🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 گفت: _معصومه میشه در و ببندی! درو بستم و کنارش رو زمین نشستم که گفت:😒 _گریه ه
#داستان_زندگی 🌸🍃
لب زد:
_ممنون بابت همه چیز معصومه، ممنون، خیلے اذیتت کردم، ببخش منو😒
باید تمام تلاشمو میکردم تا گریه ام نگیره،
سریع بدون نگاه کردن بهش،باهاش دست دادم و اومدم بیرون،😣
داشتم کفشامو👟 مے پوشیدم در حالے که تو چارچوب در ِحیاط ایستاده بود
گفت:
_یه خواهشے دارم
کمے مکث کرد و گفت:
_لطفا فردا فرودگاه نیایید بدرقه، میترسم... میترسم نتونم برم با دیدن شماها، به مامانمم اصرار کردم نیاد
دستام رو بند کفشام خشڪ شد،😧
منظورش اینه که آخرین ملاقاتمونه الان،
منو بگو که به بدرقه ے فردا دلمو خوش کرده بودم ..😣
در حالیکه که خودمو با بند کفشم مشغول کرده بودم
گفتم:
_یعنے .. یعنے ..😢
نمے تونستم جمله مو ادامه بدم، مگه این بغضِ لعنتے میذاشت حرف بزنم...
خودش سریع گفت:
_یعنے نمے خوام بیایین دیگه، تو ام نیا، خواهش میکنم .. فقط محمد میاد که منو برسونه فرودگاه...😒🙏
محمد صدام میزد، خیلے وقت بود تو ماشین منتظرم بودن،
دلم نمے خواست برم،
من شاید دیگه هیچ وقت نمیدیدمش،
واے نه،
کاش خواهش نمیکردے عباس ...😢
یعنے نمیبینمش دیگه،
امکان نداره، من میبینمش،
بازم میبینمش،
من مگه چند وقته عباس رو دارم،
اشکام به پشت چشمام رسیده بودن😢
فقط یه تلنگر کوچیڪ کافے بود تا سیلے از اشڪ رو گونه هام سرازیر بشه،
رومو برگردوندم،
قطره ے سمج اشڪ خودشو رو گونه ام انداخت،
پشت بهش سریع گفتم:
_خداحافظ عباس!!
منتظر جوابش نشدم و راه افتادم سمت در و رفتم بیرون،
نمے خواستم اینجورے برم،
نمے خواستم اینجورے خداحافظے کنم،
نمے خواستم ...
واے که چه #خداحافظی_تلخے بود،😣😭
اونقد تلخ که حس میکردم #مزه ے تلخے اش تا #ابد باهام میمونه ..
سوار ماشین شدم و سرمو تکیه دادم به پنجره ...زیر لب فقط گفتم
"دلم برات تنگ میشه "😭💔
چشمامو کمے باز کردم، نور مستقیم مے خورد تو چشمم،
پرده ے اتاق رو کے کشیده بود،
بلند شدم که کمرم درد گرفت، 😣
باز تو جانمازم خوابم برده بود،
کل شب و به رفتن عباس فکر میکردم، نخوابیده بودم
اما بعد نماز صبح نفهمیدم چجورے تو جانمازم خوابم برده بود،😒
بلند شدم دست و صورتمو شستم،
دنبال گوشیم میگشتم که ببینم عباس پیامے زنگے نزده،
یادم اومد گوشیم هنوز تو کیفمه،👜از دیشب درش نیاورده بودم،
کیفمو باز کردم و دستمو بردم داخلش که دستم خورد به چیز تقریبا گردی،
با تعجب گفتم 😳این دیگه چیه تو کیفم، درش اوردم، چشمام چند لحظه روش ثابت موند واے این اینجا چیکار میکنه،
نکنه دیشب …
واے نکنه دیشب موقعے که وسایلاے ریخته شدم تو اتاق عباس رو جمع میکردم اینم اومده بینشون،😧
محکم با دست زدم رو پیشونیم،
دویدم بیرون اتاق،
مامان تازه از خواب بیدار شده بود انگار.. سریع گفتم: 😵
_محمد کو؟؟؟؟
با تعحب نگام کرد و گفت:😟
_چیشده؟
- مامان محمد کو، رفت؟؟؟؟
+اره یه ده دقیقه میشه رفته، جیشده حالا؟؟
سریع گفتم:
_مامان زنگ بزنین آژانس؟؟ زود مامان .. زود، الان میره😨
دویدم 🏃♀تو اتاق و هر چے دم دستم بود پوشیدم که مامان با نگرانے اومد تو اتاق و گفت:
_چیشده معصومه؟؟😧
#ادامه_دارد