🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_هفدهم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 خان بابا خیلی جدی بود! همه از او حسا
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃
#قسمت_هجدهم🌹🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
مانتو و شال مشکی رنگم را پوشیدم.
حیاط باغ پر بود از دیگ های شله زرد و قیمه نذری...
از تراس عمارت خان بابا به باغ خیره شده بودم...
صدای مداحی و صلوات در گوشم طنین انداز شد و چشمانم اجازه باریدن به خود دادند.
از پله ها پایین آمدم و سر دیگ شله زرد رفتم...
عمه طاهره میگفت از این دیگ های نذری خیلی حاجت گرفته.
تمام دعای من، بودن بابا کنارمان بود...
بعد از مراسم هیئت، دسته عزاداری برای شام و توزیع شله زرد و تحویل گوسفند قربانی به سمت باغ حرکت کرد...
صدای تبل و نی ضربان قلبم را تند تر کرد.
هاله ای از اشک باعث شده بود تار ببینم...
هر چه اشک هایم را پاک میکردم باز می بارید.
درِ بزرگِ باغ باز شد و دسته عزاداری به داخل باغ آمد...
چیزی که دیدم به گریه هایم شدت داد....
حتی دیگر توان ایستادن نداشتم.
دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم خدایا پدرم را از من نگیر...من بدون او میمیرم.
بابا روی ویلچر نشسته بود و به کمک عمو محمد از وسط دسته به ما نزدیک میشد.
نتوانستم بایستم و به سمت ویلچر دویدم...
رو به رویش نشستم و سرم را روی زانوی بابا گذاشتم و گریه کردم.
همه برای شفای بابا دعا کردند.
صدای امن یجیب با روح و روانم بازی میکرد...
نفس هایم سخت و سخت تر میشد...
دست بابا روی سرم آمد و نوازشش کمی آرامم کرد.
اما باز با فکر اینکه قرار است روزی، گرفتن دست های بابا برایم آرزو شود، قلبم ایستاد...
با کمک عمو بلند شدم و به داخل رفتم.
فقط گریه میکردم و دعا می خواندم...
همه رفته بودند.
بعد از چند ساعت که نمیدانم چگونه گذشت، بیرون رفتم و جویای بابا شدم...
#ادامه_دارد...🌹🍃
#نویسنده_میم_سلیمی🌹🍃
#ملت_مقاومت_علیه_آمریکا🌺🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی....
#یازهرا...🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ..🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_هجدهم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 مانتو و شال مشکی رنگم را پوشیدم. حی
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃
#قسمت_نوزدهم🌹🍃
عمه طاهره گفت عمو بابا را به خانهمان برده است...
ناراحت شدم،من دوست داشتم کنار بابا باشم...
عمه میخواست دیگ ها را بشورد اما من اجازه ندادم،
نذر کرده بودم تا همه دیگ ها را خودم بشورم ،تا بابا زود خوب شود...
با هر سختی بود دیگ ها را کشان کشان به سمت حوض آب بردم...
آستینم را بالا زدم و شروع به شستن کردم.
سخت بود،اما باید می شستم...
من برای خوب شدن حال بابا هرکاری میکردم...
در افکار به هم ریخته خودم غرق بودم که صدای تک بوق ماشین عمو رشته آن را پاره کرد.
مش سلیمون با سرعت رفت و در را باز کرد...
عمو محمد با دیدن من در آن وضعیت شکه شد.
#تو چرا دیگ هارو میشوری؟ مگه این خونه مرد نداره؟!
#سلام عمو خودم خواستم بشورم نذر داشتم...
#چه_نذری؟!
با بغض عجیبی فقط توانستم بگویم حالِ بابا ...
عمو کنار حوض نشست و شروع به نصیحت من کرد.
#دخترم تو نباید خودت رو ببازی! چشم و امیدِ زهرا خانوم تو و برادرت هستید ...قوی باش! حالا که اتفاقی نیفتاده. با تقدیر خدا نباید جنگید ...همه ما میدونیم تو خیلی وابسته داداش علی هستی اما شک نکن به اندازه مادرت وابسته نیستی! وضعیت روحی اون صد برابر بدتر از شماست... پس محکم باش و کنارش بمون!
حرفهای عمو درست بود اما من فقط ۱۶ سال داشتم و نمیتوانستم به این راحتیها با جریان کنار بیایم...
دیگ ها را با کمک عمو شستم و به اتاقم رفتم تا استراحت کنم.
🌹🌷🌹
با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم...
پرده اتاق را کنار زدم باران نم نم به پنجره می زد.
گنبدِ آبی رنگِ مسجدِ روبرویِ باغ، زیر نور مهتاب در تاریکی شب خودنمایی میکرد...
وضو گرفتم و از صندوقچه کنار اتاق چادر نماز و سجاده مادربزرگ را برداشتم...
دلم برایش تنگ شد.
سجاده را باز کردم ...
هنوز بوی عطر یاس از سجاده اش به مشام میرسید .
چادر سرم کردم و نمازم را خواندم.
آرام بودم، آرام تر از همیشه ...
هنوز آفتاب طلوع نکرده بود! انگار خواب از سرم پریده بود...
به نیت بابا چند بار در روز عاشورا، زیارت عاشورا خواندم و گریه کردم .
از آینده می ترسیدم...
از اینکه بابا نباشد وحشت داشتم.
از تنهایی های مادرم می ترسیدم... از سن کم مهدی، طفلک فقط ۶سالش بود...
آنقدر گریه کردم که نفهمیدم سر سجاده کِی خوابم برد!
با تکان های خفیف عمه از خواب پریدم...
#ادامه_دارد...🌹🍃
#نویسنده_میم_سلیمی🌹🍃
#ملت_مقاومت_علیه_آمریکا🌺🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی....
#یازهرا...🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ..🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_نوزدهم🌹🍃 عمه طاهره گفت عمو بابا را به خانهمان برده است... ناراحت شدم،م
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃
#قسمت_بیستم🌹🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
#ریحانه جان پاشو عمه ...پاشو آماده شو بریم کم مونده به ظهر عاشورا.
#سلام ...صبح بخیر !
_سلام عزیزم بیا صبحانه بخور بریم.
#گرسنه نیستم .
#اینطوری نمیشه ضعف می کنی. +اصرار نکنید عمه جان !سیرم تعارف ندارم...
عمه به سر تکان دادنی اکتفا کرد و رفت....
به هیئت که رسیدیم همه ،مرد و زن جلوی در جمع شده بودند و دستههای عزاداری هیئت را تماشا میکردند و گریه میکردند ...
از اینکه جلوی آن همه مرد بایستم اصلاً خوشم نمی آمد ...
وارد حسینیه شدم.
خلوت که نه ،خالی بود!
هیچکس نبود ،خودم بودم و خدای خودم...
صدای مداحی و تبل و شیون زاری تا داخل حسینیه خانم ها می آمد...
از فرصت استفاده کردم زدم زیر گریه .
مداح هم نامردی نکرد، انگار میخواست داغ دل من را تازه کند...
بعد از اذان عاشورا ،شروع کرد از داغ دل حضرت رقیه (سلام الله علیها) خواند...
از شبهای تنهایی بعد از پدر ...
از غربت خرابه شام...
از نگاه ها...
آنقدر گفت که دلم تاب نیاورد...
هق هق میکردم.
با هر بند روضه ،بند دلم بود که پاره میشد ...
با صدای گریه من عمه و عمو محمد آمدن داخل حسینیه .
عمه گریه میکرد و میگفت:
#آروم باش ،پدرت خوب میشه...
دروغ می گفت! هم به من هم به خودش...
نمی دانست دقیقاً هفت روز دیگر عاشورای ماست!
#ادامه_دارد...🌹🍃
#نویسنده_میم_سلیمی🌹🍃
#ملت_مقاومت_علیه_آمریکا🌺🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی....
#یازهرا...🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ..🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیستم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 #ریحانه جان پاشو عمه ...پاشو آماده
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃
#قسمت_بیست_و_یکم🌹🍃
مراسم عزاداری که تمام شد به خانه برگشتیم...
بدون حرف به اتاق رفتم.
پرده کنار زده بود ،از همان صبح که بیدار شدم ...
دوباره چشمم به گنبد مسجد افتاد بعد.
از ظهر عاشورا ،باران قشنگی می بارید که گلدسته را به زیبایی جلوه می داد ...
اشکی برای باریدن نداشت،م انگار که چشمه اشک هایم خشکیده بود...
بدون پلک زدن زل زده بودم به حیاط باغ...
خاطره های قشنگی را در این باغ ساخته بودم، اما حالا هر کدامشان آینه دق شده بود برایم...
لابلای خاطرات پرسه میزدم که عمه صدایم زد، مادرم پشت تلفن بود...
به سرعت به طبقه پایین رفتم و گوشی را برداشتند :
#جانم_مامان؟ سلام...
#سلام مامان ،خوبی ؟خوش میگذره؟
#ممنون مامان بد نیست،م شما خوبی؟ جای شما خالی ...
#الحمدلله ! ریحانه جان مربی والیبال زنگ زده بود.
#چیکار_داشت؟!
#برای مسابقات استانی انتخاب شدی عزیزم. گفت باید این هفته بری باشگاه و تمرینات را شروع کنی... خواستم بگم امشب بعد از مراسم شام غریبان اگر تونستی برگرد که فردا بری باشگاه.
#آخه من الان با این حال و روزم چه مسابقه ای برم مامان! پام هنوز درد میکنه ...
#دخترم این همه سال تلاش کردی که به اینجا برسی! به نظر من بری بهتره. برای روحیه ات هم خوبه... +چشم مامان...
#بی_بلا عزیزم .مراقب خودت باش منتظرتم.کارینداره دخترم؟
#چشم ...همچنین مامان .خداحافظ
تلفن را گذاشتم و به سمت پله ها رفتم...
من حوصله هیچ کاری را نداشتم..
حتی غذا خوردن! چه رسد به مسابقه!
برای مراسم شام غریبان عمو محمد به دنبالمان آمد ...
از بعد از ظهر تا حالا از اتاق بیرون نرفته بودند و عمه این جریان را به عمو گفت.
عمو به اتاق آمد و نگاهی به من کرد:
#چرا کز کردی یه گوشه ؟چیزی که نمیخوری! گریه هم می کنی! خواب درست و حسابی هم که نداری!میخوای خودتو بکشی؟
#خوبم_عمو...
#اما رنگ و روت چیز دیگه ای میگه! آماده شو بریم هیئت. قبلش هم حتما چیزی بخور...
#چشم.
لباسهایم را پوشیدم و حرکت کردیم.
در حسینیه همه گریه میکردند. چراغ ها خاموش بود هر کس شمعی روشن کرده بود و گریه میکرد...
شمع هایم را برداشتم و بیرون حسینیهص رفتم.
هوا تاریک بود و سوز سردی داشت.
لرز به جانم افتاده بود..,
پشت حسینیه رفتم و شمع ها را دانهدانه روشن کردم...
اولین شمع برای بابا !
دومین شمع برای بابا...
سومین شمع هم برای بابا...
چهارمین و پنجمین شمع هم به همین منوال...
یک شمع مانده بود، این هم برای خودم، مادرم، برادرم و خواهرم...
معده درد عجیبی داشتم، سرگیجه های مهیب...
چشمانم سیاهی میرفت.
به سوختن و آب شدن شمع ها نگاه می کردم ...
بی حس بودم و توان تکان خوردن نداشتم .
فقط زمین خوردنم را دیدم و چشم هایم بسته شد...
#ادامه_دارد...🌹🍃
#نویسنده_میم_سلیمی🌹🍃
#ملت_مقاومت_علیه_آمریکا🌺🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی....
#یازهرا...🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ..🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیست_و_یکم🌹🍃 مراسم عزاداری که تمام شد به خانه برگشتیم... بدون حرف به
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃
#قسمت_بیست_و_دوم🌹🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
نور مهتابی چشمهایم را اذیت میکرد...
سَرم را چرخاندم.
دستم به شدت میسوخت نمیدانستم کجا هستم.
عمو محمد روی صندلی کنار تخت نشسته بود ...
سرش را میان دستانش فرو برده بود، غصه از چهرهاش میبارید...
با پایش روی زمین ضرب گرفته بود...
صدای ضربه پایش مثل متِّه روی مغزم بود...
احساس سنگینی میکردم.
حال خوبی نداشتم.
با بی حالی به عمو گفتم :
#میشه پاتو زمین نزنی عمو...
او که تازه متوجه شده بود من به هوش آمده ام با چشم های از حرص سرخ شده سرش را بالا آورد و نگاهم کرد...
مطمئن بودم الان می خواهد حسابی مرا دعوا کند !
#چقدر بهت گفتم چیزی بخور؟ با این کارات حال پدر خوب میشه؟
یا اوضاع بهتر میشه؟ نه نمیشه فقط خودت رو اذیت می کنی و درد میشه رو دردای مادرت... گناه داره بنده خدا ! سعی کن هواشو داشته باشی نه اینکه خودتو از پا در بیاری ...
دلم نمیخواست حرفی بزنم...
حال خوبی نداشتم!
اما عمو محمد راست میگفت من نباید غصه ای روی غصههای مادرم شوم!
دست خودم نبود این غم برایم خیلی سنگین بود!
نمیتوانستم لحظهای به نبود بابا فکر کنم، اصلا نمی توانستم...
من خیلی عاشق پدرم بودم.
بعد از تمام شدن سِرُم با کمک عمو به داخل ماشین رفتم ...
هنوز سرم گیج می رفت و حسابی سردم بود...
از عمو خواستم از همانجا به خانه خودمان برویم اما قبول نکرد و گفت :
#هر وقت بهتر شدی میریم اصلا درست نیست مادرت با این حال تو رو ببینه.
#اما عمو من باید فردا برم باشگاه... تمرین داریم!
#خیلی خوب! باشه... بعدا میری الان باید استراحت کنی امشب قید خونه رفتن رو بزن...
اصرار نکردم چون بهتر بود مامان زهرا مرا در این وضعیت نبیند ...
#ادامه_دارد...🌹🍃
#نویسنده_میم_سلیمی🌹🍃
#ملت_مقاومت_علیه_آمریکا🌺🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی....
#یازهرا...🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ..🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیست_و_دوم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 نور مهتابی چشمهایم را اذیت می
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃
#قسمت_بیست_و_سوم🌹🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
از عمو خواستم برویم کمی قدم بزنیم، اما قبول نکرد...
گفت باید استراحت کنم.
به باغ رسیدیم...
مش سلیمون و عمه طاهره در حیاط باغ منتظر ما بودند...
عمه با نگرانی سمت ما آمد...
خوبی ریحانه ؟ نصف جون شدیم دختر...
بهترم عمه جون،ببخشید نگرانتون کردم...
عمه کمکم کرد تا لباس هایم را عوض کنم ...
روی تخت دراز کشیدم ، هنوز سرم درد میکرد.
عمه که از اتاق رفت ، بلند شدم پرده ی اتاق را کنار زدم و دوباره روی تخت دراز کشیدم...
عادت داشتم مواقع ناراحتی به آسمان خیره شوم...
قرص کامل ماه، زیبایی خود را به رخ آسمان میکشید...
فکر و خیال از سرم بیرون نمیرفت.
کلافه بودم...
دلم میخواست هرچه زودتر به خانه بروم...
نگران بابا بودم.
در افکار تیره و تاریک خودم سیر میکردم که کم کم چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم...
🌹🌷🌹
با صدای رعد و برق هراسان از خواب پریدم...
گیج بودم و اطرافم را نگاه میکردم...
چشمم به بیرون افتاد، باران به شیشه میکوبید.
به ساعت روی دیوار خیره شدم...
ساعت ۱۱:۳۰ دقیقه را نشان میداد!
یعنی من تا این ساعت خوابیدم؟!
بلند شدم و روتختی را مرتب کردم...
به آینه نگاه کردم، با دیدن چهره ی پر از غصه خودم حالم گرفته شد...
صورتم را شستم و لباسم را عوض کردم.
از پله ها پایین رفتم.
عمو مشغول صحبت با تلفن بود و مدام چپ و راست میرفت...
عمه هم با اظطراب به او خیره شده بود...
پسر عمه تا مرا دید تک سرفه ای کرد تا عمه و عمو متوجه حضور من شوند...
عمو تلفن را قطع کرد و خودش را جمع و جور کرد.
عمه طاهره با لبخند نگاهم کرد.
سلامی کردم و با هم به آشپزخانه رفتیم...
هنوز صبحانه نخورده بودند !
#ادامه_دارد...🌹🍃
#نویسنده_میم_سلیمی🌹🍃
#ملت_مقاومت_علیه_آمریکا🌺🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی....
#یازهرا...🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ..🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیست_و_سوم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 از عمو خواستم برویم کمی قدم بز
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃
#قسمت_بیست_و_چهارم🌹🍃
سر میز صبحانه نشستیم...
عمو لقمه ای برداشت و عذرخواهی کرد تا برود...
عمه هم به دنبال او بیرون رفت...
دختر عمه کوچکم یلدا، زودتر از همه نشسته بود و به شکلات صبحانه خیره شده بود.
پسرعمه دستانش را زیر چانه اش گذاشت و به من نگاه کرد و گفت:
یالا بخور صبحانتو...من تا دو ساعت اینجا میشینم تو باید کامل صبحانه بخوری.این یک ماموریته...
یلدا با لحن کودکانه به پسرعمه گفت:
میشه من به جای ریحانه همشو بخورم داداش؟
خنده ام گرفته بود از مدل صحبتش...
باهم مشغول خوردن صبحانه شدیم...
عمه آمد کنارم نشست و گفت :
ریحانه جان بعد صبحانه آماده شو بریم خونتون...عمو رفت بنزین بزنه بیاد.
چشم عمه جان...
بلافاصه به اتاق رفتم و آماده شدم.
عمو بعد از نیم ساعت آمد...
با عمه ،عمو ، پسر عمه یاسین و یلدا به سمت خانه حرکت کردیم...
رسیدیم، زنگ در را زدیم.
مامان در را باز کرد...
وارد حیاط شدم و با استقبال گرم مهدی ،برادر کوچکم رو به رو شدم...
چقدر دلم برایش تنگ شده بود!
او را در آغوش گرفتم و گونه اش را بوسیدم...
داداش من چطوره؟
خوبم آبجی!کجا بودی دلم برات تنگ شد...
دورت بگردم منم دلم تنگ شد کوچولوی من...
از پله ها بالا رفتم...
از در که وارد شدم با دیدن بابا هم خوشحال شدم هم ناراحت...
بابا خیلی بیحال بود...
اما با دیدن من لبخند بی جانی زد و سلام کرد...
دست خودم نبود...
اشکم گونه هایم را نم دار کرد...
به سمت بابا رفتمو سرم را روی سینه اش گذاشتم...
صدای ضربان قلبش آرامم کرد...
از ته دل گفتم کاش هرگز این صدا را از من نگیرند...
دست و صورت بابا را غرق بوسه کردم.
بابا سرم را بوسید و گفت:
دلم برات تنگ شده بود دخترم!نمیدونی خونه چقدر سوت و کوره بدون تو ،کاش نمیرفتی و بیشتر پیشم میموندی...
الهی من قربونت برم بابا! قول میدم دیگه هیجا نرم و کنارت بمونم...
خیلی ناراحت شدم...
کاش نمیرفتم.
از میان صحبت های عمو و مادرم متوجه شدم که میخواهند بابا را به بیمارستان ببرند.
نه ! من تحمل دوری بابا را ندارم.
خودم از او پرستاری میکنم...
نمیخواهم او را روی تخت بیمارستان ببینم.
#ادامه_دارد...🌹🍃
#نویسنده_میم_سلیمی🌹🍃
#ملت_مقاومت_علیه_آمریکا🌺🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی....
#یازهرا...🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ..🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیست_و_چهارم🌹🍃 سر میز صبحانه نشستیم... عمو لقمه ای برداشت و عذرخواهی کر
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃
#قسمت_بیست_و_پنجم🌹🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
۱۸ آبان ۹۴ ...بابا را بردند بیمارستان امام خمینی (ره)،و او را بستری کردند...
طبق آزمایشات و عکس برداری هایی که مجددا از بابا گرفتند، مشخص شد که وضعیتش بسیار وخیم است...
تومر سه چهارم سر او را گرفته بود...
مامان زهرا به دکتر ها التماس میکرد کاری کنند ،اما آنها میگفتند کار از کار گذشته...
انگار باید تاریخ تکرار شود...
پدرم در ۶ سالگی یتیم شد...
حالا پسرش هم در ۶سالگی یتیم میشود...
من و خواهر و برادرم اجازه ملاقات بابا را نداشتیم...
غمو میگفت حالش که بهتر شد میروید ملاقات.
بعد از دو روز ، زن عمو با خواهرم تماس گرفت و گفت آماده شویم تا پسرعمو بیاید دنبالمان برویم ملاقات ...
ساعت ملاقات نبود!
تقریبا ساعت ۲۲ پسرعمو رسید...
حالش خوب نبود...
گفتم :
چیشده پسرعمو؟ الان ساعت ملاقات نیست!راستشو بگو...
پسر عمو بغض سنگینی داشت،با صدای گرفته جوابم را داد...
نمیدونم خودمم چی بگم ریحانه...دعا کنید،بابات رفته کما...حالش خوب نیست اصلا، فقط به ذهنم رسید بیام دنبالتون برید باباتونو ببینید ،شاید دیگه هیچوقت نتونید ببینیدش....
دنیا روی سرم خراب شد...
من و خواهرم فقط گریه میکردیم...
داشتم از غصه میمردم...
باورم نمیشد.
#ادامه_دارد...🌹🍃
#نویسنده_میم_سلیمی🌹🍃
#ملت_مقاومت_علیه_آمریکا🌺🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی....
#یازهرا...🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ..🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیست_و_پنجم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 ۱۸ آبان ۹۴ ...بابا را بردند ب
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃
#قسمت_بیست_و_ششم🌹🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
#در_تب_و_تاب_دیدن_بابا_بودم...
رسیدیم بیمارستان.
پسر عمو گفت در ماشین منتظر بمانیم تا هماهنگ کند برگرد...
رفت و بعد از ۱۰ دقیقه آمد...
از ماشین پیاده شدیم به سمت در ورودی اورژانس رفتیم...
هنوز گریه میکردم...
بلند بلند...
وارد اورژانس که شدیم همه فامیل آنجا بودند...
عمو ها، عمه ها و دایی هایم با خانواده هایشان آنجا بودند.
همه گریه میکردند...
گریه هایم شدید تر شد!
هق هق هایم اعماق وجودم را به درد آورده بود.
نزدیک اتاق بابا دست و پایم شل شد...
داشتم زمین میخوردم که عمو مرا گرفت...
آرام آرام کنار تخت بابا ایستادم...
چشمانش بسته بود...
لوله ی اکسیژن در دهانش بود.
رنگ رخسارش زرد بود...
ته ریش های مردانه اش را زده بودند...
همان ته ریش هایی که وقتی گونه ام را میبوسید،دلم ضعف میرفت برای مردانگی اش...
دستش را گرفتم.
یخ بود...
#بابا... #بابایی...الهی قربونت ، چشماتو باز کن...ببین ریحانه اومده ها...پاشو بابا..جوابمو بده، بگو جانم دخترم...بگو بابااااا😭...بابا پاشو، تورو خدا پاشو من تحمل یه لحظه دیدنت تو این وضعیت و ندارم...
بابا انگار میشنید حرف هایم را...
از گوشه ی چشمش قطره ای اشک سرازیر شد...
دلم ریش شد ...
داد زدم.
رو کردم به عمو...
مشت زدم به سینه اش و فریاد زدم:
#ببین_عمو_بابای_من_نفس میکشه...ببییییین، داره گریه میکنه با من... من میدونم بابا منو تنها نمیذاره ،میدونم تحمل دیدن اشک منو نداره.
صدایم دیگر در نمیامد...
همه میخواستند آرامم کنند.
اما نمیشد.
فقط بودن بابا حالم را خوب میکرد...
اما...
#ادامه_دارد...🌹🍃
#نویسنده_میم_سلیمی🌹🍃
#ملت_مقاومت_علیه_آمریکا🌺🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی....
#یازهرا...🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ..🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیست_و_ششم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 #در_تب_و_تاب_دیدن_بابا_بودم...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃
#قسمت_بیست_و_هفتم🌹🍃
عمو میخواست مرا از اتاق بابا بیرون ببرد...
اما من مقاومت میکردم...
گمان میکردم آخرین باری است که او را میبینم.
نگاهش کردم...
آرام چشمانش را بسته بود.
چهره اش آسمانی بود...
همه وجودم از ترسِ از دست دادن بابا میلرزید.
به وضوح حس میکردم قرار است اتفاق بدی بیافتد...
دکتر آمد و آرام مرا از اتاق بیرون برد...
در راهرو بیمارستان از شدت معده درد از حال رفتم.
بعد از مسکنی که پرستار به من تزریق کرد ،با کمک پسرعمو و خواهرم در ماشین نشستم و به خانه برگشتیم...
لباس هایم را عوض نکرده روی تخت دراز کشیدم...
در خواب و بیداری بودم که خواهرم به اتاق آمد...
نگاهش کردم
رنگ و رویش به شدت پریده بود،گفت:
#ریحانه،عمو محمد اومده...
نمیدانم چرا حس کردم خبر ناگواری برایم آورده...
دویدم و از اتاق خارج شدم.
چشمانم سرخ بود...
نفس نفس میزدم.
عمو مرا دید.
تکیه اش را به دیوار داد ...
انگار نمیتوانست روی پاهایش بایستد...
#عمو...چیشده؟
عمو بغض بدی داشت...روی زانو نشست ...
دویدم کنارش نشستم.
#عمو_چیشده؟حرف بزن؟بگو معجزه شده و بابام خوب شده؟بگو خدا صدامو شنیده...بگو دیگه عمو
مثل دیوانه ها هم گریه میکردم و هم میخندیدم...
عمو سرش را میان دستانش گرفت و شانه اش شروع به لرزیدن کرد...
فهمیدم دارد گریه میکند.
#عمو...حرف بزن...مرگ ریحانه
#ریحانه نمیتونم چیزی بگم...داغونم دختر...داغون.
عمو حسین و پسر عمو ها از در وارد شدند...
عمو حسین دستش روی قلبش بود.
رو به خواهرم کرد و گفت :
#مریم_جان چند تا عکس از بابات و با شناسنامه اش برام بیار...
خواهرم دستش را روی سرش کوبید و فریاد زد...
من فقط تماشا میکردم...
چه خبر شده؟
چرا گریه میکنند...
رو کردم به عمو محمد
#عمو... اینا چی میخوان؟چرا مریم گریه میکنه؟
_عمو چی میخوای بشنوی؟ میخوای بشنوی کمرمون شکست؟آره؟...بابات رفت ریحانه...بابات نامردی کرد،رفیق نیمه راه شد...پشتمون و خالی کرد...رفت...
خانه روی سرم خراب شد...
کار هایم قابل کنترل نبود.
جیغ میزدم و میگفتم دروغ است...
#ادامه_دارد...🌹🍃
#نویسنده_میم_سلیمی🌹🍃
#ملت_مقاومت_علیه_آمریکا🌺🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی....
#یازهرا...🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ..🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیست_و_هفتم🌹🍃 عمو میخواست مرا از اتاق بابا بیرون ببرد... اما من مقاوم
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃
#قسمت_بیست_و_هشتم🌹🍃
🌹🍃🌷🍃🌹
#مامان_زهرا به خانه آمد...
رفتم کنارش ،نگاهش کردم...
#مامانی...راستشو بگو مرگ ریحانه...بابا رفت؟
مامان مرا در آغوش گرفت و بلند بلند گریه کرد...
خیلی بی تابی میکرد...
از صحبت هایش ،از گریه هایش،به وضوح میشد فهمید که چه رنجی را متحمل میشود...
مهدی با گریه های ما از خواب بیدار شد...
مامان وقتی او را دید،خودش را جمع و جور کرد، لبخند تلخی زد و او را در آغوش کشید...
با نگاهش به همه ما فهماند جلوی مهدی چیزی بروز ندهیم.
نمیدانم شب را چگونه تاب آوردم...
اما پلک روی هم نگذاشتم.
شب سختی بود برایم...
خیلی سخت.
تکیه گاهم ، پدرم ،امید زندگی ام را از دست دادم.
باورم نمیشد...
فکرش را نمیتوانستم بکنم.
#عمو_ها ،کار های مراسم صبح را انجام دادند...
صبح که شد،دم دمای طلوع آفتاب خانه مان داشت پر میشد از غریبه و آشنا و همسایه...
پدرم کوچک ترین آزاری به کسی نرسانده بود...
همه ناراحت بودند...
من یا در حال گریه و فریاد بودم، یا در سکوت و بهت،خیره به گوشه ای...
#عمو_محمد_عکس بابا را آورد، نوار مشکی گوشه عکس نبود او را به رخ میکشید.
جگرم آتش گرفته بود...
حال خوبی نداشتم.
عمو آمد کنارم نشست،فشارم را گرفت...
برای اولین بار ،فشار خونم به شدت بالا رفته بود.
نگران بود...
سرم را روی پایش گذاشت و موهایم را نوازش کرد.
#الهی قربون اشکات بشم ریحانه...میدونم سخته عمو، ولی خودتو داغون نکن...ما تحمل نداریم ببینیم جیگر گوشه داداش علی اینطوری باشه.
صدایم گرفته بود...
خیلی آرام و بی رمق صحبت میکردم...
#عمو...من بابامو میخوام ،دلم براش تنگ شده.توروخدا بگو بزارن برای آخرین بار ببینمش...
باشه دورت بگردم،چشم...هر چی تو بخوای.فقط الان آروم باش فشارت خیلی بالاست.
نمیتوانستم آرام باشم.
غم نبود بابا سنگین تر از چیزی بود که فکرش را میکردم...
من آن شب طعم تلخ و گس یتیمی را چشیدم...
تحمل این اتفاق ناگوار برای من غیر ممکن بود.
#ادامه_دارد...🌹🍃
#نویسنده_میم_سلیمی🌹🍃
#ملت_مقاومت_علیه_آمریکا🌺🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی....
#یازهرا...🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ..🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیست_و_هشتم🌹🍃 🌹🍃🌷🍃🌹 #مامان_زهرا به خانه آمد... رفتم کنارش ،نگاهش کردم..
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃
#قسمت_بیست_و_نهم🌹🍃
ماشین ها برای رفتن به تشییع جنازه درب منزل ما صف کشیده بودند...
هنوز باور نمیکردم که پدرم رفته.
از در حیاط خارج شدم...
همه ی فامیل جمع بودند...
لباس های تنشان خبر از داغدار بودنشان داشت.
چند قدم از در فاصله گرفتم و برگشتم تا دیوار ها را ببینم...
اعلامیه بابا...
بنر های تسلیت...
فریاد زدم...
#نه ،نههههه، کی گفته بابای من مرده؟کی به شماها گفته بیاید؟
برید خونه هاتون...برییییید...الان بابام از سرکار میاد میبینه این همه آدم جمع شده اینجا نمیتونه استراحت کنه.برید خونه هاتون😭
اینارو از دیوارا بکنید...زود باشییییید.
فریاد میزدم و هق هق میکردم...
همه با حرف های من زجه میزدند و عمو سعی داشت آرامم کند.
عمو را هول دادم و به سمت اعلامیه و بنر ها دویدم...
اعلامیه را از دیوار کندم و پاره کردم...
فریاد میزدم :
#دروغهههه ،دروغهههه بابای من زنده اس😭
به سمت بنر ها رفتم ،اولین بنر را از دیوار کندم...
عمو آمد دستم را گرفت و مرا در آغوش کشید و گریه کرد...
در آغوش عمو دست و پایم بی حس شد و از حال رفتم.
پسر عمو و عمه برایم آب آوردند تا کمی سرحال شدم...
همه آماده رفتن به بهشت زهرا (سلام الله علیها) بودند.
در ماشین عمو محمد نشستم و سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم.
مریم،خواهر بزرگم به همراه مادرم با ماشین عمو حسین میرفتند.
من و مهدی هم با عمو محمد.
مهدی فقط شش سالش بود.
هنوز نمیدانست چه بلایی سرمان آمده...
اما بی تابی میکرد و می خواست مرا آرام کند...
من، آرام نمیشدم...
لحظه به لحظه حالم بدتر میشد.
بی تاب بودم برای بابا...
برای دیدن روی ماهش...
برای اینکه صدایش کنم ،تا با مهربانی پاسخم دهد...
اما انگار این روزهای خوب به خاطره پیوست و من تمام دارایی ام را از دست دادم.
#ادامه_دارد...🌹🍃
#نویسنده_میم_سلیمی🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی....
#یازهرا...🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ..🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb2