🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت دوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب ا
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل چهارم..( قسمت سوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
در محله کارمندی شرکت نفت کسی چادر سر نمی کرد دختر عمه جعفر هم اهل حجاب نبود یک روز به جعفر گفتم اگر یک میلیون هم به من بدهند چادرم را در نمی آورند اگر می بینی قیافه من کسر شان دارد من خانه دختر عمه ات نمی آیم جعفر بعد از این حرف دیگر به چادر من ایراد نگرفت .چند سال بعد از تولد زینب خدا یک سر به من داد بابای مهران اسمش را شهرام گذاشت دخترها عاشق شهرام بودند او سفید و تپل بود و خواهرهایش لحظه ای او را زمین نمی گذاشتند قبل از تولد شهرام ما به خانه ای در ایستگاه ۶ فرح آباد، نزدیک مسجد فرح آباد رفتیم یک خانه شرکتی در ایستگاه ۶ردیف ۲۳۴ که سه اتاق داشت ما در آن خانه واقعا راحت بودیم بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می شدند من قبل از رسیدن به سی سالگی هفت تا بچه داشتم چه عشقی می کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه هایم را می دیدم خودم خواهر و برادر نداشتم وقتی می دیدم که چهار تا دخترهایم با هم عروسک بازی می کنند لذت می بردم و به آنها حسودی ام می شد و حسرت می خوردم که ای کاش من هم خواهری داشتم. مادرم چرخ خیاطی دستی داشت برای من و دخترهایم لباس های راحتی خانه را می دوخت برای چهار تا دخترم با یک رنگ، سری دوزی می کرد بعدها مهری که بزرگ ترین دخترم بود و سلیقه خوبی داشت پارچه انتخاب می کرد و به سلیقه او مادر بزرگش لباس ها را می دوخت مادرم خیلی به ما می رسید هر چند روز یک بار به بازار لین 1 احمد آباد می رفت و زنبیل را پر از ماهی شوریده و میوه می کرد و به خانه ما می آمد او لر بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت دلش نمی آمد که چیزی بخورد و برای ما نیاورد بابای مهران پانزده روز یک بار از شرکت نفت حقوق می گرفت حقوق را دست من می داد و من باید برای دو هفته دخا و خرج خانه را می چرخاندم از همین خرجی به مهران و مهرداد تو جیبی می دادم می گفتم اینها پسرند تو کوچه و خیابان می روند باید در جیب شان پول باشد که خدای ناکرده به راه بدی نروند و گول کسی را نخورند گاهی پس از یک هفته خرجی تمام می شد و باید جواب بابای مهران را هم می دادم. مادرم بین بچه ها بیشتر به مهران و زینب وابسته بود به مهران که خیلی می رسید زینب هم که مثل خودم عاشق دین خدا و پیغمبر بود کنار مادرم می نشست و قصه های قرآنی و امامی را با دقت گوش می کرد و لذت می برد مادرم خیلی قصه و داستان و حکایت بلد بود هر وقت مادرم به خانه ما می آمد زینب دور و برش می چرخید تا خوب حرف های او را گوش کند.
بابای بچه ها از ساعت ۵صبح از خانه بیرون می زد و ۵بعد از ظهر بر می گشت روزهای پنج شنبه نیم روز بود ظهر از سرکار بر می گشت او در باغچه خانه گوجه و بامیه و سبزی می کاشت. زمستان و تابستان، سبزی خوردن و خورشی را از باغچه می چیدیم و استفاده می کردیم حیاز خانه ما سیمانی بود و ما شب ها در حیاط می خوابیدیم تا بعد از به دنیا آمدن شهرام کولر نداشتیم آبادان هم که تابستان هایش بالای چهل درجه بود بعد از ظهرها آب شط را توی حیاط باز می کردم زیر در را هم می گرفتم حیاط پر از آب می شد این آب تا شب توی حیاط بود با این روش زمین سیمانی حیاط خنک می شد. خانه های شرکتی دو شیر آب داشتند شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و شیر آب شرکتی که برای شست و شوی حیاط و آبیاری باغچه ها و شمشادها بود. گاهی که شیر آب شط را باز می کردیم همراه آب یک عالمه گوش ماهی می آمد.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت سوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب ا
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل چهارم..( قسمت چهارم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
دخترها هم ذوق می کردند و گوش ماهی ها را جمع می کردند ظهرها هم هر کاری می کردم که بچه ها بخوابند خوابشان نمی برد و تا چشم من گرم می شد می رفتند و توی آب ها بازی می کردند کار هر روزمان این بود که حیاط سیمانی را پر آب می کردیم و شب قبل از خواب زیر در حیاط را که گرفته بودیم بر می داشتیم و ما می توانستیم تا اندازه ای گرمای هوا را تحمل کنیم و حداقل زمین زیر پایمان خنک باشد. شهرام چهار ماهه بود که بابای مهران رفت و یک تلویزیون قرضی خرید من بهش گفتم مرد ما بیشتر از تلویزیون به کولر احتیاج داریم تلویزیون که واجب نبود بابای مهران هم رفت و یک کولر گازی کوچک قرضی آورد هر چند در اثر خوابیدن زیر کولر گازی و هوای شرجی آبادان خودم بیماری آسم گرفتم ولی بچه هایم از شر گرما و شرجی تابستان راحت شدند. به دخترها اجازه کوچه رفتن نمی دادم می گفتم خودتان چهار تا هستید بنشینید و با هم بازی کنید آنها هم توی حیاط کنار باغچه خاله بازی می کردند مهری که از همه بزرگ تر بود مثل مادرشان بود برای بچه ها دمپخت گوجه درست می کرد و می خوردند ریگ بازی می کردند و صدایشان در نمی آمد بچه ها عروسک و اسباب بازی نداشتند بودجه ما نمی رسید که چیزهای گران بخریم دخترها با کاغذ، عروسک کاغذی درست می کردند و رنگش می کردند خیلی از همسایه ها نمی دانستند که من چهار تا دختر دارم گاهی زینب و شهلا را دیده بودند اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیچ جا نمی رفتند من هر روز از ایستگاه ۶ پیاده به ایستگاه ۷می رفتم. بازار ایستگاه ۷همه چیز داشت حقوقمان کارگری بود و زندگی ساده ای داشتیم اما سعی می کردم به بچه ها غذای خوب بدهم هر روز بازار می رفتم و زنبیل را پر می کردم از جنس هایی که در حد توانم بود زنبیل را روی کولم می گذاشتم و به خانه بر می گشتم. زمستان و تابستان بار سنگین را به کولم می کشیدم سیر کردن شکم هفت تا بچه که شوخی نیست هر روز بازار می رفتم اما تا شب هر چه بود و نبود می خوردند و تمام می شد و شب دنبال غذا می گشتند زینب بین بچه هایم از همه سازگارتر بود از هیچ چیز ایراد نمی گرفت هر غذایی را می خورد کمتر پیش می آمد که از من چیزی بخواهد کلاس اول دبستان سرخک خیلی سخت گرفت تمام بدنش له شده بود با همه دردی که داشت گریه نمی کرد زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم دکتر چند تا آمپول براش نوشت و من هر روز صبح و بعد از ظهر او را به درمانگاه می بردم و آمپول ها را بهش می زدند مظلومانه دراز می کشید و سرش را روی پاهایش می گذاشت وقتی بلند می شد که به درمانگاه ببرمش زودتر از من پا می شد او بدون هیچ گریه و اعتراضی درد آمپول و مریضی را تحمل می کرد در مدتی که مریض بود دوای عطاری توی آتش می پختم و خانه را بو می دادم دکتر گفته بود فقط عدس سبز آب پز بدون چاشنی و بدون روغن بهش بدهید چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آب پز بود و بس. زینب غذایش را می خورد و دم نمی زد به خاطر شدت مریضی اش اصلا خوابش نمی برد ولی صدایش در نمی آمد.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت چهارم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل چهارم..( قسمت پنجم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
زینب از همه بچه هایم به خودم شبیه تر بود صبور اما فعال بود. از بچگی به من در کارهای خانه کمک می کرد مثل خودم زیاد خواب می دید خواب های خیلی قشنگ همه مردم خواب می بینند اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت انگار به یک جایی وصل بودیم زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد دنبال نماز و روزه قرآن بود همیشه می گفتم از هفت تا بچه جعف زینب سهم من است انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم از بچگی دور و بر خودم می چرخید همه خواهرها و برادرها و دوست ها و همسایه ها ر دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خودخواهی را نمی شناخت حتی با اأم های خارج از خانه هم همین بود. چهار یا پنج سالش بود که اولین خواب عجیب زندگی را دید از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است خواب دید که همه ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم می کنند وقتی از خواب بیدار شد به من گفت مامان من فهمیدم که آن ستاره پر نور که همه به او تعظیم می کردند کی بود تعجب کردم پرسیدم کی بود؟ گفت حضرت فاطمه بود هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب می افتم بدنم می لرزد. زینب از بچگی راحت حرف هایش را می زد و ارتباط محبت آمیزی با افراد خانواده داشت با مهرداد خیلی جور بود مهرداد اهل تئاتر و نمایش بود و همیشه گروه نمایش داشت چند تا نمایش در آبادان راه انداخت زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با مهرداد تمرین نمایش می کرد مهرداد نقش مقابل خودش را به زینب یاد می داد و زنیب خیلی خوب با او تمرین می کرد مهرداد که اهل فوتبال و تئاتر بود بیشتر بیرون خانه بود ولی مهران اهل مطالعه بود و اکثرا در خانه بود مهران پیک های بچه ها و کتاب هایش را جمع کرد و یک کتابخانه درست کرد و چهار تا خواهرهایش را عضو کتابخانه کرد و ۲ریال هم حق عضویت از آنها گرفت دخترها در کتابخانه مهران می نشستند و در سکوت و آرامش کتاب ها را می خواندند مهران گاهی دخترها را نوبتی به سینما می برد مهری و مینا با هم شهلا و زینب با هم. مهران اول خودش را می رفت و فیلم را می دید و اگر تشخیص می داد که فیلم مشکلی ندارد دخترها را می برد علاقه زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه از همان بچگی اش که با مهرداد تمرین می کرد و با مهران سینما می رفت شکل گرفت.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت پنجم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل چهارم..( قسمت ششم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
بیشترین تفریح بچه ها در آن زمان خودشان بود و رفتن به خانه مادرم بچه ها مسافرت را خیلی دوست داشتند ولی وضعیت ما طوری نبود که به سفر برویم اول تابستان که می شد دور هم می نشینند و هر کدام نقشه رفتن به شهری را می کشید و از آن شهر حرف می زد هر تابستان فقط حرف سفر بود و بس. طولاني ما زیاد بود ماشین هم نداشتیم برای همین حرف مسافرت به اندازه رفتن سفر برای بچه ها شیرین بود بچه ها بعدازظهرهای طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمی توانست از خانه بیرون برود دور هم می نشستند و از شهرهای شیراز و اصفهان و همدان حرف می زدند آن قدر از حرف زدنش لذت می بردند که انگار به سفر می رفتند و بر می گشتند. در باغ پشت خانه ایستگاه ۶، یک درخت کنار بزرگ داشتیم که هر سال ثمر زیادی می داد بعد از ظهرهای فصل بهار و تابستان دخترها زیر درخت جمع می شدند و مهران و مهرداد روی پشت بام می رفتند و حسابی درخت را تکان می دادند کنارها که زمین می ریخت دخترها جمع می کردند بعضی وقت ها اندازه یک گونی هم پر می شد من گونی پر از کنار را به بازار ایستگاه ۷می بردم و به زن های فروشنده عرب می دادم و به جای کنار میوه های دیگر می گرفتم پسرهای کوچک همسایه یواشکی روی پشت بام می آمدند تا از شاخه درخت کنار بچینند و مهرداد و مهران دنبالشان می کردند مینا و مهری مدتی پول جمع کردند و یک دوربین عکاسی خریدند اولین بار دخترها زیر درخت کنار عکس یادگاری گرفتند چهارتایی با هم پول جمع کردند و برای من یک دست پارچ و لیوان سفالی خریدند زندگی ما کم و زیاد داشت اما با هم خوشبخت بودیم بچه هایم همه سر به راه و درس خوان بودند اما زینب علاوه بر درس خواندن خیلی مومن بود همیشه دنبال کسی بود که بتوانند در این راه کمکش کنند. در همسایگی ما در آبادان خانواده کریمی زندگی می کردند آنها خانواده مومنی بودند تنها خانه ای بود که پشت در خانه پرده ای زده بودند که وقتی در باز می شود داخل خانه پیدا نشود. دختر بزرگ خانواده زهرا خانم برای دخترهای محل کلاس قرآن و احکام گذاشته بود میان و مهری و زینب به این کلاس ها می رفتند مینا و مهری با دخترشان اقدس همکلاس بودند و زینب با نرگس دوست بود زهرا خانم سر کلاس به بچه ها گفته بود باید در مسایل دینی از یک مجتهد تقلید کنید و گرنه اعمالتان مثل وضو و غسل قبل نیست زهرا خانم از بین رساله های امام خمینی را به دخترها معرفی کرد ما تا آن زمان از این حرف ها سر در نمی آوردیم امام را هم نمی شناختیم مینا و مهری به کتاب فروشی آقای جوکار در ایستگاه ۶بزارچه شرکت نفت رفتند تا رساله امام را بخرند اما آقای جوکار به آنها گفت رساله امام خمینی خطرناک است دنبالش نگردید و گرنه شما را می گیرند و رساله آقای خویی را به بچه ها داد دخترها هم مجبور شدند مقلد آقای خویی شوند زهرا خانم هم گفت هیچ اشکالی ندارد مهم این است که شما احکامتان را طبق تقلید از مجتهد انجام بدهید.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت ششم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب ا
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل چهارم..( قسمت هفتم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
زینب بیشتر به کلاس های قرآن خانه کریمی می رفت و خیلی تحت تاثیر دخترهای کریمی قرار گرفته بود. زینب کلاس چهارم دبستان بود صبح ها مدرسه می رفت و عصرها کلاس قرآن خانه کریمی یک روز ناراحت به خانه آمد و گفت مامان من سر کلاس خوب قرآن خواندم به نرگس جایزه دادند اما به من جایزه ندادند به زینب گفتم: جایزه ای که داده بودند چه بود جواب داد یک بسته مداد رنگی. گفتم خودم برایت مداد رنگی می خرم جایزه ات را من می دهم روز بعد جایزه را خریدم و به زینب دادم و خیلی تشویقش کردم وقتی زینب می نشست و قرآن می خواند یاد دوران بچگی خودم و رفتن به مکتب خانه می افتادم که به جایی هم نرسید. زینب بعد از شرکت در کلاس های قرآن و ارتباط با دخترهای خانواده کریمی، به حجاب علاقه مند شد من و مادرم حجاب داشتیم ولی دخترها هیچ کدام حجاب نداشتند اما خیلی ساده بودند زینب کوچک ترین دختر من بود اما در همه کارها پیش قدم می شد اگر فکر می کرد کاری درست است انجام می داد و کاری به اطرافش نداشت یک روز کنارم نشست و گفت مامان من دلم می خواهد با حجاب شوم از شنیدن حرفش خیلی خوشحال شدم انگار غیر از این هم انتظار نداشتم زینب نیمه دیگر من بود پس حتما در دلش علاقه به حجاب وجود داشت مادرم هم که شنید خوشحال شد زینب خیلی از روزهای گرم تابستان پیش مادرم می رفت و خانه مادرم می ماند مادرم همیشه مشکل گشا نذر می کرد یک کتاب داستان قدیمی داشت که ماجرای عبدالله خارکن بود مرد فقیری که از راه خارکنی زندگی می کرد عبدالله خواب می بیند که اگر چهل روز در خانه اش را آب و جارو کند و مشکل گشا نذر کند وضع زندگی اش تغییر می کند. عبدالله بعد از چهل روز مقداری سنگ قیمتی پیدا می کند و از آن به بعد ثروتمند می شود مادرم کتاب را دست دخترها می داد و موقع پاک کردن مشکل گشا همه کتاب را می خواندند مادرم داستان خضر نبی و امام علی را هم تعریف می کرد و دخترها مخصوصا زینب با علاقه گوش می کردند و آخر س هم پوست آجیل مشکل گشا را توی رودخانه می ریختند وقتی بچه ها به سن نماز خواندن می رسیدند مادرم آنها را به خانه اش می برد و نماز یادشان می داد وقتی بچه ها نماز خواندن را یاد می گرفتند مادرم به آنها جایزه می داد زینب سئوال های زیادی از مادرم می پرسید او خیلی کتاب می خواند و خیلی هم سئوال می کرد درسش خوب بود ولی در کنار فهم و آگاهی اش دل بزرگی هم داشت وقتی خواهرش شهلا مریض می شد خیلی بی قراری می کرد برخلاف زینب که صبور بود شهلا تحمل درد و مریضی را نداشت زینب به او می گفت چرا بی قراری می کنی از خدا شفا بخواه حتما خوب می شوی شهلا می فهمید که زینب الکی نمی گوید و حرفش را از ته دلش می زند.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت هفتم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل چهارم..( قسمت آخر)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
زینب کلاس چهارم دبستان باحجاب شد مادرم سه تا روسری برایش گرفت و زینب روسری سر می کرد و به مدرسه می رفت بچه ها خیلی مسخره اش می کردند و امل صدایش می زدند بعضی روزها ناراحت به خانه می آمد معلوم بود که گریه کرده است می گفت مامان همه بچه هابه من امل می گویند یک روز به زینب گفتم تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟ زینب گفت معلوم است برای خدا گفتم پس بگذار بچه ها هر چی دلشان می خواهد بگویند. همان سالی که با حجاب شد روزه هایش را شروع کرد خیلی لاغر و نحیف بود استخوان های بدنش از شدت لاغری بیرون زده بود گاهی با شهلا حرفشان می شد با پاهایش که خیلی لاغر بود به شهلا می زد شهلا حسابی دردش می گرفت برای اینکه کسی در خانه به حجاب و روزه رگفتنش ایراد نگیرد از ده روز قبل از ماه رمضان به خانه مادر بزرگش می رفت منبا اینکه می دانستم از نظر جثه و بنیه خیلی ضعیف است جلویش را نمی گرفتم مادرم آنزمان هنوز کولر نداشت و شب ها روی پشت بام کاهگلی می خوابید مادرم هر سال ده یا پانزده روز جلوتر از ماه رمضان به پیشواز می رفت شب اولی که زینب به آنجا رفت به مادرم سفارش کردم که برای سحری بیدارش کند تا زینب هم به پیشواز ماه رمضان برود مادرم دلش نیامد که زینب را صدا کند نصفه شب آرام و بی صدا از روی پشت بام پایین رفت و به خیال خودش فکر می کرد که زینب خواب است زینب از لبه پشت با خودش را آویزان کرد و مادرم را صدا زد و گفت مادر بزرگ چرا برای سحری صدایم نکردی؟ فکر می کنی سحری نخورم روزه نمی گیرم؟ مادر بزرگ، به خدا من بی سحری روزه می گیرم. اشکال ندارد بی سحری روزه می گیرم. مادرم که از خودش خجالت کشیده بود برگشت به پشت بام و زینب را بوسید و التماسش کرد که با او پایین برود و سحری بخورد مادرم به زینب گفت به خدا هر شب صدایت می کنم ولی جان مادر بزرگ بی سحری روزه نگیر.آن سال زینب همه ماه رمضان را روزه گرفت ده روز هم پیشواز رفت. من در آن سال ها به خاطر هوای شرجی آبادان دچار آسم شده بودم مدتی بود که مرتب مریض می شدم زینب خیلی غصه من را می خورد آرزوی زینب این بود که برای من تخت بخرد و پرستار بگیرد می گفت بزرگ که بشوم نمی گذارم تو زحمت بکشی یک نفر را می آوارم تا کارهایت را انجام دهد. مهرداد مدتی با رادیو نفت آبادان کار می کرد و متب توی خانه نمایش تمرین می کرد در یکی از نمایش ها پهلوان اکبری هست که می مید زینب نقش مادر پهلوان اکبری را بازی می کرد در نمایش سربداران هم زینب نقش مورخ را با مهرداد بازی می کرد آنها در خانه لباس نمایش تنشان می کردند و با هم تمرین می کردند من هم می نشستم و نمایش آنها را نگاه می کردمزینب و مهرداد به شعر هم علاقه داشتند مهرداد شعر می گفت و زینب با لذت به شعرهای مهرداد گوش می کرد مهران و مهرداد همیشه حواسشان به خواهرهایشان بود مهران از زن های لا ابالی و سبک بدش می آمد و همیشه به دخترها برای رفتارشان تذکر می داد اگر دخترهابا دامن یا پیراهن می رفتند حتما جوراب های ضخیم پایشان می کردند و گرنه مهران آنها را بیرون نمی برد زینب به برادرها و خواهرهایش واقعا علاقه داشت گاهی با آن دست های لاغر و کوچکش لباس های مهران را می شست جوراب های مهرداد را می شست دلش می خواست به یک شکلی محبت خودش را به همه نشان بدهد.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت آخر)🌹🍃 🕊🌷بسم رب ا
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل پنجم..( قسمت اول)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#انقلاب
قبل از انقلاب، زندگی ما آرام می گذشت. سرم به زندگی و بچه هایم گرم بود. همین که بچه ها در کنارم بودند، احساس خوشبختی می کردم چیز دیگری از زندگی نمی خواستم. بابای مهران و همه کارگرهای شرکت نفت از شاه بدشان می آمد همه می دانستند که شاه و حکومتش چقدر پست هستند. انقلاب که شد من و بچه ها همه طرفدار انقلاب و امام شدیم همه چیزم انقلاب بود وقتی آدم کثیفی مثل شاه که این همه جوان را شکنجه کرده بود رفت و یک سید نورانی مثل امام رهبرمان شد چرا ما انقلابی نباشیم مرتب به سخنرانی های امام گوش می کردم. وقتی شنیدم که شاه چه بلایی سر خانواده رضایی آورده بود و ساواک چطور مخالفان شاک را شنکجه کرده بود تمام وجودم نفرت شد. از بچگی که کربلا رفته بودم و گودال قتلگاه را دیده بودم همیشه پیش خودم می گفتم اگر من زمان امام حسین زنده بودم حتما امام حسین و حضرت زینب را یاری می کردم هیچ وقت پیش یزید که طلا و جواهر داشت همه را با پول می خرید نمی رفتم با شروع انقلاب فرصتی پیش آمد که من و بچه هایم به صف امام حسین بپیوندیم. مهران در همه راهیپمایی ها شرکت می کرد او به من شرط کرد که اگر می خواهی همراه با دخترها به راهپیمایی بیایید آنها باید چادر بپوشند زینب دو سال قبل از انقلاب با حجاب شده بود اما مینا و مهری و شهلا هنوز حجاب نداشتند من دو تا از چادرهای خود را برای مینا و مهری کوتاه کردم همه ما با هم به تظاهرات می رفتیم شهرام را هم با خودمان می بردیم خانه ما نزدیک مسجد قدس بود که قبل از انقلاب به مسجد فرح آباد مشهور بود. همه مردم آنجا جمع می شدند و راهپیمایی از همان جا شروع می شد مینا شهرام را نگه می داشت و زینب هم به او کمک می کرد. زینب هیچ وقت دختر بی تفاوتی نبود نسبت به سنش که از همه دخترها کوچک تر بود در هر کاری کمک می کرد ما در همه راهپیمایی های زمان انقلاب شرکت کردیم زندگی ما شکل دیگری شده بود تا انقلاب سرمان فقط در زندگی خودمان بود ولی بعد از انقلاب نسبت به همه چیز احساس مسئولیت می کردیم. مسجد قدس پایگاه فعالیت بچه ها شده بود چهار تا دختر نمازهایشان را به جماعت در مسجد می خواندند مخصوصا در ماه رمضان آنها در مسجد نماز مغرب و عشا را به جماعت می خواندند بعد به خانه می آمدند من در ماه رمضان سفره افطار را آماده می کردم و منتظر می نشستم تا بچه ها برای افطار از راه برسند مهران در همان مسجد زندگی می کرد من که می دیدم بچه هایم این طور در راه انقلاب زحمت می کشند به همه آنها افتخار می کردم انگار کربلا برپا شده بود و من و بچه هایم کنار اهل بیت بودیم زینب فعالیت های انقلابی اش را در مدرسه راهنمایی شهرزاد آبادان شروع کرد روزنامه دیواری می نوشت سر صف قرآن می خواند با کمونیست ها و مجاهدین خلق جر و بحث می کرد و سر صف شعر انقلابی و دکلمه می خواند چند بار با دخترهای گروهکی مدرسه درگیر شده بود و حتی کتکش زده بودند مینا و مهری در دبیرستان سپهر که اسمش بعد از انقلاب صدیقه رضایی شده بود درس می خواندند آنها چند سال بزرگ تر از زینب بودند و به همین نسبت آزادی بیشتری داشتند. من تا قبل از انقلاب اجازه نمی دادم دخترها تنها جایی بروند. زمستان ها برای مینا و مهری سرویس می گرفتم که مدرسه بروند شهلا و زینب را هم با خودم یا پسرها می بردیم و می آوردیم قبل از انقلاب به جامعه و به محیط اعتماد نداشتم همیشه به دخترها سفارش می کردم که مراقب خودشان باشند با نامحرم حرف نزنند. امام که آمد و همه چیز عوض شد من خیالم راحت شد و دیگر جلوی بچه ها را نمی گرفتم دلم می خواست بچه ها به راه خدا بروند.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل پنجم..( قسمت اول)🌹🍃 🕊🌷بسم رب ال
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل پنجم..( قسمت دوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
در دبیرستان سپهر، سه تا از دانشجوهای دانشکده نفت آبادان به اسم های علی زارع و علی غریبی و آقای مطهر کلاس تفسیر قرآن و کلاس سیاسی و کلاس اخلاق گذاشته بودند. مینا و مهری به این کلاس ها می رفتند اما از همه کلاس ها بیشتر به کلاس اخلاق آقای مطهر علاقه داشتند آقای مطهر برای آنها حرف های قشنگی می زد و کاری کرده بود که بچه ها دنبال خودسازی اخلاقی بروند. زینب که آن زمان در دوره راهنمایی بود ، به مینا می گفت همه درس ها و حرف های آقای مطهر را برای من بگو که من هم رعایت کنم. زینب بعد از انقلاب به خاطر حرف حضرت هفته دوشنبه و پنج شنبه روزه بود خودش خیلی مقید به انجام برنامه های خودسازی بود ولی دلش می خواست توصیه های آقای مطهر را هم رعایت کند آقای مطهر به شاگردهایش برنامه خودسازی داده بود از آنها خواسته بود که نماز شب بخوانند بعد از نماز صبح نخوابند زیاد به مرگ فکر کنند پرخوری نکنند ، روزه بگیرند برای خدا نامه بنویسند و حواسشان به اخلاق و رفتارشان باشد. وقتی مینا و مهری به خانه می آمدند زینب رو به رویشان می نشست و به تعریف های آنها از کلاس مطهر گوش می کرد زینب بعد از انجام برنامه های خودسازی آقای مطهر، به خودش نمره می داد و بعد یک نموداری می کشید تا ببیند در انجام برنامه های خودسازی سیر صعودی داشته یا نه. بعضی مواقع مهری و مینا زینب را با خودشان به جلسات سخنرانی می بردند خانواده کریمی هم بعد از انقلاب بیشتر فعالیت می کردند زهرا خانم مرتب به بچه ها کتاب های دکتر شریعتی و مطهری را می داد زینب هم با علاقه کتاب ها را می خواند وقتی می دیدم بچه هایم هر روز بیشتر به خدا نزدیک می شوند ذوق می کردم و به خاطر عشقی که به انقلاب و امام داشتم همیشه از فعالیت های دخترها حمایت می کردم گاهی بابای مهران از رفت و آمد دخترها عصبانی می شد ولی من جلوش می ایستادم یادم هست که بعد از انقلاب آبادان سیل آمد مهری و مینا برای کمک به سیل زده ها رفتند بابای مهران صدایش در آمد که دخترهای من چه کاره اند که برای کمک به سیل زده ها می روند؟ او با مهری دعوای سختی کرد ولی من ایستادم و گفتم دخترها برای خدا کار می کنند تو حق نداری ناراحتشان کنی کمک به روستاهای سیل زده ثواب دارد. بعد از انقلاب در مدارس آبادان، معلم ها دو دسته شده بودند گروهی طرفدار انقلاب و با حجاب، و گروهی که حجاب نداشتند و مخالف بودند بعضی از معلم های مدرسه راهنمایی شهرزاد که هنوز حجاب را قبول نکرده بودند و با انقلاب همراه نشده بودند به امثال زینب نمره نمی دادند و آنها را اذیت می کردند زینب روسری و چادر می زد شهلا هم در همان مدرسه بود شهلا یک روز برای ما تعریف کرد که معلم علوم زینب وقتی می خواسته درس ستون فقرات را بدهد دست روی کمر زینب گذاشته و درس داده است زینب آن قدر لاغر بود که بچه های کلاسش می گفتند از زینب می شود در کلاس درس علوم استفاده کرد.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل پنجم..( قسمت دوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب ال
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل پنجم..( قسمت سوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
زینب بعد از انقلاب تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه برود و طلبه بشود به رشته علوم انسانی به درس های دینی، تاریخ، جغرافیا علاقه زیادی داشت. او می گفت ما باید دینمان را خوب بشناسیم تا بتوانیم از آن دفاع کنیم آن زمان زینب دوازده سال داشت و نمی توانست حوزه علمیه برود قرار شد وقتی اول دبیرستان را تمام کرد به حوزه علمیه قم برود شاید یکی از علت های تصمیم زینب وجود کمونیست ها در آبادان بود . بچه های مذهبی هم باید خودشان را آماده می کردند تا با آنها بحث کنند و از آنها کم نیاورند زینب به همه آدم های اطرافش علاقه داشت یکی از غصه هایش عوض کردن آدم های گمراه بود بقیه دخترهایم به او می گفتند تو خیلی خوش بین هستی به همه اعتماد می کنی فکر می کنی همه آدم ها را می شود اصلاح کرد اما این حرف ها روی زینب اثر نداشت. زینب بیشتر از همه افراد خانه به من و مادر بزرگش محبت می کرد دلش می خواست مادر بزرگش همیشه پیش ما باشد از تنهایی او احساس عذاب وجدان می کرد یک سال از انقلاب گذشته بود که بیماری آسم من شدت گرفت خیلی اذیت شدم نمی توانستم نفس بکشم تابستان که هوا گرم و شرجی می شد بیشتر به من فشار می آمد دکتر به بابای مهران تاکید کرد حتما چند روزی مرا بیرون از این آب و هوا ببرد تا حالم بهتر شود بعد از بیشتر از بیست سال که با جعفر عروسی کرده بودم برای اولین بار پایم را از آبادان بیرون گذاشتم و به یک سفر زیارتی مشهد رفتیم از بچه ها فقط زینب و شهرام را با خودمان بردیم مادرم پیش بچه ها در آبادان بود که آنها نبودن ما را احساس نکنند من که آتش زیارت کربلا در دوران بچگی توی جانم رفته بود و هنوز خاموش نشده بود زیارت امام رضا را مثل رفتن به کربلا می دانستم بعد از عروسی با جعفر آرزو داشتم که ماه محرم و صفر توی خانه خودم روضه حضرت عباس و امام حسین و حضرت علی اکبر بگذارم و خانه ام را سیاه پوش کنم سال ها سال مستاجر بودیم و یک اتاق بیشتر در دستمان نبود بعدش هم که خانه شرکتی به ما دادند بابای بچه ها راضی به این کار نبود جعفر حتی از اینکه من تمام محرم و صفر را سیاه می پوشیدم ناراحت بود من هر چی بهش می گفتم که نذر کرده امام حسین هستم و باید تا اخر عمر محرم و صفر سیاه بپوشم او با نارضایتی می گفت مادرت نباید این نذر را تا آخر عمرت می کرد.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل پنجم..( قسمت سوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب ال
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل پنجم..( قسمت آخر )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
یک شب از شب های محرم خواب دیدم در حیاط خانه شرکتی بزرگ شد و یک آقایی با اسب داخل خانه آمد آن آقا دست و پایش قطع بود با یک چوبی که در دهانش بود به پای من زد و گفت روسری ات را سز کن من می خواستم جواب بدهم که من نذر کرده هستم و باید این دو ماه را سیاه بپوشم اما او اجازه نداد و گفت برای علی اکبر حسین(علیه السلام)، برای علی اصغر حسین علیه السلام روسری ات را سبز کن این را گفت و از خانه ما رفت با دیدن این خواب فهمیدم که خدا و امام حسین راضی نیستند که من بدون رضایت شوهرم دو ماه سیاه بپوشم خواب را برای مادرم تعریف کردم مادرم گفت حالا که شوهرت راضی نیست و ناراحت است روسری سیاه را در بیاور خودش هم رفت و برای من روسری سبز خرید سفر به مشهد برای من مثل سفر به کربلا بود دخترم زینب هم که برای اولین بار مسافر امام رضا شده بود سر از پا نمی شناخت من بارها و بارها برایش قصه رفتنم به کربلا در سن پنج سالگی و نه سالگی را گفته بودم از قبر شش گوشه امام حسین از قتلگاه از حرم عباس علیه السلام. زینب هم شیفته زیارت شده بود او می گفت مامان من حاضر نیستم در مشهد یک لحظه هم بخوابم باید از همه فرصت برای زیارت استفاده کنیم زینب در حرم طوری زیارت نامه می خواند که دل سنگ آب می شد زن ها دورش جمع می شدند و زینب برای آنها زیارت نامه و قرآن می خواند. نصفه شب در مسافرخانه مرا از خواب بیدار می کرد و می گفت مامان پاشو اینجا جای خوابیدن نیست باید حرم برویم من و زینب آرام و بی سرو صدا می رفتیم و نماز صبح را در حرم می خواندیم و تا روشن شدن هوا به خواندن قرآن و زیارت مشغول می شدیم. زینب از مشهد یک سری کتاب های مذهبی خرید کتاب هایی درباره علایم ظهور امام زمان(عج).
کلاس دوم راهنمایی بود اما دل بزرگی داشت دخترها که کوچک بودند عروسک های کاغذی داشتند روی تکه های روزنامه عکس عروسک را می کشیدند و آن را می چیدند و با همان عروسک کاغذ بازی می کردند یک بار که زینب مریض شده بود برای اولین بار یک عروسک اسباب بازی برایش خریدیم مینا و مهری و شهلا عروسک نداشتند زینب عروسک خودش را دست آنها می داد و می گفت « این عروسک مال همه ماست» من یک سرویس غذا خوری اسباب بازی برای همه دخترها خریده بودم ولی عروسک را فقط برای زیینب که مریض بود گرفته بودم اما او به بچه ها می گفت عروسک برای ما خریده اند.بعد از برگشتن از مشهد زینب کتاب هایی را که خریده بود به مهری و مینا داد او می خواست با دادن این سوغاتی باارزش، آنها را در سفر و زیارتش شریک کند.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل پنجم..( قسمت آخر )🌹🍃 🕊🌷بسم رب ا
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل ششم..( قسمت اول )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#جنگ
هنوز در حال و هوای انفلاب بودیم که ناغافل جنگ بر سرمان خراب شد خانه ما به پالایشگاه نزدیک بود هر روز هواپیماهای عراقی برای بمباران پالایشگاه می آمدند دود سیاهی که از سوختن تانک فارم بلند شده بود همه آبادان را پوشانده بود با شروع جنگ همه جا به هم ریخته بود بعضی از مردم همان اول خانه و زندگی و شهر را ول کردند و رفتند برای اینکه نگران مادر نباشم او را به خانه خودمان آوردیم مهرداد چندماه پیش از شروع جنگ به خدمت سربازی رفته بود او در مهر سال ۵۹ در شلمچه خدمت می کرد مهران هم به عنوان نیروی مردمی با بچه های مسجد فعالیت می کرد مهری و مینا هم هر روز صبح برای کمک به مسجد پیروز می رفتند و هر وقت کارشان تمام می شد خسته و گرسنه بر می گشتند زینب و شهلا هم به مسجد قدس و جامعه معلمان می رفتند و هر کاری از دستشان بر می آمد انجام می دادند برق شهر قطع شده بود شب ها فانوس روشن می کردیم من و مادرم و شهرام در خانه بودیم و دعا می کردیم صدای هواپیما و خمپاره هم ار صبح تا شب شنیده می شد یکی از روزهای مهر ماه یکی از بچه های مسجد قدس خانه ما آمد و گفت تعدادی از سربازها به مسجد آماده اند و گرسنه اند ما هم چیزی نداریم به آنها بدهیم من هر چیزی در خانه داشتم اعم از تخم مرغ و گوجه و سیب زمینی همه را جمع کنم و به انها دادم بنی صدر که مثلا ریس جمهور بود اصلا کاری نمی کرد هر روز که می گذشت وضع بدتر می شد و خمپاره و توپ بیشتری روی آبادان می ریختند طوری که ما صدای خراب شدن بعضی از ساختمان های اطرافمان را می شنیدیم اما من راضی بودم که همه خطر را تحمل کنم و حاضر نبودند از آبادان فرار کنند . مهری و مینا برای کمک به مسجد پیروز در ایستگاه ۱۲ می رفتند در آنجا تعدادی از زن ها به سرپرستی خانم کریمی برای رزمنده ها غذا درست می کردند گاوهایی که در اطراف آبادان زخمی می شدند را در مسجد سر می بریدند و زن ها گوشت های آنها را تکه می کردند و ابگوشت درست می کردند و گوشت کوبیده آن را ساندویچ می کردند و به خرمشهر می فرستادند مینا بارها توی دلش از خدا خواسته بود که مهرداد هم از آن گوشت بخورد اتفاقا یک بار که مهرداد از جبهه به خانه آمد از ماجرای گرسنگی چند روزه در جبهه و گوشتی که خورده بود تعریف کرد و ما فهمیدیم مهرداد همان ساندویچ های گوشت دست دخترها را خورده است. مهران و مهرداد اصرار داشتند که ما همگی از شهر خارج شویم همه دخترها مخالف رفتن ازشهر بودند زینب هم عاشق آبادان بود و تحمل دوری از آبادان را نداشت. اصلا ما جایی را نداشتیم که برویم در همه این سال ها بچه ها حتی برای سفر هم از آبادان خارج نشده بودند بین مهران و مهرداد و دخترها سرماندن و رفتن از آبادان دعوا سر گرفت مهرداد هر چند روزی یک بار از خرمشهر می آمد و وقتی می دید که ما هنوز توی شهر هستیم عصبانی می شد می خواست خودش را بشکند اواسط مهرماه خیلی از خانواده ها از شهر خارج شده بودند.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل ششم..( قسمت اول )🌹🍃 🕊🌷بسم رب ال
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل ششم..( قسمت دوم )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
ما تا آخر مهرماه راضی به رفتن نشدیم بابای مهران قصد داشت که ما را به خانه تنها خواهرش در ماهشهر یا به خانه فامیل پدری اش ور رامهرمز ببرد چند سال قبل از جنگ دختر عموی جعفر برای گذراندن دوره تربیت معلم آمده بود آبادان و مدا زیادی پیش ما بود من هم حسابی از او پذیرایی کرده بودم مادرم چند بار دعوتش کرد و ماهی صبور و قلیه ماهی برایش درست کرد منزل عموی بابای مهران در رامهرمز بود و جعفر اصرار داشت ما را به آنجا ببرد تا اخر مهر ماه راضی به رفتن نشدیم.اوضاع شهر روز به روز خراب تر می شد بازار و مغازه ها تعطیل شده بود مواد غذایی پیدا نمی شد نان گیر نمی امد حمله عراقی ها هر روز سنگین تر می شد مردم بعضی از محله ها در کوچه و خیابان های سنگر ساخته بودند و در سنگرها زندگی می کردند ولی ما سنگر نداشتیم توی خانه شرکتی خودمان زندگی می کردیم حیاط سیمانی خانه زیر دوده سیاه پیدا نبود مخزن های نفت پالایشگاه آتش گرفته بودند و شبانه روز در حال سوختن بودند و دوده سیاه آنها حیاط همه خانه های اطراف پالایشگاه را پر کرده بود. یکی از روزهای آخر مهرماه مهران و مهرداد دوتایی با عصبانیت به خانه آمدند و گفتند شما باید از شهر بروید من و مادرم مخالفت کردیم مهرداد گفت شما که مخالفت می کنید اگر عراقی ها آمدند وارد خانه شدند با دخترها چه می کنید؟ من گفتم توی باغچه خانه گودال بکنید ما را در گودال خاک کنید آن روز مهری و مینا از دست برادرها فرار کردند و به مسجد پیروز رفتند بابای مهران و پسرها مصمم شده بودند که ما را از آبادان بیرون ببرند مهری و مینا توی مسجد قایم شده بودند و حاضر به ترک آبادان نبودند مهران به زور آنها را از مسجد بیرون آورد و به خانه برگرداند من تسلیم شده بودم و با دخترها حرف می زدم که آنها را راضی به رفتن کنم اما دخترها مرتب گریه می کردند و اعتراض داشتند مینا که عصبانی تر از بقیه دخترها بود شروع به داد و فریاد کرد و گفت من از شهرام فرار نمی کنم می خواهم بمانم و دفاع کنم. مهرداد که از دست دخترها عصبانی بود و غصه ناموسش را داشت و اینکه دخترها دست عراقی ها بیفتد وحشت داشت برای اولین بار خواهرش را زد با عصبانیت آن چنان لگدی به سمت مینا پرتاب کرد که یک طرف صورت مینا کبود شد.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل ششم..( قسمت دوم )🌹🍃 🕊🌷بسم رب ال
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل ششم..( قسمت سوم )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
روز خیلی بدی بود حمله دشمن یک طرف، ترک خانه و شهرمان و دعوای خواهر و برادرها یک طرف دیگر اعصاب همه ما خرد شده بود در طی همه سال هایی که آبادان زندگی کردیم هیچ وقت بین بچه هایم دعوا و ناراحتی نشده بود تا یادم می آمد پسرها و دخترهایم همه کس هم بودند و به هم احترام می گذاشتند اما آن روز پسرها یک طرف فریاد می زدند و دخترها یک طرف.تک تک بچه ها به آبادان وابسته بودند در همه سال های زندگی مان حتی یک مسافرت نرفته بودیم همه خوشی ما همان خانه و محله و شهر خودمان بود کسی را هم نداشتیم که به خانه اش برویم تنها عمه بچه ها که شوهرش عرب و آشپز شرکت نفت بود در ماهشهر زندگی می کرد او هشت تا بچه داشت ما هیچ وقت مزاحم او نشده بودیم خانه فامیل های بابای مهران در رامهرمز نرفته بودیم حالا با این وضع باید همه ما به عنوان جنگ زده و خانه از دست داده به جاهایی می رفتیم که تا آن روز با عزت هم نرفته بودیم ما دلخوشی به آینده داشتیم فقط چند دست لباس برداشتیم به این امید بودیم که جنگ در چند روز آینده یا چند ماه آینده تمام می شود و به خانه خودمان بر می گردیم فقط مینا و مهری حاضر نشدند که لباس جمع کنند تا لحظه آخر کتاب مفاتیج در دست شان بود و دعا می خواندند و از خدا می خواستند که یک اتفاقی بیفتد معجزه ای بشود که ما از آبادان بیرون نرویم غم سنگینی هم در صورت زینب نشسته بود حرف نمی زد چون کوچک ترین دختر بود به خودش اجازه نمی داد که خیلی مخالفت کند سنش کم بود و می دانست کسی به او اجازه ماندن نمی دهد. بابای مهران ما را سوار یک کامیون کرد. کامیون دو کابینه بود همه ما توی اتاقک کامیون نشستیم و به سمت پل ایستگاه ۱۲رفتیم پل را بسته بودند و اجازه عبور پل را نمی دادند اجباراً به زیارتگاه سید عباس در ایستگاه ۲۱رفتیم. دخترها در زیارتگاه حسابی گریه کردند و متوسل به سید عباس شدند که راه بسته بماند تعداد زیادی از مردم در زیارتگاه سید عباس و خیابان های اطراف منتظر بودند که پل ایستگاه ۱۲یا۷ باز شود. چندین ساعت گذشت که خبر باز شدن پل ایستگاه ۷ را دادند ما توانستیم از ان مسیر از شهر خارج بشویم روز خارج شدن از آبادان برای همه ما روز سختی بود با کامیون به ماهشهر رفتیم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل ششم..( قسمت سوم )🌹🍃 🕊🌷بسم رب ال
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل ششم..( قسمت چهارم )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
خانه عمه بچه ها در منطقه شرکتی ماهشهر بود جمعیت آنها زیاد بود و جایی برای ما نداشتند ما فقط یک شب مهمان آنها بودیم و روز بعد به رامهرمز به خانه پسر عمومی بابای مهران رفتیم مینا و مهری از روز خارج شدنمان از آبادان اعتصاب غذا کرده بودند و چیزی نمی خوردند البته شهرام یواشکی به آنها بیسکویت و نان می داد.یک هفته در خانه پسر عموی جعفر ماندیم آنها مقید حجاب و رعایت مسائل شرعی نبودند پسر بزرگ هم داشتند و دخترها خیلی معذب بودند هر کدام که می خواستند دستشویی بروند یا وضو بگرند من همراهشان می رفتم آنها هر روز در خانه نوار می گذاشتند و بزن و برقص می کردند ما دیگر تحمل ماندن در آنجا را نداشتیم سال ها قبل ما از دختر آنها در آبادان ماه ها پذیرایی می کردیم تا دوره تربیت معلم اش را تمام کند اما آنها در مدت اقامت ما در خانه شان رفتار خوبی نداشتند طوری که من و مادرم احساس می کردیم روی خار نشسته ایم. آبان ماه بود و سرما از راه رسید دخترها لباس کافی نداشتند به بازار رفتم و برای آنها لباس خریدم روزهای سختی بود آدم یک عمر حتی یک روز هم خانه کسی نرود و مزاح کسی نشودد ولی جنگ بلایی بر سرش بیاورد که با پنج تا بچه در خانه فامیل آواره شود و احترامش از بین برود در یکی از همان روزهای سخت من بعد از خرید لباس برای بچه ها مقداری گوشت و میوه و سبزی خریدم و به خانه برگشتم زن پسرعموی جعفر و چند تا از زن های همسایه در کوچه ایستاده بودن تا مرا دیدند و چشمشان به مواد غذایی افتاد با تمسخر خندیدند و گفتند مگر جنگ زده یل، برنج و خورش هم می خورند؟ انتظار داشتند که من به بچه هیم نان خالی بدهم فکر می کردند که ما فقیریم در حالی که ما در آبادان برای خودمان همه چیز داشتیم و بهتر و قشنگ تر از آنها زندگی می کردیم بابای مهران دوباره به ماهشهر برگشت باید ماهشهر می ماند پالایشگاه آبادان از بین رفته بود پسرها هم که آبادان بودند من و مادرم و دخترها و شهرام در رامهرمز اسیر شده بودیم یک روز از سر ناچاری و فشار پرسان پرسان به سراغ دفتر امام جمعه رامهرمز رفتم وقتی دفتر او را پیدا کردم و امام جمعه را دیدم از او خواستم که به ما یک اتاق بدهد تا با دخترهای با عزت زندگی کنم حتی گفتم کرایه خانه هم می دهم شوهرم کارگر شرکت نفت است و حقوق می گیرد امام جمعه جواب داد جنگ های زیادی به اینجا آمده و در چادرهای هلال احمر ساکن شده اند گفت شما هم می توانید با بچه هایتان در چادر زندگی کنید. من که نمی توانستم چهار تا دختر را توی چادر که در و پیکر ندارد و امنیت ندارد نگه دارم چهار تا دختر جوان چطور در چادر زندگی کنند؟ بعد از اینکه از همه ناامید شد خودم هر روز دنبال خانه می رفتم خیلی دنبال خانه گشتم اما جایی پیدا نکردم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل ششم..( قسمت چهارم )🌹🍃 🕊🌷بسم رب
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل ششم..( قسمت پنجم )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
پسر عموی جعفر کنارخانه اش یک خانه باغی داشت وسط باغ یک خانه کوچکی داشتند که سقفش از چندل بود و در تمام سقف کنجشک ها و پرنده ها لانه کرده بودند خانه باغی از چوب ساخته شده بود و موش های زیادی در آن زندگی می کردند بعد از یک هفته عذاب همنشینی با فامیل نامهربان و تمسخر و اذیت هایشان به آن خانه رفتیم حاضر شدیم با موش و گنجشک زندگی کنیم اما زخم زبان فامیل را نشنویم البته بعد از رفتنمان به خانه باغی زخم زبان ها و اذیت ها چند برابر شد از یک طرف موش ها توی ساک و وسایلمان می رفتند و بعضی از لباس ها را خورده بودند و گنجشک ها روی سرمان فضله می ریختند و از طرفی فامیل هم همچنان به ما دهن کجی می کرد در خانه باغی یک میز قراضه چوبی بود که ما از سرناچاری وسایلمان را روی آن گذاشتیم آن خانه آشپزخانه و حمام نداشت به بازار رفتم و یک فریمز و یک بخاری فوجیکا خریدم از درد بی جایی فریمز را توی توالت می گذاشتم و هر وقت می خواستم غذا درست کنم آن را توی راهرو می کشیدم و غذا درست می کردم هر وقت به تنگ می آمدم می نشستم به یاد خانه تمیز و قشنگم در آبادان گریه می کردم خانه ای که دور تا دورش شمشاد سبز بود و باغچه ای پر از گل و سبزی داشت اتاق هایی که دیوارهای رنگ روغن شده اش مثل آینه بود از صافی و تمیزی می درخشید. آشپزخانه ای که من از صبح تا شب در حال نظافتش بودم و بذار و بردار می کردم کمتر از یک ماه صدام زندگی من و بچه هایم را شخم زد آوراره و محتاج فامیلی شدیم که تا قبل از آن جز خدمت و محبت کاری در حقشان نکرده بودیم بچه هایم از درس و مشق عقب ماندند مینا و مهری شب و روز گریه می کردند و غصه رفتن به آبادان را می خوردند زینب آرام قرار نداشت اخلاقی هم که داشت این بود که سریع با وضعیت جدید کنار می آمد هیچ وقت تحمل نمی کرد که زندگی اش بیهوده بگذرد زینب رفت و در کلاس های قرآن و نهج البلاغه بسیج که در مسجد نزدیک محل زندگی مان بود شرکت کرد.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل ششم..( قسمت چهارم )🌹🍃 🕊🌷بسم رب
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل ششم..( قسمت پنجم )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
پسر عموی جعفر کنارخانه اش یک خانه باغی داشت وسط باغ یک خانه کوچکی داشتند که سقفش از چندل بود و در تمام سقف کنجشک ها و پرنده ها لانه کرده بودند خانه باغی از چوب ساخته شده بود و موش های زیادی در آن زندگی می کردند بعد از یک هفته عذاب همنشینی با فامیل نامهربان و تمسخر و اذیت هایشان به آن خانه رفتیم حاضر شدیم با موش و گنجشک زندگی کنیم اما زخم زبان فامیل را نشنویم البته بعد از رفتنمان به خانه باغی زخم زبان ها و اذیت ها چند برابر شد از یک طرف موش ها توی ساک و وسایلمان می رفتند و بعضی از لباس ها را خورده بودند و گنجشک ها روی سرمان فضله می ریختند و از طرفی فامیل هم همچنان به ما دهن کجی می کرد در خانه باغی یک میز قراضه چوبی بود که ما از سرناچاری وسایلمان را روی آن گذاشتیم آن خانه آشپزخانه و حمام نداشت به بازار رفتم و یک فریمز و یک بخاری فوجیکا خریدم از درد بی جایی فریمز را توی توالت می گذاشتم و هر وقت می خواستم غذا درست کنم آن را توی راهرو می کشیدم و غذا درست می کردم هر وقت به تنگ می آمدم می نشستم به یاد خانه تمیز و قشنگم در آبادان گریه می کردم خانه ای که دور تا دورش شمشاد سبز بود و باغچه ای پر از گل و سبزی داشت اتاق هایی که دیوارهای رنگ روغن شده اش مثل آینه بود از صافی و تمیزی می درخشید. آشپزخانه ای که من از صبح تا شب در حال نظافتش بودم و بذار و بردار می کردم کمتر از یک ماه صدام زندگی من و بچه هایم را شخم زد آوراره و محتاج فامیلی شدیم که تا قبل از آن جز خدمت و محبت کاری در حقشان نکرده بودیم بچه هایم از درس و مشق عقب ماندند مینا و مهری شب و روز گریه می کردند و غصه رفتن به آبادان را می خوردند زینب آرام قرار نداشت اخلاقی هم که داشت این بود که سریع با وضعیت جدید کنار می آمد هیچ وقت تحمل نمی کرد که زندگی اش بیهوده بگذرد زینب رفت و در کلاس های قرآن و نهج البلاغه بسیج که در مسجد نزدیک محل زندگی مان بود شرکت کرد.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل ششم..( قسمت پنجم )🌹🍃 🕊🌷بسم رب ا
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل ششم..( قسمت ششم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
یک کتاب نهج البلاغه خرید اسم معلم کلاسشان آقای شاهرخی بود زینب با علاقه روی خطبه های حضرت علی کار می کرد دخترهای فامیل جعفر حجاب درست و حسابی نداشند زینب با آنها دوست شد و درباره حجاب و نماز با آنها حرف می زد مینا و مهری و شهلا هم بعد از زینب به کلاس ها رفتند آنها می دانستند که فعلا مجبورند در رامهرمز بمانند پس لا اقل کلاسی بروند چیزی یاد بگیرند تا زمان آن قدر برایشان سخت نگذرد البته مینا و مهری بیشتر به این نیت رفتند که راهی برای برگشتن به آبادان پیدا کنند زینب از همه فعال تر و علاقه مند تر در کلاس ها شرکت می کرد شهرام را که نه سال داشت به دبستان بردم شهرام با چهار ماه تاخیر سر کلاس می رفت توی دبستان هم شهرام را تحویل نگرفتند آن قدر به شهرام بد گذشت که بعد از چند روز حاضر به رفتن به مدرسه نشد همین که همه به آنها جنگ زده می گفتند برای بچه ها سخت بود بچه ها از این اسم بدشان می آمد خودم هم بدم می آمد وقتی با این صدایمان می کردند فکر می کردم که به ما طاعونی وبایی می گویند انگار که ما مریض و بدبخت بودیم و بیچاره ترین آدم های روی زمین. هوا حسابی سرد شده بود و ما رختخواب نداشتیم زیر پایمان هم فرش نداشتیم آذر ماه مهران یک فرش و چند دست رختخواب و پتو و چرخ خیاطی و مقداری خرت و پرت برای ما آورد اما مشکل ما با این چیزها حل نمی شد مادرم در کنار ما بود و شب و روز غصه من و بچه هایم را می خورد دخترها حسابی لاغر شده بود و اصلا از محیط رامهرمز خوششان نمی آمد یکی از خدمتگزارهای بیمارستان شرکت نفت به نام آقای مالکی فامیل خیلی دور جعفر بود خانواده مالکی در رامهرمز بودند او ماهی یک بار برای مرخصی و دیدن خانواده اش به رامهرمز می آمد سه ماه از رفتن ما به رامهرمز می گذشت که مینا و مهری از طریق آقای مالکی می فهمیدند که تعدادی از دوست هایشان مثل سعیده حمیدی و زهره آغاجری در بیمارستان شرکت نفت آبادان مشغول امدادگری مجروحین جنگ هستند مینا برای سعیده حمیدی نامه نوشت و به دست آقای مالکی داد آقای مالکی یک ماه بعد که به رامهرمز آمد جواب نامه را آورد سعیده در نامه نوشته بود که بیمارستان احتیجا به نیروی امدادگر دارد و همین طور خبر داده بود که زهره آغاجری ترکش و خمپاره خورده و مجروح شده است بعد از رسیدن نامه سعیده حمیدی مینا و مهری دوباره مثل روز اول شدند بنای گریه و زاری ذاشتند و چند روز لب به غذا نزدند خودم مادرم زینب و شهلا و حتی شهرام هم دیگر طاقت ماندن نداشتیم شرایط زندگی مان هم خیلی سخت بود مادر هم که رفتارهای بد و ناپسند فامیل جعفر را می دید به من می گفت کبری تو چهار تا دختر داری اینجا جای تو نیست.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل ششم..( قسمت ششم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الش
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل ششم..( قسمت هفتم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
همه با هم تصمیم گرفتیم که به آبادان برگردیم اما راه آبادان بسته شده بود قسمتی از جاده آبادن و ماهشهر دست عراقی ها بود از راه زمینی نمی شد به آبادان رفت دو راه برای رفتن به آبادان بود یا از طریق شط و با لنج یا از خوا و با هلیکوپتر وسایلمان را جمع کردیم هر کدام یک چیزی را در دستمان بود فرش و رختخواب و چرخ خیاطی و فریمز و بخاری و ... یک مینی بوس پیدا کردیم راننده مینی بوس همراه با زن و بچه اش بود داستان ما را فهمید و ما را به ماهشهر رساند در ماهشهر ستادی بود که به آن ستاد اعزام می گفتند ستاد اعزام به کسانی که می خواستند به آبادان بروند برگ ورود یا به قول خودشان برگ عبور می داد من به آنجا رفتم و ماجرای مشکلات خانواده ام را گفتم مسئول ستاد گفت خانم آبادان امنیت ندارد فقط نیروهای نظامی در آبادان هستند همه مردم شهر فرار کرده اند و خانواده ای آنجا زندگی نمی کند ستاد اعزام خیلی شلوغ بود مرتب عده ای می رفتند و عده ای می آمدند من به مسئول ستاد گفتم یا به من در ماهشهر یک خانه برای زندگی بدهید یا به من و خانواده ام نامه بدهید که به خانه خودم در شهر برگردم مسئول ستاد که هیچ امکاناتی نداشت و نمی توانست جوابگوی من باشد قبول کرد و نامه عبور به من داد دیگر به هیچ عنوان حتضر به برگشت به رامهرمز نبودیم مینا نذر کرده که اگر به آبادان برسیم زمین آبادان را ببوسد و هفت بار دور خانه بچرخد انگار نه انگار که می خواستیم داخل جهنم برویم آبادان و خانه سه اتاقه شرکتی بهشت ما بود حتی اگر آتش و گلوله روی آن می بارید بهشتی که همه ما آرزوی دیدنش را داشتیم با اسباب و اثاثیه مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم تا سوار لنج بشویم بابای مهران که در ماهشهر بود از رفتن ما به آبادان باخبر شد خودش را به بندر امام رساند تا جلوی ما را بگیرد اما نه او که هیچ کس نمی توانست جلوی ما را بگیرد تعداد زیادی از رزمنده ها منتظر سوار شدن به لنج بودند تعدادی از مردهای آبادانی هم که در دست شان گونی و طناب و کارتن بود می خواستند به شهر برگردند و اثاثیه خانه شان را خارج کنند برخلاف آنها ما با چرخ خیاطی و فرش و رختخواب و ظرف و ظروف در حال برگشتن به آبادان بودیم آنها با حالت تمسخر به ما نگاه می کردند یکی از آنها به مسخره گفت شما اثاثیه تان را به من بدهید من کلید خانه ام را به شما می دهم بروید آبادان اثاثیه ما را بردارید بابای مهران از خجالت مردم سرخ شده بود او با عصبانیت اسباب و اثاثیه را از ما گرفت و به خانه خواهرش در ماهشهر برد ما شش تا زن با شهرام که تنها مرد کوچک ما زن ها بود و آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود سوار لنج شدیم همه مسافرهای لنج مرد بودند علی روشنی پسر همسایه مان در آبادان همسفر ما در این سفر بود وقتی او را دیدیم دلمان گرم شد که لا اقل یک مرد آشنا در لنج داریم اوایل بهمن 59 بود وابر سیاهی آسمان را پر کرده بود از شدت سرما به هم چسبیده بودیم اولین باری بود که سوار لنج شده بودیم و می خواستیم یک مسیر طولانی را روی آنباشیم آن هم با تعداد زیادی مرد غریبه که نمی شناختیم توی دلم آشوبی بود اما به رو نمی اوردم بابای مهران هم قهر کرده و رفته بود اگر خدای نکرده اتفاقی برای ما می آفتاد من مقصر می شدم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل ششم..( قسمت هفتم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب ال
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل ششم..( قسمت هشتم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
چهار تا دخترها چادر سرشان بود و بین من و مادرم نشسته بودند شهرام هم با شادی شیطنت می کرد و بین مسافرها می دوید آنها هم سر به سرش می گذاشتند شهرام هم قشنگ و هم خوش سر و زبان بود او هنوز بچه بود و مثل دخترها غصه نمی خورد چندین ساعت در سوز و سرما روی آب بودیم تا بالاخره بعد از سه ماه آوارگی به شهرمان رسیدیم.
در روستای چوئبده از لنج پیاده شده شدیم دخترها روی زمین سجده کردند و خاک آبادان را بوسیدند در ظاهر سه ماه از آبادان دور بودیم ولی این مدت برای همه ما مثل چند سال گذشته بود ظاهرا آبادان عوض شده بود خیلی از خانه ها خراب شده بود در محله ها خبری از مردم و خانواده ها نبود از آبادان شلوغ و شاد و پر و رفت و آمد قبل از جنگ هیچ خبری نبود آبادان مثل شهر ارواح شده بود تنها صدایی که همه جا می شنیدیم صدای خمپاره بود ما سوار یک ریو ارتشی شدیم و به سمت خانه ان رفتیم البته ما خبر نداشتیم که مهران خانه ما را پایگاه بچه های بسیج کرده است. او هم از برگشت ما به شهر خبر نداشت. وقتی به خانه رسیدیم متوجه شدیم که تعداد زیادی از رزمنده ها در خانه ما هستند در خانه باز بود شهرام داخل خانه رفت مهران از دیدن شهرام من و مادرم و دخترها که بیرون خانه ایستاده بودیم مات و متحیر شده بود باور نمی کرد که بعد از آن همه دعوا با دخترها و کشیدن اسباب به رامهرمز ما برگشته ایم بیچاره مهران انگار دنیا روی سرش خراب شد وقتی قیافه غمزده و لاغر تک تک ما را دید فهمید که ما از سر ناچاری مجبور به برگشت شده ایم به رگ غیرت مهران برخورد که مادر و خواهرهایش این همه زجر کشیده اند ما بیرون خانه توی کوچه نشستیم تا همه بسیجی ها از خانه خارج شدند و به مسجد رفتند از رفتن رزمنده ها خیلی ناراحت شدیم آنها خیلی از ما خجالت کشیدند تمام فرش ها واکسی شده بود و رختخواب ها کثیف بود معلوم بود که گروه گروه به خانه می آمدند و بعد از استرحات می رفتند از دور که نگاهشان می کردم برای همه آنها دعا کردم و خدا را شکر کردم که خانه و زندگی ما هم در خدمت جنگ بود خدا می دانست که جای دیگری را نداشتیم و مجبور بودیم به آن خانه برگردیم وگرنه راضی به رفتن رزمنده ها نمی شدیم. مینا و زینب توی اتاق ها می چرخیدند و آنجا را مثل خانه خدا طواف می کردند مادرم خیلی از برگشتن به آبادان خوشحال بود خانه حسابی کثیف و به هم ریخته بود. از یک عده پسر جوان که خسته و گرسته برای استراحت می آمدند انتظاری غیر از این نبود.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل ششم..( قسمت هشتم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب ال
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل ششم..( قسمت نهم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
از ذوق و شوق رسیدن به خانه سه روز می شستیم و تمیز می کردیم آب داشتیم ولی برق خانه هنوز قطع بود همه ملافه ها را شستیم در و دیوار را تمیز کردیم خانه ام دوباره همان خانه همیشگی شد طناب ها هر روز سنگین از ملافه بود روی اجاق گاز قابلمه غذا می جوشید درخت ها و گل ها هر روز از آب سیراب می شدندشب سوم که بعد از سه ماه آوارگی در خانه خودم سر روی بالشت می گذاشتم انگاری که توی تخت پادشاهی بودم یادخانه امیری و خانه باغی پر از موش بدنم را می لرزاند با خودم عهد کردم که دیگر در هیچ شرایطی زیر بار منت هیچ کسی نروم مینا و مهری برای کار به بیمارستان شرکت نفت رفتند تعدادی از دوستانشان هم آنجا بودند مینا و مهری در اورژانس و بخش کار می کردند و از زخمی ها مراقبت می کردند گاهی شب ها هم که شب کار بودند خانه نمی آمدند من نمی توانستم با کار کردن آنها در بیمارستان مخالفت کنم وقتی از زبان بچه ها می شنیدم که به خاطر خدا کار می کنند نمی توانستم بگویم حق ندارید برای خدا کار کنید آرزوی همیشه من این بود که بچه هایم متدین و با ایمان باشند خوب بچه هایم همین طور بودند همین برای من کافی بود زینب هم خیلی دلش می خواست با انها به بیمارستان برود ولی سن و سالش کم و خیلی هم لاغر و ضعیف بود او آرام نمی نشست هر روز صبح به جامعه معلمان که دو ایستگاه پایین تر از خانه ما بود می رفت جامعه معلمان در زمان جنگ فعال بود یک کتابخانه داشت و کارهای فرهنگی انجام می داد زینب که دختر نترس و زرنگی بود صبح برای کار به آنجا می رفت جامعه معلمان با خانه ما فاصله زیادی نداشت. آنها پیاده می رفتند و پیاده بر می گشتند زینب آن سال سوم راهنمایی بود ولی شش ماه از سال می گذشت و همه بچه هایم از کلاس و درس عقب مانده بودند این موضوع خیلی مرا عذاب می داد دلم نمی خواست بچه هایم از زندگی عادیشان عقب بمانند ولی راهی هم پیش پایم نبود بعضی روزها برای سر زدن به مینا و مهری به بیمارستان شرکت نفت می رفتم از اینکه خوابگاه داشتند و با دوستانشان بودند خیالم راحت بود آنها کارهای پرستاری و امدادگری مثل آمپول زدن و بخیه کردن را کم کم یاد گرفتند یک روز که به بیمارستان رفته بودم با چشم های خودم دیدم که مرد عربی را که ترکش خورده بود به آنجا آورده بودند آن مرد هیکل درشتی داشت و سر تا پایش خونی بود با دیدن آن مرد خیلی رگیه کردم و به خانه برگشتم و پیش خودم به دخترهایم افتخار می کردم که می توانند به زخمی ها کمک کنند.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل ششم..( قسمت نهم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الش
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل ششم..( قسمت دهم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
یکی از روزهای بهمن ۶۰، یک هواپیمای عراقی بیمارستان شرکت نفت را بمباران کرد مینا و مهری هم آن روز بیمارستان بودند زینب در جامعه معلمان خبر را شنید وقتی به خانه آمد ماجرای بمباران را گفت با شنیدن این خبر من سراسیمه به مسجد سراغ مهران رفتم در حالی که گریه می کردم در مسجد قدس منتظر مهران ایستادم مهران که آمد صدایم بلند شد و گفتم مهران خواهرهایت شهید شدند مهران گل بگیر تا روی جنازه خواهرهایت بگذارم مهران مینا و مهری را با احترام خاک کن نمی دانستم چه می گویم انگار که فایز می خواندم و گریه می کردم نفسم بند آمده بود مهران که حال مرا دید آرامم کرد و گفت مامان نترس نزدیک بیمارستان بمباران شده مطمئن باش دخترها صحیح و سالم هستند به بیمارستان هیچ آسیبی نرسیده من خبرش را دارم با حرف های مهران آرام شدم و به خانه برگشتم با اینکه رضایت کامل داشتم دخترها در بیمارستان کار کنند ولی بالاخره مادر بودیم بچه هایم عزیز بودند طاقت مرگ هیچ کدامشان را نداشتم شب ها در تاریکی کنار نور فانوس من و مادرم با شهلا و زینب و شهرام می نشستیم صدای خمپاره ها قطع نمی شد مخصوصا شب ها سر و صدا بیشتر بود چندین بار نزدیک خانه ما هم خمپاره خورد با وجود این خطرها راضی به ماندن در خانه مان بودیم در خانه خودم احساس راحتی و آرامش می کردیم راضی بودم همه با هم کنار هم کشته شویم اما دیگر آواره نشویم همیشه هم اعتقاد داشتم که اگر میل خدا نباشد برگی از درخت نمی افتد اگر میل خدا بود ما زیر توپ و خمپاره هم سالم می ماندیم و گرنه که همان روزهای اول جنگ ما هم کشته می شدیم. اسفندماه مهرداد از جبهه آبادان آمد و مهران خبر برگشتن ما را بهش داد مهرداد لباس سربازی تنش بود و یک اسلحه هم در دستش بود او با توپ پر و عصبانی به خانه آمد. آمد که لب باز کند و دوباره ما را مجبور به رفتن کند که مادرم او را نشاند و همه ماجراهای تلخ رامهرمز را برایش گفت شهرام و شهلا و زینب هم وسط حرف های مادرم چیزهایی می گفتند مهرداد از شدت عصبانیت سرخ شده بود او از من و بچه هایم شرمنده شده بود و چیزی نمی توانست بوگید مهران و مهرداد هنوز هم با ماندن ما در آبادان مخالف بودند از طرفی نگران توپ و خمپاره و هواپیما بودند و از طرف دیگر مواد غذایی در آبادان پیدا نمی شد و آنها مجبور بودند خودشان مرتب نان و مواد غذایی تهیه کنند و برای مابیاورند که کار آسانی نبود اول جنگ رزمنده ها در پایگاه های خودشان هم مشکل تهیه غذا را داشتند ما هم اضافه شده بودیم پسرها هر روز نگران بودند که ما بدون نان و غذا نمانیم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل ششم..( قسمت دهم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الش
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل ششم..( قسمت یازدهم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
مهران دوستی به نام حمید یوسفیان داشت خانواده حمید بعد از جنگ به اصفهان رفته بودند حمید به مهران پیشنهاد کرد که خانه ای در اصفهان در محله دستگرد خیابان چهل توت و در نزدیک خانه خودشان برای ما اجاره کند و هرچه زودار ما را از آبادان به اصفهان ببرد مهران قبول کرد و همراه حمید یوسفیان به اصفهان رفت که آنجا را ببیند و اگر خوشش آمد خانه ای اجاره کند خانواده حمید آدم های با معرفت و مومنی بودند آنها به مهران کمک کردند و یک خانه ارزان قیمت در محله دستگرد اجاره کردند مهران به آبادان برگشت دو ماهی بود که ما آبادان بودیم در این مدت برق نداشتیم و از آب شط هم استفاده می کردیم از اول جنگ لوله آب تصفیه شهری قطع بود و ما مجبور بودیم از آب شط که قبلا فقط برای شست و شو و آبیاری باغچه بود برای خوردن و پخت و پز استفاده کنیم با همه این سختی ها حاضر نبودم برای بار دوم از خانه ام جدا شوم ولی مهران و مهرداد به ما اجازه ماندن نمی دادند زینب گریه می کرد و اصرار داشت که آبادان بماند او حاضر نبود به اصفهان برود مهران که به زور با ماندن مهری و مینا در بیمارستان آن هم با شرط و شروط راضی شده بود وقتی حال زینب را دید گفت همه دخترها باید به اصفهان بروند و مینا و مهری هم حق ماندن ندارند مینا که وضع را این طوری دید و می دانست که اگر بالا بکشد مهران و مهرداد دوباره بنای مخالفت با آنها را می گذارند زینب را توی اتاق برد و باهاش حرف زد مینا به زینب گفت مامان به تو و شهلا و شهرام وابسته تر است مامان طاقت دوری تو را ندارد تو هنوز کلاس سوم راهنمایی هستی اگر در آبادان بمانی خیلی از درس عقب می مانی اگر تو بنای مخالفت را بگذاری و همراه مامان به اصفهان نروی مهران و مهرداد، من و مهری را هم مجبور می کنند که با شما بیاییم آن وقت هیچ کدام از ما نمی توانیم در آبادان بمانیم و به شهرمان کمک کنیم تو باید کنار مامان بمانی تا مامان غصه دوری ما را تحمل کند زینب که دختر مهربان و فهمیده ای بود و حاضر به ناراحتی خواهرهایش نبود حرف مینا را قبول کرد او با وجود علاقه زیادش برای ماندن در آبادان که این علاقه کمتر از علاقه مهری مینا هم نبود راضی به رفتن شد هر وقت حرف من وسط می آمد زینب حاضر بود به خاطر من هرچیزی را تحمل کند.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل ششم..( قسمت یازدهم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل ششم..( قسمت آخر )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
مینا به او گفت مامان به تو احتیاج دارد زینب با شنیدن همین یک جمله راضی به رفتن از آبادان شد از وقتی بچه بود آرزو داشت که وقتی بزرگ شد کارهای زیادی برای من انجام بدهد همیشه می گفت مامان بزرگ که شدم تو را خوشبخت می کنم. بعد از اینکه همه ما قبول کردیم که مهری و مینا در آبادان بمانند مهران با هر دوی آنها شرط کرد که ولا به هیچ عنوان از محیط بیمارستان خارج نشوند و تنها جایی نروند و دما خیلی مراقب رفتارشان باشند مهران در آبادان بود و قرار شد مرتب به آنها سر بزند و دورادور مراقب آنها باشد. من دو تا دخترم را در منطقه جنگی به خدا سپردم و همراه مادرم و بچه های کوچکترم راهی دستگرد اصفهان شدم دوباره همه ما با ساک های لباسمان راهی چوئبده شدیم تا با لنج به ماهشهر برویم چند تا تخم مرغ آب پز و مقداری نان برای غذای تو راهمان برداشتبم که بچه ها تو لنج گرسنه نمانند زینب خیلی ناراحت و گرفته بود چند بار از من پرسید مامان اگر جنگ تمام شود به آبادان بر می گردیم؟ مامان به نظرت چند ماه باید دور از آبادان بمانیم؟ زینب می خواست مطمئن شود که راه برگشت به آبادان بسته نیست و بالاخره یک روزی به شهر عزیزش بر می گردد وقتی سوار لنج شدیم تازه جای خالی مینا و مهری پیدا شد سفر قبل همه با هم بودیم جنگ چه به سر ما آورده بود از هفت تا اولاد سه تا برایم مانده بود بابای بچه ها هم که دور از ما مشغول کارش بود هرچ هقدر لنج از چوئبده دور می شد و نخل های آن دورتر می شد دلم بیشتر می گرفت در خواب هم نمی دیدم که سرنوشت ما این طوری رقم بخورد مینا و مهری را بخدا سپردم مهران و مهرداد را هم بخدا سپردم خدا در حق همه بچه هایم مهربان تر از منبود از خدا خواستم که چهار تا اولادم را حفظ کند و سالم به من برگرداند. چند ساعتی که از حرکتمان گذشت بچه ها کم کم اخم هایشان باز شد و به حالت عادی برگشتند از همه بی خیال تر شهرام بود شاد بود و به هر طرف می دوید توی عالم بچگی خودش بود تخم مرغ ها را به بچه ها دادم که بخورند زینب و شهلا تخم مرغ آب پز را توی سر هم می زدند تا ترک بردارد و پوستش را بگیرند هر دو می خندیدند و با هم شوخی می کردند از شادی آنها دل من هم باز شد خوشحال شدم که خدا خودش به همه ما صبر داد که بتوانیم این شرایط سخت را تحمل کنیم مادرم مایه دلگرمی من و بچه هایم بود چارقد سفیدی زیر چادر سرش بود و با صورت گردش لبخند می زد و با یک دنیا آرزو به شهرام و شهلا و زینب نگاه می کرد همه ما در انتظار آینده بودیم نمی دانستیم در اصفهان چه پیش می آید اما همه دعا می کردی تجربه زندگی تلخ در رامهرمز برایمان تکرار نشود.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل ششم..( قسمت آخر )🌹🍃 🕊🌷بسم رب ال
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل هفتم..( قسمت اول )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#مهاجرت_به_اصفهان
مهران به کمک دوستش حمید یوسفیان در محله دستگرد خانه ای نوساز نیم تمام را اجاره کرده بود صاحبخانه قصد داشت با پول پیش که از ما گرفته بود کارخانه را تمام کند خانه دو طبقه داشت طبقه بالا دست صاحبخانه بود و قرار بود طبقه پایین را به ما بدهند وقتی ما در اسفند 59 به اصفهان رسیدیم هنوز بنایی خانه تمام نشده بود طبقه پایین در و پیکر نداشت و امکان زندگی با آن شرایط نبود ما مجبور شدیم برای مدتی به خانه حمید یوسفیان برویم تا خانه آماده بشود خانواده حمید مثل ما جنگ زده بودند و حال ما را می فهمیدند و خیلی به ما محبت می کردند من خیلی از وضعیتمان خجالت می کشیدم دلم نمی خواست توی سیاه زمستان و سرما مزاحم مردم بشوم مزاحم کسانی که مثل خود ما امکانات کمی داشتند که فقط برای خودشان بس بود اما چاره ای نداشتیم حدود یک هفته میهمان مادر حمید بودیم با اینکه ما هیچ نسبت فامیلی نداشتیم ولی واقعا به ما احترام می گذاشتند و محبت کردند شهلا و زینب در خانه حمیدیان خیلی خجالت می کشیدند و کم غذا می خوردند ما در خانه خودمان سر یک سفره با نامحرم نمی نشستیم ولی در خانه یوسیفیان همه با هم سر یک سفره می نشستند و زینب و شهلا خودشان را جمع می کردند و رودربایستی داشتند. بعد از یک هفته به خانه جدیدمان رفتیم و زندگی مستاجری را شروع کردیم من سال ها زندگی مستقل داشتم و به آن نوع زندگی خو کرده بودم اما در اصفهان مثل سال های اول زندگی، دوباره مستاجر شدم و باید کنار صاحبخانه زندگی می کردم اطراف محله دستگرد باغ خیار و گوچه بادمجان بود درخت های بلند توت فراوان بود حیاط خانه اجاره ای پوشیده از سنگ و ریگ بود تنها یک شیر آب وسط حوض کوچکی در وسط حیاط داشت که باید در آنجا ظرف می شستیم اما حمام نداشت در مدتی که آنجا بودم به حمام عمومی شهر می رفتیم. چند روزی بیشتر به آخر سال نمانده بود زینب می گفت امسال ما عید نداریم شهرمان را از دست داده ایم این همه شهید داده ایم خیلی از مردم عزادار هستند خواهر و برادرهایمان هم که اینجا نیستند پس اصلا فکر عید و مراسمش را نمی کنیم. بعد از جاگیر شدن در خانه جدید زینب و شهلا و شهرام را در مدرسه ثبت نام کردم دلم نمی خواست که بچه ها از درس و مشق عقب بمانند البته شش ماه از سال گذشته بود ولی نمی توانستیم دست روی دست بگذاریم که در سه ماه بعد را از دست بدهیم. بچه ها باید هم تلاش ان را می کردند که در سه ماه آخر سال کار یک سال را انجام دهند و قبول شوند.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل هفتم..( قسمت اول )🌹🍃 🕊🌷بسم رب ا
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل هفتم..( قسمت دوم )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
از طرفی می خواستم با رفتن به مدرسه شرایط جدید برایشان عادی شود و کمتر احساس ناراحتی کنند چند روز پیش از عید مهران که حسابی نگران وضع ما بود اسباب و اثاثیه خانه را به ماهشهر و از آنجا به چهل توت آورد فقط تلویزیون مبله بزرگ را نتوانست با خودش بیاورد برای اینکه حوصله بچه ها سر نرود از اصفهان یک تلویزیونک وچک خرید تا آنها را سرگرم کند مهران کارمند آموزش و پرورش بود ولی از اول جنگ به عنوان نیروی مردمی و بسیجی از شهر دفاع می کرد او پسر بزرگم بود و خیلی در حق من و خواهرها و برادرهایش دل می سوزاند همه سعی می کردیم که با شرایط جدیدمان کنار بیاییم زینب به مدرسه راهمایی نجمه رفت او راحت تر از همه ما با محیط جدید کنار آمد بلافاصله بعد از شروع درسش در آن مدرسه فعالیت هایش را از سر گرفت یک گروه نمایش راه انداخت و با دخترهای مدرسه تئاتر بازی می کرد برای درسش هم خیلی زحمت کشید توی سه ماه خودش را به بقیه رساند در خرداد ماه مدرک سوم راهنمایی اش را گرفت شهلا و زینب با هم به مدرسه می رفتند زینب همیشه در راه مدرسه آب انجیر می خرید و می خورد خیلی آب انجیر دوست داشت در مدرسه زینب دو تا دختر دانش آموز بودند که با هم قهر کرده بودند زینب که نسبت به هیچ چیز بی تفاوت نبود با نامه نگاری ان دو تا را به هم نزدیک کرد و بالاخره آشتی داد او کمتر از سه ماه درر آن مدرسه بود ولی خیلی مورد علاقه بچه ها قرار گرفت در همسایگی ما در اصفهان دختری هم سن و سال زینب زندگی می کردکه خیلی دوست داشت قرآن خواندن را یادبگیرد زینب او را دعوت کرد که هرروز بعد از ظهر به خانه ما بیاید زینب روزی یک ساعت با او تمرین وخوانی قرآن می کرد بعد از چند ماه آن دختر روخوانی قرآن را یادگرفت همسایه ما باغ بزرگی در آن محله داشت آن دختر برای تشکر از زحمت های زینب یک تشت پر از خیار و گوجه و بادمجان و سبزی برای ما آورد آن روز من و ادرم خیلی ذوق کردیم زینب همیشه با محبت هایش همه را به طف خودش جذب می کرد و مایه خیر و برکت خانه بود.شش ماه در محله دستگرد ماندیم وقتی آخر سال برای گرفتن کارنامه زینب به مدرسه اش رفتم مدیر حسابی از او تعریف کرد یکی از معلم هایش آنجا بود و به من گفت دخترت خیلی مومن است برای هر مادری افتخاری بالاتر از این نیست که بچه هایشان باعث سربلندی اش باشند خدا را شکر کردم که زینب و خواهر و برادرهایش همیشه باعث سرافرازی من بودند.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل هفتم..( قسمت دوم )🌹🍃 🕊🌷بسم رب ا
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل هفتم..( قسمت سوم )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
حمید یوسفیان در خردادماه سال ۶۰ شهید شد و جنازه اش را به اصفهان آوردند و در تکه شهدا دفن کردند برای خانواده ما شهادت حمید سخت بود اگر حمید به ما کمک نمی کرد و خانواده اش هم به ما محبت نمی کردند معلوم نبود که ما چه شرایطی پیدا می کردیم ما در مراسم تشییع جنازه حمید شرکت کردیم و کنار مادرش بودیم زینب آن روز امتحان داشت ونتوانست به تشییع جنازه بیاید اما به من و مادر بزرگش خیلی سفارش کرد که شما حتما شرکت کنید بعد از امتحانات خرداد هم با شهلا سر قبر حمید یوسفیان رفتند مادر حمید چند روز بعد از شهادت پسرش خواب دیده بود که یک نفر شهید آمده و صندوق صندوق میوه روی قبر پسرش گذاشته است مادر حمید می گفت توی خواب آن شهید را می شناختم انگار خیلی با ماآشنا بود. من و بچه ها مرتب برای شرکت در دعای کمیل و زیارت عاشورا به قطعه شهدا می رفتیم زینب که علاقه زیادی به شهدا داشت هر باری که برای تشیع آنها به گلزار شهیدان اصفهان می رفت مقداری از خاک قبر شهید را می آورد و تبرکی نگه می داشت زینب هفت تا میوه کاخ و هفت خاک تبرکی شهید را بین وسایلش نگه می داشت هنوز در محله دستگرد بودیم که یک روز همراه زینب برای زیارت به تکه شهدا رفتیم زینب مرا سر قبر زهره نبیانیان یکی از شهدای انقلاب برد و گفت مامان نگاه کن فقط مردها شهید نمی شوند زن ها هم شهید می شوند زینب همیشه ساعت ها سر قبره زهره نبیانیان می نشست و قرآن می خواند. ماه آخری که در محله دستگرد بودیم مینا و مهری همراه مهران به اصفهان آمدند دخترها اول راضی به آمدن نمی شدند می ترسیدند برادرشان نقشه ای برای خارج کردن آنها از آبادان داشته باشد اما مهران که قول داد آنها را به آبادان برمی گرداند دخترها قبول کردند و آمدند. همزمان با آمدن بچه ها بابای مهران هم از ماهشهر به اصفهان آمد او تصمیم داشت خانه ای در اصفهان بخرد بابای مهران گفت شرکت نفت برای خرید خانه وام می دهد باید بگردیم و یک خانه پیدا کنیم بابای مهران قصد داشت که با وامش در شاهین شهر اصفهان خانه بخرد. تعداد زیادی از کارگرهای بازنشسته شرکت نفت خوزستان در آنجا خانه خریده بودند مینا و مهری همراه با پدرشان به شاهین شهر رفتند ولی وقتی محیط غیر مذهبی آنجا را دیدند با خرید خانه در آنجا مخالفت کردند شاهین شهر در بیست کیلومتری اصفهان است محیط شاهین شهر مذهبی نبود و ارمنی های زیادی هم آنجا زندگی می کردند دخترها توی کوچه و خیابان بدون حجاب دوچرخه سواری می کردند جعفر به خاطر همکاری های شرکت نفتی و همشهری های جنوبی تمایل به خرید خاه در شاهین شهر داشت مخالفت بچه ها در تصمیم گیری بابای مهران نداشت آنها هم بعد از تمام شدن مرخصی شان به آبادان برگشتند من و جعفر هم چند روزی برای انجام کارهای اداری و قانونی وام به تهران رفتیم و مادرم پیش بچه ها بود بعد از برگشتن از تهران بابای بچه ها خیلی سریع یک خانه دویست متری در خیابان سعدی فرعی ۷ خرید و ما از محله دستگرد اصفهان به شاهین شهر اثاثا کشی کردیم. بیشتر مردم شاهین شهر مهاجر بودند.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل هفتم..( قسمت سوم )🌹🍃 🕊🌷بسم رب ا
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل هفتم..( قسمت آخر )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
شرکت نفتی ها از مسجد سلیمان و امیدیه و اهواز، بعد از سال کار در مناطق گرم برای بازنشستگی به آنجا مهاجرت می کردند تعدادی از جنگ زده های خرمشهری و آبادانی هم بعد از جنگ به شاهین شهر رفتند ظاهر شهر تمیز و مرتب بود اما جو مذهبی و اسلامی نداشت بچه ها را در مدرسه های شاهین شهر ثبت نام کردم زینب کلاس اول دبیرستان بود او تصمیم گرفت به رشته علوم انسانی برود زینب قصد داشت در آینده به قم برود و درس حوزه علمیه بخواند و طلبه بشود او انگیزه زیادی برای انجام کارهای فرهنگی در شاهین شهر داشت. چند ماهی از رفتنمان به شاهین شهر گذشت که بچه ها به مرخصی آمدند و ما باز دور هم جمع شدی با آمدن بچه ها خوشبختی دوباره به خانه برگشت چند روزی که بچه ها پیش ما بودند زینب مرتب می نشست و از آنها می خواست که خاطرات مجروحین و شهدا برایش تعریف کنند از لحظه شهدا از وضعیت بیمارستان آبادان و حتی خانه مان در آبادان در خانه جدید یک اتاق کوچک داشتیم که مادرم وسایلش را آنجا گذاشته بود و به اصطلاح اتاق او بود زینب مینا را که بیشتر حوصله حرف زدن داشت آنجا می برد و با دقت به خاطرات گوش می کرد بعد همه حرف ها را در دفترش جمله به جمله می نوشت. زینب در خانه که بود می خواند یا می نوشت یا کار می کرد اصلا اهل بیکار نشستن نبود چند دفتر یادداشت داشت از کلاس های قرآن قبل از جنگش تا کلاس های اخلاق و نهج البلاغه در شهر رامهرمز و سخنرانی های امام و خطبه های نماز جمعه همه را در دفترش می نوشت. خیلی وقت ها هم خاطراتش را می نوشت اما به ما نمی داد بخوانیم برنامه خودسازی آقای مطهر را هم جدول بندی کرده بود و هنوز بعد از دو سال موبه مو انجام می داد هر دوشنبه و پنجشنبه روزه می گرفت ساده می خورد، ساده می پوشید. او معمولا عصرهای پنج شنبه برای خیرات مرده ها حلوا درست می کرد خودش پای اجاق گاز می ایستاد و بوی حلوا را توی خانه راه می انداخت او حتی مرده ها را هم از یاد نبرد. در سومین شب گمشدن زینب بعد از ساعت ها فکر کردن در تاریکی و سکوت وقتی همه گذشته خودم و زینب را به کنار گذاشتم به حقیقت جدیدی رسیدم من کبری نذر کرده حسین به این دنیا آمده بودم که بتوانم یکی مثل زینب را به دنیا بیاورم او را شیر بدهم و بزرگ کنم من من یک واسطه بودم واسطه ای برای امدن زینب به این دنیا. زینب حقیقت من بود همه عشق و ایمانی که در من به امانت گذاشته شده بود. در زینب به اوج رسید و او به بالاترین جایی رسید که من نرسیده بودم.وقت نماز صبح شده بود بلند شدم و چادرم نماز زینب را سرم کردم و روی سجاده اش ایستادم ونماز صبح راخواندم. نماز عجیبی بود. در نماز حال عجیبی داشتم همه جا را می دیدم خانه ابادانم، خانه محله دستگرد، خانه شاهین شهر،گلزار شهدا، ترسی که در دو روز گذشته به جانم نیشتر می زد رفته بود می دانستم که زینب گم شده اما وحشت نداشتم انگار که زینب در جای امنی باشد با این وجود خودم را آدم دردمندی می دیدم دردمندترین ادمی که از روشنایی روز باید تکیه گاه همه خانواده می شد.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل هفتم..( قسمت آخر )🌹🍃 🕊🌷بسم رب ا
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل آخر ..( قسمت اول )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
روز سوم مهران از آبادان آمد خبر گم شدن زینب به آبادان و ماهشهر رسیده بود مهران و بابایش در کنج پذیرایی ماتم زده به دیوار تکیه داده بود مهران از اول جنگ باماندن زینب در آبادان مخالفت کرد به خیال خودش می خواست از خواهر کوچکش محافظت کند کاری کند که او را از توپ و ترکش و خمپاره دور نگه دار خواهرش در یک محیط امن بزرگ شود و آینده ای روشن داشته باشد مهران مظلومانه سکوت کرده بود اما بابای مهران همه چیز را از چشم من می دید من هیچ وقت جلوی بچه ها را نگرفته بودم بعد از انقلاب همیشه آنها را تشویق کرده بودم که به مللکت و به امام خدمت کنند به زینب خیلی اعتماد داشتم می دانستم که هر کجا برود و به هرکاری کند فقط برای رضایت خداست بابای بچه هرگز راضی نبود که بچه ها این همه درگیر خطر شوند. ای کاشمی توانستیم که به مهرداد هم خبر بدهیم که خودش را به خانه برساند اما هیچ خبری از مهرداد نداشتیم. صبح روز سوم خانمک چوئی هم به خانه ما آمد او که ترسیده بود و مثل بید می لرزید گفت منافقین به خانه ام تلفن زده اند و گفتند که ما زینب کمائی را کشتیم اگر صدایت در بیاید همین بلا را بر سر تو می آوریم آنها به خانم کچویی فحاشی کرده بودند و حرف های زشت و نامربوطی زده بودند. وقتی شنیدم که منافقین تلفنی و به صراحت گفته اند زینب کمایی را کشتیم ذره ای امید که در دلم ماند به یاس تبدیل شد حرف های خانم کچویی حکم خبر مرگ زینب را داشت من و شهلا با دل شکسته گریه کردم مهران و بابای بچه ها به حیاط رفتند آنها می خواستند دور از چشم ما گریه کنند.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل آخر ..( قسمت اول )🌹🍃 🕊🌷بسم رب ا
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل آخر ..( قسمت دوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
شهرام توی حیاط به مهران و بابایش چیزی گفت که صدای گریه آنها بلندتر شد خودم را به حیاط رساندم هر چه قدر التماس شهرام کردم که مامان چی شنیده ای؟ چی شده؟ به من هم بگو شهرام حرفی نزد و مهران و بابایش هم سکوت کردند ساعت ها و دقایق حتی لحظه ها به سختی می گذشت تازه فهمید بلا تکلیفی و توی برزخ بودن چقدر سخت نمی توانم کجا برویم کجا بگردیم و از چه کسی سراغ زینب را بگیریم آقای روستا آمد من و مهران و بابای بچه ها را به مسجد المهدی بر خیلی گرفته و ساکت بود آقای حسینی امام جمعه شاهین شهر به آقای روستا تلفن کرده بود و از او خواسته بود که ما را به مسجد خیابان فردوسی ببرد من و جعفر و مهران بدون اینکه چیزی بپرسیم سوار ماشین شدیم و به مسجد رفتیم به مسجدی که محل نماز زینب بود زینب هر روز ظهر که از مدرسه بر می گشت اول به مسجد المهدی می رفت نماز می خواند بعد به خانه می آمد به مسجد که رسیدیم آقای حسینی هنوز نیامده بود مهران و بابایش ساکت و بی صدا توی ماشین منتظر نشستند اما من به مسجد رفتم دوست داشتم حال زینب را در مسجد بفهمم مسجد بوی زینب می داد رو به قبله نشستم و با زینب حرف زدم روی زمین افتادم و آنجا را بوسیدم محل سجده های دخترم را بو کردم اقای حسینی وارد شبستان شد و رو به رویم نشست آقای حسینی بدون اینکه زمینه سازی کند و حرفی اضافه بزند شهادت زینب را تسلیت گفت. مهران که مرا دید با گریه گفت مامان زینب را کشتند خواهرم شهید شده جنازه اش را پیدا کرده اند من مهران دلداری دادم و آرام کردم باید می رفتم و دخترم را می دیدم جنازه زینب را به سردخانه پزشکی قانونی برده بودند ما باید برای شناسایی به آنجا می رفتیم سوار ماشین شدیم و همه با هم به پزشکی قانونی رفتیم مهران و بابایش لحظه ای آرام نمی شدند چشم های مهران کاسه خون شده بود من یخ کردم به سردخانه رسیدیم دخترم آنجا بود با همان لباس قدیمی اش با روسری سورمه ای و چادر مشکی اش منافقین او را با چادرش شهید کرده بودند. کنارش نشستم صورتش را صورت لاغر استخوانی اش را چشم هایش را یکی یکی بوسیدم لب هایش را بوسیدم سرم را روی سینه زینب گذاشتم قلبش نمی زد بدنش سرد بود سرد سرد.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل آخر ..( قسمت دوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب ال
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل آخر ..( قسمت آخر)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
از سردخانه سوار ماشین شدیم و به خانه رسیدیم در خانه باز بود دوستان و همسایگان در خانه بودند صدای قرآن بلند بود مادرم وسط اتاق نشسته بود و شیون می کرد زن ها دورش حلقه زده بودند شهلا و شهرام خودشان را توی بغل من انداختند آنها را ارام کردم و گفتم زینب به آرزویش رسید زینب دختر این دنیا نبود دنیا برایشک وچک بود خودش گفت خانه ام را ساختم دیگر باید بروم خانه را مرتب کردم و وسایل اضافی را از توی دست و پا جمع کردم می خواستم مراسم سنگینی برای زینب بگیریم جعفر نمی توانست مرا درک کند اما چیزی هم نمی گفت از مهران خواستم هر طور شده خبر شهادت زینب را به مهری و مهرداد و مینا برسانند پیدا کردن مهرداد سخت بود مهران به بیمارستان شرکت نفت آبادان تلفن کرد و از دوست های مهری و مینا که آبادان بودند خواست که به شوش بروند و بچه ها را پیدا کنند و خبر شهادت زینب را به آنها بدهند دلم می خواست همه بچه هایم در تشییع جنازه و خاکسپاری دخترم باشند. بعد از شهادت زینب گلزار شهدا خانه دوم من شده بود مرتب سر مزار زینب می رفتم یک روز سر قبر زینب نشسته بودم یکی از مامورهای گلزار شهدا آمد و کنارم نشست و گفت من این دختر را خوب می شناسم مرتب به زیارت قبور شهدا می آمد خیلی گریه می کرد و با آنها حرف می زد من همیشه با دیدن او احساس می کردم که او شهید می شود اما نمی دانستم چطوری و کجا بعد از شهادت زینب کم کم عادت کرده بود که هر روز یک نفر از راه برسد جلو بیاید و بگوید که به یک شکلی زینب را می شناسد از خودم خجالت می کشیدم که من آن طور که باید و شاید دخترم را نشناختم و قدرش را نفهمیدم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#پایان
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---