ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_3 بعد از اینکه اب رو خوردم و یکم حالم بهتر شد،کمکم کرد وسایلم رو جمع کنم،و با
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_4
من و مادر جون جلوتر داخل خونه شدیم و امیر پشت سرمون اومد.
وای خونه مادر جون مثل همیشه بود!خوب شد که چند سال پیش پیشنهاد تخریب خونه رو رد کرده بودن!...اخه کی دلش میاد خونه به این با صفایی رو بکوبه؟
حوض کوچیک دایره ای شکل وسط حیاط مثل هر تابستون پر آب بود و بازهم آقاجون دور تا دور حیاط رو گلدون گذاشته بود!
وار اتاق شدیم.سماور تزئینی و قدیمی مادر جون اون گوشه بود و اونور ترش هم پارچه ای نیلی رنگ،جایی بود برای سبزی هایی که میخواستن خشک بشن.
از اینکه سبک قدیمی و دنج خودشون رو حفظ کرده بودن خیلی خوشم میومد.علارغم تمام بزک های ظاهری اون بیرون این طرف دنیا تو یه خونه نقلی پیرزن و پیرمردی با همین زندگی کنار هم شاد بودن.کاش بابا یکم شبیه آقاجون بود!...
امیر:نمیخوای بشینی؟
با صداش رشته افکارم پاره شد و سرم رو به طرفش چرخوندم:هان؟
امیر:میگم بشین خب چرا وایسادی؟
رفتم و آروم کنارش نشستم
_امیر این خونه رو نگاه کن!...انگار وارد یه جای دیگه شدی اصلا!بیرون این خونه با تو خونه دنیاها فاصله است!...
خنده ای کرد و سرش رو به طرفم گرفت:از خوبی های خونه پدربزرگ و مادربزرگه دیگه!
با دیدن مادر جون و سینی شربت تو دستش از جا بلند شدم و اون رو ازش گرفتم...
مادر جون:دستت درد نکنه دخترم...
اول جلو امیر گرفتم و بعد جلو مادر جون که گفت میل نداره...
مادرجون:....خب خیلی خوش اومدید!از اینورا؟خیلی وقت بود به این پیرزن سر نمیزدید!
امیر:والا مادر جون از کم سعادتیه ما بوده،وگرنه مگه میشه ادم جونش رو فراموش کنه؟...
مادر جون خنده ای کرد:کم زبون بریز بچه!....تو چطوری دخترم؟خوبی؟اوضاع دانشگاه خوبه؟...
لیوان شربت رو از خودم دور کردم و چشم دوختم به چشم های منتظرش
_بله مادرجون همه چی خوبه
مادرجون:خب خداروشکر،اما فکر نکن غم تو چشمات رو ندیدم!...
سرم رو پایین انداختم که صدای در حیاط اومد و معلوم بود آقاجون برگشته....
با اومدنش به داخل، از جا بلند شدیم و اول امیر رفت سمتش...
اقاجون:بهبه....ببین کیا اومدن خانم!...نورچشمام اومدن!خوش اومدید ...
امیر بعد از بغل کردن اقاجون:سلام بر شیرمرد روزگار!...
خندید و با دست چند بار زد رو شونه اش و رو کرد به من:شما چطوری گل دختر؟
سرم رو بوسید که گفتم:خوبم آقاجون شما چطورید؟
اقاجون:با دیدن شماها عالی شدم
با دست اشاره ای کرد:بشینید بچه ها من برم دستام رو بشورم برمیگردم
ما نشستیم و آقاجون قبل رفتن خوش و بشی با مادرجون کرد و رفت.
امیر:مادرجون راستش یه جا من کار دارم باید سریع برم!...
مادرجون:ای بابا هنوز نیومده؟...حالا یه چند دقیقه بشین اقاجونت بیاد یکم حرف بزنید بنده خدا دلش براتون تنگ شده بوده!...
امیر چشمی گفت و لیوان شربتش رو سرکشید...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
💝خدایا
من نمی خواهم حتی لحظه ای از تو جدا شوم ،
تنها راه رستگاری من تو هستی
و از رگ گردن بیشتر به من نزدیکی ،
💝 خدایا دوستت دارم
💝خدایا عاشقانه دوستت دارم .
#مذهبی
#امام_زمان
#ماه_رجب
@YekAsheghaneAheste
╚════🍀🌸🍃════╝
🏵پارت پنجم در ساعت ۱۹ در کانال قرار خواهد گرفت😊
با ما همراه باشید...✋🏼
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_4 من و مادر جون جلوتر داخل خونه شدیم و امیر پشت سرمون اومد. وای خونه مادر جو
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_5
از ته راهرو صدای اقاجون می اومد که میگفت:
خیلی وقته ندیدمتون بچه ها،از وقتی دیگه نمیآید دورهمی هامون خیلی وقته که میگذره!شماها هم که اگر ماهی یه بار در این خونه رو بزنید!...
راست میگفت یه سه سالی میشد که دیگه بابا و مامانم کلا با مادرجون و آقاجون دیداری نداشتن.نه اینکه قهرباشن! نه...بابام از سر وظیفه فرزندی چند وقت یکبار میومد اینجا.
هر آخر هفته پنجشنبه ها،عمو ها و عمه هام علارغم تمام مشکلات و گرفتاری هاشون اینجا جمع میشدن و خوش و بش میکردن.
مهمونی هایی که دل تنگشونم!...یادمه بچه که بودم با دختر عمو و پسرعمویش خیلی رفت و آمد داشتیم تا اینکه اون دعوای کذایی بین بابا عمو رسول اون رفت و اومد هارو قطع کرد.،بعد هم که دعوای مامانم و زن عمو راحله آب پاکی بود که رو همه خواهر و برادری ها ریخته شد
چند باری خواستیم با امیر بیایم اینجا که هربار مامان به یه بهونه ای مخالفت میکرد.
خلاصه با رفتار هایی که مامان و بابا داشتن دیواری بین ما و همه فامیل کشیده شد!
آقاجون وارد اتاق شد و حوله تو دستش رو اویزون کرد و با همون حالت همیشگیش چهارزانو روبروی ما،کنار مادرجون نشست....
اقاجون:خانم چایی داریم؟....
مادرجون:آره داریم.تازه دم کردم یه چند دقیقه صبر کن میرم میریزم....
آقاجون رو کرد به ما:کاش حداقل شماها رو زود به زود میدیدیم.....خانم میبینی چقدر بزرگ شدن؟
مادرجون:آره والا!....بی وفا شدن دیگه نمیان اینورا....
امیر:نزنید این حرف رو توروخدا میدونید که من و ریحانه چقدر دوستون داریم؟!....از طرفی هم که درجریان حال و هوای خونه هستید!....
آقاجون سری از تاسف نشون داد و دیگه حرفی نزد...
امیر ادامه داد:حالا قرض از مزاحمت اگر اشکالی نداشته باشه و مزاحم نباشیم میشه ریحانه یه چند وقت پیش شما بمونه؟
با تعجب زمزمه کردم:اینجا بمونم؟راه حلت این بود؟...
اقاجون:قدمش سر چشم پسرم....اگه خودش مشکلی نداشته باشه!...
سرم رو به طرف آقاجون چرخوندم:نه این چه حرفیه؟من که از خدامه....فقط نمیخوام مثل اون موقع حرف و حدیثی پیش بیاد...
مادرجون:نه قربونت برم اون موقع تو بچه بودی!الان ماشالله برا خودت خانمی شدی...
امیر:پس حالا که خیالم از بابت ریحانه راحت شد دیگه با اجازه تون رفع زحمت کنم...
رو کرد به من و گفت:عصر میرم خونه برات لباس راحتی میارم..
سری تکون دادم که بلند شدیم و امیر رو بدرقه کردیم و رفت....
....
دو ساعتی از رفتن امیر میگذشت و داشتم ملحفه ای که مادرجون داده بود رو روی تخت مرتب میکردم که اومد تو اتاق و کنار ایستاد
مادرجون:بیا عزیزم این پتو اینم بالشت.....دیگه چی میخوای؟
لبخندی به روش زدم و گفتم:در حال حاضر به جز سلامتی شما هیچی...
مهربون نگام کرد و گوشه تخت نشست و گفت:
برام تعریف نمیکنی چی شده؟
بالشت و پتو رو کنار گذاشتم و کنارش نشستم....
دستام رو گرفت که ماجرا رو براش تعریف کردم.
هرچقدر که بیشتر تعریف میکردم بیشتر اه میکشید و با دست میزد روی پاهاش....
مادرجون بغلم کرد و گفت:الهی من فدات شم دختر قشنگم....نمیفهمم چرا هرکی میخواد بگه من امروزیم یا خودش میره خارج یا میخواد بچه هاش رو بفرسته برن؟!...
گلایه مندانه گفتم:به خدا امیر هم به خاطر سربازیش گیره وگرنه خیلی وقت پیش اون رو هم فرستاده بودن...
مادرجون:نگران نباش قشنگم من نمیزارم بابات همچین حماقتی بکنه!
بغضم فرو نشست و گفتم:شما اینطوری میگید وگرنه پسرتون پاش رو کرده تو یه کفش و بیخیال هم نمیشه!
مادرجون:نگران نباش من میدونم چجوری اون کفش هارو از پاش در بیارم!...
بعد از رفتن مادر جون سر رو بالشت گذاشتم و از پنجره به آسمونی که داشت ستاره های رو سینه اش رو به رخ عالم میکشید چشم دوختم و کم کم چشم هام سنگین شد و....
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
جانا ..!
تو نیمی از منی
و من نیمی از تو
وجودت در کنار من
تمام من خواهد شد
وجود من در کنارت
تمام تو خواهد شد
این «مایی» که میان من و توست
زیبا ترین تیکه پازل این جهان رنگین است
#امام_زمان
#ماه_رجب
#سخنعشق
@YekAsheghaneAheste
🖍 با خودت تکرار کن
🌸 امروز حال من عالی است،
من برای قهرمان شدن در داستان زیبای زندگی آمده ام و با افتخار و اقتدار، این قهرمانی را حفظ می نمایم.
"خدایا سپاسگزارم"
#صبحانه
#مذهبی
#امام_زمان
#ماه_رجب
@YekAsheghaneAheste
•`◍⃟🌵🤍°○🌱
ان الحسین مصباح هدی و سفینه نجاه
یعنی..
کافیست اراده کنی تا عبور کنی :)
#انگیزشی
#سخنعشق
#ماه_رجب
#امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
⚪️اعمال روز سهشنبه
🔹دعای روز سه شنبه
🔹زیارت ائمه بقیع
🔹ذکر یا ارحم الراحمین 100 مرتبه
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_5 از ته راهرو صدای اقاجون می اومد که میگفت: خیلی وقته ندیدمتون بچه ها،از وقت
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_6
با کوبیده شدن در حیاط قلطی زدم که صدای اقاجون باعث شد چشم هام رو آروم بازکنم!...
اقاجون:میبینی خانم؟میبینی چطوری تو روی من وایمیسته این پسر؟چی کم گذاشتم براش؟چی زیاد بهش دادم که اینقدر وقیح شده؟
از رو تخت اومدم پایین و آروم در رو باز کردم و وارد حال شدم.اقاجون تکیه داده بود به ديوار و مادرجون کنارش گریه میکرد!...رفتم کنارشون نشستم
_مادرجون چی شده؟برا چی گریه میکنی؟....کی اینجا بود اقاجون؟
مادرجون:زنگ زدم پدرت اومد اینجا که باهاش حرف بزنیم..
_خدا منو بکشه که به خاطر من اینطور شد!...
اقاجون:به خاطر تو نیست دختر!اون پدرت معلوم نیست چه پولی از کجا درمیاره، با کیا نشست و برخاست میکنه که حرمت حالیش نیست....
از اینکه مادرجون اونطور مثل ابر بهار گریه میکرد و اقاجون اون شکلی عصبانی بود خیلی ناراحت شدم...
...
بعد از اینکه جو یکم اروم تر شد سرم رو چرخوندم که ساکی آشنا کنار دیوار دیدم!رو کردم به مادرجون و پرسیدم اون چیه؟
مادرجون:دیشب که خوابیده بودی بچم امیر اومد برات لباس اوورده بود دیگه دیدم خوابیدی بیدارت نکردم...
_الهی من قربونت بشم دیدی گفتم بابام این روزا به حرف کسی گوش نمیده؟!
اقاجون:چقدر به این پسر گفتم مراقب پولی که درمیاری باش!...تحویل بگیر خانم...ما که به پدرمون پادرازی نکرده بودیم شاهد همچین بی حرمتی ار سمت اولادمون شدیم!...
....
"نیم ساعت بعد..."
بعد از اون تنش که همش به خاطر من بود آقاجون از خونه بیرون رفت و مادر جون هم رفت آشپزخانه تا غذا ظهر رو آماده کنه.منم کنارش ظرف میشستم که صدای زنگ در اومد...
رو کردم به مادر جون و گفتم من در رو باز میکنم.از رو صندلی شالم رو انداختم سرم و رفتم حیاط در رو باز کردم.
_کیه؟
+منم معصومه...
با شنیدن صدای عمه معصومه لبخند دندون نمایی زدم و در رو باز کردم .
عمه:وای خداجون ببین کیا رو اینجا میبینم!...
در کسری از ثانیه من رو به آغوشش کشوند که خندم گرفته بود و گفتم: سلام عمه خوش اومدی...
عمه:نخیر شما خوش اومدی!...نگاه چقدر بزرگ شده پدر سوخته!...امیر خوبه؟
سری تکون دادم که گفت:مامان کجاست؟
_تو آشپزخانه ...
عمه:پس بزن بریم...
عمه معصومه کوچکترین عضو خانواده ه بود و چند سال پیش ازدواج کرده بود و الان دو تا دختر داشت.
از بین عمه هایی که داشتم رابطه ام با عمه معصومه خیلی خوب بود!
شلوغ بود و پر جنب و جوش...جوری که از همنشینی باهاش سیر نمیشی!..
چادرش رو اویزون کرد و رفت آشپزخانه و رو کرد به مادرجون:
سلام بر ملکه دل ها!...
مادرجون با لبخندی برگشت سمتش و بهش سلام کرد.
عمه: مامان برا چی نگفتی این وروجک اومده اینجا؟
جدی در عین واحد شیطون گفتم:دست شما درد نکنه حالا شدیم ووروجک؟
لپم رو کشید: وروجک عمه ای پدرسوخته!...
مادرجون:دیروز نزدیکای عصر با امیر اومدن،انگار دلش برا مادربزرگش تنگ شده گفته میخواد اینجا بمونه...
لبخندی زدم که عمه گفت:خوش به حالت کاش ما هم یکی دلش برامون تنگ میشد!...
در حالی که دستکش هارو دستم میکردم گفتم:شما جون بخواه ما سربازتیم...
عمه:اوه...اوه،..زبون باز رو ببین!...بچه پررو...
خنده ای کردیم و در حالی که عمه تو درست کردن کوفته به مادرجون کمک میکرد منم بقیه ظرف هارو شستم.
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
🌸🌸🌸🌸
هركس در شب نهم ماه رجب دو ركعت نماز- با یک بار سورهى «حمد» و پنج بار سورهى «أَلْهاكُمُ اَلتَّكاثُرُ» -بخواند، از جاى خود برنخاسته خداوند او را مىآمرزد و ثواب صدحج و عمره را به او عطا مىكند و يك ميليون رحمت بر او فرود مىآورد و از آتش جهنم ايمن مىگرداند و چنانچه تا هشتاد روز بعد از آن بميرد، شهيد از دنيا مىرود
#امام_زمان
#ماه_رجب
#لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
🌼🌼🌼
کُرد زبان ها به عزیزِدلشون میگن”ناوسکگم” یعنی«قلب و وجودِمن» همینقدر کوتاه و پر عشق💛
#سخنعشق
#دلبر_جانا
#امام_زمان
#ماه_رجب
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_6 با کوبیده شدن در حیاط قلطی زدم که صدای اقاجون باعث شد چشم هام رو آروم بازک
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_7
از اونجایی که مامان هیچ وقت خونه نبود،کمتر پیش میومد ما غذای خونگی بخوریم.هربار هم یه بهونه ای برای درست نکردنش میوورد.
خوردن این کوفته اونم خونه مادرجون مثل رسیدن به یکی از ارزو هام بود.
بعد از اینکه کوفته های نیمه آماده رو تو قابلمه گذاشتن و منم میوه هارو تو ظرف چیدم با هم رفتیم تو پذیرایی،نشستیم....
..
عمه:مامان امشب محمد و مریم گفتن میخوان بیان اینجا!...
مادرجون:قدمشون سر چشم مادر...
عمو محمد بچه چهارم خانواده بود و دوسال از عمه معصومه بزرگتر بود و سه تا بچه داشت.
زن عمو مریم هم مثل عمه معصومه خیلی خونگرم و مهربون بود،برای همین رفت و آمد زیادی باهم داشتن.
....نزدیکای ساعت ۵ بود که صدای زنگ در اومد و با حدس اینکه کی میتونه باشه شالم رو سرم کردم و رفتم جلو در...در رو باز کردم که عمو محمد و زن عمو مریم داخل شدن.
با دیدنم لبخندی زدن و کلی خوش و بش کردیم!
چقدر دلم براشون تنگ شده بود!...
جو خونه صمیمی تر شده بود و من از این قضیه خیلی خوشحال بودم،چون باعث میشد تمام نگرانی و استرس هام از بین برن.
...
چند ساعتی همینطور گذشت که باز صدای در اومد و اینبار خود عمه رفت در رو باز کرد که آقاجون و امیر و آقا سعید شوهر عمم با هم وارد خونه شدن....
از اومدن امیر اونم الان یکم جا خوردم اما اون اصلا به رو خودش نیوورد.
.....
عمو محمد:اقاجون،من و مریم تصمیم گرفتیم خودمون برای الهه(دختر عموم)جشن تکلیف بگیریم اما خب خودتون میدونید که من اگر بخوام همه دور هم باشیم یکم سخت میشه چون خونم یکم کوچیک هست.مریم پیشنهاد داد اگر زحمتی نیست اینجارو برای گرفتن جشن انتخاب کنیم...
اقاجون:به به....ماشالله،به سلامتی.چرا پسرم نشه؟خونه بازه و راحت.هرجور خودتون میخواید درستش کنید
مادرجون:آره پسرم مزاحمت چیه؟نوه ام داره خانم میشه!...حتما همین کار رو بکنید.
من خودم یادم نمیاد اصلا جشن تکلیف برام گرفته باشن!یعنی مامانم زیاد قید و بند اینجور چیز هارو نداشت!...
از جا بلند شدم تا برم برا همه چایی بریزم که امیر هم با من وارد آشپزخانه شد
میدونستم برای گفتن چیزی تا اینجا اومدم برا همین اجازه دادم حرف بزنه .
امیر:چطوری خوبی؟
_مرسی،تو خوبی؟
امیر:شنیدم امروز بابا اومده بود اینجا!
سری از تاسف تکون دادم:بله!...تا چند ساعت مادرجون همینطور داشت گریه میکرد تا اروم َشد...
امیر:اوه...اوه اینقدر اوضاع داغون بوده؟
_بله!...حالا چی شده؟
امیر:هیچی،اومدم بگم جمع کن بریم!
با تعجب نگاهش کردم که فهمیدم مامان باز رفته رو مخش و اَمونش رو برید!
ناچار قبول کردم و آخر شب وقتی همه رفتن منم وسایلم رو جمع کردم و از خونه مادر جون رفتیم.
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
عشق یعنی
دستانم را بگیری نگاهم کنی
و بگویی مَـن به بودنت قانعم ♥️🌹
#سخنعشق
#ماه_رجب
#امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
ای رهگشای ما به سوی حيدر
ای ساقی جام و سبوی حيدر
تو صاحب ثلث رجب جوادی
زيباترين مخلوق رب جوادی
میلاد امام جواد (ع) مبارک باد
#امام_جواد
#میلاد_امام_جواد
#ماه_رجب
#مذهبی
#لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
🌸وقتی غم افتاد تویِ دلت،
🍀تو هم تلافی کن، بیوفت تو بغلِ خدا :) 🤍
💝خدا از پدر پناه دهندهتر
و از مادر بهت مهربونتره..!
💝+یا مَن هُوَ فی قُلوبِ مُنکَسِرَه..💝
#میلاد_امام_جواد
#ماه_رجب
#امام_زمان
#دلبر_جانا
#لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
╚════🍀🌸🍃════╝
🌸مصادف با ولادت میوه ی دل امام رضا علیه السلام، امام جواد علیه السلام
⚪️اعمال روز چهارشنبه
🔹دعای روز چهارشنبه
🔹زیارت چهار امام «ع»
🔹ذکر یا حی یا قیوم 100 مرتبه
@YekAsheghaneAheste
با خودت تکرار کن:
🌸 ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﺣﺴﯽ ﺧﻮﺏ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺷﻮﺩ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺷﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﻣﯽﮐﺸﺎﻧﺪ.
"خدایا سپاسگزارم"
#مذهبی
#امام_زمان
#ماه_رجب
#میلاد_امام_جواد
@YekAsheghaneAheste
❤🤍❤🤍❤
از نظر من دوست داشتن یعنی وجود تو
یعنی وقتی هستی حالم بهتره
وقتی ناراحتم کنارمی
وقتی خستم کنارمی
وقتی از عالم و آدم کلافهام کنارمی
آره دوست داشتن یعنی تو
یعنی چون تو هستی
دیگه مهم نیست که چقدر سخت میگذره
#سخنعشق
#دلبر_جانا
#امام_زمان
#ماه_رجب
@YekAsheghaneAheste