eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
8.4هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💐 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 بود, با دست یه کشید کنار قبر پسرعمو شهیدش,بعد به خودش اشاره کرد! . گفتیم تو کجا, کجا. کربلای ۸ شهید شد. تو اش نوشته بود: یک عمر هر چی میخواستم به مردم کنم فکر کردند من آدم نیستم و مسخره ام کردند😔 یک عمر هر چی گفتم شوخی گرفتند یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم... اما بدانید با من حرف زد... 🌷شهید عبدالمطلب اکبری🌷 هدیه به روح شهدا و شهدای حرم آل الله صلوات 💐 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌷 ... http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
و ولایت اهل بیت خود یک عمل است و بلکه از اعظم طاعات و واجبات. محبت هر قــــدر رتبه‌اش بیشتر اثـــــر آن در بیشــــتر. (ره) .... ...🌹🍃 ..🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل یازدهم..( قسمت سوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل یازدهم..( قسمت چهارم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین گردان ما نزدیک گردان داوود بود می خواستم بروم پیش بچه های ان گردان و سری بهشان بزنم. نمی دانستم ساعت چند است همین طور که داشتم می رفتم دیدم داوود هم دارد از آن سمت به طرف من می آید. رسیدیم به هم سلام ک علیک و مصافحه کردیم گفتم آقا داوود نمی دونید ساعت چنوه؟ گفت دستت رو بیار جلو ببینم. تعجب کردم دستم را دراز کردم طرفش ساعتش را از دستش باز کرد و بست روی دستم گفت این هم ساعت خواستم چیزی بگویم گفت به تو بیشتر میاد تا من. خداحافظی کرد و رفت هنوز آن ساعت را دارم حفظش کرده ام و برایم خیلی عزیز است یاد داوود می اندازدم. از آموزش ها و تمرینات که بر می گشتیم خیلی موقع ها داوود می آمد و با چفیه اش عرق و خاک و خل ها را از سر و صورتمان پاک می کرد احساس می کردیم هر چه خستگی و کوفتگی در تنمان بود همه اش از بین رفته و حسابی شارژ شده ایم دوست داشتیم دوباره بر گردیم برای تمرینات و آموزش ها و سر و صورتمان خاک و خلی بشود تا داوود بیاید و این حرکتش را دوباره تکرار کند. احساس می کردیم مادر یا پدرمان است که دارد دست نوازش و محبت به سر و رویمان می کشد. آن قدر با محبت هایش تو دل همه جا باز کرده بود که اگر کسی او را یکی دو روزی نمی دید سر تا پا دلتنگش می شد. مخصوصا نوجوان های گردان که به داوود هم به چشم فرمانده نگاه می کردند و هم به چشم یک پدر. بعضی هایشان از بس او را دوست داشتند که یک قسم از دلایل جبهه ماندن انها صرفا به خاطر داوود بود. همیشه عادتش بود وقتی از جبهه بر می گشت و می خواست بیاید خانه تو راه یک جعبه شیرینی برایم می خرید و با خودش می آورد.وارد کوچه که می شد با همه اهل محل و هر کسی که تو راه می دید سلام و علیک و احوال پرسی می کرد و به آن ها شیرینی تعارف می کرد همه هم یک شیرینی از داخل جعبه بر می داشتند تا بیاید خانه با پانزده بیست نفری سلام و علیک می کرد به خانه که می رسید و می رفتم در را باز می کردم دیگر چند شیرینی بیشتر تو جعبه نمانده بود مثلا شیرینی را برای من آورده بود چادرم را می گرفتم جلوی دهانم و آرام می خندیدم خودش هم از این صحنه خنده اش می گرفت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---