🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل یازدهم..( قسمت چهارم)🌹🍃 🕊🌷بسم
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل یازدهم..( قسمت پنجم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#شوخی
داوود این جور نبود که آدم گوشه گیری باشد و فقط اهل معنویت باشد وقتی که می شد شوخی ها و آرتیست بازی هایی در می آورد که با خودمان می گفتیم این همان داوود است یک بازی من در آوردی داشت که با ان خودمان سرگرم می کردیم و بعضی موقع ها سر به سر بچه ها می گذاشتیم بازی اش این جور بود که با کاغذ یک قیف درست می کردیم ک طرف مقابل باید یک سکه را روی پیشانی اش می گذاشت و صورت و پیشانی اش را به سمت سقف می کرد جوری که با چشمانش سقف اتاق را ببیند بعد آرام آرام باید صورتش را از سقف به طرف زمین پایین می آورد و سکه را از روی پیشانی اش داخل قیف کاغذی می انداخت. بازی خوبی بود خیلی با هم می خندیدیم یک بار داوود آمد پیشم و گفت یه نقشه ای تو کله ام اومده بعد گفت باید امروز سر به سر یکی از بچه ها بذاریم گفتم کی گفت فلانی منظورش یکی از بچه های تر و تمیز و منظم گردان بود بنده خدا ان قدر روی نظم ظاهری و تیپش حساس بود و بچه شسته و رفته ای بود که شب ها وقتی می خواست بخوابد لباسش را می گذاشت زیر بالشش تا صبح با لباس اتو شده میان بچه ها ظاهر شود از قضا داوود انگشت گذاشته بود روی اون گفتم خب ببینم نقشه ات چیه؟
گفت بهش میگیم باید این سکه رو این جوری بندازی تو این قیف کاغذی وقتی سرش را پایین اورد تو هم کتری رو که پر از آب سیاه هست بریز تو قیفش گفتم داوود تو رو خدا دست بردار از سرمون این بنده خدا خیلی رو تمیزیش حساسه یه ذره اب سیاه بریزه رو لباساش قشقرقی به پا می کنه که اون ورش ناپیداست. گفت بی خیال بعدا از دلش در میارم گفتم غیر از باشه که نمی تونیم چیزی بگیم باشه ان بنده خدا را صدا زدیم و گفتیم فلانی میای یه بازی خوب گفت چی گفتیم اگه میتونی این سکه رو اینطور از رو پیشونیت بنداز تو این قیف. بادی به غبغب انداخت و گفت کاری نداره که. دلم به حالش سوخت از آتشی که براش پخته بودم و خودش خبر نداشت بنده خدا نشست و یک فیگور هم گرفت سکه را روی پیشانی مبارکش گذاشت فکر می کرد می خواهد تو مسابقه ای شرکت کند که جایزه اش یک خانه ویلایی همراه با کلیدطلاست.
گفتم فلانی شروع شد این بنده خدا هم مردمک چشمانش را داده بالا و هی نگاه به سکه اس می کرد که داشت آرام آرام ان را پایین می آورد همین که سرش پایین آمد و خواست سکه را توی قیف بندازد طبق نقشه اب سیاه کتری را توی قیفش سرازیر کردم هر چه اب سیاه بود ریخت رو شلوار و لباسش بنده خدا انگار یک دفعه برق گرفتش شروع کرد به جیغ زدن چنان جیغی هم زد که صدایش تا هفت چادر ان طرف تر رفت بلند شد و شروع کرد به داد و قال کردن ما هم به صورت مصنوعی شروع کردیم به معذرت خواهی و ببخشید شوخی کردیم ک این جور حرف ها کمی که یخ عصبانیتش باز شد به داوود نگاه کردم ک زیر لب غرغر کردم که داوود دیدی چه جور دستمان را تو حنا گذاشتی حالا خر بیار و باقلی باز کن.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
بچــه هـٰارو با #شوخـی بیدار مےکرد
تا نمـٰاز شـب بخونـن . .
مثلـا یکـے رو بیـدار مےکـرد و مےگفت:
بابا پـاشو من میخوام نماز شب بخونم،
هیـچ کس نیست نگام کنـه 😂
یا مےگفت:
پاشـو جونِ مـن؛
اسـم سـه چھـٰارتا مومـن رو بگو
تو قنوت #نماز_شب کـم آوردم😅
#شھـید_مسعـود_احمـدیـٰان🌷🕊
#ماه_شعبان
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🍃
@Yazinb3
@Yazinb6
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---