#شهیدانه💐
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
#کرولال بود, با دست یه #قبر کشید کنار قبر پسرعمو شهیدش,بعد به خودش اشاره کرد!
#خندیدیم. گفتیم تو کجا, #شهادت کجا.
کربلای ۸ شهید شد.
تو #وصیتنامه اش نوشته بود:
یک عمر هر چی میخواستم به مردم #محبت کنم فکر کردند من آدم نیستم و مسخره ام کردند😔
یک عمر هر چی #جدی گفتم شوخی گرفتند
یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم...
اما بدانید #آقایم با من حرف زد...
🌷شهید عبدالمطلب اکبری🌷
#یاحسین_مددی
هدیه به روح شهدا و شهدای حرم آل الله صلوات 💐
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌷
#یازینب...
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
#پای_درس_دل
#محـبت و ولایت اهل بیت
خود یک عمل است و #واجـب
بلکه از اعظم طاعات و واجبات.
محبت هر قــــدر رتبهاش بیشتر
اثـــــر آن در #اعـــمال بیشــــتر.
☘ #آیتاللهبهــجت (ره)
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی....
#یازهرا...🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ..🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل یازدهم..( قسمت سوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل یازدهم..( قسمت چهارم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#محبت
گردان ما نزدیک گردان داوود بود می خواستم بروم پیش بچه های ان گردان و سری بهشان بزنم. نمی دانستم ساعت چند است همین طور که داشتم می رفتم دیدم داوود هم دارد از آن سمت به طرف من می آید.
رسیدیم به هم سلام ک علیک و مصافحه کردیم گفتم آقا داوود نمی دونید ساعت چنوه؟ گفت دستت رو بیار جلو ببینم. تعجب کردم دستم را دراز کردم طرفش ساعتش را از دستش باز کرد و بست روی دستم
گفت این هم ساعت خواستم چیزی بگویم گفت به تو بیشتر میاد تا من. خداحافظی کرد و رفت هنوز آن ساعت را دارم حفظش کرده ام و برایم خیلی عزیز است یاد داوود می اندازدم. از آموزش ها و تمرینات که بر می گشتیم خیلی موقع ها داوود می آمد و با چفیه اش عرق و خاک و خل ها را از سر و صورتمان پاک می کرد احساس می کردیم هر چه خستگی و کوفتگی در تنمان بود همه اش از بین رفته و حسابی شارژ شده ایم دوست داشتیم دوباره بر گردیم برای تمرینات و آموزش ها و سر و صورتمان خاک و خلی بشود تا داوود بیاید و این حرکتش را دوباره تکرار کند. احساس می کردیم مادر یا پدرمان است که دارد دست نوازش و محبت به سر و رویمان می کشد. آن قدر با محبت هایش تو دل همه جا باز کرده بود که اگر کسی او را یکی دو روزی نمی دید سر تا پا دلتنگش می شد. مخصوصا نوجوان های گردان که به داوود هم به چشم فرمانده نگاه می کردند و هم به چشم یک پدر. بعضی هایشان از بس او را دوست داشتند که یک قسم از دلایل جبهه ماندن انها صرفا به خاطر داوود بود.
همیشه عادتش بود وقتی از جبهه بر می گشت و می خواست بیاید خانه تو راه یک جعبه شیرینی برایم می خرید و با خودش می آورد.وارد کوچه که می شد با همه اهل محل و هر کسی که تو راه می دید سلام و علیک و احوال پرسی می کرد و به آن ها شیرینی تعارف می کرد همه هم یک شیرینی از داخل جعبه بر می داشتند تا بیاید خانه با پانزده بیست نفری سلام و علیک می کرد به خانه که می رسید و می رفتم در را باز می کردم دیگر چند شیرینی بیشتر تو جعبه نمانده بود مثلا شیرینی را برای من آورده بود چادرم را می گرفتم جلوی دهانم و آرام می خندیدم خودش هم از این صحنه خنده اش می گرفت.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---