eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_8 تو ماشین نشسته بودم و سرم رو تکیه زدم به پنجره.. امیر:چیه دمغی خانم دکتر!..
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ سر میز نشستیم که دلارام گفت: +خدایی چایی چیه میخوری؟یه قهوه بگیرم بزنیم بر بدن؟ _نه توروخدا دلارام!قهوه رو سرصبحی کردی تو خیکم!برو جون بچت همون چایی رو بگیر!.. تک خنده ای کرد +تو برو اول بابای بچه رو پیدا کن بعد برسیم به بچه! خنده کنان و سرخوش از میز دور شد. از وقتی یادم میاد دلارام همیشه باهام بوده.از خوده دبیرستان تا الان کنار هم بودیم با تمام اختلافات نظری که داشتیم. یه آپشن باحال و کسل کننده ای که داشت میتونست تا یک ساعت بدون ذره ای آب خوردن و نفس کشیدن یک ریز برات فک بزنه!.. با صدایی که از تو کیفم اومد دست کردم و گوشی رو بیرون اووردم که با دیدن اسمش پوفی کشیدم!... این چندمین بار بود که پوریا بهم پیام میداد...!اوایل از اینکه باهام چت میکنه خوشحال بودم یا شاید بهتر بگم خردوق میشدم! اما از وقتی فهمیدم این من نیستم که به تنهایی بهش پیام میده،کم کم ازش فاصله گرفتم.... شاید از نظر اون این جور روابط نرمال بود اما برا منی که چشمم پوریا رو گرفته بود هر حرفش میتونست زنگ خطری برای دلدادگی باشه... پیامش رو بازکردم: +اولا سلام!دوما چرا دیگه جواب پیاما و تماس هام رو نمیدی؟سوما کار بدی کردم که اینطوری رفتار میکنی؟چهارما بعد از دانشگاه میخوام ببینمت زنگ زدم تورو خدا بردار... و پنجما....دوستت دارم نمیدونم ولی با دیدن جمله اخرش یجوری شدم که با تقه ای به میز به خودم اومدم... دلارام:کی بود؟ لیوان چایی رو ازش گرفتم و گفتم:کی،کی بود؟ دلارام:همون که محو پیامش شدی و نیشت باز شد! یکم هول شدم که سریع خودم رو جمع و جور کردم:محو چیه؟چرت و پرت نگو چاییت رو بخور تا سرد نشده دلارام:وای به حالت چیزی باشه و به من نگی!... پوزخندی زدم:فکر کن یه درصد تو بی خبر باشی! .... بعد از تموم شدن کلاس و خداحافظی از دلارام بالاخره وقت کردم جواب پیام های مکرر پوریا رو بدم و رفتم جایی که آدرس داده بود.... واقعا نمیخواستم برم چون با دیدنش حالم بدجور تغییر میکرد و این اصلا خوب نبود! به مقصد که رسیدم تابلو رو خوندم که نوشته بود "کافه لاته" در کافه رو باز کردم که صدای جیلینگ آویز های چسبیده به سقف فضای کافه رو گرفت. سمت راست کنار پنجره قدی نشسته بود که با دیدنم ار جاش بلند شد. سلامی دادم و نشستم روبروش. پوریا:ممنون که اومدی...چی میخوری بگیرم؟ در نهایت خستگی گفتم:اشتها ندارم تو حرفت رو بزن! با بی محلی بهم دست دراز کرد و به گارسون سفارش دوتا قهوه رو داد... یعنی دلم میخواست اونجا داد بزنم که بابا من قهوه نمیخورم!قهوه دوست ندارم اینقدر قهوه ندید به من... اما فقط لبخند زدم!.. منتظر بهش نگاه کردم که لب زد: +فکر کردم از آخر پیامم فهمیدی چی میخوام بهت بگم! ابرویی بالا انداختم:آخه نکه از این پیام ها با پایان رمانتیک برا همه مینویسی من زیاد جدی نگرفتم... به وضوح تعجب رو میشد از چشم هاش خوند که گفت: +کی گفته من به همه پیام میدم؟اصلا کی گفته من از این پیام ها میدم؟ نمیدونم چرا ولی این دل لعنتی همش حق رو میداد بهش!همش میگفت خب راست میگه دیگه،شاید سوء تفاهم شده و تو اشتباه برداشت کردی!... اما امان از مغزم که از پوریا یه غول هفت سر خائن ساخته بود... بی تفاوت گفتم:اینهمه من رو کشوند اینجا راجب نیم خط پیامت باهام حرف بزنی؟ پوریا:معجزه اون نیم خط رو ندیدی؟ _نه ندیدم... کلافه نگاهی به دروبر انداخت و چشم دوختم بهم.. پوریا:ببین ریحانه من میخوام صحبت کنم که بابام با پدرت حرف بزنه برای خواستگاری.. ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
°°••💍🦋🌸 بابابزرگم‌ میگه: من‌ قدیما گنج‌ یاب داشتم با همون‌ تونستم مامـان‌ بزرگتو پیدا کنم..!•🤍🌱🖇• ‌- اینجوری عاشق باشین!(: @YekAsheghaneAheste
~🕊 🌿💌 اگر امام زمان(عج) غیبت کرده است، این غیبت ماست نه غیبت او... این ما هستیم که چشمان خود را بسته ایم، این ما هستیم که آمادگی نداریم. ♥️🕊 @YekAsheghaneAheste
✧❤️✦♡࿐• پیر شدن در آغوش "تـــو" لذت بخش ترین فرسایش دنیاست :)💕🪴 @YekAsheghaneAheste
🌸🌸🌸🌸🌸 ‏گاهی حرمت نگه داشتن کسی که دوسش داری از هزار بار گفتن دوست دارم با ارزش‌تره🌸🌸 @YekAsheghaneAheste
✒ با خودت تکرار کن 🌸 امروز همه چیز به واسطه‌ی نظم الهی بموقع و به جا انجام می‌شود. همه چیز کامل است و من احساس خوبی دارم. "خدایا سپاسگزارم" @YekAsheghaneAheste
⚪️اعمال روز پنج شنبه 🔸استغفار در آخر روز 🔸دعای روز پنج شنبه 🔸زیارت امام حسن عسکری (ع) 🔸صلوات 🔸ذکر روز 100 مرتبه @YekAsheghaneAheste
♡︎━━─ روے در روے    و نڱہ در نڱہ🙃❤️    وچشم بہ چشم حرف ما با ٺو چہ محتاج زبان اسٺ امروز 𖧧💍🌸𖧧 @YekAsheghaneAheste
✨إِنَّا نَطْمَعُ أَنْ يَغْفِرَ لَنَا ✨رَبُّنَا خَطَايَانَا أَنْ كُنَّا ✨أَوَّلَ الْمُؤْمِنِينَ ﴿۵۱﴾ ✨ما اميدواريم كه پروردگارمان ✨گناهانمان را بر ما ببخشايد ✨چرا كه نخستين ✨ايمان‏ آورندگان بوديم (۵۱) 📚سوره مبارکه الشعراء ✒آیه ۵۱     @YekAsheghaneAheste ╚════🍀🌸🍃════╝
✾✾✾✾✾ ✾✾✾✾ ✾✾✾ ✾✾ ✾ در لحظه های تنهایی ام خیال تو را می بوسم در لابه لای سکوتم تو را فریاد می زنم و در همه ی نفس هایم هوای تو رانفس می کشم ... @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_9 سر میز نشستیم که دلارام گفت: +خدایی چایی چیه میخوری؟یه قهوه بگیرم بزنیم بر
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ از تعجب چشم هام داشت میوفتاد وسط میز و با تته پته کلمه خواستگاری رو هجی میکردم... نخواستم بفهمه تو دلم چه غوغایی به پاست و با پوزخندی گفتم: خواستگاری؟اصلا میفهمی چی میگی؟چند وقته من رو دیدی؟کلا یه ماه هم نمیشه بعد سریع میگی میخوام بیام خواستگاری؟ پوریا:اولا که یک ماه نه و سه ماه!دوما من تو همون هفته اول که باهات حرف زدم فهمیدم برم کل دنیا رو هم بگردم نمیتونم یکی رو پیدا کنم که اینقدر باهاش تفاهم داشته باشم!بعدم دوست داشتن که زمان نداره،آدم میتونه تو هر برحه از زمان عاشق بشه و بره خواستگاری... با اینکه اصلا میل نداشتم اما جرعه ای از قهوه ای که گارسون چند دقیقه پیش اوورده بود رو سر کشیدم... چی میگه این واقعا؟جدا از من خوشش اومده؟ اینقدر جدی هست که میخواد با من زیر یه سقف باشه؟ پوریا:....البته ریحانه اگه بهم بگی دوستم نداری و علاقم یه طرفه هست خب اون رو نمیتونم کاریش بکنم... با این جمله اش رفتم توفکر...واقعا من عاشق پوریا بودم؟اینقدر عاشق که بخوام هر صبح با نجواهاش از خواب بیدار شم و با دستاش مست و فارغ از دنيا؟... بهش گفتم:از شراکت پرت با پدرم خبر داری؟ پوریا:خب که چی؟چه ربطی داره؟ _پدر من امسال سهامش افت داشته...میدونی بعد از ازدواجمون چی میشه؟ کمی فکر کرد و بعد چشم دوخت بهم:..اوممم....شاید یکم بهم کمک کنن! _همین دیگه!...ازدواج ما بیشتر شبیه بده و بستون میشه!انگار بابام دختر میده که پول بگیره.. پوریا پوفی کشید و رفت عقب و به صندلیش تکیه زد: +وای ریحانه تو به چیزایی فکر میکنی!بابا اونا کار میکنن ما زندگی.به ما چه که اونا سره کار چیکار میکنن!بعدم وقتی فامیل بشن طبیعیه اینجور مسائل...تو ذهنت رو درگیر نکن... دیگه حرفی نزدم و فقط فکر کردم، تا شب که رفتم خونه... طبق معمول خونه سوت و کور بود و کسی هنوز نیومده بود.رفتم تو اتاقم و لباس هام رو عوض کردم و رفتم اشپزخونه... و باز هم گاز خالی و یخچالی خالی از هرگونه مواد غذایی!انگار نه انگار ادمی زاد اینجا زندگی میکنه! دست کردم از تو یخچال سوسیس هارو با چند تا تخم مرغ برداشتم و خودم رو مشغول ناهار درست کردن،کردم... ... لقمه اول رو که خوردم گوشیم زنگ خورد که دیدم دلارامه! اتصال تماس رو زدم و گذاشتم رو بلندگو: دلارام:سلام،چطوری؟ _خوبم، چیکارم داری؟ دلارام:فرداشب میای دیگه؟ _وای دلارام خلم کردی!حالا یا میام یا نمیام چرا اینقدر پیله میکنی؟ دلارام:عزیزم برا من که مهم نیست میای یا نه...این پوریا دیوونم کرد از بس زنگ زد ببینه توهم فردا شب هستی یا نه!... یاد حرفاش که افتادم،با خودم گفتم ارزش امتحان کردن رو داره! لبخندی زدم و نوید امیدواری که میام رو به دلارام دادم که اونم با کلی شلوغ کاری قطع کرد... ... یه ساعت بعد امیر اومد خونه که بهش گفتم خستم و رفتم برای فردایی طولانی رخت خوابیدن پوشیدم... ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
❈❈❈❈❈❈❈ همیشه جایی در حوالی دلتنگی من جاری می شوی… جاری می شوی در ابریِ چشمانم… و می باری آنقدر … تا زلال شوم… تا آسمانی شود هوایِ دلم… آنقدر که با همه روحم حس کنم… داشتن تو … می ارزد… به تمام نداشته های دنیا… @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_10 از تعجب چشم هام داشت میوفتاد وسط میز و با تته پته کلمه خواستگاری رو هجی می
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ موهام رو دم اسبی بستم و آرایش نسبتا ملایمی کردم. لباس بادمجون رنگی که آستین هایی از حریر داشت رو پوشیدم که دلارام زنگ زد و رفتم پایین. امیر رو کاناپه نشسته بود که با دیدنم اول نگاهی بهم کرد و بعد با لبخندی که معلوم بود با کلی فشار رو لبش نشونده گفت: اوووو...پرنسس خانم!کجا تشریف می‌برید؟ لبخندی زدم و با اشاره ای به مهمونی چشمکی زد و گفت که برم پایین دلارام منتظرمه... جلوی من خیلی خوب خودش رو نگه می‌داشت و سعی می‌کرد دلم رو نشکونه اما از این مدل لباس پوشیدنم که اینطوری دستام و موهام معلوم بودن زیاد خوشش نمیومد!... با تمام شوخی ها و مسخره بازی های دلارام بالاخره بعد ۴۵ دقیقه رسیدیم و با اولین زنگ خانم میانسالی در رو باز کرد و مارو به سمت اتاقی هدایت کرد. وقتی داشتم مانتو روییم رو درمیوردم دلارام ریز خندید و چشمکی زد!... _چیه؟چته نیشت رو باز کردی؟ دلارام:خدایی نگاه کن ببین چی ساختم من! قهقه ام رفت بالا و گفتم:خوبه یه لباس با هم خریدیم! دلارام:همین لباس ببین ازت چی ساخته!دو دقیقه دیگه که پوریا دیدتت و دهنش باز موند اون موقع بهت میگم... با خنده از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم سالن. چند دقیقه ای نگذشته بود که پسر حدودا سی ساله ای سینی شربتی گرفت جلومون که من از ترس اینکه یه وقت چیزی توش باشه برنداشتم که دلارام اشاره کرد: +دیوونه اول مهمونی که چیزمیز به خورده مهمون نمی دن که! به ناچار لیوانی برداشتم و جرعه ای ازش خوردم... طولی نکشید که حضور کسی رو پشت سرم احساس کردم و با دیدن چهره پوریا جا خوردم.... پوریا: سلام بر زیبارویان! دلارام:سلام بر تو پسر شب های تاریک! خنده ای کرد و به طرف من برگشت:خوبی خانم؟ سری تکون دادم:از احوال پرسی های شما!.. ... سه ساعتی از اومدنمون میگذشت... پوریا تمام دوست هایی که وقتی تو فرانکفورت زندگی می‌کرد و اکثرا دختر بودن رو بهم معرفی کرد....و داشت با اونا حرف میزد! دلارام در حال حرف زدن با سعید یکی از بچه های دانشگاه بود و منم داشتم با لیوان خالی تو دستم بازی میکردم! هر از چند وقتی صدای دخترهای کنار پوریا که بلند میشد میخواستم همین لیوان رو تو سرشون بشکنم! همش حرف میزدن و بعدم هرهر میخندیدن! شیرینی جلوم رو گذاشتم گوشه لپم که بالاخره آقا پوریا از جمع دوستانشون فاصله گرفتن و اومدن کنار من...بی مقدمه گفت.. پوریا:ریحانه برات یه خبر خوب دارم و یه سوال خوبتر!کدوم رو اول بپرسم؟ با بی‌میلی گفتم که اول خبر رو بده... پوریا:با بابام حرف زدم قرار شد این هفته بیایم برا خواستگاری... انگار که چیزی پرید باشه تو گلوم شروع کردم به سرفه کردن و بدتر از همه نمیتونستم نفس بکشم!... پوریا که هول کرده بود لیوان آبی داد دستم که یه سر خودمش...یکم که آرومتر شدم نگاهی بهش انداختم _این هفته؟زود نیست یکم؟ پوریا:مثل اینکه هنوز نفهمیدی واقعا تو تصمیمم جدیم؟!در ضمن ادم برا رسیدن به کسی که عاشقشه امروز و فردا حالیش نیست! فاصله مون از یه کف دست داشت کمتر میشد که با صدایی از پوریا فاصله گرفتم... دختر بلوندی که روبرومون ایستاده بود با لبخند ظاهری و چندشش رو کرد به پوریا وگفت: پوریا جان میشه چند دقیقه بیای؟ در کمال تعجب جواب داد.. پوریا:الان عزیزم میام... چشمکی بهم زد و ازم فاصله گرفت.. حرصم گرفته بود از این دخترای مسخره و لوده!اَه...اَه کلافه تا اخر مهمونی گوشه ای نشستم و خودم رو با گوشی مشغول کردم... ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
مثل نفس کشیدن دوستت دارم همانقدر بی اختیار همانقدر تا پای جان ❤️ ♥️ @YekAsheghaneAheste
💚🤍💚🤍💚 تو فقط باش نبودن هیچکس به چشم نمیاد تو باهام مهربون باش نامهربونی هیچکس به چشم نمیاد تو کنارم باش دردامو از یاد میبرم تو بگو دوسم داری حتی اگه کل دنیا حسشون نسبت بهم تنفر باشه مهم نیست تو حواست به من باشه مهم نیست اگه کسی حواسش بهم نباشه . . . تو بمون کنارم و یه خنده از ته قلب رو مهمونِ لبام کن ببین تو بمون کنارم حتی اگه بد باشی هم مهم نیست فقط بزار با تو بودن رو برای همیشه لمس کنم . . . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @YekAsheghaneAheste
💝خدایا 🍀من بی تو دمی قرار نتوانم کرد 🍀احسان ترا شمار نتوانم کرد 🍀گر بر تن من زبان شود هر مویی 🍀یک شکر تو از هزار نتوانم کرد . . .   @YekAsheghaneAheste ╰════🌺🌹🌺═══╯
باور کن وقتی میگم همیشه بهت فکر میکنم یعنی : مهم نیست چقدر سرم شلوغ باشه مهم نیست مشغول چه کاری باشم مغزم همیشه داره بهت فکر میکنه خب آخه من دیووونه اتم 🙃❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌♥️ @YekAsheghaneAheste
♥️ با خودت تکرار کن 🌸 مهربان خدای من، راه را برای رزق و روزی فراوان من بگشا ! بگذار همه ی آن چیزی که حق الهی من است هم اکنون به دستم برسد. "خدایا سپاسگزارم" @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_11 موهام رو دم اسبی بستم و آرایش نسبتا ملایمی کردم. لباس بادمجون رنگی که آستی
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ امروز چهارشنبه بود.همون شبی که قرار بود پوریا و خانوادش بیان برای خواستگاری. مادرم برخلاف روزهای دیگه مرخصی گرفته بود،چند نفر رو برای نظافت اوورده بود و کارهارو با اشتیاق خاصی انجام می‌داد. منم که از سروصدای دستور دادن های مامان بلند شده بودم،با باز کردم چشم هام،امیر رو بالا سرم دیدم که با ترس تو جام نشستم. _چخبر شده سر صبحی اومدی اینجا؟ _اولا که صبح نیست و لنگ ظهره!.. _خب...دوما چیه؟ نشست کنار تختم... _واقعا باورم نمیشه به این یارو گفتی بیاد!... از حرفش هم خندم گرفت هم تعجب کردم _یارو؟...یارو کیه؟ _همین پسره که قراره امشب بیاد _اهان پوریا رو میگی؟...اینقدر بدت میاد ازش؟ کلافه پوفی کشید و گفت _یه چند بار که باباش رو تو شرکت بابا دیدم اصلا ازش خوشم نیومد!چشم هاش به جز پول چیز دیگه ای نمیبینه!...همه چیز کنار اما پول یه چیز دیگه است براش،بنظرت از یه همچین پدری چه پسری درمیاد؟ _خیالت راحت پوریا اصلا اینطوری نیست،بعد هم گناه پدر رو که پای پسر نمینویسن!الان مثلا تو شبیه بابایی؟ سرش رو تکون داد و بی محل روش رو کرد طرف دیگه ای گفت.. _به هر حال خوب نیست همین اول کاری بهشون جواب بدی... از طرز نگاهش و حرف زدنش فهمیدم داره ناز میکنه و دردش چیزه دیگه ایه! پریدم لپش رو ماچ کردم و خودم رو انداختم بغلش _ای قربون داداش حسودم بشم که طاقت دوری از خواهرش رو نداره... خودش رو ازم جدا کرد.. _اَه..اَه!...کی گفته؟از خدامه سریع تر یکی بیاد ببرتت تا بتونم یه نفس راحت بکشم... قیافم رو مظلوم کردم و آروم گفتم _اخه دلت میاد بی رحم؟ خندید و بغلم کرد و سرم رو بوسید _اخه بچه پررو تو هرجا بری باز خواهر تحفه خودمی....اما میگم حالا که میخوای بری با یه آدم درست و حسابی برو که برت نگردونه!... نیشگونی از پهلوش گرفتم که اخی گفت و شروع کرد به قلقلک دادنم که منم با بالشت از خودم دفاع کردم... با سروصدای ما،مامان از پایین اومد بالا و به ضرب در رو باز کرد... _یکم اروم تر باشید!چخبرتونه افتادید به جون هم؟ رو کرد به من _ساعت خواب ریحانه خانم!...مثل اینکه برا من میخواد خواستگار بیاد که جنابعالی راحت خوابیدی امیر از تخت اومد پایین و با شیطنت گفت _من هی میگم سنگین،رنگین برخورد کن پس فردا میخوای یه زندگی رو بچرخونی ولی کو گوش شنوا!... _شما نمیخواد خواهرت رو نصیحت کنی...پاشو برو پارکینگ ماشینت رو تحویل بگیر چشم های امیر برقی زد و با ذوق گفت _بابا خلافیش رو داد _بعله...حالا برو بگیر تا دیر نشده با هیجان رفت سمت مامان و لپش رو بوسید و با چشمکی که نثارم کرد از اتاق بیرون رفت. مامان هم که هنوز رد سرسنگین بودنش تو حرف هاش موج میزد گفت _تو هم برو لباست رو عوض کن بیا یه چیز بخور که ساعت ۵ گفتن میان! چشمی گفتم که در رو بست... تا همین چند وقت پیش اصلا حتی جواب سلامم رو نمی‌داد و باهام حرف نمیزد،اما وقتی فهمید آقای سوری منو برای پسرش خواستگاری کرده هم مامان و هم بابا یکم باهام بهتر شده بودن... برای شب خیلی استرس داشتم و دلهره بدی افتاده بود به جونم... خدا بخیر بگذرونه.. ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
.موقع خداحافظی به جای مراقب خودت باش و این جور حرفا بهش بگید : «حالا که جانِ ما شده ای احتیاط کن..» تا قند تو دلش آب شه (:🫀💌🔖• ‌ @YekAsheghaneAheste
روح من باش🥰 که من مرده چشمان توام😍 عاشقم باش😘 که من چشمه جوشان توام❤ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_12 امروز چهارشنبه بود.همون شبی که قرار بود پوریا و خانوادش بیان برای خواستگار
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ مانتو گل‌بهی کار شده ای که قدش تا بالای زانوم بود و با شلواری سرمه ای پوشیدم و شال کالباسیم رو کناری گذاشتم. موهای خیسم رو با سشوار خشک کردم و شل بافتمشون که تار هاش رو شونم پخش شده بود... آرایش ملایمی کردم که با صدای مامان فهمیدم مهمون ها رسیدن... سریع شالم رو انداختم رو سرم و موهای جلوم رو درست کردم... رفتم پایین کنار امیر که با شیطنت گفت _فکر کردم منصرف شدی و تصمیم گرفتی همین جا بمونی !... لبخندی حرصی بهش زدم و گوشه آستینش رو گرفتم _بچه پررو اینا الان بیان که منم باهاشون برنمیگردم!... _چه حیف!...کاش... اومد حرفش رو ادامه بده که سوگل(خدمتکارمون)در رو باز کرد و پوریا به همراه پدر و مادرش وارد خونه شدن... بعد از کلی احوال پرسی من رفتم تو آشپزخانه...گرچه مادرم میگفت نیاز نیست و سوگل چایی میاره ! اما خب بابام چون آدم سنتی بود گفت رسمه که عروس چایی بیاره و مامان دیگه چیزی نگفت... از دور داشتم پوریا رو میدیدم که با کت شلواری سرمه ای رو مبل تکی نشسته بود... چقدر این قیافش با وقتی تو دانشگاه میبینمش فرق داشت! الان خوشتیپ تر و آقا تر بنظر می‌رسید.. با همه اینا از طرز نگاه کردن امیر به جمع حاضر در پذیرایی، معلوم بود که اصلا خوشش نیومده که این استرس و نگرانی من رو زیاد میکرد!... ... بعد از خوش و بش هایی که خیلی طولانی شده بودن بالاخره مامان من رو صدا کرد و من با سینی چایی رفتم پذیرایی .... بعد از اینکه به همه تعارف کردم مثل همیشه رفتم کنار امیر نشستم. مادر پوریا اشاره ای کرد که بریم با هم حرف بزنیم که با سری که بابا تکون داد پوریا رو بردم اتاق خودم..... .. از اون وقتی که اومده بود محوه در و دیوار اتاق بود و لبخندی نشونده بود گوشه لبش. رو تخت نشسته بودم و همینطور حرکاتش رو نگاه میکردم... چقدر حالم خوب بود...از اینکه فهمیدم احساسات هرچند زود من... دوطرفه هست.. _چیه از وقتی اومدی نیشت بازه؟ به طرف من چرخید _بده قراره شوهر خندون گیرت بیاد؟ شوهر!....چه واژه عجیب و ناشناخته ای! یعنی قرار بود از این به بعد پوریا بشه همسرم؟همسفرم؟ آماده بود؟...آماده بودم؟ با لبخندی گفتم:اختیار دارید،اگه قول بده که همینطور بمونه که عالی میشه... رو صندلی چرخدارم نشست و با شیطنت گفت _ما مخلص شما هم هستیم دلبر خانم... بعد از چند دقیقه صحبت کردن با هم رفتیم بیرون. ذاتا چیز زیادی هم برای گفتن نداشتیم چون من اون رو کامل می‌شناختم!....البته شاید اینطور به نظر می‌رسید.... با جواب مثبتی که من دادم زیبا خانم(مادر پوریا)اومد طرفم و بغلم کرد... همه چیز اون شب همونی بود که تو تصورات یک دختر از شب خواستگاریش میتونست داشته باشه.... امیدوارم تا اخرش همینطور بمونه... ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
خدا افزون کند در هجر ِ تو ؛ صبر ِ کم ِ مارا . . (:💔!" @YekAsheghaneAheste
🌸نہ نیاز بہ وقت قبلے دارد 🌸نہ امروز و فردایت مےڪند! 🌸صبح باشد یا شب 🌸حالت خوش باشد یا ناخوش 🌸با لبخند همیشگے اش 🌸شنوندہ ی حرف هایت است! 💝“خدا” را مےگویم.💝   @YekAsheghaneAheste ╰════🌺🌹🌺═══╯
🖍 با خودت تکرار کن 🌸 خداوند را شکر میکنم که بهترین انتخاب ها را می کنم و قدم در هر کاری که می گذارم همه مسیرها برایم باز می شوند. "خدایا سپاسگزارم" @YekAsheghaneAheste
از این به بعد و بعد از این دنیا علی دارد دنیا علی دارد نه ، دنیاها علی دارد هم آسمان اول خاکی نشین ما هم آسمان هفتم بالا علی دارد رو کرد پیغمبر به سمت مردم و فرمود ای اهل عالم مصطفی حالا علی دارد عشاق محتاجند اینکه مال هم باشند آقام زهرا دارد و زهرا علی دارد آتش نمیگیرد گلستان وجودش را هر آن کسی که یا علی و یا علی دارد غیر از دلم من هیچ چیزی را نمی‌خواهم گر چه ندارد هیچ چیز اما علی دارد سوگند بر نام علی که شیعه در محشر هرگز گرفتاری ندارد تا علی دارد @YekAsheghaneAheste
❣مصادف با ولادت امیرالمؤمنین علیه السلام ⚪️اعمال روز شنبه 🔹دعای روز شنبه 🔹زیارت پیامبر(ص) 🔹ذکر یارب العالمین 100 مرتبه @YekAsheghaneAheste
در ببندید و بگویید که من جز از او همه کَس بگسستم کَس اگر گفت چرا؟ باکم نیست فاش گویید که عاشق هستم..! @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا