eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖍 با خودت تکرار کن ‌🌸 امروز حال من عالی است، من برای قهرمان شدن در داستان زیبای زندگی آمده ام و با افتخار و اقتدار، این قهرمانی را حفظ می نمایم. "خدایا سپاسگزارم" @YekAsheghaneAheste
•`◍⃟🌵🤍°○🌱 ان الحسین مصباح هدی و سفینه نجاه یعنی.. کافیست اراده کنی تا عبور کنی :) @YekAsheghaneAheste
⚪️اعمال روز سه‌شنبه 🔹دعای روز سه شنبه 🔹زیارت ائمه بقیع 🔹ذکر یا ارحم الراحمین 100 مرتبه @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_5   از ته راهرو صدای اقاجون می اومد که میگفت: خیلی وقته ندیدمتون بچه ها،از وقت
꧁༒•بخت سفید•༒꧂   با کوبیده شدن در حیاط قلطی زدم که صدای اقاجون باعث شد چشم هام رو آروم بازکنم!... اقاجون:میبینی خانم؟میبینی چطوری تو روی من وایمیسته این پسر؟چی کم گذاشتم براش؟چی زیاد بهش دادم که اینقدر وقیح شده؟ از رو تخت اومدم پایین و آروم در رو باز کردم و وارد حال شدم.اقاجون تکیه داده بود به ديوار و مادرجون کنارش گریه میکرد!...رفتم کنارشون نشستم _مادرجون چی شده؟برا چی گریه میکنی؟....کی اینجا بود اقاجون؟ مادرجون:زنگ زدم پدرت اومد اینجا که باهاش حرف بزنیم.. _خدا منو بکشه که به خاطر من اینطور شد!... اقاجون:به خاطر تو نیست دختر!اون پدرت معلوم نیست چه پولی از کجا درمیاره، با کیا نشست و برخاست میکنه که حرمت حالیش نیست.... از اینکه مادرجون اونطور مثل ابر بهار گریه میکرد و اقاجون اون شکلی عصبانی بود خیلی ناراحت شدم... ... بعد از اینکه جو یکم اروم تر شد سرم رو چرخوندم که ساکی آشنا کنار دیوار دیدم!رو کردم به مادرجون و پرسیدم اون چیه؟ مادرجون:دیشب که خوابیده بودی بچم امیر اومد برات لباس اوورده بود دیگه دیدم خوابیدی بیدارت نکردم... _الهی من قربونت بشم دیدی گفتم بابام این روزا به حرف کسی گوش نمیده؟! اقاجون:چقدر به این پسر گفتم مراقب پولی که درمیاری باش!...تحویل بگیر خانم...ما که به پدرمون پادرازی نکرده بودیم شاهد همچین بی حرمتی ار سمت اولادمون شدیم!... .... "نیم ساعت بعد..." بعد از اون تنش که همش به خاطر من بود آقاجون از خونه بیرون رفت و مادر جون هم رفت آشپزخانه تا غذا ظهر رو آماده کنه.منم کنارش ظرف میشستم که صدای زنگ در اومد... رو کردم به مادر جون و گفتم من در رو باز میکنم.از رو صندلی شالم رو انداختم سرم و رفتم حیاط در رو باز کردم. _کیه؟ +منم معصومه... با شنیدن صدای عمه معصومه لبخند دندون نمایی زدم و در رو باز کردم . عمه:وای خداجون ببین کیا رو اینجا میبینم!... در کسری از ثانیه من رو به آغوشش کشوند که خندم گرفته بود و گفتم: سلام عمه خوش اومدی... عمه:نخیر شما خوش اومدی!...نگاه چقدر بزرگ شده پدر سوخته!...امیر خوبه؟ سری تکون دادم که گفت:مامان کجاست؟ _تو آشپزخانه ... عمه:پس بزن بریم... عمه معصومه کوچکترین عضو خانواده ه بود و چند سال پیش ازدواج کرده بود و الان دو تا دختر داشت. از بین عمه هایی که داشتم رابطه ام با عمه معصومه خیلی خوب بود! شلوغ بود و پر جنب و جوش...جوری که از همنشینی باهاش سیر نمیشی!.. چادرش رو اویزون کرد و رفت آشپزخانه و رو کرد به مادرجون: سلام بر ملکه دل ها!... مادرجون با لبخندی برگشت سمتش و بهش سلام کرد. عمه: مامان برا چی نگفتی این وروجک اومده اینجا؟ جدی در عین واحد شیطون گفتم:دست شما درد نکنه حالا شدیم ووروجک؟ لپم رو کشید: وروجک عمه ای پدرسوخته!... مادرجون:دیروز نزدیکای عصر با امیر اومدن،انگار دلش برا مادربزرگش تنگ شده گفته میخواد اینجا بمونه... لبخندی زدم که عمه گفت:خوش به حالت کاش ما هم یکی دلش برامون تنگ میشد!... در حالی که دستکش هارو دستم میکردم گفتم:شما جون بخواه ما سربازتیم... عمه:اوه...اوه،..زبون باز رو ببین!...بچه پررو... خنده ای کردیم و در حالی که عمه تو درست کردن کوفته به مادرجون کمک می‌کرد منم بقیه ظرف هارو شستم. ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
🌸🌸🌸🌸 هركس در شب نهم ماه رجب  دو  ركعت نماز- با  یک  بار سوره‌ى «حمد» و  پنج  بار سوره‌ى «أَلْهاكُمُ اَلتَّكاثُرُ» -بخواند، از جاى خود برنخاسته خداوند او را مى‌آمرزد و ثواب صدحج و عمره را به او عطا مى‌كند و يك ميليون رحمت بر او فرود مى‌آورد و از آتش جهنم ايمن مى‌گرداند و چنانچه تا هشتاد روز بعد از آن بميرد، شهيد از دنيا مى‌رود @YekAsheghaneAheste
🌼🌼🌼 کُرد زبان ها به عزیزِدلشون میگن”ناوسکگم” یعنی«قلب و وجودِمن» همینقدر کوتاه و پر عشق💛 @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_6   با کوبیده شدن در حیاط قلطی زدم که صدای اقاجون باعث شد چشم هام رو آروم بازک
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ از اونجایی که مامان هیچ وقت خونه نبود،کمتر پیش میومد ما غذای خونگی بخوریم.هربار هم یه بهونه ای برای درست نکردنش میوورد. خوردن این کوفته اونم خونه مادرجون مثل رسیدن به یکی از ارزو هام بود. بعد از اینکه کوفته های نیمه آماده رو تو قابلمه گذاشتن و منم میوه هارو تو ظرف چیدم با هم رفتیم تو پذیرایی،نشستیم.... .. عمه:مامان امشب محمد و مریم گفتن میخوان بیان اینجا!... مادرجون:قدمشون سر چشم مادر... عمو محمد بچه چهارم خانواده بود و دوسال از عمه معصومه بزرگتر بود و سه تا بچه داشت. زن عمو مریم هم مثل عمه معصومه خیلی خونگرم و مهربون بود،برای همین رفت و آمد زیادی باهم داشتن. ....نزدیکای ساعت ۵ بود که صدای زنگ در اومد و با حدس اینکه کی میتونه باشه شالم رو سرم کردم و رفتم جلو در...در رو باز کردم که عمو محمد و زن عمو مریم داخل شدن. با دیدنم لبخندی زدن و کلی خوش و بش کردیم! چقدر دلم براشون تنگ شده بود!... جو خونه صمیمی تر شده بود و من از این قضیه خیلی خوشحال بودم،چون باعث می‌شد تمام نگرانی و استرس هام از بین برن. ... چند ساعتی همینطور گذشت که باز صدای در اومد و اینبار خود عمه رفت در رو باز کرد که آقاجون و امیر و آقا سعید شوهر عمم با هم وارد خونه شدن.... از اومدن امیر اونم الان یکم جا خوردم اما اون اصلا به رو خودش نیوورد. ..... عمو محمد:اقاجون،من و مریم تصمیم گرفتیم خودمون برای الهه(دختر عموم)جشن تکلیف بگیریم اما خب خودتون میدونید که من اگر بخوام همه دور هم باشیم یکم سخت میشه چون خونم یکم کوچیک هست.مریم پیشنهاد داد اگر زحمتی نیست اینجارو برای گرفتن جشن انتخاب کنیم... اقاجون:به به....ماشالله،به سلامتی.چرا پسرم نشه؟خونه بازه و راحت.هرجور خودتون میخواید درستش کنید مادرجون:آره پسرم مزاحمت چیه؟نوه ام داره خانم میشه!...حتما همین کار رو بکنید. من خودم یادم نمیاد اصلا جشن تکلیف برام گرفته باشن!یعنی مامانم زیاد قید و بند اینجور چیز هارو نداشت!... از جا بلند شدم تا برم برا همه چایی بریزم که امیر هم با من وارد آشپزخانه شد‌ میدونستم برای گفتن چیزی تا اینجا اومدم برا همین اجازه دادم حرف بزنه . امیر:چطوری خوبی؟ _مرسی،تو خوبی؟ امیر:شنیدم امروز بابا اومده بود اینجا! سری از تاسف تکون دادم:بله!...تا چند ساعت مادرجون همینطور داشت گریه میکرد تا اروم َشد... امیر:اوه...اوه اینقدر اوضاع داغون بوده؟ _بله!...حالا چی شده؟ امیر:هیچی،اومدم بگم جمع کن بریم! با تعجب نگاهش کردم که فهمیدم مامان باز رفته رو مخش و اَمونش رو برید! ناچار قبول کردم و آخر شب وقتی همه رفتن منم وسایلم رو جمع کردم و از خونه مادر جون رفتیم. ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
عشق یعنی دستانم را بگیری نگاهم کنی و بگویی مَـن به بودنت قانعم ♥️🌹 @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای رهگشای ما به سوی حيدر ای ساقی جام و سبوی حيدر تو صاحب ثلث رجب جوادی زيباترين مخلوق رب جوادی میلاد امام جواد (ع) مبارک باد   @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸وقتی غم افتاد تویِ دلت، 🍀تو هم تلافی کن، بیوفت تو بغلِ خدا :) 🤍 💝خدا از پدر پناه دهنده‌‌تر و از مادر بهت مهربون‌تره..! 💝+یا مَن هُوَ فی قُلوبِ مُنکَسِرَه..💝     @YekAsheghaneAheste ╚════🍀🌸🍃════╝
🌸مصادف با ولادت میوه ی دل امام رضا علیه السلام، امام جواد علیه السلام ⚪️اعمال روز چهارشنبه 🔹دعای روز چهارشنبه 🔹زیارت چهار امام «ع» 🔹ذکر یا حی یا قیوم 100 مرتبه @YekAsheghaneAheste
با خودت تکرار کن: 🌸 ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﺣﺴﯽ ﺧﻮﺏ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺷﻮﺩ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺷﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﻣﯽ‌ﮐﺸﺎﻧﺪ. "خدایا سپاسگزارم" @YekAsheghaneAheste
❤🤍❤🤍❤ از نظر من دوست داشتن یعنی وجود تو یعنی وقتی هستی حالم بهتره وقتی ناراحتم کنارمی وقتی خستم کنارمی وقتی از عالم و آدم کلافه‌ام کنارمی آره دوست داشتن یعنی تو یعنی چون تو هستی دیگه مهم نیست که چقدر سخت میگذره @YekAsheghaneAheste ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_7 از اونجایی که مامان هیچ وقت خونه نبود،کمتر پیش میومد ما غذای خونگی بخوریم.ه
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ تو ماشین نشسته بودم و سرم رو تکیه زدم به پنجره.. امیر:چیه دمغی خانم دکتر!... _اصلا حالم گرفته شد از اون خونه اومدم بیرون... امیر:معلومه خوب اونجا بهت خوش گذشته!.. _معلومه که خوش گذشته!ندیدی امشب چقدر همه گرم و صمیمی بودن؟تو این لحظات دورهمی رو دیگه از کجا میخوای پیدا کنی؟ امیر:آره خب....ولی تورو جدت ریحانه جلو مامان چیزی نگیا...بیچارمون میکنه... ابرویی بالا انداختم:معلومه نمیگم مگه از جونم سیر شدم؟ ... امیر ماشین رو پارک کرد و باهم سوار آسانسور شدیم. کلید انداخت تو قفل و آروم در رو باز کرد.با فکر اینکه مامان و بابا خوابیدن اروم اومدیم تو که دیدیم بابا کنار پنجره ایستاده و مامان رو کاناپه دستاش رو بین سرش گره زده.... سکوت خونه با سلام من شکست!... مامان:به به ریحانه خانم!...خوش اومدید! بلاخره منت گذاشتید اومدید خونه خودتون! امیر:مامان هم ما خسته ایم هم شما،بزار برا یه وقت دیگه... مامان:چشم،...منتظر دستور جنابعالی بودم!فکر نکن از کار تو یه نفر گذشتم که بعدا به خدمتت میرسم امیر کنار پولی کشید و کلافه موهاش رو برد عقب... مامان:فکر کردی بری پیش مادرجونت گله و شکایت کنی من از خیر فرستادنت می‌گذرم؟ امیر اروم دستم رو به معنی اینکه اروم باشم و چیزی نگم فشار داد که فقط چشم هام رو بستم مامان از جاش بلند شد و دستش رو به نشونه تهدید برد بالا:حیف که ثبت نام ترم جدید داره شروع میشه وگرنه من میدونستم و تو!ریحانه خدا شاهده باز بخوای از این لوس بازی ها در بیاری و شبا خونه نیای،دفعه بعد به همین راحتی نمیگذرم .... بابا که تا الان ساکت بود گفت... بابا:میدونی امروز چه اعصابی از من خورد شد؟...تو که هنوز بعد ۲۶ سال خلافی هات رو من باید بدم!...دخترمم که ماشالله بزرگ شده باید از اینور و اونور جمعش کنم!... نتونستم جلو زبونم رو بگیرم و گفتم: خونه مادر جون و آقاجون هرجایی نیست و منم پیش هرکسی نموندم !... بابا:عههه...نه بابا! هروقت خونه نباشی یعنی رفتی جایی و پیش کسی!...بعدم ریحانه اصلا حرف نزن که ازت عصبانیم... کیفم رو انداختم رو مبل: اونی که باید طلبکار باشه منم،اونی که دارید درمورد ایندش حرف میزنید منم،اونی که یه بار عشقتون کشید گفتید دکتر بشه منم،اونی که حالا میخواید بفرستیدش خارج منم،بعد هیچ حرفی نباید بزنم؟ مامان اومد حرفی بزنه که امیر دستم رو گرفت و کشید سمت پله ها و بلند گفت:همونطور که گفتم الان همگی خسته ایم پس شب بخیر... وقتی رسیدیم جلو در اتاق رو کرد به من امیر:خوبه گفتم زبون به دندون بگیریا... _نمیبینی چجوری طلبکارن؟ پوفی کشید و رفت تو اتاقش که منم چیزی نگفتم و رفتم تو اتاق و خودم رو انداختم رو تخت... از این زندگی واقعا خسته شده بودم.کلافه کننده بود برام فقط دلم به یک چیز خوش بود، اونم حضور پوریا،و دیدنش تو دانشگاه!... با هزار بدبختی بالاخره چشم هام رو بستم و خوابیدم.... ... "یک ماه بعد..." دلارام: ریحانه فرداشب میای دیگه؟ _نمیدونم تا ببینم چی پیش میاد... دلارام:خیلی لوسی ریحانه‌!دیروز رفتیم با هم لباس هم خریدیم بعد مسخره بازی در میاری الان؟ بند کیفم رو انداختم رو شونه ام و گفتم:حالا تشریف نمیارید با این دختر لوس چای میل کنید؟ خنده دندون نمایی زد و گفت:من با این نُنُر خانم چای که هیچ سرب داغ هم میخورم خنده ای کردیم و از کلاس بیرون اومدیم و رفتیم سمت سلف دانشگاه... .... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
از غزل خوانی چشمان پر از ناز تو آه من فدای رخ زیبای تو ای حضرت ماه دلبر ماهرخِ فتنه گرِ شهر آشوب یک جماعت شده با طرز نگاهت گمراه جنگ نرم،اسلحه ی مخفی چشمان تو نیست؟ صاحب آلت قتاله ی چشمان سیاه ای زلیخای زمان،حضرت زیبای جهان یوسفت خسته شده در کف تنهاییِ چاه همه گفتیم که بر دلبری ات آمنّا تو ولی زمزمه ی زیر لبت لا اکراه جان من بر کف و عشقم همه اش تقدیمت نور چشمم!تو ببین و تو بگو و تو بخواه کار من نیست تحمل، که تو چون معجزه ای به خداوند، به نقاش ظریف تو پناه @YekAsheghaneAheste
°•°•°❃◍⃟🦋 انگار کہ زاده شده با من، عشقے کہ من از تو مے شناسم ••) 🪴💕 °•{🧸💜}•° @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_8 تو ماشین نشسته بودم و سرم رو تکیه زدم به پنجره.. امیر:چیه دمغی خانم دکتر!..
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ سر میز نشستیم که دلارام گفت: +خدایی چایی چیه میخوری؟یه قهوه بگیرم بزنیم بر بدن؟ _نه توروخدا دلارام!قهوه رو سرصبحی کردی تو خیکم!برو جون بچت همون چایی رو بگیر!.. تک خنده ای کرد +تو برو اول بابای بچه رو پیدا کن بعد برسیم به بچه! خنده کنان و سرخوش از میز دور شد. از وقتی یادم میاد دلارام همیشه باهام بوده.از خوده دبیرستان تا الان کنار هم بودیم با تمام اختلافات نظری که داشتیم. یه آپشن باحال و کسل کننده ای که داشت میتونست تا یک ساعت بدون ذره ای آب خوردن و نفس کشیدن یک ریز برات فک بزنه!.. با صدایی که از تو کیفم اومد دست کردم و گوشی رو بیرون اووردم که با دیدن اسمش پوفی کشیدم!... این چندمین بار بود که پوریا بهم پیام میداد...!اوایل از اینکه باهام چت میکنه خوشحال بودم یا شاید بهتر بگم خردوق میشدم! اما از وقتی فهمیدم این من نیستم که به تنهایی بهش پیام میده،کم کم ازش فاصله گرفتم.... شاید از نظر اون این جور روابط نرمال بود اما برا منی که چشمم پوریا رو گرفته بود هر حرفش میتونست زنگ خطری برای دلدادگی باشه... پیامش رو بازکردم: +اولا سلام!دوما چرا دیگه جواب پیاما و تماس هام رو نمیدی؟سوما کار بدی کردم که اینطوری رفتار میکنی؟چهارما بعد از دانشگاه میخوام ببینمت زنگ زدم تورو خدا بردار... و پنجما....دوستت دارم نمیدونم ولی با دیدن جمله اخرش یجوری شدم که با تقه ای به میز به خودم اومدم... دلارام:کی بود؟ لیوان چایی رو ازش گرفتم و گفتم:کی،کی بود؟ دلارام:همون که محو پیامش شدی و نیشت باز شد! یکم هول شدم که سریع خودم رو جمع و جور کردم:محو چیه؟چرت و پرت نگو چاییت رو بخور تا سرد نشده دلارام:وای به حالت چیزی باشه و به من نگی!... پوزخندی زدم:فکر کن یه درصد تو بی خبر باشی! .... بعد از تموم شدن کلاس و خداحافظی از دلارام بالاخره وقت کردم جواب پیام های مکرر پوریا رو بدم و رفتم جایی که آدرس داده بود.... واقعا نمیخواستم برم چون با دیدنش حالم بدجور تغییر میکرد و این اصلا خوب نبود! به مقصد که رسیدم تابلو رو خوندم که نوشته بود "کافه لاته" در کافه رو باز کردم که صدای جیلینگ آویز های چسبیده به سقف فضای کافه رو گرفت. سمت راست کنار پنجره قدی نشسته بود که با دیدنم ار جاش بلند شد. سلامی دادم و نشستم روبروش. پوریا:ممنون که اومدی...چی میخوری بگیرم؟ در نهایت خستگی گفتم:اشتها ندارم تو حرفت رو بزن! با بی محلی بهم دست دراز کرد و به گارسون سفارش دوتا قهوه رو داد... یعنی دلم میخواست اونجا داد بزنم که بابا من قهوه نمیخورم!قهوه دوست ندارم اینقدر قهوه ندید به من... اما فقط لبخند زدم!.. منتظر بهش نگاه کردم که لب زد: +فکر کردم از آخر پیامم فهمیدی چی میخوام بهت بگم! ابرویی بالا انداختم:آخه نکه از این پیام ها با پایان رمانتیک برا همه مینویسی من زیاد جدی نگرفتم... به وضوح تعجب رو میشد از چشم هاش خوند که گفت: +کی گفته من به همه پیام میدم؟اصلا کی گفته من از این پیام ها میدم؟ نمیدونم چرا ولی این دل لعنتی همش حق رو میداد بهش!همش میگفت خب راست میگه دیگه،شاید سوء تفاهم شده و تو اشتباه برداشت کردی!... اما امان از مغزم که از پوریا یه غول هفت سر خائن ساخته بود... بی تفاوت گفتم:اینهمه من رو کشوند اینجا راجب نیم خط پیامت باهام حرف بزنی؟ پوریا:معجزه اون نیم خط رو ندیدی؟ _نه ندیدم... کلافه نگاهی به دروبر انداخت و چشم دوختم بهم.. پوریا:ببین ریحانه من میخوام صحبت کنم که بابام با پدرت حرف بزنه برای خواستگاری.. ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
°°••💍🦋🌸 بابابزرگم‌ میگه: من‌ قدیما گنج‌ یاب داشتم با همون‌ تونستم مامـان‌ بزرگتو پیدا کنم..!•🤍🌱🖇• ‌- اینجوری عاشق باشین!(: @YekAsheghaneAheste