت نگران بود به من دلداری می داد و می گفت: چرا گریه می کنی! ماهم بخاطر درگیری که بود جرات نمی کردیم از خانه بیرون برویم از همه جا صدای تیراندازی و انفجار شنیده می شد و نمی دانستیم حالا بیرون هم برویم حسن را از کجا پیدا کنیم. نیروهای امداد رسان انقلابی هم در کوچه وخیابان اعلام می کردند بیایید خون بدهید مجروحین خون احتیاج دارند. و مردم گازهایشان را درکوچه ها گذاشته بودند و داشتند برای انقلابیون غذا درست می کردند. بچه های انقلابی هم مرتب از روی پشت بام ها در حال رفت وآمد بودند. فردای آن روز با همت بچه های انقلابی مجدد صدا و سیما را گرفتند و حسن بعداز ظهرش به منزل بازگشت و می گفت: پس از انجام وظیفه آن اسلحه را هم تحویل دادم و آمدم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398