eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
هرموقع‌به‌بهشت‌زهرا‌میرفت؛ آبےبرمیداشت‌وقبورشهدارومیشسٺ‌! میگفٺ‌:باشهداقرارگذاشتم‌که‌من غبارروازروی‌قبرهای‌آنها‌بشورم‌و‌آنھـٰا هم‌غبارگناه‌رو‌از‌روی‌دلِ‌مـن‌بشورند...! ‹ 🕊🌱⇢ ‹ ☘🤍⇢ @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_6 چند روزی از شلوغی و اغتشاشات می‌گذشت و هرروز آمار خسارت ها بیشتر می‌شد. م
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ مثل هرسال که ماه ربیع الاول مادرجون نذر شله زردش به راه بود امسال هم دعوت بودیم. با یه تفاوت اونم اینکه پارسال در کاوش مرد غریبی بودم که حالا شده همسرم! لحظه هایی از گذشته برام مرور میشد... وقتی روی لباسش چایی افتاد..! وقتی دستم سوخت...! وقتی رفته بودیم مشهد و روی یکی از پارچه هاش ماست ریختم...! همه این خاطرات باعث می‌شد لبخندی بزنم و از حال الانم ممنون و شکرگزار خدا باشم. منطقه سیرجان توی هفته های اخیر خیلی آسیب دیده بود و خیلی از بسیجی ها و پای کارها میرفتن برای کمک... محمد هم چند روز پیش با خودش وسیله برده بود برای اونطرف. از برنامه امشب خبر داشت و گفته بود که خودش رو میرسونه. سمت کمد رفتم و مانتو بنفشی برداشتم. دنبال یه شلوار مناسبش میگشتم که لباسی گوله شده ته کمد افتاده بود! برش داشتم که دیدم خاکی و پاره پاره‌اس! متعجب از اینکه چرا محمد اینو بیرون ننداخته پرتش کردم گوشه‌ای که خودم بعدا بر دارمش. روسری نیلی رو عربی بستمش، چادر مشکیم و روی سرم انداختم. توی دلم تحولات زیادی رخ داده بود! هنوز کلی چیز باید یاد میگرفتم و خیلی موضوعات بودش که من بی اطلاع بودم... اما بابت همین تحول ظاهری خیلی خوشحال و بین نمازام ممنون حضرت زهرا میشدم. بعده حاضر شدنم گوشی رو برداشتم و شماره محمد رو گرفتم ولی پاسخگو نبود! نفسم رو بیرون فرستادم و نشستم روی کاناپه. براش پیام نوشتم و هرچی منتظر شدم جواب بده ولی خبری نشد...! لیوان آبی از یخچال برداشتم، هنوز جرعه‌ای ازش نخورده بودم که تلفن زنگ خورد با فکر اینکه محمد باشه بدو رفتم گوشی و برداشتم و اتصال تماس رو زدم _ الو سلام ریحانه _امیر تویی؟ _ آره! منتظر کی بودی مگه؟ _ اولا علیک سلام دوما فکر کردم محمد! _ محمد تماس گرفت گفت نمیرسه بیاد تهران،احتمالا شب بیاد _ چرا جواب تماس های منو نمیده؟ _ جایی که هستش آنتن دهیش ضعیفه. ببین اگه حاضری پنج دقیقه دیگه جلو درتونم باشه‌ای بهش گفتم و رفتم بیرون خونه ایستادم تا بیاد. یکم دلخور شده بودم از نیومدنش ولی خب چی میتونستم بگم؟! با اومدن امیر رشته افکار از دستم در رفت _ خوبی؟ _ خوب بودن که خوبم ولی معلوم هست کجایی رفته محمد؟ _ میدونی که رفته برای بازسازی و وسیله برده _ یه زنگ نباید به من بزنه؟ _ دیگه شوهره خودته من گردن نمیگیرمش حرفی نزدم و به بیرون خیره شدم... وای به حالت برنگردی محمد ..! ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_7 مثل هرسال که ماه ربیع الاول مادرجون نذر شله زردش به راه بود امسال هم دعوت
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ داخل حیاط مادرجون که شدم شلنگ رو انداخت توی باغچه و اومد سمتم _ سلام قشنگ من،خوش اومدی _ سلام مادرجونم خوبی؟ _ خوبم دورت بگردم _ خدا نکنه عزیزکم با دست اشاره کرد که بریم داخل. قابلمه روی اجاق بود و عمه مهدیه بالا سرش وایساده بود _ سلام خوشگل خانم _ سلام عمه خانم، چطورید؟ _ به خوبی شما _ میبینم تنهات گذاشتن یه نفری وایسادی پای دیگ _ نه بابا معصومه رفته زعفرون بیاره سری تکون دادم که با صدای قدم هایی چرخیدم _ ببین پرنسس قصه های ترسناک اومده! _ دست شما درد نکنه حالا شدیم پری فیلم ترسناکا؟؟ از خنده عمه معصومه منم همراهش زدم زیره خنده _ جادوگر خودمی پدرسوخته لبخندی زدم _ خوبی تو؟ محمد چطوره؟ _ والا اکه شماها دیدینش سلام منو برسونید _ نمیاد اینجا؟ _ با امیر حرف زده گفته شب میرسه _ خیر باشه... برو داخل چادرت رو میخوای عوض کن _ باشه به سمت یکی از اتاقا رفتم و چادری که همراهم اوورده بودم رو سرم کردم. از طرف آشپزخونه اینقدر سرو صدا میومد که کنجکاو رفتم ببینم چخبره مجتبی رفته بود بالای سینک ظرفشویی و داشت کف بازی می‌کرد! بقیه هم سعی میکردن بیارنش پایین... با دیدن من لبخندی زدن و سلام کردن.. مجتبی بامزه گفت _ سلام خاله ریحانه _ بچه پررو من خالتم؟؟ _ ریحانه کوچولو بگم؟ قدم برداشتم که برم طرفش ولی سریع دستای کفیش رو اوورد جلو _ بیای جلو ميندازمت توی حباب دستمااا _ میبینم زرنگ شدی آقا مجتبی _ زرنگ بودم ریحانه کوچولو از پشت سرم زمزمه آشنایی اومد _ به خواهر کی میگی کوچولو؟؟ _ به ریحانه کوچولو میگم کوچولو! امیر بدون اینکه تعلل کنه رو هوا بغلش کرد و فرصت نداد اذیت کنه دستاش و بزور شستیم و نغمه اومد سمت امیر تا مجتبی رو بگیره تا چشم چرخوندم دیدم مامان در اتاقی رو باز کرده و خیره به صحنه روبروش شده... مطمئن بودم که الان توی ذهنش کلی داستان میچینه و باز حرف درمیاره! سلام بهش کردم که با چشم غره‌ای به سمت حياط رفت! کی میخواد دلش رو باهام صاف کنه؟؟ اصن مگه چه کاره اشتباهی کردم؟؟ کلافه رفتم کمک زن عمو مهناز _ نبینم بی حالی ریحانه خانم _ خوبم چیزیم نیست _ اخ که از چشات میباره دلت برای شوهرت تنگ شده _ عادت کردم به نبودنش زن عمو _ آره میدونم سخته ولی واقعا جای افتخار داره _ هر هفته، سه چهار روز ول میکنه میره _ برای خوشی که نمیره عزیزم! الان سره همین شلوغی های چند هفته پیش، میدونی چقدر خسارت وارد شده بود؟ تازه توی شهرستان ها که بیشتره _ نمیدونم چی بگم واقعا لبخند مهربونی بهم زد و ادامه ظرف ها رو کمکش شستم. دلم میخواست توی همزدن شله زرد محمد هم می‌بود ولی به قول عمه معصومه جای اینکه از نبودنش غصه بخورم به جاش هم بزنم و براش دعا کنم خدایا خودت میدونی که مِهرش بدجوری به دلم نشسته و شده همه وجودم.. مراقب همه من باش... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
معبودم! از تو می‌خواهم مرا به شادی والاترین مراتب خشنودی‌ات نائل گردانی.. و نعمت‌های نیکویت را بر من تداوم بخشی.. 🥰 إِلٰهِى! أَسْأَلُكَ أَنْ تُنِيلَنِى مِنْ رَوْحِ رِضْوانِكَ وَ تُدِيمَ عَلَىَّ نِعَمَ امْتِنانِكَ [مناجات مفتقرین] 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸
آقـا.. امام‌زمانم یڪ‌چیزی‌بگم ؟! .. میدونستۍ‌عشق‌بہ‌توعہ‌کہ باعث‌میشہ‌تواین‌دنیاو آدَماش‌دووم‌بیارم ، میدونستۍ‌دل‌خوشۍدنیاے‌منۍ؟! 🕊¦↫ 💚¦↫ @YekAsheghaneAheste
احتیاط کن! توذهنت باشد که یکی دارد مرا می بیند، یک آقایی دارد مرا می بیند، دست از پا خطا نکنم مهدی فاطمه(سلام الله علیها) خجالت بکشد وقتی می رود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد..😔💔 - @YekAsheghaneAheste
8.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مجری شبکه بهایی من‌وتو: شهدای هیچ احترامی نزد مردم ندارند و مردم آن‌ها را بخشی از خودشان نمی‌دانند! تودهنی محکم مردم به اظهارات مغرضانه مجری شبکه بهایی من‌و‌تو!😏 @YekAsheghaneAheste
می‌گفت دست فروشِ عربی، با هیکلِ درشتی هم که داشت، وسطِ مسجد خوابیده بود. ما هم دور تا دورش نشسته بودیم منتظرِ شروعِ درس. هرچی صبر کردیم بیدار شه اما نشد! تا آیت الله بهجت اومدن، یکی از طلبه ها خیز برداشت که بره بیدارش کنه. آقا آروم گفت؛ نه کاریش نداشته باشین! بعد گفت اَلَسنا نآئِمین؟! مگه ما خواب نیستیم؟! کاش یکی هم بیاد ما رو بیدار کنه :) @YekAsheghaneAheste
صد‌رکعت‌نمـا‌زبخون‌. صدتا‌ڪار‌خوب‌انجام‌بده. ولی‌کسی‌نتونہ‌باهــات‌حرف‌بزنه، اخلاق‌نداشتہ‌باشی‌ بہ‌هیچ‌دردی‌نمیخوره! مومن‌بــاید‌شاد‌باشہ؛ اخلاق‌ِ‌خوب‌داشته‌باشہ.. 🍂🥀 👌🏼 @YekAsheghaneAheste