🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دهم..( قسمت اول)🌹🍃 🕊🌷بسم رب ال
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل دهم..( قسمت دوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#گریز_از_دنیا
تعاونی سپاه به عده ای از پاسدارها قطعه زمینی را به صورت اقساط داده بود. به داوود هم داده بودند یو بار که داوود از جبهه برگشته بود رفت تعاونی برای پیگیری کار زمینش. رفت که ببیند برای تحویل گرفتن زمین و کارهای مقدماتی اش باید چه کند وارد تعاونی که شد دید شخصی که پاسدار هم بود آمده و دارد با یکی از مسولین آنجا که پشت میزش نشسته کل کل می کند بنده خدا مقداری عصباني و ناراحت بود صداش را کمی آورده بود بالا و می گفت این چه وضعشه آقا من این زمین رو نمی خوام این چیه که دادین به من داوود متوجه صحبت های آن طرف شد متوجه شد مشکلی پیش آمده که این آقا دارد این طوری خود خودی می کند و اعصابش تو هم است کمی جلوتر رفت تا حرف های او را بهتر بشنود طرف پکر و دمغ داشت از وضعی که براش پیش آمده گله گذاری و شکایت می کرد مسولی که آنجا بود هر چه می خواست او را آرام کند داوود گوشهایش را خوب تیز کرد تا بفهمد مشکل طرف چیست و چرا ناراحت است شنید که ان نفر می گوید من نمی خوام این زمین رو معلوم نیست چه جوری هست ابعادش اصلا میزون نیست قناس داره این جوری ارزشش خیلی میاد پایین مسول تعاونی هم در خلال صحبت های آن نفر چند باری هی نگاه کرد به داوود و می گفت بفرمائید اگر کاری دارید در خدمتم داوود حرف های ان نفر را که شنید دیگر کارش را نگفت خداحافظی کرد و برگشت خانه فرداش که شد دوباره رفت تعاونی . مسول تعاونی که دیدم گفت بفرمائید داوود گفت اومده ام برا کارهای زمین و تحویل گرفتنش فقط یه مطلبی رو خواستم عرض بکنم اون زمین که به من دادین رو نمی خوام بی زحمت جاش فلان زمین رو به من بدین.داوود اشاره کرد به همان زمین بد قواره. مسول آنجا که جوان قد بلندی بود گفت چرا اون زمین مگه زمین خودتون مشکلی داره؟ داوود گفت نه مشکلی نداره اما من اون زمین را می خوام پیشم بهتره جوان قد بلند گفت آخه اون زمینی رو که شما میگین زیاد جالب نیست ابعادش نا میزونه اصلا قناس داره ارزشش از زمین خودتون خیلی پایین تره. داوود سریع گفت عیبی نداره همون رو می خوام از سرم هم زیاده زمین اون آقا رو بدین به من مال من رو بدین به اون مسول تعاونی تعجب کرده بود مانده بود که این همه چک و چانه زدن داوود برای ان زمین برای چیست هیچ کس نمی آید زمین خود خودش را پس بدهد و برای زمینی که ارزشش پایین تر است دست و پا بزند یک لحظه فکر اتفاق دیروزی افتاد وقتی که ان پاسدار داشت درباره زمینش اعتراض می کرد و می گفت این زمین را نمی خواهم فهمید ماجرا دارد از کجا اب می خورد چیزی به روی خودش نیاورد و حرفی نزد دید در برابر اصرارهای پی در پی داوود نمی تواند کاری بکند
هیچ کس هم از این قضیه چیزی نفهمید حتی همان پاسدار که صاحب زمین قناس دار بود.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دهم..( قسمت دوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب ال
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل دهم..( قسمت سوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#اسیر
در یکی از عملیاتها توانستیم تعدادی عراقی را اسیر کنیم. ان ها را به ما سپردند که حواس مان بهشان باشد یکی از آن اسیرها آدم کله شق و خیره سری بود با وجود اینکه به اسارت در آمده بود و راه برو برگشتی نداشت اما باز سرش درد می کرد برای درد سر ما بقی اسیرها از ترس لام تا کام چیزی نمی گفتند اما این یکی انگار نه انگار
به گمانم فهمیده بود ایرانی ها چه جور با اسیر رفتار می کنند برای همین مطمن بود که اگر حرکت غلطی هم انجام دهد کسی قصد جانش نمی کند و اذیت و آزارش نمی دهد همان طور که مواظب شان بودیم و حواس مان بود که حرکت اضافه ای نکنند ان اسیر عراقی از شدت عقده و بغضی که توی دلش نسبت به ما داشت شروع کرد به مسخره کردن رزمندگان خودم هم هنوز مانده ام که چطور توی آن هیر و بیری دل و جربزه این نداشت که ما را مسخره کند یکی از بچه های بسیجی که سن و سالی نداشت متوجه شد ان اسیر دارد بچه ها را مسخره می کند و متلک می اندازد حسابی جوش می آورد نمی توانست ببیند ان ها تا لحظاتی پیش بچه های ما را قتل عام می کردند و حالا هم که به اسیری در آمده اند و کت و بال شان بسته شده باز دارند کله شقی می کنند و ما را به تمسخر می گیرند زد به سیم آخر نتوانست تحمل کند طاقتش را از کف داد گلنگدن را کشید و اسلحه اش را به طرف ان اسیر عراقی نشانه گرفت حسابی از کوره در رفت اسیر عراقی با دیدن این صحنه یک دفعه میخکوب کرد انگار خشکش زد فکر این را نمی کرد که ممکن است کسی رویش اسلحه بکشد ان عراقی هر چقدر سعی کرده بود که از خودش ترسی نشان ندهد اما حالا تمام هیکل و وجودش داشت می لرزید بسیجی به شدت خشمگین صدایش را آورد بالا و گفت باید کارش را تمام کنم باید همین حالا بفرستمش جهنم بسیجی این را می گفت و هر کلمه اش انگار تیری بود که به قلب عراقی می خورد کسی هم نبود بین ما که حرفش روی ان بسیجی اثر داشته باشد و بتواند او را منصرف کند نمی دانستیم چه کنیم یک دفعه تو همین حین که بسیجی می خواست به اسیر عراقی شلیک کند سر و کله داوود پیدا شد نگاهی به بچه ها و به وضع و اوضاع کرد مشکوک شد و آمد جلو گفت اینجا چه خبره دارید چیکار می کنید
بسیجی نگاهی به داوود کرد طلبکارانه گفت آقا داوود این عراقیه تا آخرین لحظه داشت بچه های ما رو می کشت حالا هم که اسیر شده باز داره غلط اضافی می کنه و ما رو به تمسخر می گیره باید بکشیمش.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دهم..( قسمت سوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب ال
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل دهم..( قسمت چهارم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
داوود این حرف را که شنید عصبانی شد امد سمت بسیجی صداش را آورد بالا و محکم گفت مگه تو کی هستی داری می بری و می دوزی و برای خودت فرمان صادر می کنی اسلام به ما فرموده خشونت با اسیر ممنوع باید با اسیر مدارا کنین حتی غذاتون رو هم باهاش تقسیم کنین اونوقت تو داری برا خودت فتوا صادر می کنی بسیجی هاج و واج به داوود نگاه کرد انگار حرف های داوود براش غیر قابل هضم بود صورتش را در هم کرد و گفت ولی آقا داوود اینا داوود پرید تو حرفش و گفت ولی نداره این چه نوع رفتار با اسیره اصلا شماها باید اخلاقتون جوری باشه که دشمن رو هم مجذوب خودتون بکنین بسیجی صلابت و قاطعیت داوود را که دید دیگر چیزی نگفت اسلحه اش را از رو به روی اسیر عراقی آورد پایین اسیر عراقی هنوز داشت از شدت ترس تن و بدنش می لرزید به داوود نگاه کرد چشم بر نداشت ازش انکار می خواست قیافه اش را به ذهن بسپارد سه چهار روزی از آن قضیه که گذشت آمدیم عقب در مقر تیپ گوشه ای همین جور برای خودم نشسته بودم داوود هم کمی آن طرف تر با چند نفری از بچه ها ایستاده و داشتند با هم صحبت می کردند یک دفعه چشمم خورد به همان اسیدهای عراقی که چند روز پیش دیده بودم آنها را آورده بودند عقب خوب نگاهشان کردم دیدم همان اسیر که ان بسیجی می خواست کارش را بسازد هم بین انان است. یک دفعه دیدم در یک چشم به هم زدن ان اسیر عراقی از میان بقیه اسیرها جدا شد و با سرعت به طرفی دوید یکه خوردم نگران شدم گفتم این دارد به کدام سمت می رود نکند فرار کند دیدم با سرعت دارد به طرف داوود می دود از دور او را دیده بود به داوود که رسید دو دستش را باز کرد و او را تو بغلش گرفت و محکم فشرد بعد خودش را انداخت روی دستان داوود و شروع کرد دستانش را بوسید تو پوست خودش نمی گنجید نمی دانست دیگر چه کند فارسی حرف زدن را بلد نبود به عربی چیزهایی می گفت کخ فقط خودش می فهمید اما توی چشم هایش خیلی حرف بود با نکاه سراسر از محبتش به داوود می فهماند که زندگی اش را مدیون اوست من از همان فاصله به شدت تحت تاثیر این صحنه قرار گرفتم یک ان یاد حرف ان روز داوود افتادم شماها باید اخلاقتون جوری باشه که دشمن رو هم مجذوب خودتون بکنین
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دهم..( قسمت چهارم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل دهم..( قسمت پنجم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#کاغذ_سفید
سن و سالی نداشتم به گمانم دبستانی بودم. داشتم مشق هایم را می نوشتم. حین نوشتن، چند کلمه را اشتباه و غلط غلوط نوشتم رویشان را با مداد خط کشیدم به جای اینکه ادامه مشق هایم را در همان صفحه و بعد از خط خوردگی ها بنویسم برگه را از دفترم کندم مچاله اش کردم و انداختم وسط حیاط. داوود هم داشت همین جور داخل حیاط قدم می زد نگاهش افتاد به برگه ای که من پرتابش کردم رفت و کاغذ مچاله شده را از روی زمین برداشت بازش کرد دید همه جایش سفید است و فقط در دو سطرش چیزی نوشته شده است.کمی تند نگاهم کرد فهمیدم کارم اشتباه بوده با همان لحنی که متناسب با سنم بود به من گفت داداشی می دونی کسی که اسراف بکنه خدا چقدر ازش ناراحت میشه و براش گناه می نویسه می دونی سرم را انداختم پایین نتوانستم دیگر به چشماش نگاه کنم با اینکه خودم را مقصر می دانستم اما با خودم گفتم حالا مگه چی شده مگه از یه برگه دفتر مچاله شده خط خطی شده میشه چه استفاده ای کرد گذشت تا چند روز بعد که داوود می خواست برگردد جبهه در این مدت که داوود خانه بود همه اش او را مشغول نماز و خواندن دعا و مناجات می دیدم مثل خیلی ها نبود که وقتی نمازشان را تمام می کنند انگار پلیس در تعقیبشان است سریع بلند می شوند و می روند پی دنیایشان بعد از هر نمازی نیم ساعتی کنار جانمازش می نشست. سرش را می انداخت پایین.نگاه می انداخت به زیارت عاشورا و دعای توسل و ... و با یک حالت خاص و روحانی مشغول خواندن می شد من بعضی مواقع متوجهش می شدم همان جور که داشت زیارت عاشورا و سایر دعاها را می خواند گریه می کرد و آرام آرام اشک می ریخت با همه وجودش می سوخت و می خواند عالمی داشت با امام حسین عشق می کرد وقت رفتن به جبهه که رسید داوود با همه اهل خانه خداحافظی کرد و رفت صورت من را هم بوسید و ساکش را انداخت روی دوشش و راه افتاد. باز هم گذشت تا چند روز بعد داخل یک از اتاق ها بودم یک دفعه چشمم خورد به چیزی که روی طاقچه اتاق گذاشته بود توجهم را جلب کرد رفتم سمتش برداشتمش. نگاهش کردم همان برگه ای بود که چند روز پیش انداخته بودمش دکر دیدم داوود زیارت عاشورا و چند تا ادعیه دیگر را با دست خط خودش داخل آن برگه نوشته خیلی هم قشنگ کاغذ باطله من را تبدیل کرده بود به یک جور کتابچه دعا. تازه متوجه شدم آن روزهایی که داوود خانه بود و بعد از نمازهاسش مشغول می شد به دعا خواندن و اشک ریختم از روی همان برگه دعا می خواند که من انداخته بودمش دور. تعجی کردم جای جای آن برگه ای که من مچاله کرده بودمش و فکر نمی کردم به هیچ کاری بیاید شده بود پر از کلماتی که داوود با خواندن آن ها عشق می کرد و به یاد مصائب ابا عبدالله علیه السلام می گریست.حالا خودش رفته بود و این برگه را جا گذاشته بود اما کلمه به کلمه ای که در آن برگه نوشته بود بوی داوود را می داد بوی تقیدش بوی معنویتش بوی اخلاصش و خلاصه بوی تمامی خوبی هایش. نمی دانم شاید سری داشت این نبردن برگه و جا گذاشتنش شاید سرش این بود که با دیدن آن کاغذ یک درس عملی از داوود فرا بگیرم و برای شما نقل کنم .
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دهم..( قسمت پنجم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب ا
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل دهم..( قسمت ششم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#خود_حقیر_بینی
نصف های شب بود خوابم نمی برد از چادر زدم بیرون آمدم داخل محوطه که کمی هوا بخورم و حالی عوض کنم کسی آنجا نبود خودم تنها بودم بچه ها همه خواب بودند همین جور که داشتم آرام آرام قدم می زدم متوجه یک سیاهی در نزدیک سرویس بهداشتی ها شدم. کمی توجهم را جلب کرد رفتم به ان سمت دیدم داوود است دارد ان دور و برها می پلکد او هم مثل من نخوابیده است رفتم جلوتر جایی ایستادم و دزدکی نگاه کردم جوری که من را نبیند متوجه شدم چاه فاضلاب گرفته به داوود نگاه کردم دیدم آستین و پاچه های شلوارش را زده بالا و وارد آن دستشویی شده کلی با ان ور رفت تا راه چاه باز شد.تعجب کردم با خودم گفتم اگه به بعضی از بسیجی های عادی بگویند بیایید و این کار را بکنید این کار را برای خودشان کسر شان می دانند اما داوود که جانشین گردان است یک درصد هم از این کار عیب و عارش نمی شود و عین خیالش نیست. راه چاه فاضلاب که باز شد رفت سراغ بقیه سرویس بهداشتی اب و تاید می ریخت روی سنگ ها و کف زمین انجا و می شستشان. عرق داشت همین جور شرشر از صورتش می چکید مدام هی به این طرف و آن طرف نگاه می کرد که مبادا کسی از راه برسد و او را بیند تند تند کارش را تمام کرد از اینها که فارغ شد آفتابه ها را برداشت و رفت لب رودخانه ای که آنجا بود دو دو تا می برد و آب توی ان ها می کرد برای صلح که بچه ها بیدار می شوند چون تعداد آفتابه ها زیاد بود یک بار و دوبار رفتن تا رودخانه و پر کردنشان کار به جایی نمی رسید. شمردم ده دوازده باری تا رودخانه رفت و آفتابه ها را پر کرد و برگشت خیلی طول کشید من که نگاه می کردم خسته شدم تا چه رسد به او که یک لحظه هم بیکار نمی شد. کارش که تمام شد این سو و آن سو را نگاه کرد و بعد با خیال جمع رفت که بخوابد چقدر هم دلش خوش بود که کسی او را ندیده است داوود این کارها را فقط برای راحت بچه ها و خدمت به آن ها انجام نمی داد او علاوه بر این می خواست نفس خودش را خوار و کوچک کند که هیچ وقت عجب و غرور فرماندهی او را نگیرد برای همین از یک بسیجی نوجوان عادی هم عادی تر و معمولی تر بود او خودش را همیشه کوچک تر و روسیاه تر و حقیرتر از بسیجی ها می دانست
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دهم..( قسمت ششم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب ال
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل دهم..( قسمت هفتم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
داوود همیشه می گفت اگر خودت را در برابر دیگران به فرش کشاندی مطمن باش که خدا می رساندت به عرش این حرف او همیشه در اخلاق و رفتار خودش نمود بارزی داشت. داوود در یک گردان بود و من در گردانی دیگر او جانشین گردان بود و من یک بسیجی عادی پانزده شانزده ساله رفته بودیم رزیم شبانه حسابی راه پیمایی کردیم و چهار چوب بدنمان بر اثر فشار زیاد خسته و کوفته شد برنامه رزم که تمام شد همه برگشتیم مقر.
پوتین هایم لجن گرفته بود و پر از کثیفی شده بود خسته و بی رمق رفتم نشستم زیر شیر آب. پاهایم را از پوتین ها در آوردم و مشغول شدم به شستن پوتین ها. حسابی کثیف بودند بسیار بو می داد پوتین ها را که شستم پاهایم را بردم زیر شیر اب که بشورم. یک دفعه دیدم داوود آمد و نشست کنارم با دو دستش پاهایم را گرفت و مشغول شد به شستن پاهایم جا خوردم پاهایم را کشیدم عقب زل زدم به چشم های داوود
با دستپاچگی گفتم آقا داوود داری چیکار می کنی مثل کسی که اورا از انجام ثوابی محروم کرده باشند گفت قسمت می دم که بلند نشی قسمت می دم که بذاری پات رو بشورم گفتم نه آقا داوود امکان نداره این چه کاریه شما فرمانده ای من یه بسیجی ساده ام. گفت نه همه عمرم سراسر از گناهه. من خاک کف پای شماها هستم. قسمت می دم که بلند نشی و بذاری پاهات رو بشورم. زبانم بند آمده بود قسمم داده بود مجبور شدم بگذارم پاهایم را بشورد ان لحظهای سخت ترین لحظاتی بود که بر من گذشت یک فرمانده و یک کسی که یک گردان زیر دستش بود داشت مثل پدری که پاهای خردسالش را می شوید پاهایم را می شست صدایش انگار هنوز تو گوشم است اگر خودت را دربرابر دیگران به فرش کشاندی خدا می رساندت به عرش. راست می گفت او خودش را به فرش کشید تا به عرش رسید.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دهم..( قسمت هفتم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب ا
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل دهم..( قسمت هشتم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#شیوه_بر_خورد
یکی از بسیجی ها در مسله ای تخلف کرد باید تنبیه می شد داوود با اینکه بسیار انسان ملایم و رقیق القلبی بود اما در خصوص بی نظمی و بی خیالی نیروها به هیچ وجه کوتاه نمی امد قاطعانه برخورد می کرد امد و به بسیجی گفت بپر تو اب محکم هم گفت بسیجی جا خورد ماند که چه کند داوود دوباره به بسیجی گفت چرا معطلی بپر تو اب اب رودخانه خیلی سرد بود سرمای هوا هم بسبار بالا آدم یخ می زد تو ان هوا بسیجی نگاهش را به طرف داوود چرخاند از چهره اش معلوم بود که خیلی سختش است که داخل اب بپرد خصوصا که می دید باید تنهایی به اب برود این جور انگار سختی تنبیه شدن چند برابر می شد. از آن طرف هم بپر تو اب بپر تو اب گفتن داوود حسابی خورده بود توی برجکش و دلخورش گرده بود چند قدمی می رفت طرف رودخانه اما بر می گشت جرئت انگشت گذاشتن داخل آن اب را هم نداشت همه اش این پا و آن پا می کرد. خدا خدا می کرد داوود از تنبیه کردنش کوتاه بیاید و رهایش کند اما داوود سر حرفش بود و کوتاه نمی امد می گفت چون تخلف کرده ای باید تنبیه شوی این قانون است بسیجی همین جور هاج و واج مانده بود که چه کند داوود که دید او جرئت رفتن تو اب سردخانه را ندارد یک دفعه خودش داخل اب پرید یکی دو دقیقه بعد سرش را از زیر اب آورد بیرون بدنش از شدت سرما همین جور داشت می لرزید نگاهی کرد به بسیجی و گفت حالا می تونی بیایی تو اب بسیجی کپ کرده بود فهمید داوود به خاطر او توی اب پریده از خجالت اب شد و وارد اب شد. این طور که در خاطرم هست یک بار یکی از بچه ها عصبانی و ناراحت امد تو حسینیه مقر داوود هم گوشه ای از حسینیه نشسته بود و داشت ذکر می گفت و دعا می خواند طرف رفت سمت داوود نه گذاشت و نه برداشت شروع کرد به بد و بیراه گفتن به داوود و حرف ناجور بارش کردن آن هم جلوی بچه ها
داوود متعجب بلند شد نفهمید چرا عصبانی است به او گفت چیزی شد برادر طرف ذره ای هم صدایش را پایین نمی آورد و همین جور داشت به داد و هوار کردنش ادامه می داد دستش را آورده بالا و هی داشت تکانش می داد و برای داوود خط و نشان می کشید می گفت تو بودی که درباره من فلان حرف رو زدی و برام پاپوش دوختی و ...
داوود هم سرش را تکان می داد و به آرامی می گفت نه برادر من نبودم شاید کس دیگه ای بود طرف از خر شیطان پایین نمی امد می گفت خودت بودی مطمئنم داوود هر چه می گفت یارو کوتاه نمی امد انگار نه انگار که دارد تو روز روشن تهمت می زند و بر چسب می چسباند. بچه ها داشتند کم کم از کوره در می رفتند. داوود به ان ها اشاره کرد که آرام باشند رفت جلوتر رو کرد به طرف و گفت برادر ببخشید حق با شماست من اشتباه کردم بخشش از بزرگان است فتیله خشم طرف فروکش کرد راهش را کشید ورفت.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دهم..( قسمت هشتم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب ا
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل دهم..( قسمت نهم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
چند وقت گذشت حقیقت مسئله معلوم شد طرف فهمیده بود مقصر در آن مسئله کی بوده . فهمیده بود داوود در این جریان هیچ کاره بود و روحش هم خبر نداشته از خجالت انگار مچاله شده بود. رفته بود پیش داوود. از خجالت سرش را نمی توانست بالا بگیرد داوود او را تو بغل گرفت محکم فشردش و بوسیدش کسی اگر نمی دانست فکر می کرد این داود است که آمده بر مغذرت خواهی نه آن طرف . طرف دلش می خواست زمین باز شود و او را در خود ببلعد. یک روز داود رفت سراغ بچه های سیگاری گردان. گفت: عملیات در پیش است شمایی که دارید پشت سر هم سیگار دود می کنید چطوری می توتید شب عملیات بدوید و نفستان بند نیاد با آرامی و ملایمت سیگارهایشان ار ازشان گرفت بعد امد پیشم همه سیگارها را داد به من گفت این سیگارها مال بچه هاست از آن ها گرفته ام تا بعد از عملیات. گفتم اینا رو بدم پیش تو بمونه چون می دونم بچه پاک و درستی هستی نهایتا روزی دو سه نخ بهشون بده بیشتر نده. می دانست خوب هم می دانست که خودم سیگاری هستم و وضعیتم از همه خیط تر است شب ها پیش هم می خوابیدم من هم که بدون کشیدن سیگار خوابم نمی برد یکی از بچه ها این مسئله را فهمید رفت پیش داوود من هم آنجا بودم گفت داوود چی کار می کنی؟ تو داری موش می دی دست گربه این خودش وضعیتش از همه سیاه تر کم کمش روزی یه پاکت می کشه اون وقت تو اومدی همه سیگارها رو دادی به این رو نداشتم سرم را بالا بگیرم داوود اما هیچ به روی خودش نیاورد گفت من این رو می شناسم می دونم بچه مومن و درسته هر چه آن بنده خدا خطر مرا به داوود گوشزد می کرد داوود تعمدا نمی پذیرفت همه اش می گفت این بچه پاکیه با این که می دانستم همه ارهایم را می داند من که وضعیت را این طور دیدم و دیدم که داوود به من اعتماد کرده به خودم آمدم از خودم خجالت کشیدم همان جا سیگار را برای همیشه کنار گذاشتم .یکی از بچه های گردان ما خیلی بچه گلی بود رفتارش، اخلاقش، برخوردش، همه چیزش عالی بود فقط یک نقطه منفی داشت آن هم این بود که ریشش را با همیشه با ماشین از ته می زد با آن شماره صفر هم بچه ها از این مسئله دل خور بودند سخت بود برایشان که تو جبهه و در آن فضای معنوی یک بسیجی رزمنده ریشش را از ته بزند بعضی ها درباره او با هم پچ پچ می کردند و به قولی حاشیه می زدند چند نفری هم از بچه ها رفته بودند پیش او و تذکر داده بود که این کاری که شما می کنی حرام است عقوبت اخروی دارد و از این دست حرف ها. آن بنده خدا به هر دلیلی حرف های آن ها را نمی پذیرفت. همان بود که بود بچه ها دیگر خیلی از این مسئله ناراحت بودند. تا اینکه یک بار داوود رفت سراغ آن بنده خدا او از در دیگری وارد شد بهش گفت فلانی تو خیلی خوش تیپی خیلی هم تیپی که می زنی بهت میاد اما فکر می کنم اگه ریش بذاری خوش تیپ تر بشی چون ریش برای مرد زیبایی می یاره نظر خودت چی؟ آن بنده خدا چیزی نگفت یک درصد هم از حرف های داوود ناراحت نشد سرش را انداخت پایین و رفت و از آن روز به بعد دیگر ما آن بسیجی را بدون ریش نمی دیدیم تا وقتی که ریشش به خونش خضاب شد و به کاروان شهدا پیوست.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دهم..( قسمت نهم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب ال
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل دهم..( قسمت آخر)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#نفس_شکنی
از طرف شهرداری داشتیم بلوار خرابی را درست و راست و تعمیر می کردیم خودم بودم و چند نفری دیگر. من سرکارگر بودم تابستان بود و هوا هم به شدت تمام گرم بود. عرق همین جور داشت از سر و رویمان میچ کید. حسابی خسته و زله شده بودیم نفسمان به زور بالا می آمد کسی هم کاری به کار ما و جان کندنمان نداشت دلمان می خواست یک نفر می آمد و خدا قوت و دستت درد نکندی بهمان می گفت و مقداری تحویلمان می گرفت دلمان می خواست افرادی که داشتند عبور میک ردند یک نیم نگاهی بهمان می انداختند و همین جور بی خیال و بی توجه از کنارمان رد نمی شدند. اما خب خیلی ها سرشان تو لاک خودشان بود برای ما تره هم خرد نمی کردند آدم آن جور احساس می کرد حجم خستگی و کوفتگی توی بدنش ده برابر شده همین طور که سرم گرم کار بود و داشتم به کارگرها می گفتم این کار و آن را بکنید دیدم داوود از دور پیدایش شد لباس بسیجی تنش بود و داشت آرام آرام به سمتی که ما بودیم می آمد یک لحظه سرش را بالا گرفت و ما را دید تا متوجه شد مشغول به کار هستیم آمد سمتمان. چند وقتی بود او را ندیده بودم دلم حسابی برایش تنگ شده بود همه ا جبهه بود به قول معروف رابطه مان شده بود مثل آن ها که وقتی به هم می رسند می گویند پارسال دوست امسال آشنا واقعا هم همین بود هر چه قبلا همه اش این طرف و آن طرف با او بودم حالا دیگر که گه گداری می دیدمش داوود آمد جلو و با من داشت و باهام مصافحه و روبوسی کرد متوجه شد که سخت و حسابی هم مشغول به کاریم و فشار رویمان خیلی زیاد است گناهی انداخت به کارگرها که داشتند همین جور شرشر عرق می ریختند رفت طرفشان بهشان سلام کرد. کارگها سرهاشان را بالا گرفتند دیدند یکی با لباس بسیجی دستش را دراز سمتشان تا آن ها با او دست بدهند دست از کار کشیدند و باهاش دست دادند تعجب کردند که یکی تو آن هیر و بیر گرمای کلافه کننده آمده و بهشان خسته نباشید می گوید.
جا خورده بودند دوباره مشغول به کار شدم چند لحظه بعد دوباره نگاهشان کردم یک آن ماتم برد دیدم داوود در انظار دیگران خم شده و دارد دست یک یک کارگرها را می بوسید بعد هم با دستانش عرق را از سر و رویشان پاک می کند و به خودش می مالد کارگرها بنده خدا چشم هاشان داشت از تعجب چهار تا می شد و از حدقه می زد بیرون هاج و واج داشتند به داوود نگاه می کردند زبانشان بند آمده بود داوود اما بی خیال کلاس و شخصیت و جایگاه و هر چیز دیگر انگار نه انگار وقتی که رفت کارگرها دور هم جمع شدند می گفتند این کی بود اسمش چی بود فامیلش چی بود بنده خداها حق داشتند از تعجب هر سئوالی را بپرسند تا به حال کسی را این طور متواصع و خاکسار ندیده بودند.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دهم..( قسمت آخر)🌹🍃 🕊🌷بسم رب ال
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل یازدهم..( قسمت اول)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#ایثار
کردستان بودیم قرار بود نیروها همگی برگردیم اهواز زمستان بود و همه بچه ها داشتند از شدت سرما به خودشان می لرزیدند دست هایمان را به هم می مالیدیم تا بلکه کمی گرم شویم اما بی فایده بود کمی که گذشت سر و کله اتوبوس ها پیدا شد همه بچه ها سوار شدند و رفتند من و داوود و یکی دو تای دیگر از بچه ها ماندیم قرار شد با ماشینمان که یک وانت بود بگردیم تعدادمان بیش از ظرفیت ماشین بود آن جلو جای همه نبود نهایتش سه نفر خواه ناخواه جای یک نفر آن جلو نبود و باید به عقب می رفت هیچ کدام از بچه ها حالش را نداشت در آن سرمای منجمد کننده جای گرم و نرم جلو را بدهد و برود عقب بنشیند حتی فکرش هم سرما را تو وجودمان می اندخات داوود وقتی فهمید وضعیت از چه قرار است شروع کرد جلو جلو حرف زدن برادرا من کمرم درد می کنه می خوام برم پشت بگیرم بخوابم گفته ام ها پشت مال منه همه می دانستند توی سرمای کردستان یک ثانیه سرما چه جور استخوان انسان را می سوزاند و امان ادم را می برد می خواست مثلا زرنگی کرده باشد ووجدان ما کمی آرام شود رفت عقب خودش تنها از کردستان تا خود اهواز تو جبهه هر روز نوبت یک نفر بود که بین بچه ها شهرداری کند یعنی باید سفره و ظرف و ظروف بچه ها را می شست و چادر را جارو می زد و خلاصه همه چیز را راست و ریست می کرد این کار مقداری وقت گیر بود آن روز نوبت من بود که شهردار باشم زیاد دل و دماغ کار کردن را نداشتم مقداری از کارها را که انجام دادم گفتم بروم بیرون داخل محوطه که بادی به کله ام بخورد و هوایی عوض کنم بعد بر می گردم ظرف ها را می شورم دنگ و فنگ دارترین قسمت شهرداری همین شستن ظرف ها بود سفره و بشقاب ها و قاشق ها را گذاشتم گوشه چادر و رفتم داخل محوطه. یک ساعتی چرخ خوردم و هوا عوض کردم مقداری که خستگی ام در رفت آمدم تو چادر تا بروم سراغ ظرف ها دیدم ظرف ها همان جایی که بودم گذاشته اما یک تفاوت همه ظرف ها تمیز و دقیق شسته شده بود. تعجب کردم نگاهی هم به چادر انداختم همه جا درست و قشنگ جارو شده بود هیچ کم و کسری هم در کارها نمانده بود هر لحظه بر تعجبم افزوده می شد از چادر زدم بیرون یکی از بچه ها را دیدم به او گفتم برادر شما نمی دونی کی اومده و همه کارهای چادر ما رو انجام داده
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل یازدهم..( قسمت اول)🌹🍃 🕊🌷بسم رب
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل یازدهم..( قسمت دوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
گفت نه نمی دونم اما یک ساعت پیش داوود این اطراف می پلکید می رفت و می آمد از تو چادر شاید کار اون بوده گفتم نمی دونم شاید چند وقت بعد که دیدم بعضی بچه های دیگر هم می گویند کارهای چادر ما انجام شده و داوود را آن دور و اطراف دیده اند، یقیقن انجام شده و داوود آن را دور و اطراف دیده اند یقین پیدا کردم تمامی این کارها را او انجام داده است شب بود تو عالم خواب بودم چیزی زیر سرم نبود سرم را همین جور گذاشته بودم روی زمین. گردنم حسابی درد می کرد رگ به رگ شده بود وسط خواب حس کردم نگار بالشتی رفت زیر سرم مقداری سفت بود اما توانستم بهتر بخوابم دیگر گردنم درد نمی کرد تخت گرفتم خوابیدم تا نزدیک های صبح نیم ساعتی مانده به اذان حسک ردم دوباره زیر سرم خالی شد انگار آن بالش از سرم در آمد یک لحظه چشمانم را باز کردم داوود بود دستش را از زیر سرم در آورد و رفت برای نماز شب دستش انگار یک تکه چوب خشک شده بود نمی توانست تکانش دهد داوود همه می گفت نوبت نگهبانی من رو بذارید اول شب آن ها که او را می شناختند می دانستند چرا این حرف را می زند اما آن ها که او را نمی شناختند یا کم می شناختند فکر می کردند داوود می خواهد اول شب نگهبانی اش را بدهد و بعد برود تخت بگیرد بخوابد تو دلشان می گفتند بیچاره نگهبان های بعدی که باید نصف شب برن سر پست. صبح که همان ها از خواب بیدار می شند می فهمیدند درباره داوود خیلی اشتباه فکر کرده اند و زود قضاوت کرده اند چون می دیدند او هنوز سرپست است و دارد نگهبانی می دهد از سر شام تا صبح تازه منظور داوود از آن حرف می فهمیدند. یکی از عادت ها داوود این بود که وقتی لباس کثیف بچه ها را جایی می دید سریع آن را بر می داشت و به دور از چشمشان آن را می شست بعضی موقع ها تعداد لباس هایی که از اینجا و آنجا جمع کرده بود خیلی بود همه شان را می انداخت داخل یک تشت بزرگ و مشغول می شد به چنگ زدنشان.
بچه ها وقتی می آمدند و می دیدند که لباشان آن جایی که گذاشته بودند نیست سراغش را از این و آن می گرفتند آن ها سر تکان می دادند و می گفتند نمی دانیم داوود یک دفعه می پرید وسط بحشان و میگ فت شاید کسی لباس ها را شسته و انداخته رو سیم خاردارها یه نگاهمی هم اونجا بیندازید می رفتند و می آمدند و می گفتند آره اقا داوود. لباس هارو سیم خار دارد دست درد نکنه که بهمون خبر دادی.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل یازدهم..( قسمت دوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل یازدهم..( قسمت سوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
دی ماه بلاژ اندیمشک، کنار رودخانه چله زمستان به زور می توانستی دندان هایت را مهار کنی که به هم نخورند حس می کردی خون دارد در رگ هایت یخ می زند و عنقریب یک مجسمه یخی می شوی نیمه های شب بود و همه بچه ها خواب بودند هر کسی هم از شدت سرما دو سه تا پتو رویش انداخته بود چشم هایم را باز کردم و از خواب بیدار شدم سرم را کمی آوردم بالا و به دور و اطراف نگاهی انداختم در دل شب چشمم به یک سیاهی خورد سیاهی چند قدم جلو آمد نور خورد به صورتش دقیق شدم به او داوود بود تعجبک ردم که چرا بیدار است و هنوز نخوابیده داشت می رفت به طرفی با گناهم تعقیبش کردم ببینم دارد کجا می رود رفت تا رسید بالا سر یکی از بچه ها بنده خدا فکر کنم مریض بود بدنش داشت همین جور می لرزید داوود پتویش را باز کرد و انداخت روی اون اما هیچ فایده ای نداشت بدنش داشت از سوز سرما بدجور می سوخت داوود آن یکی پتویش را هم باز کرد و روی او انداخت اما انگار نه اگنار بنده خدا همه هیکلش داشت هنوز می لرزید داوود پتوی دیگری داشت که چون بالش نبود باید می گذاشت زیر سرش همان را هم باز کرد و انداخت روی آن چند پتو طرف آرام شد تخت گرفت خوابید هیچ هم متوجه نشد که چطور گرمش شد و کی پتو رویش انداخته غرق در خواب بود اما من مخفیانه چشم از داوود بر نمی داشتم رفت و نشست گوشه چادر زانوهایش را بغل کرد و سرش را میان پاهایش انداخت مثل بید بدنش داشت می لرزید ذکر اما از زبانش نمی افتد.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل یازدهم..( قسمت سوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل یازدهم..( قسمت چهارم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#محبت
گردان ما نزدیک گردان داوود بود می خواستم بروم پیش بچه های ان گردان و سری بهشان بزنم. نمی دانستم ساعت چند است همین طور که داشتم می رفتم دیدم داوود هم دارد از آن سمت به طرف من می آید.
رسیدیم به هم سلام ک علیک و مصافحه کردیم گفتم آقا داوود نمی دونید ساعت چنوه؟ گفت دستت رو بیار جلو ببینم. تعجب کردم دستم را دراز کردم طرفش ساعتش را از دستش باز کرد و بست روی دستم
گفت این هم ساعت خواستم چیزی بگویم گفت به تو بیشتر میاد تا من. خداحافظی کرد و رفت هنوز آن ساعت را دارم حفظش کرده ام و برایم خیلی عزیز است یاد داوود می اندازدم. از آموزش ها و تمرینات که بر می گشتیم خیلی موقع ها داوود می آمد و با چفیه اش عرق و خاک و خل ها را از سر و صورتمان پاک می کرد احساس می کردیم هر چه خستگی و کوفتگی در تنمان بود همه اش از بین رفته و حسابی شارژ شده ایم دوست داشتیم دوباره بر گردیم برای تمرینات و آموزش ها و سر و صورتمان خاک و خلی بشود تا داوود بیاید و این حرکتش را دوباره تکرار کند. احساس می کردیم مادر یا پدرمان است که دارد دست نوازش و محبت به سر و رویمان می کشد. آن قدر با محبت هایش تو دل همه جا باز کرده بود که اگر کسی او را یکی دو روزی نمی دید سر تا پا دلتنگش می شد. مخصوصا نوجوان های گردان که به داوود هم به چشم فرمانده نگاه می کردند و هم به چشم یک پدر. بعضی هایشان از بس او را دوست داشتند که یک قسم از دلایل جبهه ماندن انها صرفا به خاطر داوود بود.
همیشه عادتش بود وقتی از جبهه بر می گشت و می خواست بیاید خانه تو راه یک جعبه شیرینی برایم می خرید و با خودش می آورد.وارد کوچه که می شد با همه اهل محل و هر کسی که تو راه می دید سلام و علیک و احوال پرسی می کرد و به آن ها شیرینی تعارف می کرد همه هم یک شیرینی از داخل جعبه بر می داشتند تا بیاید خانه با پانزده بیست نفری سلام و علیک می کرد به خانه که می رسید و می رفتم در را باز می کردم دیگر چند شیرینی بیشتر تو جعبه نمانده بود مثلا شیرینی را برای من آورده بود چادرم را می گرفتم جلوی دهانم و آرام می خندیدم خودش هم از این صحنه خنده اش می گرفت.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل یازدهم..( قسمت چهارم)🌹🍃 🕊🌷بسم
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل یازدهم..( قسمت پنجم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#شوخی
داوود این جور نبود که آدم گوشه گیری باشد و فقط اهل معنویت باشد وقتی که می شد شوخی ها و آرتیست بازی هایی در می آورد که با خودمان می گفتیم این همان داوود است یک بازی من در آوردی داشت که با ان خودمان سرگرم می کردیم و بعضی موقع ها سر به سر بچه ها می گذاشتیم بازی اش این جور بود که با کاغذ یک قیف درست می کردیم ک طرف مقابل باید یک سکه را روی پیشانی اش می گذاشت و صورت و پیشانی اش را به سمت سقف می کرد جوری که با چشمانش سقف اتاق را ببیند بعد آرام آرام باید صورتش را از سقف به طرف زمین پایین می آورد و سکه را از روی پیشانی اش داخل قیف کاغذی می انداخت. بازی خوبی بود خیلی با هم می خندیدیم یک بار داوود آمد پیشم و گفت یه نقشه ای تو کله ام اومده بعد گفت باید امروز سر به سر یکی از بچه ها بذاریم گفتم کی گفت فلانی منظورش یکی از بچه های تر و تمیز و منظم گردان بود بنده خدا ان قدر روی نظم ظاهری و تیپش حساس بود و بچه شسته و رفته ای بود که شب ها وقتی می خواست بخوابد لباسش را می گذاشت زیر بالشش تا صبح با لباس اتو شده میان بچه ها ظاهر شود از قضا داوود انگشت گذاشته بود روی اون گفتم خب ببینم نقشه ات چیه؟
گفت بهش میگیم باید این سکه رو این جوری بندازی تو این قیف کاغذی وقتی سرش را پایین اورد تو هم کتری رو که پر از آب سیاه هست بریز تو قیفش گفتم داوود تو رو خدا دست بردار از سرمون این بنده خدا خیلی رو تمیزیش حساسه یه ذره اب سیاه بریزه رو لباساش قشقرقی به پا می کنه که اون ورش ناپیداست. گفت بی خیال بعدا از دلش در میارم گفتم غیر از باشه که نمی تونیم چیزی بگیم باشه ان بنده خدا را صدا زدیم و گفتیم فلانی میای یه بازی خوب گفت چی گفتیم اگه میتونی این سکه رو اینطور از رو پیشونیت بنداز تو این قیف. بادی به غبغب انداخت و گفت کاری نداره که. دلم به حالش سوخت از آتشی که براش پخته بودم و خودش خبر نداشت بنده خدا نشست و یک فیگور هم گرفت سکه را روی پیشانی مبارکش گذاشت فکر می کرد می خواهد تو مسابقه ای شرکت کند که جایزه اش یک خانه ویلایی همراه با کلیدطلاست.
گفتم فلانی شروع شد این بنده خدا هم مردمک چشمانش را داده بالا و هی نگاه به سکه اس می کرد که داشت آرام آرام ان را پایین می آورد همین که سرش پایین آمد و خواست سکه را توی قیف بندازد طبق نقشه اب سیاه کتری را توی قیفش سرازیر کردم هر چه اب سیاه بود ریخت رو شلوار و لباسش بنده خدا انگار یک دفعه برق گرفتش شروع کرد به جیغ زدن چنان جیغی هم زد که صدایش تا هفت چادر ان طرف تر رفت بلند شد و شروع کرد به داد و قال کردن ما هم به صورت مصنوعی شروع کردیم به معذرت خواهی و ببخشید شوخی کردیم ک این جور حرف ها کمی که یخ عصبانیتش باز شد به داوود نگاه کردم ک زیر لب غرغر کردم که داوود دیدی چه جور دستمان را تو حنا گذاشتی حالا خر بیار و باقلی باز کن.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل یازدهم..( قسمت پنجم)🌹🍃 🕊🌷بسم ر
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل یازدهم..( قسمت ششم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
از ان طرف هم خودم داشتم از خنده مثل بمی منفجر می شدم داوود بلند شد و با قیافه ای مصنوعی به من گفت فلانی این چه کاریه چرا و این برادر رو اذیت می کنی سرم را تکان دادن و تو دلم گفتم بعدا تلافی اش را سرت در میارم حالا دستی دستی داری ما رو می نداری تو باتلاق خلاصه داوود بلند شد و بینمان را مثلا صلح و صفا داد بعد گفت حالا که با هم صلح کردین بهتره یک عکس یادگاری را هم با یکدیگر بندازین گفتیم باشه دوباره من را کنار کشاند و گفت بیا گفتم باز چیه دستم را گرفتم و با کف کتری سیاهشان کرد و گفت حالا که می خوای عکس بگیری دستات رو هم نشونه محبت تو صورتش بمال گفتم داوود یه شری به سرمون آوردی می خوای یه شر دیگه هم سرمون بیاری گفت بی خیال بابا بعد از دلش در میاریم ما هم سرس تکان دادیم و گفتیم باشه چاره ای انگار نداشتم با طناب داوود رفتم تو چاه. رفتم سمت طرف و در حالی که داشتیم با هم عکس یادگاری و صلح می گرفتیم با دستانم صورتش را گرفتم و ماچ آب داری کردم آن بنده خدا هم دیگر هر چه در دلش نسبت به من بود از بین رفت تا دستم را روی صورتش کشیدم یک دفعه بمب خنده بچه ها در چادر منفجر شد من هم خندیدم. ترکش آن خنده ها، آن طرف را هم بی نصیب نگذاشت. او هم مثل بقیه شروع کرد به خندیدن. بچه ها گفتند فلانی برا چی می خندی؟ بنده خدا دلش خیلی صاف بود نمی دانست چه بلایی سرش آورده ایم گفت خب با هم آشتی کردیم دیگه یکی از بچه ها که روده بر شده بود از خنده بلند شد و یک آینه آورد و داد دستش طرف تا نگاهی داخل اینه به خودش انداخت دوباره از آن جیغ ها سر داد تازه متوجه شد چه جور فیلمش کرده ایم ک خنده مان برای چی بود دوباره همان اش و همان کاسه. افتاد دنبال ما بچه ها و داوود را می گویی حالا نخند و کی بخند.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل یازدهم..( قسمت ششم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل یازدهم..( قسمت هفتم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#تواضع
بچه فضولی بودم هر وقت داوود را می دیدم سر به سرش می گذاشتم و اذیتش می کردم اسم مسخره ای برایش گذاشته بودم و با آن هی صدایش می زدم آن همه نه وقتی که تنها بودیم بعضی موقع ها جلوی جمع و پیش بچه ها و نیروهایش پوست کلفت بودم از رو هم نمی رفتم می خواستم امتحانش کنم می خواستم ببینم چند مرده حلاج است می خواستم خلق و خویش قشنگ توی دستم بیاید. اگر با خیلی های دیگر حتی بعضی بسیجی های ساده و معمولی و کم و سن سال این شوخی را می کردم ممکن بود از کوره در بروند و راست بخوابانند توی گوشم اما او چه وقتی مسخره اش می کردم هیچ نمی گفت فقط می خندید و مرا می گرفت تو بغلش و می بوسید انگار که ایستاده بودم و داشتم مدح و ثنایش را می گفتم حقیقتش خودم هم مانده بودم که این دیگر کیست
خودش دست تنها و بی هیچ کس دیگر دست به کار می شد و برای نیروهای گردانش سنگر می زد کاری هم نداشت به رتبه و جایگاه و سمتش در گردان. با بیل خاک ها را می ریخت داخل گونی ها و پر می کرد. بعد هم آن ها را کول می کرد و یکی یکی می گذاشت روی هم و سنگر درست می کرد تمام که شد بیل و گونی ها را بر می داشت و می رفت سراغ سنگر بعدی وبعدی و ...
بچه ها که او را می دیدند جاشان نمی گرفت وقتی می دیدند جانشین گردان دارد برای بسیجی عادی سنگر می زند حیاشان می سد بایستد و تماشایش کنند می رفتند کمکش داوود هم هیچ نمی گفت به انها خودشان مشتاقانه می آمدند پای کار یعنی با عملش دیگران را به کار خیر ترغیب می کرد. سادگی و خاکی بودن داوود باعث شده بود حرفش بیشتر از خیلی فرماندهان مختلف دیگر روی بچه ها برد داشته باشد و اثر گذاری اش بیشتر باشد چون همه او را از جنس خودشان می دیدند کسی اگر برای بار اول پا می گذاشت توی گردان و داوود را می دید به تنها چیزی که فکر نمی کرد این بود که مسولیتی داشته باشد این در حالی بود که داوود در حیطه فرماندهی مدیریت و درایت عجیبی داشت. من و داوود داشتیم با ماشین از خط بر می گشتیم اهواز من رانندگی می کردم و داوود کنارم نشسته بود وسط راه یک بسیجی که سن و سالی نداشت ایستاده بود. داشت برای ما دست تکان می داد. داوود اشاره کرد بایستم ایستادم بسیجی گفت دارین کجا می رین؟ داوود گفت اهواز برادر.
بسیجی گفت امکانش هست من رو برسونید؟ داوود گفت اختیار دارین ما خاک پای شما هستیم بسیجی جا خورد داوود از ماشین پیاده شد بسیجی را نشاند جلو جای خودش بسیجی نمی نشین خجالت می کشید داوود به زور او را آن جلو نشاند. بعد هم خودش رفت عقب نشیت بسیجی سر تا سر خجالت زده شد نمی دانست داوود کیست و چه کاره است اگر می دانست جانشین یک گردان است که دیگر اب می شد.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل یازدهم..( قسمت هفتم)🌹🍃 🕊🌷بسم ر
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل یازدهم..( قسمت هشتم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
نه تنها این دفعه بلکه هر بار که داوود کسی را سر راه سوار می کرد محال بود نرود و عقب نشیند خیلی در برابر بسیجی ها ادب و تواضع می کرد. واقعا وقتی می گفت من خاک پای بسیجی ها هستم تعارف و مبالغه نمی کرد اعتقاد درونی اش بود. یکبار نیمه های شب بود و همه بچه ها خوابیده بودند خوابم نمی برد از اسایشگاه امدم بیرون داخل محوطه مشغول قدم زدن شدم در همین حین یک دفعه چشمم افتاد به یک سیاهی که گوشه ای نشسته بود توجهم را جلب کرد. رفتم جلو ببینم کیست ک این موقع شب دارد چه می کند از پشت سر نگاهش کردم اما قابل تشخیص نبود رفتم جلوتر دقت کردم دیدم داوود است خوب نگاه کردم ببینم چه می کند دیدم پوتین های بچه ها را بر داشته و دارد یک به یک ان ها را واکس می زند کلاهی روی سرش گذاشته که کسی او را نشناسد. رفتم جلو و به او سلام کرد جا خورد دلش نمی خواست کسی او را ببیند حس می کرد از ثواب کاری که انجام می دهد کم می شود. گفتم آقا داوود داری چیکار می کنی گفت نوکری بچه ها نگاهش کردم باورم نمی شد یک فرمانده پوتین های بسیجی هایش را واکس بزند خواستم بروم صدایم کرد برگشتم بهم گفت فلانی داوود رو دوست داری؟ گفتم این چه حرفیه اقا داوود؟ گفت پس اگه دوسش داری این ماجرا رو برا هیچ کس تعریف نکن. ازش خداحافظی کردم و رفتم تا وقتی که رفت برای خواندن نماز شب مشغول بود به واکس زدن پوتین های بچه ها. عملیات نزدیک بود می خواستیم نیروها همه بزنیم به اب. قرار بود قبل از آن داوود بیاید و برای بچه ها صحبت های مهم و کلیدی در خصوصیات عملیات بکند تا همه خوب خوب توجیه شوند نیروها همه به صف ایستاده بودند و منتظر بودند تا داوود بیاید و شروع به سخنرانی کند اما خبری از داوود نبود هر چه بچه ها ماندند تا داوود بیاید نیامد فکر کنم جایی رفته بود و با ماشین داشت خودش را می رساند مجبور شدم خودم رفتم و به جای داوود برای نیروها صحبت کردم هنوز چیز زیادی از صحبت کردن من نگذشته بود که داوود آمد شاید اگر کمی دندان روی جگر می گذاشتم ک صبر می کردم داوود می رسید و خودش برای نیروها صحبت می کرد و دیگر نیازی به سخنرانی من نبود کمی خجالت زده شدم وفتی داوود آمد چند نفر از بچه ها به او گفتند فلانی رفت و به جای تو برای نیروها صحبت کرد شاید انتظار بعضی ها این بود که داوود ناراحت شود اخم هایش تو هم برود و به من اعتراض کند که چرا بی اجازه من رفتی و برای نیروها صحبت کردی اما هیچ خبری از این حرف ها تو داوود نبود جنس او با این چیزها میانه ای نداشت آمد سمتم مرا بغل گرفت و بوسید خجالتم بیشتر شد شروع کردم به معذرت خواهی و اینکه در کار شما فضولی کردم لبخندی زد و گفت این حرف ها چیه ما می خواهیم کار جبهه و جنگ پیش بره حالا چه شما چه ما اونش دیگه مهم نیست.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل یازدهم..( قسمت هشتم)🌹🍃 🕊🌷بسم ر
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل یازدهم..( قسمت آخر)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
داوود از اینکه کسی تعریف او را بکند خیلی بدش می آمد احساس می کرد شیطان درونی اش قوت می یابد و باعث می شود که خود را در برابر دیگران یک سر وکله بالاتر ببیند برای همین هم اگر کسی می خواست از او تعریفی کند در حینی که آن طرف داشت تعریف می داد داوود دستش را روی زبان او می گذاشت و اجازه نمی داد ادامه حرفش را بگوید می گفت آدم مثل چوب خشک می مونه و تعریف دادن دیگران از او مثل اتش. از او که تعریف بکنند می سوزه. یادم هست کله یک صبح زمستانی بود موتور را از خانه آوردم بیرون که جایی بروم چون هوا خیلی سرد بود هر چه هندل زدم موتور روشن نشد خیلی دنگ و فنگ داشت تا بخواهد راه بیفتد کلافه شدم از دور داوود را دیدم داشت از جبهه بر می گشت ساکش را روی کولش انداخته بود و داشت می رفت طرف خانه شان تا مرا دید متوجه شد که موتور روشن نمی شود برایم دست تکان داد و آمد سمتم زیاد با هم خودمانی نبودیم نهایتش یک سلام وعلیک با هم داشتیم حتی به او نمی گفتم داوود می گفتم آقا دانایی هیچ هم نمی دانستم تو جبهه چه کار می کند و چه کاره است. امد تا بهم رسید باهام سلام و علیک گرم و نرمی کرد و گفت بشین رو موتور تا هلت بدم اصلا رو نداشتم گفتم نه اقای دانایی مزاحم نمیشم گفت چه مزاحمتی بنشین رو موتور با عذاب وجدان و خجالت زدگی روی موتور نشستم و داوود تو وسط محله و خیابان های بهبهان شروع کرد به هل دادن من بدشانس هم بودم و کسی به من برنخورد که بگوید این کسی که تو او را به کار گرفته ای یکی از فرماندهان بهبهان است که یک گردان زیر دستش است از بخت بد من هر چه داوود مرا هل داد روشن نشد انگار سرمای شدید هوا بدجور موتور را به خواب زمستانی فرو برده بود تقریبا پانصد متری دوید و موتور را به اضافه من که رویش بودم هل داد تا سر آخر موتور غام غامی کرد و روشن شد بنده خدا دیگر نفسش بالا نمی امد تو ان سرما بر اثر دویدن و هل دادن حسابی عرق کرد موتور که حرکت کرد صورتش گل انداخت و پر از لبخند شد گفتم ممنون آقای دانایی بفرمایید تا برسونمتون خونه بفرمایید اما نیامد هر چه هم کردم نیامد خداحافظی کرد و همین جور پیاده رفت تا خانه شان.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل یازدهم..( قسمت آخر)🌹🍃 🕊🌷بسم رب
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل دوازدهم..( قسمت اول)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#سیزده_بدر_به_یاد_ماندنی
عملیات والفجر مقدماتی بیست روزی می شد که تمام شده بود. یک مرخصی چند روزه بهمان دادند رفتیم شهرستان و زود برگشتیم جبهه ایام عید نوروز سال ۱۳۶۲ بود. گردان ما در منطقه والفجر مقدماتی داشت پدافند می کرد فاصله ما با عراقی ها زیاد نبود سر و تهش شاید چند کیلومتر بیشتر نمی شد. روزهای عید یکی پس از دیگری داشت سپری می شو تا بالاخره رسیدیم به سیزده فروردین. روز سیزدهم که فرا رسید داوود و یکی از دو تا بچه ها گفتند امروز روز سیزده بدره ما هم مثل همه برداریم بریم صحرا گشت و گذار کی میاد ما که آن موقع ها کله داغ و مترصد چنین لحظاتی بودیم که شکارش کنیم از خدا خواسته قبول کردیم و شدیم دم پر داوود و آن یکی دو نفر چند نفر دیگر از بچه ها هم آمدند و قاتی مان شدند. کلا هفت هشت نفری شدیم رفتیم که سیزده مان را به در کنیم و خوش بگذاریم داوود گفت برا احتیاط تیربار و کلاش هم برداریم گفتیم مگه می خواهیم بریم کجاز نیازی نیست داوود گفت ضرر که نداره بردارید گفتیم باشه چند کلاش و یک تیربار داشتیم و راه افتادیم. مقداری هم تخمه و پسته و تنقلات که مردم برای رزمنده ها فرستاده بودند ریختیم تو جیبمان و شروع کردیم به حرکت کردن می خواستیم تا آنجا که می شود سیزده بدر بهمان خوش بگذرد
مقداری که جلو رفتیم داوود گفت بریم ببینیم از جنازه های بچه ها که در والفجر مقدماتی تو منطقه مونده می تونیم کسی رو پیدا کنیم و به عقب برگردونیم گفتیم باسه بریم و رفتیم وخلاصه به غیر از وسایل بچه ها چیزی را پیدا نکردیم مسیرمان را ادامه دادیم و رفتیم جلوتر. هیچ هم متوجه نبودیم که چقدر راه آمده ایم و از نیروها فاصله گرفته ایم وخلاصه این ره که می رویم به ترکستان است رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یک تپه شنی که دور و اطرافش شیارهایی بود همه از آن تپه بالا رفتیم وقتی بالای آن رسیدیم یک دفعه دیدیم زیر پایمان به فاصله صد متری سی چهل عراقی هستند حسابی جا خوردیم انتظارش را نداشتم توی قوه مخیله خودمان هم نیامده بود که ممکن است راهی که داریم طی می کنیم از مقر عراقی ها سر در بیاورد سربازان و درجه داران عراقی ها نشسته بودند دور هم و داشتند برای خودشان سنگرهایشان که روی تپه ها بود را رها کرده بودند و آمده بودند ان پایین تو محوطه آزاد ماندیم که چه کنیم برگردیم بر نگردیم بمانیم نمایم داوود خندید و گفت حالا که این قدر راه اومده ایم حیفه که همبن جوری دست خالی بر گردیم نه بچه ها گفتیم یعنی میگی چی کار کنیم
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دوازدهم..( قسمت اول)🌹🍃 🕊🌷بسم ر
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل دوازدهم..( قسمت دوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
گفت باید یه پانک بهشون بزنیم و برگردیم ما هم که کله مان برای این جور چیزها درد می کرد دیدیم داوود انگار بدک نمی گوید پیشنهاد خوبی است قرار گذاشتیم از آن بالا به عراقی ها شلیک کنیم و بعد سریع برویم تو شیارهایی که پایین تپه بود و از آنجا برگردیم عقب و خودمان را بر مقر برسانیم. اصلا هم به این فکر نکردیم که آن ها سی چهل نفرند و مجهز به همه چیز و ما فقط هفت هشت نفریم و سلاحمان یک تیربار و چند کلاش همین طور که عراقی ها آن پایین برای خودشان نشسته بودند و داشتند قهقهه می زدند و خوشگذرانی می کردند داوود تیربار را برداشت و شروع کرد به زدن کنارش بچه های دیگر هم با کلاش شروع کردند به تیراندازی عراقی ها بک دفعه غافل گیر شدند گیچ و منگ بودند و داشتند دور خودشان می چرخیدند نفهميدند چه جور شد که یک دفعه باران تیراندازی از بالای تپه بر سرشتم شروع به باریدن کرد و کاسه کوزه عیاشی شام را به هم ریخت همه پخش و پلا شوند و رفتند سراغ اسلحه و مهماتشان در همین فاصله ما هفت هشت نفری شان را به درک واصل کردیم و تعدادی شان را هم زخمی و آش لاش کردیم به دویدن که خودمان را برسانیم عقب عراقی ها هم که خودشان را جمع و جور کرده بودند شروع کردند سمت ما تیراندازی کردند همین جور که داشتیم بر می گشتیم داوود گفت همه آمده اند نگاهی کردیم به یکدیگر متوجه شدیم یکی از بچه ها که فامیلش مهربان بوده نیامده نگران شدیم گفتیم نکند بلایی سرش آمده شاید زخمی شده یا شاید اسیر شاید هم شهید شده دلمان هری ریخت حسابی ناراحت و دلواپس شدیم گفتیم چه بکنیم چه نکنیم بایستیم برویم خلاصه مقداری منتظر ماندیم تا مهربان بیاید اما هیچ خبری از او نشد که نشد دیدیم اگر همین جور بمانیم و حرکت نکنیم احتمال دارد عراقی ها شکارمان کنند و افقی سویم گفتیم راه چاره ای نیست باید حرکت کنیم رفتیم و رفتیم تا به انتهای شیار رسیدیم باید از آن بیرون می آمدیم و به بالای تپه ای می رفتیم و از آنجا به سمت نیروهای خود حرکت می کردیم تا می خواستیم بلند شویم و از شیار بزنیم بیرون عراقی ها مثل نقل و نبات تیر و گلوله و خمپاره سرمان می ریختند فهمیده بودند ما کجا هستیم
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دوازدهم..( قسمت دوم)🌹🍃 🕊🌷بسم ر
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل دوازدهم..( قسمت سوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
برای همین از چپ و راست بهمان شلیک می کردند اصلا نمی شد از جایمان سر سوزنی هم جم بخوریم تیر بار عراقی یه لحظه هم ساکت نمی شد و مدام داشت سرمان هارت و پورت می کرد بی سیمی هم نداشتیم که با مقر تماس بگیریم و اعلام وضعیت کنیم و از آن ها کمک بخواهیم موقعی که در محاصره و تو هچل افتاده بودیم داوود بی خیال همه توپ و ترکش و گلوله ها داشت شوخی می کرد و ما را می خنداند از شوخی هایش حسابی شارژ شدیم و روحیه گرفتیم با خودمان گفتیم این جوری نمیشه باید یکی یکی از شیار بیاییم بیرون و بزنیم به چاک. همین کار را هم کردیم زیر آتشی که عراقی ها دیوانه وار داشتند سرمان می ریختند یکی یکی بلند شدیم و دوان دوان خودمان را به پشت بوته های پت و پهنی رسیدیم تا آنجا بتوانیم کمی در امان بمانيم دیگر داشتیم می بریدیم واقعا خطر بیخ گوشمان بود و عنقریب داشت نابودمان کرد تو دلمان صد چیز بار خودمان کردیم با این سیزده بدرمان مثلا آمده بودیم تفریح کنیم و خوش بگذرانیم. نمی دانستیم با سر می رویم تو دهان گرگ. یک دفعه دیدیم از سمت نیروهای خودی دارد صدای تیراندازی می آید تعجب کردیم تیراندازی آن هم از طرف مقر خودمان کار خدا را بین نگو مهربان که از ما عقب مانده بود به جای امدن از شیار اصلی از یک شیار فرعی می رود و خودش را به نیروهای خودی می رساند.
به مقر که می رسد فرمانده گردان را در وضعیت اوضاع به هم ریخته و بلبشوی ما قرار می دهد و فرمانده گردان هم با تعدادی از بچه ها راه می افتد و می آید کمک ما با دیدن نیروی کمکی داشتیم بال در می آوردیم بچه های ما نزدیک و نزدیک تر شدند و با فراقی ها حسابی شاخ به شاخ شدند. مدام سرشان تیر و گلوله می ریختند تا بعثی ها از خدا بی خبر حواسشان از ما برود و ما بتوانیم از پناهگاهمان بیرون بیاییم به سمت نیروهای خودی فرار کنیم همین هم شد همین جور که نیروها داشتند عراقی ها را مشغول می کردند ما توانستیم عینهو جت از پشت بوته ها بیرون بیاییم و سریع خودمان را به بچه ها برسانیم واقعا دیگر قلبمان داشت تو دهانمان می آمد بعد از ساعتی تیراندازی از سوی هر دو طرف تمام شد آمدیم پیش بچه ها و همدیگر را بغل گرفتیم بچه ها به ما خدا قوت و دست مریزاد می گفتند و سر و صورتمان را ماچ می کردند اما ماجرا به همین جا ختم نشد در همین حین بود که یک دفعه دیدیم سر و کله چند هواپیمای عراقی پیدا شد واقعا سیزده بدر شیر تو شیری شده بود
همه بچه ها به محض دیدن هواپیماها در صحرا این طرف و آن طرف پناه گرفتند و پنهان شدند هواپیماها شروع کردند به بمباران کردن می خواستند حسابی دق و دلی شان را سرمان خالی کنند
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دوازدهم..( قسمت سوم)🌹🍃 🕊🌷بسم ر
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل دوازدهم..( قسمت چهارم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
اندازه آن بمب هایی که تو صحرا می انداختند و منفجر می کردند داشتند از عصبانیت مثل بمب منفجر می شدند نمی توانستند ببینند ما عده ای از نیروهایشان را لت و پاره کرده ایم و همه سر و مر و گنده برگشته ایم عقب آمده بودند که تلافی کنند و از ما تلفات بگیرند خوشبختانه هر چه بمب ریختند به هیچ کدام از بچه ها اصابت نکرد و حتی خراش کوچکی هم روی دست کسی نیفتاد. هواپیماها رد کارشان را گرفتند و رفتند از جان پناه آمدیم بیرون و شروع کردیم به خندیدن و گفتن و تعریف کردن از شاهکارهایمان برای بچه ها. حسابی سر مست و خوشحال بودیم دلمان می خواست بعد از یک نصف روز درگیری و دل تو دل نداشتن سر به سر همدیگر می گذاشتیم ک می خندیدیم. زحمت این کار را یکی از بمب های هواپیما کشید یکی از آن بمب های بزرگ خورده بود تو شن زارها و گودش کرده بود مقداری آب از زیر آن آمده بود بالا و شبیه به یک برکه کوچک درست شده بود همه رفتیم کنار برکه و تا توانستیم شن های توی اب را در می آوردیم و به طرف همدیگر پرت می کردیم و... حسابی سر ذوق آمده بودیم و داشتیم سر به سر هم می گذاشتیم و می خندیدیم دا ود گفت چه سیزده بدری بود امروز روز بعد اخبار سراسری ساعت دو ظهر اعلام کرد تعدادی از رزمندگان تیپ امام حسن که در منطقه والفجر مقدماتی مستقر بودند توانستند به دشمن پاتک بزنند و پس از وارد کردن ضربه کاری به ان ها همه صحیح و سالم به مقرشان باز گردند. این خبر را که شنیدیم. کلی قند توی دلمان اب شد همه ناخودآگاه رفتین توی فکر توی این فکر که نجات ما از آن محاصره و سالم برگشتم واقعا کار خدایی بود.
اگر مهربان از ما عقب نمی ماند و از یک راه فرعی نمی رفت و خودش را به نیروهای نمی رساند و خبر محاصره مان را به آن ها نمی داد ای بسا همه مان در دست عراقی ها گرفتار می شدین و احیانا بلایی سرمان می آمد هنوز که هنوز است هر سال که سیزده بدر می آید یاد آن خاطره شیرین که یا داوود و بچه ها داشتیم می افتم خدا ان شاءالله ان هایی که ان روزها با ما بودند و بعد شهید شدند را غریق رحمت بی پایانش بگرداند.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دوازدهم..( قسمت چهارم)🌹🍃 🕊🌷بسم
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل دوازدهم..( قسمت پنجم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#فیلم
سال ۱۳۶۳ بود و قبل از عملیات بدر در محلی که به نام سایت خیبر بودیم مقر تیپ امام حسن مجتبی خبر دادند که با چند نفر از طرف قرار گاه کربلا آمده اند مقر. با خودمان فکر کردیم احتمالا برای مسئله مهمی آمده باشند کمی بعد مسئولان تیپ به ما گفتند که در حسینیه سایت جمع شویم همه آمدیم و نشستیم تو حسینیه صد نفری می شدیم به گمانم همه داشتیم به این فکر می کردیم که چه شد و چرا ما را اینجا جمع کرده اند در هر صورت منتظر ماندیم ببینیم چه می شود کمی بعد یکی از افرادی که از طرف قرارگاه کربلا آمده بود داخل حسینیه شد رو به روی بچه ها ایستاد شروع کرد به صحبت کردن بسیجیان عزیز عملیات کم کم در راه است ما می دانیم شما نیروها همه تان بچه های مخلص و شجاعی هستید اما در جنگ یک چابکی و چالاکی خاصی لازم است تا بتوان دشمن را شکست داد از طرف قرار گاه یک فیلمی برای عده ای گردان ها و تیپ ها و لشکرها تهیه شده و برایشان فرستاده شد که آن را ببیند. این فیلم مربوط است به عده ای از رزمندگان که شجاعت و شهامت بسیار بالا و مثال زدنی دارند. همچنین در امور نظامی و چگونگی نبرد بسیار مهارت و کار کشته هستند از شما پاسداران و بسیجیان عزیز تقاضا می کنیم این فیلم را ببینید و این رزمندگان شجاع و جسور را که در فیلم ملاحظه می کنید به عنوان الگوی خود در عملیات آینده قرار دهید این فلیم از لحظه های درگیری نیروهای ایرانی با عراقی ها در عملیات خیبر گرفته شده است.
صحبت های جالبی بود خیلی دلمان می خواست فیلم شروع شود تا صحنه های عملیات و درگیری و همچنین قدرت رزمندگانی که از آن ها فیلم گرفته شده بود را ببینیم چهار چشمی به صفحه تلویزیون چشم دوخته بودیم تا فیلم ویدویی روی آن بیاید کمی بعد فیلم آغاز شد همان اولش صحنه های تیراندازی شدید و درگیری عجیب و غریبی بود دشمن داشت مثل مور و ملخ با تانک و هر چیزی که تو چنته اش بود جلو می آمد و از این طرف رزمندگان داشتند به سختی مقاومت می کردند همان اول فیلم حق دادیم به آن بنده خدا که این جور از آن رزمندگان که قیافه هایشان را هم خوب نمی توانستیم ببینیم تعریف و تمجید دهد. تانک های عاقی همین جور داشتند جلو می آمدند و آن رزمنده ها رو در روی آن ایستاده بودند و داشتند تانک ها را یکی یکی منهدم می کرد و دودش را به آمان هفتم می فرستادند بعضی نیروها پشت تیربار قرار گرفته و بی هیچ ترس و واهمه از تیر و گلوله هایی از بیخ گوششان رد می شد داشتند به سمت دشمن شلیک می کردند. در قسمت هایی از عملیات جنپ تن به تن شده بود و نارنجک هایی پی در پی بود که هر دو طرف برای کیدیگر می انداختند واقعا کف همه بچه ها بریده بود به گفتن نیست مگر آدم خودش آنجا بود و آن قیلم را نگاه می کرد. مقداری که گذشت یک دفعه در یکی دو صحنه با کمال تعجب چشممان افتاد به دادود یک سر و گردن جلو بردیم و با هم گفتیم این داوود نبود کمی دیدیم که فیلم فرمانده یکی از دسته های گروهان داوود به نام شهید اکبر دهدار که همیشه یار داوود بود را نشان داد داشتیم شاخ در می آوردیم بیشتر دقت کردیم دیدیم فیلم بقیه بچه های گردان راهم نشان داد متوجه شدیم فیلمی که قرارگاه کربلا برای ما آورده تا از رزمندگان آن الگو بگیریم مربوط می شد به گردان خود ما.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دوازدهم..( قسمت پنجم)🌹🍃 🕊🌷بسم
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل دوازدهم..( قسمت آخر )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#وداع
آخرین باری که بهبهان بود او را دیدم دقیق در ذهنم هست چند نفر از دوستانش را برای ناهار دعوت کرد خانه من هم داشتم آشپزی می کردم و برایشان غذا درست می کردم حسابی مشغول بودم همین جور که داشتم غذا را آماده می کردم یه لحظه چشمم به انگشتم افتاد دیدم حلقه ام تو دستم نیست هر چه اینجا و آنجا و این گوشه و آن گوشه را نگاه کردم حلقه را پیدا نکردم مهمان ها که رفتند داوود متوجه شد که حلقه ام نیست گفت انگشترت کو گفتم داشتم آشپزی می کردم که یک دفعه دیدم تو دستم نیست فکر کنم جایی افتاده و گم شده این را که گفتم نگاهم کرد و گفت عیبی نداره ان شاالله که خیره
بعد رو کرد بهم و یک جمله گفت که وجودم را زیر رو کرد و گفت این انگشتر پیدا شود و یا نشود من دیگر پیش شما نیستم من از این دنیا رفتنی ام حلالم کن حلالم کن. انگار همه عم های عالم سرازیر شد تو دلم داوود رفت جبهه انگشتر پیدا شد بسیار اضطراب و دلهره داشتم از آن حرفی که داوود ان روز به من زد همه اش خدا خدا کردم که این گفته داوود محقق نشود و او بیاید خانه و من به او بگویم دیدی که حلقه ام پیدا شد و تو هستی گذشت تا چند وقت بعد تو خانه بودم که متوجه شدم سر و صدای زیادی دارد از توی کوچه مس لید بلند شدم و رفتم ببینم چه خبر است دیدم تو کوچه زن ها دارند گریه می کنند و به سر و صورت خودشان می زنند دلم هری ریخت رفتم جلو گفتم چه شده همسایه ها گفتند داود شیمیایی شده و بردنش تهران حالش هم خیلی وخیمه احساس کردم دنیا دور سرم چرا خورد بی حال و بی طاقت شدم امانم رفت اما اما اشتیاق فرشته ها برای دیدن داوود بیشتر از اشتیاق اهل دنیا بود چند روز که گذشت خبر دادند که داوود به آرزوی دیرینه رسیده و شربت شهادت نوشیده مراسمات داوود برگزار شد بعد از مدتی مشکلات و سختی های زندگی خیلی بر من فشار اورد جوری که دنیا در نظرم تنگ و تاریک شد یک مشکل بزرگ و حاد در زندگی ام به وجود آمد که داشت موریانه وار ریشه جانم را می جوید و از بین می برد و رفتم سر مزارش نشستم و بااو خوب درد دل کردم مدتی گذشت شب تو عالم رویا دیدم در باغ بسیار باصفا و زیبا و عجیبی ایستاده ام رفتم طرفش بعد نگاهی به انتهای باغ انداختم به رفیق داوود گفتم ببخشید ان نفری که آخر باغ نشسته داود نیست گفت چرا گفتم من همسرش هستم کارش دارم میشه صدایش بزنید گفت باشه رفت که داوود را صدا بزند ان رفیق داوود تنهایی برگشت به مت گفت آقا داوود جلسه دارد اما سلام رساند و گفت من به فکر شما هستم و شما را از یاد نمی برم
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل دوازدهم..( قسمت آخر )🌹🍃 🕊🌷بسم
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل آخر ..( قسمت آخر )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#همسایه_پیامبر
یکی از دوستان بزرگوار خوابی عجیب و سراسر از عرفان و معنویت درباره شهید دانایی دیده بود ایشان نقل می کرد یک شب شهید فلاح اسلامی را تو عالم رویا دیدم از رفقا بود رفیق داوود هم بود چهره اش از نورانیت حد وصفی نداشت بهش گفتم فلانی چه خبر از اون دنیا چه می کنید انجا رو کرد بهم و گفت جایمان عالی ست. عالی عالی تو بهشت برین خداوند هستیم همان جایی که در قرآن وعده ان داده شده بود مگر خودت باشی و ببینی که اینجا چه خبر است گفتنی نیست حس و حال عجیب و معنوی از شنیدن حرف هایش پیدا کرده بودم مقدار دیگری که با هم صحبت کردیم ک حرف زدیم که یک دفعه تو بین صحبت هامان یاد داوود افتادم رو کردم و بهش گفتم راستی از داوود چه خبر اون پیش شماست لبخندی زد و گفت چه می گویی مگر ما می توانیم برویم پیش داوود مگر کسی انجا دستش به داوود می رسد جای او ان بالا بالا هاست او در مکان و مرتبه ای از بهشت است که کمتر کسی دستش به انجا می رسد بعد با انگشتش اشاره کرد به یک قصر در دورترین و مرتفع ترین نقطه بهشت و گفت انجا را می بینی ان قصر را نگاه کردم قصر بسیار بزرگ و زیبایی بود که سرتا سرش مملو از نور بود بهم گفت انجا قصر پیامبر است بعد گفت ان قصر را هم که کنارش است می بینی نگاه کردم گفت ان قصر داوود کنار قصریامبر جای او انجاهاست او همسایه پیامبر و امیر المومنین و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسین است ما شهدا اگر بخواهیم داوود را ببینیم همین جوری نمی شود باید بهمان مجوز دیدارش را بدهند این خواب را که این دوست عزیز برای من نقل کرد بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم سال های آخر جنگ بود روزی به همراه عده ای از دوستان خدمت مرجع تقلید بزرگ جهان تشیع حضرت آیت الله العظمی اراکی رسیدیم صحبت از شهدا و بزرگی شان و مقام و والایشان در ان دنیا به میان آمد حیفم آمد این خواب را انجا برای حضرت آیت الله اراکی تعریف نکنم از محضرشان اجاره گرفتم و این خواب را به طور کامل برایشان باز گو کردم ایشان وقتی ماجرای خواب را شنیدند سرشان را انداختند پایین و بسیار منقلب شدند مدام سر مبارکشان را تکان می دادند و یک حالت دگرگونی درون ایشان به وجود آمده بود نگاه دیدم معظم له شروع کردند به گریه کردن قطرات اشک از چشمانشان فرو می ریخت و از روی گونه هایشان پایین می آمد ایشان می گریستند و پیوسته می فرمودند راهی را که ما هشتاد سال است در حوزه می پیمایم این ها یک شبه طی کردند یک شبه پیمودند یک شبه رسیدند و در انتها فرمود حقا که ایشان همسایه پیامبر است حقا که ایشان همسایه پیامبر است. این خواب را که درباره مقام داوود در آن دنیا و همسایگی اش با پیامبر اکرم شنیدم بیشتر پی به خوابی که قبلا دیده بودم بردم بیشتر از هر زمانی متوجه شدم که چرا حضرت آیت الله بهجت توصیه داوود را بهمان کرده بود.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#پایان...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---