#کتاب_حرمان_هور..
دست نوشته های #شهیداحمد_رضا_احدی
#قسمت_بیست_ و_سوم( ۲۳)
#مناجات_قسمت_اول
بسم رب الشهدا و الصدیقین
خدایا شنیده ام که همین روزها باید برای دفاع از مکتب مان وارد صحنه مبارزه و جهاد شویم و خودت فرمودی که: و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا پس ما را تو راهنمایی فرما خدایا قدم هایمان را محکم دار و به دل هایمان الهام پیروزی برسان قلب های ما را سرشار از شوق فرما خوف عذابت را در وجودمان جاری ساز و قلب های سیاه وجامد ما را به نور جمالت صیقل بخش.خدایا در حالی این کلمات را بر ورق جاری می سازم که وجودم گناه گرفته وقلبم سخت گشته و چشمه اشک هایم خشکیده.خدایا تو را با زبانی می خوانم که از فرط گناه لال گشته خدایا مهم رضای توست که تو فرموده ای:و رضوان من الله اکبر. الهی رضوان خودت را به این بچه هایی که در راه تو قدم نهادند و برای احیای دین تو از دشت های جنوب تا این کوه های غرب آمده اند برسان پیروزی را نصیبشان کن مگذار که امیدشان قطع شود. اینان هر شب دعا می کنند.تا پیروزشان کنی و همین ها هستند که در غم هجران دوستان شهیدشان ناله می کنند و آمده اند تا راه آنان را ادامه دهند. خدایا ما به تو توکل می کنیم و تویی که ما را کمک می کنی پس پیروزی را به ما عطا بفرما و لو اینکه من خونم بریزد یا دست و پایم قطع گردد. الهی عظم بلائی و افرط بی سوء حالی ... و اگر قرار است که خدا با عدلش با ما رفتار کندپس واویلا و واحسرتا.با تمام این حرف ها اگر قرار باشد که گنهکارها هم به درگاه خداوند نروند دیگر چه باید کرد؟ اگر دنیایی هم گناه داشته باشیم ولی امیدم از رحمت حق و مغفرت او بر نمی گردد. می دانم که او پشیمان ها او می پذیرد.حتی اگر صدبار هم توبه خود را شکسته باشند. خدایا از این همه چیز فقط امید به رحمت تو و شفاعت اولیاء تو دارم. ما دوستداراهل بیت هستیم، ولو به زبان. پس خودت امور ما رابه عهده گیر و از گناهان مادرگذر. هو معکم اینما کنتم او با ماست هر جایی که باشیم در تنگاتنگ زندگی در یسر وعسر و در هر حال باید خدا را در نظر داشت. اگر امروز برای جنگ مهیا می شوی،باید ذکر خدا را فراموش نکنی که فرموده: انی ذاکر من ذکرنی، و انی جلیس من جلسنی، و فراموش نکن که:
لا حول و لا قوه الا بالله
خدایا ما را طوری کن که تمام اعمالمان خور و خواب ما زندگی و ممات ما عبادت و کردار ما، جنگ و جهاد ما و.. برای تو باشد تا بتوانیم بگوییم: ان صلوتی و نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین. باید تکه تکه وجودمان خدا باشدباید هیچ گاه از او غافل نویم و همواره بدانیم که در محضر اوییم و بدانیم که هر کاری به دست اوست.
الهی و ربی من لی غیرک.. که گاه واقعه هایی در مسیر زندگی پیش می آید که انسان را به طورکامل عوض می کند و مانند یک اخگر آتش بر روح پر تلاطم آدمی همواره اثر می گذارد مانند یک قرین و همسایه همیشه میهمان اندیشه آدمی است. اصلا شاید بتوان نام آن را نقطه عطف نهاد ولی برای به دست آوردن این نقطه عطف نباید مشتق های منحنی را مساوی صفر قرار داد. اما اینجا صحبت از مشتق و محورهای متعامد نیست. صحبت از وجود و تمامی زندگی است که نه تنها مشتق های آن بلکه همه اش مانند صفر یک دایره تهی و تو خالی پیش نیست. و راستی این وقایع چند اندک هستند شاید چندین و چند سال از عمر بگذرد ولی هیچ واقعه تکان دهنده ای برای انسان به وجود نیاید. اما باری تعالی به موجب صفت رحمانیه خود هر کس را به فراخور ظرفیت وجودی اش از این فیض الهی سرمشت خواهد کرد. اگر وقایع زندگی را مرور کنی نه سرسری بلکه با دقت نقش تقدیر را خواهی یافت. ولی هر چه باشد این تقدیر و هزازان گونه دیگر انتهایی دارد به نام مرگ نقطه پایان زندگی ظاهری و آغاز باطن زندگی اینجاست که در برابرچگونه زیستن چگونه مردن را هم باید بدانیم اما راستی جریان چیز دیگری بود منظور یکی از آن وقایع است:
شب جمعه است و هوای صاف آسمان با آن همه ستاره اش حکایت ما را رنگین تر می کند. دشت خونبار جنوب همچون سطح آرام آب، یا قلب شهید، صاف صاف تا افق کشیده شده و در آن دورها به آسمان می پیوندد.صدای نوحه از بلند گوی یکی از گردان ها به گوش می رسد. گویی امشب دعای کمیل باشد که در یکی از گردان های تیپ اجرا می شود. بعد از مدتی راه رفتن در این مقر که هنوز سر و ته آن را نمی دانی با تشخیص جهت صدا محل دعا را پیدا کردی و وقتی وارد شدی چون جا نبود مانند خیلی از بچه ها بر روی خاک نشستی و مشغول خواندن دعا شدی و آن مداح با صدای زیبایش دعا را پیش می برد: اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعا. اللهم اغفرلی.. در بین دعا گاه گاه چیزهایی می گفت و در آن میان حکایتی را به شرح زیر بیان کرد :در یکی از جبهه های جنوب عده ای از بچه ها مشغول خواندن دعای کمیل بودند و می گفتند : وقتی دعا که به این جمله رسید: الهی و ربی من لی غیرک..
#یازهرا..
#ادامه_دارد...
#یازیـنـبــ...
@Yazinb3
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_حرمان_هور.. 🌹🕊
دست نوشته های #شهیداحمد_رضا_احدی🌷🕊
#نویسنده #علیرضا_کمری
#قسمت_سی_و_یکم( ۳۱)🌹🍃
#خفته_بیدار...🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم
در پس آن کوه بلند، دهی کوچک در میان کوران سرمای کوهستان گم شده است. شب هنگام، که چراغ خانه های ده سو سو می زد. نشان دیده ام به خانه پیرزنی دوخته شده، که سوسوی نور خانه اش از همه کمتر است. سحر راه خانه اش را در پیش گرفتم. بر او وارد شدم. نشستم. پس از سلامی و کلامی خواستم از آنچه که می خواست مرا سخنی و پندی دهد. لحظه ای در فکر فرو رفت و تبسمی کرد و گفت: پسرم ! زندگی همه اس رنج و است و بس. لب های چروک و صورت کرخت او حکایت از گذر سال های می کرد. موهای حنایی جلوی سرش از زیر چارقد وصله خورده و پوشیده اش بیرون زده و دندان هایش آرام به هم می خورد. پیرزن به کرسی نزدیک می شد تا گرم تر شود. سرمای بیرون کولاک می کرد. او به همه چیزی خیره می شد، چون کور بود. چشم نداشت. به او گفتم: از آنچه که می خواستی برایم تعریف کن و او گفت: بالای ده کوهستانی است قدیمی . در گوشه قبرستان گوری است که سنگ قبر ندارد. آن قبر عمو حسن است. عمو حسن در طی مدت زندگی اش رنگ و بوی خوشی را ندید. او سال ها پیش از دهکده خود به روستای ما آمد و کسی را جز خدا نداشت. بی هیچ بضاعتی و بی هیچ آشنایی، برای رهایی از هر غصه ای که عرابش می داد به دهکده ما آمد. روزگار بر عمو حسن سخن تر از آنچه که در ذهن من و توست می گذشت. دوران پیری اش هم زودتر از انتظار رسیده بود. همین، دوران رشد سختی هایش بود. او پاهای ناتوان و آن قد خمیده، روزها تا ساعت ها در صحرا برای تکه ای هیزم و آن گاه فروش آن تقلا می کرد، تا نان شبی باشد برای خود و فرزندانش و آن روز که هیمه ای نبود نانی هم...
پیر زن که چکامه احساسم را قافیه ای بسته بود، چشمان بی سویش را به هم زد و ادامه داد: زندگی عمو حسن نبرد سخت و هولناک با گرسنگی و مرگ بود تلاش بود و دست و پا زدن در ورطه هولناک زندگی. کارهایش برای اهل ده ضرب المثل شده بود. اما عمو حسن هیچ گاه به کسی التماس نکرد و دست نیاز به سوی هیچ بنده ای دراز نکرد. با پاهای ناتوان خود ساعت ها به دنبال هیمه ای می گشت، تا التماسی نکند. گونه های برجسته و چشمان گود، لباس های پاره و پاره و کفش های مندرس عمو حسن در انتظار فردای بهتری بود، که برایش میسر نشد. عمو حسن از آغاز ورود تا آخر زندگی اش لحظه ای فراغت نداشت. همیشه فکر نان شب عذابش می داد. آن قدر زجر و عذاب کشید تا زمان زندگی اش به سر آمد. به هنگام مرگش هم کسی جز زنش که او مدتی بعد از دق جان داد برایش اشک نریخت. آخر الامر در گورستان قدیمی ده بی هیچ تشییعی به خاک سپرده شد. پیرزن حرف هایش تمام شد و من تا آن موقع سراپا گوش بودم. دیدار بعد که به ده می آمدی زمستان نبود. شب راهی خانه همان پیر زن شدی، که باز هم حکایت خودش را برای تو بگوید ولی دیگر پیر زنی نبود و مردم می گفتند همان پیر زن کور که کمتر با کسی حرف می زد همان که موهای حنایی اش از زیر چارقد بیرون می زد همو که به هیچ چیز نگاه نمی کرد بلکه همه نگاهش خیره بود در آخر زمستان عمر صد و چند ساله اش را به پایان برد و او هم بی هیچ تشریف و تشییعی و به هیچ بدرقه اشکی در گوشه همان گورستان فرتوت در میان گوری بی نشان به خواب رفته است. اما صدای پیرزن هنوز در گوشم بود که پسرم زندگی رنج است همین...
امروز دلت گرفته بود. اصلا دوست داشتی تنها باشی جدا از تن ها و دور از هر جنجالی بنشینی و به تقدیرات خدا بیندیشی. وقتی فکر می کردی می یافتی که او مهربان تر از آن است که می پنداری. گاهی اوقات رحمت هایی افاضه می کند که خود انسان هم نمی برد. اصلا وقتی فکر می کنی می بینی که غرقی در نعمت. همه و همه اش نعمت است حتی رنجش و مرارتش و سختی بلاهایش و تو در مقابل نسیم تمامی این نعمات، متواضعانه با تمامی وجود زبان می شوی تا شکر کنی بر بیکران رحمتش که: اللحمدلله الذی هدینا و لهذا و ما کنا لنتهدی لولا ان هدینا الله. آری امروز دلت گرفته بود خیلی هم گرفته بود. عده ای از بچه ها قرار بود امروز عازم جبهه ها شوند. به بسیج که رفتی چند تن از آشناها را دیدی آن پسرک نوجوان هم که از همه بیشتر دوستش می داشتی عازم بود او را که دیدی قلبت رفت. شاید برای دلت گرفته که غبطه می خوری که نمی توانی با او باشی، آن هم درچنان جای پاکی...🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#شبتون_شهدایی🌹🕊
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#یـــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3