ای رهگشای ما به سوی حيدر
ای ساقی جام و سبوی حيدر
تو صاحب ثلث رجب جوادی
زيباترين مخلوق رب جوادی
میلاد امام جواد (ع) مبارک باد
#امام_جواد
#میلاد_امام_جواد
#ماه_رجب
#مذهبی
#لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
🌸وقتی غم افتاد تویِ دلت،
🍀تو هم تلافی کن، بیوفت تو بغلِ خدا :) 🤍
💝خدا از پدر پناه دهندهتر
و از مادر بهت مهربونتره..!
💝+یا مَن هُوَ فی قُلوبِ مُنکَسِرَه..💝
#میلاد_امام_جواد
#ماه_رجب
#امام_زمان
#دلبر_جانا
#لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
╚════🍀🌸🍃════╝
🌸مصادف با ولادت میوه ی دل امام رضا علیه السلام، امام جواد علیه السلام
⚪️اعمال روز چهارشنبه
🔹دعای روز چهارشنبه
🔹زیارت چهار امام «ع»
🔹ذکر یا حی یا قیوم 100 مرتبه
@YekAsheghaneAheste
با خودت تکرار کن:
🌸 ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﺣﺴﯽ ﺧﻮﺏ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺷﻮﺩ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺷﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﻣﯽﮐﺸﺎﻧﺪ.
"خدایا سپاسگزارم"
#مذهبی
#امام_زمان
#ماه_رجب
#میلاد_امام_جواد
@YekAsheghaneAheste
❤🤍❤🤍❤
از نظر من دوست داشتن یعنی وجود تو
یعنی وقتی هستی حالم بهتره
وقتی ناراحتم کنارمی
وقتی خستم کنارمی
وقتی از عالم و آدم کلافهام کنارمی
آره دوست داشتن یعنی تو
یعنی چون تو هستی
دیگه مهم نیست که چقدر سخت میگذره
#سخنعشق
#دلبر_جانا
#امام_زمان
#ماه_رجب
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_7 از اونجایی که مامان هیچ وقت خونه نبود،کمتر پیش میومد ما غذای خونگی بخوریم.ه
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_8
تو ماشین نشسته بودم و سرم رو تکیه زدم به پنجره..
امیر:چیه دمغی خانم دکتر!...
_اصلا حالم گرفته شد از اون خونه اومدم بیرون...
امیر:معلومه خوب اونجا بهت خوش گذشته!..
_معلومه که خوش گذشته!ندیدی امشب چقدر همه گرم و صمیمی بودن؟تو این لحظات دورهمی رو دیگه از کجا میخوای پیدا کنی؟
امیر:آره خب....ولی تورو جدت ریحانه جلو مامان چیزی نگیا...بیچارمون میکنه...
ابرویی بالا انداختم:معلومه نمیگم مگه از جونم سیر شدم؟
...
امیر ماشین رو پارک کرد و باهم سوار آسانسور شدیم.
کلید انداخت تو قفل و آروم در رو باز کرد.با فکر اینکه مامان و بابا خوابیدن اروم اومدیم تو که دیدیم بابا کنار پنجره ایستاده و مامان رو کاناپه دستاش رو بین سرش گره زده....
سکوت خونه با سلام من شکست!...
مامان:به به ریحانه خانم!...خوش اومدید! بلاخره منت گذاشتید اومدید خونه خودتون!
امیر:مامان هم ما خسته ایم هم شما،بزار برا یه وقت دیگه...
مامان:چشم،...منتظر دستور جنابعالی بودم!فکر نکن از کار تو یه نفر گذشتم که بعدا به خدمتت میرسم
امیر کنار پولی کشید و کلافه موهاش رو برد عقب...
مامان:فکر کردی بری پیش مادرجونت گله و شکایت کنی من از خیر فرستادنت میگذرم؟
امیر اروم دستم رو به معنی اینکه اروم باشم و چیزی نگم فشار داد که فقط چشم هام رو بستم
مامان از جاش بلند شد و دستش رو به نشونه تهدید برد بالا:حیف که ثبت نام ترم جدید داره شروع میشه وگرنه من میدونستم و تو!ریحانه خدا شاهده باز بخوای از این لوس بازی ها در بیاری و شبا خونه نیای،دفعه بعد به همین راحتی نمیگذرم ....
بابا که تا الان ساکت بود گفت...
بابا:میدونی امروز چه اعصابی از من خورد شد؟...تو که هنوز بعد ۲۶ سال خلافی هات رو من باید بدم!...دخترمم که ماشالله بزرگ شده باید از اینور و اونور جمعش کنم!...
نتونستم جلو زبونم رو بگیرم و گفتم:
خونه مادر جون و آقاجون هرجایی نیست و منم پیش هرکسی نموندم !...
بابا:عههه...نه بابا! هروقت خونه نباشی یعنی رفتی جایی و پیش کسی!...بعدم ریحانه اصلا حرف نزن که ازت عصبانیم...
کیفم رو انداختم رو مبل: اونی که باید طلبکار باشه منم،اونی که دارید درمورد ایندش حرف میزنید منم،اونی که یه بار عشقتون کشید گفتید دکتر بشه منم،اونی که حالا میخواید بفرستیدش خارج منم،بعد هیچ حرفی نباید بزنم؟
مامان اومد حرفی بزنه که امیر دستم رو گرفت و کشید سمت پله ها و بلند گفت:همونطور که گفتم الان همگی خسته ایم پس شب بخیر...
وقتی رسیدیم جلو در اتاق رو کرد به من
امیر:خوبه گفتم زبون به دندون بگیریا...
_نمیبینی چجوری طلبکارن؟
پوفی کشید و رفت تو اتاقش که منم چیزی نگفتم و رفتم تو اتاق و خودم رو انداختم رو تخت...
از این زندگی واقعا خسته شده بودم.کلافه کننده بود برام فقط دلم به یک چیز خوش بود، اونم حضور پوریا،و دیدنش تو دانشگاه!...
با هزار بدبختی بالاخره چشم هام رو بستم و خوابیدم....
...
"یک ماه بعد..."
دلارام: ریحانه فرداشب میای دیگه؟
_نمیدونم تا ببینم چی پیش میاد...
دلارام:خیلی لوسی ریحانه!دیروز رفتیم با هم لباس هم خریدیم بعد مسخره بازی در میاری الان؟
بند کیفم رو انداختم رو شونه ام و گفتم:حالا تشریف نمیارید با این دختر لوس چای میل کنید؟
خنده دندون نمایی زد و گفت:من با این نُنُر خانم چای که هیچ سرب داغ هم میخورم
خنده ای کردیم و از کلاس بیرون اومدیم و رفتیم سمت سلف دانشگاه...
....
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
از غزل خوانی چشمان پر از ناز تو آه
من فدای رخ زیبای تو ای حضرت ماه
دلبر ماهرخِ فتنه گرِ شهر آشوب
یک جماعت شده با طرز نگاهت گمراه
جنگ نرم،اسلحه ی مخفی چشمان تو نیست؟
صاحب آلت قتاله ی چشمان سیاه
ای زلیخای زمان،حضرت زیبای جهان
یوسفت خسته شده در کف تنهاییِ چاه
همه گفتیم که بر دلبری ات آمنّا
تو ولی زمزمه ی زیر لبت لا اکراه
جان من بر کف و عشقم همه اش تقدیمت
نور چشمم!تو ببین و تو بگو و تو بخواه
کار من نیست تحمل، که تو چون معجزه ای
به خداوند، به نقاش ظریف تو پناه
#سخن_عشق
#امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
°•°•°❃◍⃟🦋
انگار کہ زاده شده با من،
عشقے کہ من از تو مے شناسم ••)
#دلبر_جانا🪴💕
#سخنعشق
#ماه_رجب
#امام_زمان
°•{🧸💜}•°
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_8 تو ماشین نشسته بودم و سرم رو تکیه زدم به پنجره.. امیر:چیه دمغی خانم دکتر!..
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_9
سر میز نشستیم که دلارام گفت:
+خدایی چایی چیه میخوری؟یه قهوه بگیرم بزنیم بر بدن؟
_نه توروخدا دلارام!قهوه رو سرصبحی کردی تو خیکم!برو جون بچت همون چایی رو بگیر!..
تک خنده ای کرد
+تو برو اول بابای بچه رو پیدا کن بعد برسیم به بچه!
خنده کنان و سرخوش از میز دور شد.
از وقتی یادم میاد دلارام همیشه باهام بوده.از خوده دبیرستان تا الان کنار هم بودیم با تمام اختلافات نظری که داشتیم.
یه آپشن باحال و کسل کننده ای که داشت میتونست تا یک ساعت بدون ذره ای آب خوردن و نفس کشیدن یک ریز برات فک بزنه!..
با صدایی که از تو کیفم اومد دست کردم و گوشی رو بیرون اووردم که با دیدن اسمش پوفی کشیدم!...
این چندمین بار بود که پوریا بهم پیام میداد...!اوایل از اینکه باهام چت میکنه خوشحال بودم یا شاید بهتر بگم خردوق میشدم! اما از وقتی فهمیدم این من نیستم که به تنهایی بهش پیام میده،کم کم ازش فاصله گرفتم....
شاید از نظر اون این جور روابط نرمال بود اما برا منی که چشمم پوریا رو گرفته بود هر حرفش میتونست زنگ خطری برای دلدادگی باشه...
پیامش رو بازکردم:
+اولا سلام!دوما چرا دیگه جواب پیاما و تماس هام رو نمیدی؟سوما کار بدی کردم که اینطوری رفتار میکنی؟چهارما بعد از دانشگاه میخوام ببینمت زنگ زدم تورو خدا بردار...
و پنجما....دوستت دارم
نمیدونم ولی با دیدن جمله اخرش یجوری شدم که با تقه ای به میز به خودم اومدم...
دلارام:کی بود؟
لیوان چایی رو ازش گرفتم و گفتم:کی،کی بود؟
دلارام:همون که محو پیامش شدی و نیشت باز شد!
یکم هول شدم که سریع خودم رو جمع و جور کردم:محو چیه؟چرت و پرت نگو چاییت رو بخور تا سرد نشده
دلارام:وای به حالت چیزی باشه و به من نگی!...
پوزخندی زدم:فکر کن یه درصد تو بی خبر باشی!
....
بعد از تموم شدن کلاس و خداحافظی از دلارام بالاخره وقت کردم جواب پیام های مکرر پوریا رو بدم و رفتم جایی که آدرس داده بود....
واقعا نمیخواستم برم چون با دیدنش حالم بدجور تغییر میکرد و این اصلا خوب نبود!
به مقصد که رسیدم تابلو رو خوندم که نوشته بود
"کافه لاته"
در کافه رو باز کردم که صدای جیلینگ آویز های چسبیده به سقف فضای کافه رو گرفت.
سمت راست کنار پنجره قدی نشسته بود که با دیدنم ار جاش بلند شد.
سلامی دادم و نشستم روبروش.
پوریا:ممنون که اومدی...چی میخوری بگیرم؟
در نهایت خستگی گفتم:اشتها ندارم تو حرفت رو بزن!
با بی محلی بهم دست دراز کرد و به گارسون سفارش دوتا قهوه رو داد...
یعنی دلم میخواست اونجا داد بزنم که بابا من قهوه نمیخورم!قهوه دوست ندارم اینقدر قهوه ندید به من...
اما فقط لبخند زدم!..
منتظر بهش نگاه کردم که لب زد:
+فکر کردم از آخر پیامم فهمیدی چی میخوام بهت بگم!
ابرویی بالا انداختم:آخه نکه از این پیام ها با پایان رمانتیک برا همه مینویسی من زیاد جدی نگرفتم...
به وضوح تعجب رو میشد از چشم هاش خوند که گفت:
+کی گفته من به همه پیام میدم؟اصلا کی گفته من از این پیام ها میدم؟
نمیدونم چرا ولی این دل لعنتی همش حق رو میداد بهش!همش میگفت خب راست میگه دیگه،شاید سوء تفاهم شده و تو اشتباه برداشت کردی!...
اما امان از مغزم که از پوریا یه غول هفت سر خائن ساخته بود...
بی تفاوت گفتم:اینهمه من رو کشوند اینجا راجب نیم خط پیامت باهام حرف بزنی؟
پوریا:معجزه اون نیم خط رو ندیدی؟
_نه ندیدم...
کلافه نگاهی به دروبر انداخت و چشم دوختم بهم..
پوریا:ببین ریحانه من میخوام صحبت کنم که بابام با پدرت حرف بزنه برای خواستگاری..
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
°°••💍🦋🌸
بابابزرگم میگه:
من قدیما گنج یاب داشتم
با همون تونستم
مامـان بزرگتو پیدا کنم..!•🤍🌱🖇•
- اینجوری عاشق باشین!(:
#دلبر_جانا
#سخنعشق
#میلاد_امام_جواد
#میلاد_حضرت_علی_اصغر
@YekAsheghaneAheste
~🕊
🌿#ڪݪام_شـھید💌
اگر امام زمان(عج) غیبت کرده است،
این غیبت ماست نه غیبت او...
این ما هستیم که چشمان خود را بسته ایم، این ما هستیم که آمادگی نداریم.
#تلنگرانه
#شهید_مصطفی_چمران♥️🕊
#ماه_رجب
#میلاد_امام_جواد
@YekAsheghaneAheste
✧❤️✦♡࿐•
پیر شدن
در آغوش "تـــو"
لذت بخش ترین
فرسایش دنیاست :)💕🪴
#میلاد_امام_جواد #دلبر_جانا #سخنعشق #لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
🌸🌸🌸🌸🌸
گاهی حرمت نگه داشتن
کسی که دوسش داری
از هزار بار گفتن دوست دارم با ارزشتره🌸🌸
#سخنعشق #دلبر_جانا
@YekAsheghaneAheste
✒ با خودت تکرار کن
🌸 امروز همه چیز به واسطهی نظم الهی بموقع و به جا انجام میشود. همه چیز کامل است و من احساس خوبی دارم.
"خدایا سپاسگزارم"
#مذهبی #امام_زمان #ماه_رجب #میلاد_حضرت_علی_اصغر
@YekAsheghaneAheste
⚪️اعمال روز پنج شنبه
🔸استغفار در آخر روز
🔸دعای روز پنج شنبه
🔸زیارت امام حسن عسکری (ع)
🔸صلوات
🔸ذکر روز 100 مرتبه
@YekAsheghaneAheste
♡︎━━─
روے در روے
و نڱہ در نڱہ🙃❤️
وچشم بہ چشم
حرف ما با ٺو چہ محتاج زبان اسٺ امروز 𖧧💍🌸𖧧
#دلبر_جانا #سخنعشق #امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
✨إِنَّا نَطْمَعُ أَنْ يَغْفِرَ لَنَا
✨رَبُّنَا خَطَايَانَا أَنْ كُنَّا
✨أَوَّلَ الْمُؤْمِنِينَ ﴿۵۱﴾
✨ما اميدواريم كه پروردگارمان
✨گناهانمان را بر ما ببخشايد
✨چرا كه نخستين
✨ايمان آورندگان بوديم (۵۱)
📚سوره مبارکه الشعراء
✒آیه ۵۱
@YekAsheghaneAheste
╚════🍀🌸🍃════╝
✾✾✾✾✾
✾✾✾✾
✾✾✾
✾✾
✾
در لحظه های تنهایی ام
خیال تو را می بوسم
در لابه لای سکوتم
تو را فریاد می زنم
و در همه ی نفس هایم
هوای تو رانفس می کشم ...
#سخنعشق #دلبر_جانا #مذهبی #امام_زمان #ماه_رجب #لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_9 سر میز نشستیم که دلارام گفت: +خدایی چایی چیه میخوری؟یه قهوه بگیرم بزنیم بر
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_10
از تعجب چشم هام داشت میوفتاد وسط میز و با تته پته کلمه خواستگاری رو هجی میکردم...
نخواستم بفهمه تو دلم چه غوغایی به پاست و با پوزخندی گفتم:
خواستگاری؟اصلا میفهمی چی میگی؟چند وقته من رو دیدی؟کلا یه ماه هم نمیشه بعد سریع میگی میخوام بیام خواستگاری؟
پوریا:اولا که یک ماه نه و سه ماه!دوما من تو همون هفته اول که باهات حرف زدم فهمیدم برم کل دنیا رو هم بگردم نمیتونم یکی رو پیدا کنم که اینقدر باهاش تفاهم داشته باشم!بعدم دوست داشتن که زمان نداره،آدم میتونه تو هر برحه از زمان عاشق بشه و بره خواستگاری...
با اینکه اصلا میل نداشتم اما جرعه ای از قهوه ای که گارسون چند دقیقه پیش اوورده بود رو سر کشیدم...
چی میگه این واقعا؟جدا از من خوشش اومده؟ اینقدر جدی هست که میخواد با من زیر یه سقف باشه؟
پوریا:....البته ریحانه اگه بهم بگی دوستم نداری و علاقم یه طرفه هست خب اون رو نمیتونم کاریش بکنم...
با این جمله اش رفتم توفکر...واقعا من عاشق پوریا بودم؟اینقدر عاشق که بخوام هر صبح با نجواهاش از خواب بیدار شم و با دستاش مست و فارغ از دنيا؟...
بهش گفتم:از شراکت پرت با پدرم خبر داری؟
پوریا:خب که چی؟چه ربطی داره؟
_پدر من امسال سهامش افت داشته...میدونی بعد از ازدواجمون چی میشه؟
کمی فکر کرد و بعد چشم دوخت بهم:..اوممم....شاید یکم بهم کمک کنن!
_همین دیگه!...ازدواج ما بیشتر شبیه بده و بستون میشه!انگار بابام دختر میده که پول بگیره..
پوریا پوفی کشید و رفت عقب و به صندلیش تکیه زد:
+وای ریحانه تو به چیزایی فکر میکنی!بابا اونا کار میکنن ما زندگی.به ما چه که اونا سره کار چیکار میکنن!بعدم وقتی فامیل بشن طبیعیه اینجور مسائل...تو ذهنت رو درگیر نکن...
دیگه حرفی نزدم و فقط فکر کردم،
تا شب که رفتم خونه...
طبق معمول خونه سوت و کور بود و کسی هنوز نیومده بود.رفتم تو اتاقم و لباس هام رو عوض کردم و رفتم اشپزخونه...
و باز هم گاز خالی و یخچالی خالی از هرگونه مواد غذایی!انگار نه انگار ادمی زاد اینجا زندگی میکنه!
دست کردم از تو یخچال سوسیس هارو با چند تا تخم مرغ برداشتم و خودم رو مشغول ناهار درست کردن،کردم...
...
لقمه اول رو که خوردم گوشیم زنگ خورد که دیدم دلارامه! اتصال تماس رو زدم و گذاشتم رو بلندگو:
دلارام:سلام،چطوری؟
_خوبم، چیکارم داری؟
دلارام:فرداشب میای دیگه؟
_وای دلارام خلم کردی!حالا یا میام یا نمیام چرا اینقدر پیله میکنی؟
دلارام:عزیزم برا من که مهم نیست میای یا نه...این پوریا دیوونم کرد از بس زنگ زد ببینه توهم فردا شب هستی یا نه!...
یاد حرفاش که افتادم،با خودم گفتم ارزش امتحان کردن رو داره!
لبخندی زدم و نوید امیدواری که میام رو به دلارام دادم که اونم با کلی شلوغ کاری قطع کرد...
...
یه ساعت بعد امیر اومد خونه که بهش گفتم خستم و رفتم برای فردایی طولانی رخت خوابیدن پوشیدم...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste