#داستان_امشب_واقعی 🌹🍃
وقتی #پدر_شهید آدرس منزلش را
برای #ازدواج با دخترش را میدهد.
#این_اتفاق_واقعیست🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
۲۳ مهر ماه ۹۶
در برنامه سمت خدا شبکه سوم صدا و سیما
#حاج_آقای_قرائتی :
من اصلا خواب را تعریف نمیکنم و چون این قضیه را تحقیق کردم و همین امروز صبح منزل آن شهید بودم و چون دیگر خواب صادقه هست و مثل بیداری است و چون خودم تحقیق کردم برای شما تعریف میکنم ...
قضیه از این قرار است که #پسر_شهیدی برایم تعریف کرد که چند جا خواستگاری رفتم و جور نشد ...
و در آخرخواستگاری دختری رفتم و خوشم آمد ، ولی دختر در صحبت خواستگاری به من گفت :
"چون پدرت شهید شده من جواب رد میدهم
من دوست دارم #پدر_شوهر داشته باشم."
#پسر_شهید_گفت:
من با ناراحتی به خانه برگشتم و قاب عکس پدرم را برداشتم و با ناراحتی گفتم :
"آخه چرا جنگ رفتی که من و ۵ - ۶ بچه یتیم شویم و اینقدر اذیت شویم و الان این حرفها را بشنویم !!! "
#پسر_شهید_گفت :
بعد مدت کمی یهویی خوابم گرفت
در حالی که من هیچوقت در آن زمان نمیخوابیدم ...!!!
در خواب پدرم آمد و به حالت توبیخ گفت :
"من که از خودم جنگ نرفتم ، من با فتوی #امام_خمینی...🌹🍃 برای دفاع از مملکت به جنگ رفتم ، چرا می گویی چرا جنگ رفتی !!؟"
ناگهان دیدم تمام #شهدا وارد شدند ، و بعد #امام_خمینی_اعلی_الله مقامه وارد شد و همه #شهدا به احترام #امام_خمینی...🌹🍃 ایستادند و راه باز کردند ، #امام_خمینی...🌹🍃 جلو آمد و با حالت توبیخ و تشر زدن به من گفت :
"من دستور دادم پدرت به جنگ برود ، اگر حرفی داری باید به من بزنی ، برای چه پدرت را ناراحت کردی؟ این حرفها چه بود که زدی !؟ "
#امام_خمینی...🌹🍃 رویش را از من برگرداند و رو به #شهیدی در جمعیت کرد و گفت بیا جلو !!!؟
شهدا همه به احترام ایستادند و آن شهید جلو آمد و #امام_خمینی...🌹🍃گفت :
🌹شما #دخترت را به پسر ایشان بده 🌹
شهید نیز بدون درنگ گفت :
" چشم ، این هم آدرس منزل ماست ".
و آدرس را در خواب به پسر شهید گفت.
پسر شهید گفت از خواب بلند شدم و قضیه را به مادرم گفتم.
مادرم گفت آدرس را بده می رویم ...
بود بود... نبودم ضرر نکردیم.
#پسر_شهید_گفت:
همراه مادرم به آن آدرسی که آن شهید در خواب داده بود رفتیم و دیدیم درست است ! در زدیم و وقتی خانمی (همسر شهید ) در را باز کرد گفت فلانی هستید !!! و انگار ما را چندین وقت می شناسد !!! و کلی ما را تحویل گرفت و گفت همسرم اخیرا به خوابم آمد و گفت فلانی برای خواستگاری دخترمان می آید ... ما الان منتظر شما بودیم .
#آقای_قرائتی_ادامه_داد :
الان عکسهای #دو_شهید را دارم . در ضمن من سالی شاید ۲ تا خواب تعریف کنم ولی این را خودم تحقیق کردم و دیگر خواب نبود انگار بیداری بود. حالا چی دختر دکترا دارد و پسر فوق دیپلم !
#حاج_آقا_قرائتی_افزود :
"حالا من این را تعریف کردم از فردا دختر پسرها راه نیفتند از #امام_خمینی...🌹🍃 همسر بخواهند وظیفه #امام_خمینی...🌹🍃کارهای ازدواج نیست ولی گاهی اوقات یک چشمه ای می آیند که برای ما حجتی شود ."
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم 🌹🍃
#التماس_دعا...🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
🎼واکنششهیدبه
🎧بهصدایخوانندهزن...
🏢ازدانشگاهاومدخونه
😑خیلیخستهبود.
🤔پرسیدمچیشده؟!
خندیدوگفت:تهرانماشینسوار
🚗شدمکهبیامقم. رانندهوسط
🥁اتوبانصدایموسیقیشو
بردبالا. تحملکردموچیزی
🗣نگفتمتااینکهدیگهصدای
👩زنروداشتپخشمیکرد!
🛣منمبااینکهوسطبیابون
🔕بودمگفتمیاکمشکن
🚶♂یامنپیادهمیشم!؟
🚖اونمنامردینکردوزدکنار!
😁منمکمنیاوردموپیادهشدم!
''شهیدمحمدمهدیلطفینیاسر''
#عید_بیعت #ازدواج
#کلنا_فداک_یا_محمدا
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_طیب_حر_نهضت_امام_خمینی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊#شهید_حاج_طیب_رضایی🌷🕊 فصل اول..(قسمت پ
#کتاب_طیب_حر_نهضت_امام_خمینی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#شهید_حاج_طیب_رضایی🌷🕊
فصل اول..(قسمت ششم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊
#ازدواج
کار و کسب طیب رو به راه شده بود. با سفارش خانواده و پا در میانی مادر و خواهر راضی شد که ازدواج کنه. آن موقع دیگر سی ساله بود. برای جوانی در آن زمان سن بالایی به حساب می آمد. عفت خانم همسر طیب خان شد آن ها زندگی خوبی را در محله صابون پز خانه تهران آغاز کردند بعدها به اطراف میدان خراسان آمدند در محله ای در نزدیکی میدان که به محل کار پدر نزدیک بود. پدر طی سال های ۱۳۲۰تا ۱۳۲۵ سخت مشغول کار شد آن موقع آغاز امور سیاسی پهلوی دوم بود. اما متاسفانه در این دوران پدرم چند بار دستگیر و حتی تبعید شد خداوند در این دوران دو فرزند به نام های علی اصغر و فاطمه به ایشان عطا کرد البته اکنون هم عفت خانم هم این دو فرزند ایشان مرحوم شده اند. حدود سال ۱۳۲۷ پدرم دوباره ازدواج کرد خانم فخر السادات همسر دوم پدرم بود که در همان محله زندگی می کرد. من هم در صابون پزخانه به دنیا آمدم و بعد به اطراف میدان خراسان آمدیم هر دو خانه پدری ما در یک محله و با یک کوچه اختلاف قرار داشت خداوند از سال ۱۳۳۰ به بعد شش فرزند از همسر دوم به پدر ما عطا کرد که من بزرگ ترین آن ها بودم پنج پسر و یک دختر.
پیامبر اسلام فرمودند: نگاه به نامحرم تیر زهر آلودی از تیرهای شیطان است و هرکس آن را از ترس خدا ترک کند، خداوند چنان ایمانی به او عطا کند که شیرینی اش را در دل خویش احساس کند. در آن دوران بیشتر خانواده های ایرانی و اکثر مردان اهل غیرت بودند. برای زنان خود آزادی قائل بودند اما اجازه نمی دادند که حریم حریم زن و مرد آلوده شود این حفظ حرمت ها در میان لوطی های قدیم بیشتر بود. پدر ما هم که در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بود از این قاعده جدا نبود بارها با پدر به تفریح و پارک می رفتیم مادر هم با ما بود اما به توصیه پدر چیزی شبیه پوشیه به صورت می زد هیچ کس نمی توانست همسر طیب را ببیند. در آن دوران بدترین آدم ها را کسی می دانستند که نسبت به ناموس خودش غیرت نداشته باشد مثل حالا نبود که...
فراموش نمی کنم پدرم وقتی در داخل کوچه راه می رفت سرش پایین بود. هیچ گاه سرش را بالا نمی آورد تا نکند نگاهش به زن نامحرم بیفتد. شب های تابستان بیشتر مردم روی پشت بام خانه ها می خوابیدند. پشت بام همه خانه ها به همدیگرراه داشت. پدرم وقتی به سمت پشت بام می آمد دولا دولا راه می رفت نکند نگاهش به خانه همسایه بیفتد. آن موقع با اینکه امکانات مثل حالا نبود اما حریم بین زن و مرد در کل جامعه رعایت می شد حیا و عفت و غیرت از مهم ترین صفات مردم بود. یک بار مردم به پدر اعتراض کردکه چرا اکرم خانم زن همسایه به شما سلام کرده ولی شما چرا جواب ندادی؟ پدر گفت: حاج خانم چه چیزایی می گی؟ من توی کوچه که سرم رو بالا نمی یارم از کجا بدونم کی بوده که به من سلام کرده توی محل همه مردم پدر ما را می شناختند. خانه ما دو در داشت یک در کوچک برای اهل خانه و یک در ماشین رو برای پدر. هر کس هر گفتاری و مشکلی داشت سراغ پدرم می آمد بعضی وقت ها صدای همه ما در می آمد پدر دو ساعت دم در ایستاده بود و مشغول حل مشکلات مردم بود.
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل هفتم..( قسمت اول )🌹🍃 🕊🌷بسم رب
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل هفتم..( قسمت دوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#ازدواج
از زمانی که سپاه تو بهبهان تشکیل شد داوود پایش تو دم و دستگاه ان باز شد تا وقتی که به شهادت رسید سال ۱۳۶۰ داوود به خاطر جنگ و برنامه های سپاه دیگر وقت سر خاراندن هم نداشت همه اش جبهه و این طرف و آن طرف بود. در این شرایط پدر و مادرم حرف ازدواج را پیش کشیدند داوود یک درصد هم که بگویی نه انتظار این پیشنهاد داشت و نه آمادگی اش را ان قدر کار سرش ریخته بود و شش دانگ فکر و ذهنش مشغول سپاه و جنگ بود که اصلا تو بحر این چیزها نمی رفت برای همین جوابش آماده روی زبانش نبود نه هر چه این و آن به او می گفتند که سنت رسول خداست وقتش است باید زن بگیری و ... اما زیر بار نمی رفت که نمی رفت می گفت من همه وقت و وجودم رو برای جنگ گذاشته ام وقت ندارم که به زن و زندگی و بچه برسم نمی خوام یک نفری رو معطل و چشم به راه خودم بکنم. داوود محکم ایستاده بود سر حرفش و کوتاه هم نمی آمد دیگر حرف زدن با او فایده ای نداشت همیشه همین جور بود تو اموری که فکر می کرد می تواند دین خدا را بهتر یاری دهد مرغش یک پا داشت پدر و مادرم جریان را فهمیدند یقین کردند داوود از پذیرش ازدواج شانه خالی کرده و نمی خواهد زن بگیرد پدرم با اینکه می دانست داوود به علت مشغله اش تو سپاه و جنگ تحت هیچ شرایطی به زن گرفتن راضی بشو نیست اما خیلی دلش می خواست او را در لباس دامادی ببیند خیلی آرزوها برایش داشت رفت و نشست و باهاش حرف زد جواب داوود همان بود که قبلا گفته بود قبول نکرد پدرم حسابی دمغ و ناراحت شد این ناراحتی تو صورت پدرم نمایان بود جوری که داوود متوجه شد این صحنه برای او خیلی احترام والدینم را داشت بسیار سخت و دشوار بود.او هیچ وقت نمی توانست ناراحتی و نارضایتی پدر و مادرم را ببیند تا دید پدرم از این بابت ناراحت و پکر شده دیگر چیزی نگفت ساکت ساکت شد قبول کرد می دانست مسیری را که تو زندگی برای خودش ترسیم کرده و آخرین ایستگاهش به شهادت می رسید باید رضایت داشتن پدر و مادر از او همراه باشد.
خودم و داوود در مهر ماه سال ۱۳۶۰ با هم ازدواج کردیم یک جورهایی با هم قوم و خویش بودیم قبل از عقد چند ماهی نامزد بودیم البته نه مثل نامزدهای امروزی که انگار به هم محرم هستند و اینجا و آنجا با هم می روند فقط اسما برای هم بودیم نه با یکدیگر حرف می زدیم و نه همدیگر را می دیدیم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
هلهله فرشته ها 1.mp3
5.4M
هلهله فرشته ها...🌹🍃
🎤: با نوای کربلایی امیر کرمانشاهی
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🍃
#ازدواج
#روز_ازدواج #ذی_الحجه
#انتخابات
@yazinb6
--- 🌴 #لبیک_یازینب...🌴---