#مولاعلیعلیهالسلام:
[ وقتی از سختی کاری ترسیدی
تصمیم جدی برای انجام آن کار بگیر،
برای تو آسان میشود!✨ ]
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_42 یه نگاه به ساعت کردم و یه نگاه به سفره شامی که حاضر کرده بودم خیلی وقت
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂
#part_43
_ ببخشید نماز صبح هم بخاطره من خواب موندی
_ فدای سرت، یه ساعت بعد پاشدم خوندم
_ اومدم سمت اتاق که بیدارت کنم گوشیم زنگ خورد و خبر شهادت که رسید نتونستم یه جا بند شم
_ صبح اینجوری شد؟
_ اون ساعتی که من خوابیدم حاجی هم خوابید، با این تفاوت که صدای خوابیدنش همه عالم رو بیدار کرد
منتظر شدم تا لباسش رو عوض کرد و با همون حالت پریشون اومد روبروم
_ غذا میخوری یا میخوابی؟
_ چی داریم شام؟
_ یکم زرشک پلو درست کرده بودم
چند قدم سمتم برداشت و دستم رو گرفت، کردنش و کج کرد و گفت
_ میشه یکم از اون غذاهای خوشمزهات برام بکشی؟
از حالت حرف زدنش خندهام گرفت و با همون حالتم گفتم
_ چشم شما بشین من میارم برات
خسته بود و حتی حوصله اینکه باهام سر به سر بزاره رو نداشت
بعده اینکه سره سفره نشست و غذا خورد رفت برای اینکه بخوابه
_ فردا نمون تو خونه
_ میرم پیش زهرا از اونور هم میرم پایگاه
_ پس صبح من میبرمت
_ نمیخواد خودم میرم
_ با این اوضاع و احوالت؟
_ من که خوبم یکی باید مراقب تو باشه
_ تو هستی دیگه.. مراقب منی
_ لوس نشو محمد خودم میرم
_ من دلم میخواد فردا مادر بچم رو برسونم چیکار داری دیگه
اومدم اعتراض کنم که سریع گفت
_ شب بخیر چراغ رو هم خاموش کن
اداش رو دراووردم و قبل اینکه بفمه برق رو خاموش کردم
اونقدر خسته بود که هنور پنج دقیقه نگذشت و خوابش برد
همش صداش توی گوشم میپیچید
" دوباره یتیم شدم ریحانه... "
دلم براش میسوخت وقتی اینطوری حرف میزد.
چشم رو هم گذاشتم و توی برای اون آقایی که یکم مجهول بود توی ذهنم فاتحهای خوندم...
....
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_43 _ ببخشید نماز صبح هم بخاطره من خواب موندی _ فدای سرت، یه ساعت بعد پاشدم
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂
#part_44
مانتو مشکی رو تنم کردم که با حولهای روی شونهاش از سرویس اومد بیرون
_ ریحانه لباسای من کجان؟
_ اگر منظورت این لباس مشکیه هست که برات اتو زدم به در کمد اویزونه
_ چرا مشکی پوشیدی باز؟
_ خب مگه مراسم نیست امروز؟
_ لازم نیست بیای که... بعدم تو وقت دکتر داشتی
_ وقت دکترم فرداس در ضمن منم میخوام بیام
_ ریحانه چهل روزه مشکی پوشیدی خب برا بچه خوب نیست
_ اگه اینجوریه برای بابای بچه هم خوب نیست!
_ لجبازی میکنی؟
_ به قول خودت چهل روزه پوشیدم اذیتم نکن بزار امروز هم بیام
_ آخه عزیزه دلم تا شب طول میکشه خسته میشی
_ مگه این همه مدت خسته شدم؟
دکمه های پیراهنش رو بست و به طرفم اومد
_ چرا اینجوری میکنی ریحانه؟
_ گفتی مثل پدر بود برام، منم به احترامش مشکی پوشیدم اشکالی داره؟
نگاهی بهم انداخت ولی حرفی نزد.
شونه رو از کنار تخت برداشتم و رفتم جلوش وایسادم
_ سرت و خم کن...
به حرفم گوش داد و موهاش رو شونه کردم براش
عطر تلخی که روزه تولدش براش خریده بودم و زدم
دستی به ریشش کشید و نگاهی بهم انداخت
_ شنیدم اون روز داخل بیمارستان چی میگفتن و تو چی جوابشون رو دادی
از حرفش جا خوردم و سعی کردم خودمو بزنم به اون راه
_ کدوم روز؟چیزی یادم نمیاد من...!
_ همون روزی که اومدم دنبالت بیمارستان و بقیه داشتن راجبه حاجی حرفای یاوه میزدن
_ ول کن محمد بیا بریم دیرمون میشه
_ خواستم بابتش ازت تشکر کنم
_تشکر لازم نیست من به چیزی که اعتقاد داشتم پایبند بودم
_ هیچ کدوم از این مردم نمیدونن حاجی کی بود! همه وقتی از بینمون رفت تازه از اینور و اونور چهار خط راجبش شنیدن
_ مثل من...
_ مثل تو.. اما با یه فرق! تو بعده شنیده ها بهش پشت نکردی که هیچ حتی ازش طرفداری کردی، نمیدونی اون روز برای هزارمین بار بابت وجودت از خدا شکرگزاری کردم
یقه پیراهنش و صاف کردم
_ پنجشنبه که میری کرمان سلام کوچولومون رو هم به حاجی برسون
_ دعا میکنم توی همون راه قدم برداره. ولی یادت باشه یه روز بشینم و کلی داستان از حاج قاسم برات تعریف کنم که خیلی قشنگه
_ چشم همش رو گوش میدم
_ چشمت بی بلا خانم
_ راه بیوفتیم جناب صالحی؟
با لبخند سری تکون داد که چادرم و سرم کردم و باهم حرکت کردیم
_ کی خبر داره این فسقلی میخواد بیاد؟
_ هنوز به کسی نگفتم
_ یعنی چی؟به مامانت اینا چی؟
_ خب لازمه این کار این بود یه جعبه شیرینی دستمون بگیریم و بریم خونشون ولی جنابعالی نه حال و حوصله داشتی و نه اصن خونه بودی من باید چیکار میکردم؟
_ ریحانه باید قبلش بهم میگفتی من میومدم خب
_ حالا چیزی نشده که بزار فردا بریم برای تعیین جنسیت از اونور میریم خونهاشون
_ چقدر زشت شد بعده این همه مدت!
_ دیگه حالا اتفاقیه که افتاده اشکالی نداره
_ البته فکر کنم مامان من فهمیده بود ولی خب باز باید میگفتیم
_ آره منم حس میکردم مامان شیرین یه چیزایی متوجه شده اما به روی خودم نیووردم
_خیره ان شاءالله
تا وقتی برسیم حرفی نزدیم. بعده امروز خیلی کارا بود که میخواستم انجام بدم
مثلا یکیش سر و سامون دادن امیر بود...
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste
به قولِ شهید بهشتی عاشق شوید..
برادرها و خواهرها عاشق شويد
زندگی به عشق است
عقل به آدم زندگی نمیدهد :)♥️
#عاشقانه_مذهبی #حجاب
#امام_زمان
• @YekAsheghaneAheste •
الهی!
آنڪہ تو را دوسـت دارد
چگونہ با خَلقت مهربان نیست؟
| علامهحسنزادهآملی🪴 |
#اللهجانم
@YekAsheghaneAheste
به قول ِ حاج قاسم ِ ما:
{کسی که اخلاص داشت
اتصال پیدا میکند
وصل میشود}
#حاج_قاسم
#سرداردلها
@YekAsheghaneAheste
~🕊
#روایت_عشق^'🤍'^
⚘سه روز مانده بود به شهادت حضرت زهرا(س). بعد از نماز صبح زیارت حضرت زهرا(س) را خواند. متعجبانه پرسیدم: مگر امروز روز شهادت است؟
گفت: نزدیک است..
⚘وقتی رفت ترکش به سرش خورد و بردندش بیمارستان. وقتی شهید شد شب شهادت حضرت زهرا (س) بود. این جا بود که سرّ زیارت پیش از موعدش روشن شد.
✍🏻به روایت همسر (کتاب خط عاشقی)
#شهید_عبدالله_میثمی♥️
#شهیدانه🕊
#امام_زمان🌿
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@YekAsheghaneAheste
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
خدایا🙏
به ذڪر نام زیبایت❣
و نیایش لحظه هایت
وجود زمیني ام
راملڪوتى گردان🙏
تا آنچه تومیخواهي باشم
وازآنچه من هستم رها شوم
ڪه تو بي نياز ومن غرق نیاز🙏
آمین یا رَب العالمینَّ 🙏
شبتون غرق در آرامش💚
#التماس_دعا
@YekAsheghaneAheste