#حضرت_علیاکبر
این چهره ی اکبر است ماشاالله
این شبه پیمبر است ماشاالله
این زاده ی حیدر است ماشاالله
لاحول ولا قوه الا بالله
#میلاد_حضرت_علی_اکبر
~[❤•°•❤]~
#همسفرانه
جانِ تو و جانِ من گویی که یکی بوده است
سوگند بدین یک جان کز غیر تو بیزارم
#سخنعشق #دلبر_جانا #حجاب #ماه_شعبان #امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_70 _نماز....نماز...خواهرا نمازه....! از ته راهرو صدای این ادم میومد! از بس
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_71
زهرا چادرش رو از کنار تخت برداشت و گفت
_اره رسیدیم ، ولی در ها رو باز نکردن هنوز...
سری تکون دادم و خواستم از تخت پایین بیام که زهرا گفت
_چمدون هارو از اون بالا بده من...
چمدون خودم و زهرا رو پایین فرستادم و گفتم
_اون خانم ها پس چی؟
_اونا چمدون نداشتن! با کیف دستیشون رفتن بیرون...
شونه ای بالا انداختم و بعد مرتب کردن شال رو سرم،همراه با زهرا رفتیم تو راهرو باریک قطار...
_اووو چقدر شلوغه..!
_شلوغ نیست بابا! الان میرن یکی یکی...
بعد حدودا پنج دقیقه بالاخره به در خروج رسیدیم و از قطار پیاده شدیم...
زهرا جلوتر از من داشت حرکت که چادرش رو آروم کشیدم و گفتم
_یه لحظه وایسا...
_چیه؟چی شده؟
_همینجا صبر کن الان میام..
باشهای گفت که سریع رفتم کنار مأمور قطار..
داشت بقیه رو به سمت بیرون هدایت میکرد که جلوتر قدم برداشتم و گفتم
_ببخشید...
_بله،بفرمایید.
_یه چند لحظه میمیاید پایین؟
ابرویی بالا انداخت و بعد از طی کردن دوتا پله آهنی کوچیک قطار،روبروم ایستاد.
_بفرمایید..
_چیزه...انگار شما یا یکی از ماموران قطار،نزدیک صبح که اعلام میکنن نزدیک اذان هستش اومده بودن سمت کوپه ما...بعدش...
آب گلوم رو قورت دادم و گفتم
_من شرمندهام...بی احترامی کردم،خواستم عذرخواهی کرده باشم
_خواهش میکنم...از کدوم کاروان هستید؟!
با تعجب و پرسشی نگاه کردم...
واقعا اسم کاروان چی بود؟ چرا من هیچی نمیدونستم؟
سرم رو به طرف زهرا که کمی اونطرف تر بود چرخوندم و با صدای نسبتا بلندی صداش زدم
_اسم کاروان چیه؟
هاجو واج نگاهم کرد و بعده کشیدن نفس عمیقی،لب زد
_بنت الزهرا...
سرتکون دادم و برگشتم سمت مامور و خواستم چیزی بگم که پرید وسط حرفم
_اهان،فهمیدم از کجا اومدید....جسارتا نزدیک صبح از کاروان خودتون بودن که اومدن...
_یعنی چی؟
_از اعضای کاروان خودتون برای صدا زدن اومدن....با اجازتون من برم کار دارم...
با تعجب نگاهش کردم که با قدم هایی تند فاصله گرفت...
ای خدا بگم چیکارم کنه که تا این حد بدبختم...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_71 زهرا چادرش رو از کنار تخت برداشت و گفت _اره رسیدیم ، ولی در ها رو باز نک
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_72
سر جام خشک شده بودم و داشتم فکر میکردم. به اینکه عجب شانسی دارم من! هنوز نیومده اینطوری آبروریزی کردم.
حالا باید به همه میفهموندم که من نماز نمیخونم؟ اوفففف...
_چرا نمیای بریم؟ همه رفتن!
به سمت زهرا برگشتم که مچ دستم رو گرفت و همراه چمدون ها کشید.
_الان میخوریم زمین دختر!...وایسا...
سرعتش رو یکم کم کرد،اما همچنان داشتیم سریع راه میرفتیم.
بعد از چند دقیقه رسیدن به جمعیت و منتظر موندن،سوار اتوبوس های زرد رنگی شدیم.
تقریبا کمی جلو نشستیم و زهرا رفت سمت پنجره،منم بعد جاگیر شدنم اروم کنارش نشستم و طولی نکشید تا دوباره هجمهای از افکارات مختلف به ذهنم حمله کردن...
زهرا اروم سرش رو به شیشه تکیه داده بود.
ناراحت بود؟از چی؟ از من؟ چرا چیزی نمیگفت؟
_چیزی شده؟
_مثلا؟...
_نمیدونم!حرف نمیزنی و آرومی...
کامل به سمتم برگشتن و تو چشم هام خیره شد
_میتونم یه چیزی بهت بگم؟
_اره حتما.
_چرا چند دقیقه پیش اونطوری بین اون همه ادم بلند داد زدی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم
_داد زدم؟...اهان همینکه میخواستم بپرسم برا کدوم کاروان هستیم؟
_اوهوم..
_خب اون ماموره پرسید،منم نمیدونستم و خواستم از تو بپرسم...اشکالش کجاست؟
_اشکالش اینه که شما بین اون همه ادم که بیشترشون نامحرم بودن،بلند اسم من رو صدا زدی! تازه درخواستت رو هم با صدایی گفتی که خب تقریبا داشت جلب توجه میکرد...
چرا من هیچی از حرف های این دختر نمیفهمیدم!
_متوجه نمیشم! یعنی من اگر کاری دارم باهات نباید صدات کنم؟
_من همچین چیزی گفتم؟ من میگم خوب نیست دختر خانم بین اون همه ادم صداش رو ببره بالا...
لب گزیدم و گفتم
_شرمنده...برحسب عادت بود..
_اینو نگفتم که شرمنده باشی...یه سری چیزا هست که خب طبیعیه ادم ها ندونن،ولی الان که تو میدونی باید مراعات کنی..
_الان میگی من جلو یه آدم دیگه نباید حرف بزنم؟اسمت رو هم صدا نزنم؟
تک خندهای زد و گفت
_نه...حرف زدن با داد زدن فرق داره! من از تو یه سوال دارم؟!...چرا باید مرد های غریبه اسم توعه دختر خانم رو بدونن؟چرا باید صدای ظریف تو رو بشنون؟اونم با اون وضعیت؟
_خب ادم صبح تا شب بیرونه...طبیعیه که با کلی آدم های مختلف در ارتباط باشه...
_اون که بعله،ولی طنین صدای زن باید فقط برای محارم باشه..نمیگم حرف نزن،میگم موقع حرف زدن مراعات کن..
حرف هاش عجیب بودن برام...
سکوتم رو که دید ادامه داد
_تا به حال،برادرت جلو بقیه اسمت رو بلند صدا زده؟
کمی تو خودم رفتم و شروع کردم به فکر کردن...
تا جایی که یادم بود،هروقت جلو کسی بودیم امیر یا من رو به فامیلی صدا میزد و یا میگفت خواهری...اما...تا به حال من رو به اسم صدا نزده بود...
چه جالب..
_اینطور که ازت پیداس،برادرت همچین کاری نکرده...
_نه،نکرده..
_میبینی؟اونم مراعات این داستان رو میکرده..
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
یهجایهچیخوندمنوشتهبود ..
- مثلاآخرش #شھید شیمشانسَکی !!
#شھادتشانسکینیسمشتی🚶🏻♀
شھادتتلاشمیخاد ..
شھادتعشقمیخاد ..
شھادتکنترلِنفسمیخاد ..
شھادتسختیودردورنجمیخاد ..
#شھادتلیاقتمیخاد..!
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
#شهیدانه 🌸
تولدت مبارک آقا دانیال.😔✋🏼
#شهید_دانیال_رضازاده
#امام_زمان #ماه_شعبان #روز_جوان
@YekAsheghaneAheste
اصلادلتنگطُبودنشیرینھ . . . :)"
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین
#ماه_شعبان #دلتنگی
@YekAsheghaneAheste
اعمالقبلازخواب☝️🏻🌸
شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
التماسدعا✋🏻
#شب_بخیر
#ماه_شعبان #میلاد_حضرت_علی_اکبر
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
#نیایش_صبحگاهی ❤️❤️
#آیه_گراف
خدایـا❤️
مرا قلبی متواضع عطا کن
که در سرما و گرما
در لذت و درد
در تندرستی وبیماری
و دربهارو پاییز
شاد باقی بمانم
و مرا یاری کن
تا همه چیز را به
آغوش پر مهرتو بسپارم✨❤️
آمیـــن یا رَبَّ
#اللھمعجللولیڪالفرج
@YekAsheghaneAheste
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا رُکْنَ الْإِیمَانِ...
🌱چه سست خانه ای است ایمان بدون یاد امام حیّ و حاضر!
سلام بر تو و بر بلندای حضور تو که جز بر آن عمارت، ایمان استوار نمی ایستد.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
#شهید_علي_الهادي_حسين♥️
@YekAsheghaneAheste
🖇با خودت تکرار کن
🌸خدایا! تو را شکرگزارم
به خاطر شب هایی که تبدیل به صبح شدند
دوستانی که مبدل به خویشاوند شدند
رویاهایی که به حقیقت پیوستند
و دوست داشتن هایی که منتهی به عشق شدند.
"خدایا سپاسگزارم"
#معجزه_شکرگزاری
@YekAsheghaneAheste 🌸🍃
مطالعه این صفحه زیاد وقتت رو نمیگیره...
اما عوضش به حرف رهبرت احترام گذاشتی رفیق🖐🏼🌱
#ماه_شعبان
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
گفتمڪاشمیشدمنمهمراهتبیام
جبهہ،لبخندیزدوگفت؛هیچمیدونی
سیاهیِچادرتوازسرخیِخونِمنڪوبنده
تره؟!..
حجابتورعایتڪنی؛مبارزتوانجام
دادی:))♥️..
#همسرشهیدمحمدرضانظافت
#امام_زمان #حجاب
@YekAsheghaneAheste
#همسفر
طبيبانم چهمیدانند دردم دردِ تنهاییست...
تو نبضم را بگیری بیگمان آرام میگیرم😍
#همسرانه #زندگی #سخنعشق #دلبر_جانا #حجاب #امام_زمان #ماه_شعبان
@YekAsheghaneAheste
ما فقط یکبار فرصت زندگی کردن داریم پس جای هیچ اشتباهی وجود نداره. حیف که خیلیامون #آرامش رو به #آزادی ترجیح میدیم و تصمیم میگیریم با شرایط خو بگیریم.
🌱{ @YekAsheghaneAheste }🌱
«زن»، «زندگی» اش را داد..
تا ما «آزادی» داشته باشیم:)
#شهدا..
پ.ن:اوج و کمال معنا رو ببین و با توحش اینها مقایسه کن
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_72 سر جام خشک شده بودم و داشتم فکر میکردم. به اینکه عجب شانسی دارم من! هنوز
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_73
دیدی بعضی چیزا و بعضی حرکات چقدر برای آدم جالبه؟ مثلا من هیچ وقت به این فکر نکردم که چرا بلند بلند حرف میزنم!
یا مثلا وقتی بین خودمون نشستیم هیچ وقت برام مهم نبوده،اونی که صدام میزنه،محرم منه یا نامحرم...
اینکه یک نفر تمام این اصول رو رعایت میکرد برام جالب بود...
درست مثل عمه معصومه من!
نمیدونم چقدر از فکر کردن های من میگذشت که با صدایی آشنا به خودم اومدم...
_کجایی ریحانه؟ رسیدیما!...
گیج نگاهش کردم که لبخند آرومی زد و با دست اشاره کرد...
_میگم رسیدیم...نمیخوای پیاده شی؟
سری تکون دادم و از رو صندلی بلند شدم.
زهرا هم بعده من از جا بلند شد و دوتایی از اتوبوس پیاده شدیم.
همزمان با خروج ما چشمم به امیر و دوتا پسری که کنارش بود افتاد...
با دیدن اتفاقی که افتاد عصبی چشم دوختم به امیر...
****
"امیر"
از سره صبح محمد رفته بود تو لاک خودشو حرفی نمیزد..
جواد هم همش سرش تو گوشی بود و کلافهام کرده بود..
به ناچار هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و همراه با مداح زمزمه کردم:
" آه از دوری آه از دوری هر شب هستم حرم تو
ولی میبینم که دوباره خوابم انگار وای از تکرار
من میترسم بمیرم نبینم حرم تو رو
از این غم میمیرم بی تو ارباب
خواب میدیدم که کنار ضریح تو اشکای نم نم بارون میشه
من تو رویا میدیدم که دلم توی صحن تو آقا مهمون میشه... "
با ضربه محمد به خودم اومدم و دیدم سعی میکنه چیزی رو بگه...
هندزفری رو از گوشم بیرون اووردم و سوالی نگاهش کردم
_چیشده؟
_رسیدیم مسلمون...
_عهه...چه سریع؟!
_دیگه شرمنده!باید به راننده میگفتم اروم تر بره...
_مسخرهای چقدر محمد...
_پیاده میشی یا مسخره تر از این بشم؟
نفس عمیقی کشیدم و از جا بلند شدم و نگاهی به جواد که صندلی کناریمون بود انداختم
_این که هنوز خوابیده...
_یعنی هر کاری کنی باز این جواد کمبود خواب داره!....امیر بی زحمت بیدارش کن..
اروم دستی به شونه جواد زدم و چند بار لرزش خفیفی دادم که با همون خواب آلودگی گفت
_جون من بزار یکم دیگه بخوابم..
با خنده گفتم
_جون تو راه نداره!...پاشو رسیدیم...پاشو..
زیر لب غرغری میکرد که خندهام گرفته بود...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_73 دیدی بعضی چیزا و بعضی حرکات چقدر برای آدم جالبه؟ مثلا من هیچ وقت به این
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_74
دستش گرفتم و به سمت خودم کشوندم،که با یه حرکت از جا بلند شد..
_محمد کو؟
_رفته پایین...بیا بریم..
چیزی نگفت و پشت سره من از اتوبوس پیاده شد..
تقریبا همه بچه ها پیاده شده بودن و محمد هم انگار حرفش با آقای رسولی تموم شد که اومد سمت ما...
_امیر...آقای رسولی میگه باید بریم وسایل رو از یه پایگاه دیگه بیاریم..
جواد که کنارم داشت به خودش میومد گفت
_یعنی اینجا هیچی نداره؟
محمد سری به طرفین تکون داد...
به دورو برم نگاه کردم. قرار بود همگی بیایم قرارگاهی که برامون حاضر کرده بودن.
اول هاش فکر میکردم که هتلی جایی میریم که خب محمد بهم گفت خوده بسیج یه پایگاه اقامتی داره...
اینجا یکم شبیه شهرک های نظامی بود و هیجان موندن تو اینجا رو برام بیشتر میکرد...
_امیر چیکار میکنی با من میای یا نه؟
_اره بابا...فقط وسایل هارو بزاریم..
_منم میام
_تو بیا برو یه آب به دست و صورتت بزن،بعد بیا بریم...
رو کردم سمت محمد و گفتم
_خب من و جواد میریم وسیله هارو بزاریم،تو باش اینجا برمیگردیم
با جواد از جوب خیابون رد شدیم و قدم اول رو برنداشته محمد گفت
_امیر....این و هم بگیر دست من نمونه شر بشه...
نگاهی به پاوربانک تو دستش انداختم و گفتم
_حالا پیشت باشه برگشتم میگیرم ازت...
_نه قربونت...مگه نگفتی صاحبش حال خوشی نداره و فلان؟بیا پیش خودت باشه بعدا نیای یقه من رو بگیری...
با خنده دست دراز کردم و خواستم ازش بگیرم که نفهمیدم چجوری دستم به دست محمد نرسید و پاور از دستش لیز خورد و افتاد تو جوب...!
_عهههه بگیرش محمد..!
_وای!
جواد که کنارم وایساده بود اومد و هر سه تامون شاهد هم مسیر شدن جسم مشکی مکعبی با جریان آب بودیم تا اینکه به چیزی گیر کرد...
سریع رفتم و از آب کشیدمش بیرون..
_خراب شده؟
_نمیدونم....بزار ببینم روشن میشه یا نه!
تو دلم خدا خدا میکردم بلایی سرش نیومده باشه،وگرنه ریحانه تا خوده تهران بیچارهام میکرد...
وای ریحانه...
چشم هام تو چشم های عصبیش قفل شد و با دست تهدید وار چیزی رو گفت و رفت...
_امیر اینکه روشن نمیشه!
پاور رو از دست محمد گرفتم و با تشر گفتم
_خب اخه ادمِ حسابی نمیشد دستت بمونه؟من الان جواب این دختر رو چی بدم؟...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste