eitaa logo
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
21.4هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
9 فایل
تبلیغات پربازده 👇💪🔥 https://eitaa.com/joinchat/4061725027C4a63c54783
مشاهده در ایتا
دانلود
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 گفت: _معصومه میشه در و ببندی! درو بستم و کنارش رو زمین نشستم که گفت:😒 _گریه ه
🌸🍃 لب زد: _ممنون بابت همه چیز معصومه، ممنون، خیلے اذیتت کردم، ببخش منو😒 باید تمام تلاشمو میکردم تا گریه ام نگیره، سریع بدون نگاه کردن بهش،باهاش دست دادم و اومدم بیرون،😣 داشتم کفشامو👟 مے پوشیدم در حالے که تو چارچوب در ِحیاط ایستاده بود گفت: _یه خواهشے دارم کمے مکث کرد و گفت: _لطفا فردا فرودگاه نیایید بدرقه، میترسم... میترسم نتونم برم با دیدن شماها، به مامانمم اصرار کردم نیاد دستام رو بند کفشام خشڪ شد،😧 منظورش اینه که آخرین ملاقاتمونه الان، منو بگو که به بدرقه ے فردا دلمو خوش کرده بودم ..😣 در حالیکه که خودمو با بند کفشم مشغول کرده بودم گفتم: _یعنے .. یعنے ..😢 نمے تونستم جمله مو ادامه بدم، مگه این بغضِ لعنتے میذاشت حرف بزنم... خودش سریع گفت: _یعنے نمے خوام بیایین دیگه، تو ام نیا، خواهش میکنم .. فقط محمد میاد که منو برسونه فرودگاه...😒🙏 محمد صدام میزد، خیلے وقت بود تو ماشین منتظرم بودن، دلم نمے خواست برم، من شاید دیگه هیچ وقت نمیدیدمش، واے نه، کاش خواهش نمیکردے عباس ...😢 یعنے نمیبینمش دیگه، امکان نداره، من میبینمش، بازم میبینمش، من مگه چند وقته عباس رو دارم، اشکام به پشت چشمام رسیده بودن😢 فقط یه تلنگر کوچیڪ کافے بود تا سیلے از اشڪ رو گونه هام سرازیر بشه، رومو برگردوندم، قطره ے سمج اشڪ خودشو رو گونه ام انداخت، پشت بهش سریع گفتم: _خداحافظ عباس!! منتظر جوابش نشدم و راه افتادم سمت در و رفتم بیرون، نمے خواستم اینجورے برم، نمے خواستم اینجورے خداحافظے کنم، نمے خواستم ... واے که چه بود،😣😭 اونقد تلخ که حس میکردم ے تلخے اش تا باهام میمونه .. سوار ماشین شدم و سرمو تکیه دادم به پنجره ...زیر لب فقط گفتم "دلم برات تنگ میشه "😭💔 چشمامو کمے باز کردم، نور مستقیم مے خورد تو چشمم، پرده ے اتاق رو کے کشیده بود،  بلند شدم که کمرم درد گرفت، 😣 باز تو جانمازم خوابم برده بود،  کل شب و به رفتن عباس فکر میکردم، نخوابیده بودم اما بعد نماز صبح نفهمیدم چجورے تو جانمازم خوابم برده بود،😒  بلند شدم دست و صورتمو شستم، دنبال گوشیم میگشتم که ببینم عباس پیامے زنگے نزده، یادم اومد گوشیم هنوز تو کیفمه،👜از دیشب درش نیاورده بودم، کیفمو باز کردم و دستمو بردم داخلش که دستم خورد به چیز تقریبا گردی،  با تعجب گفتم 😳این دیگه چیه تو کیفم، درش اوردم، چشمام چند لحظه روش ثابت موند واے این اینجا چیکار میکنه، نکنه دیشب … واے نکنه دیشب موقعے که وسایلاے ریخته شدم تو اتاق عباس رو جمع میکردم اینم اومده بینشون،😧 محکم با دست زدم رو پیشونیم،  دویدم بیرون اتاق،  مامان تازه از خواب بیدار شده بود انگار.. سریع گفتم: 😵 _محمد کو؟؟؟؟ با تعحب نگام کرد و گفت:😟 _چیشده؟ - مامان محمد کو، رفت؟؟؟؟ +اره یه ده دقیقه میشه رفته، جیشده حالا؟؟ سریع گفتم: _مامان زنگ بزنین آژانس؟؟ زود مامان .. زود، الان میره😨 دویدم 🏃♀تو اتاق و هر چے دم دستم بود پوشیدم که مامان با نگرانے اومد تو اتاق و گفت: _چیشده معصومه؟؟😧