نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_7
ارسام به ارکستر سفارش اهنگ here were you wishرو داد،بالفاصله دخترها و
پسرها به پیست امدند و مشغول
رقص تانگو شدیم...
دست راست ارسام روی کمرم قرار گرفت و با اون یکی دستش دستمو گرفت و
دست چپ من هم روی شانه اش قرار
گرفت...
حتی تو تاریکی هم برق چشماش مشخص بود،زل زده بود بهم...داشتم غرق
برق چشم هاش میشدم
فشار خفیفی به کمرم وارد کرد،به خودم اومدم که دیدم سرشو اروم اروم داره
میاره جلو،نفس های گرمشو که به
صورتم می خورد حس میکردم.سرمو بردم عقب و با لحن و صدای ارومی
گفتم:ارسام...
توجهی بهم نکرد و دوباره سرشو اورد جلو
_ارسام من جلو پارسا و سامان خجالت می کشم...
لبخندی زد و گفت.:..
لبخندی زد و گفت:مشکلت اینه؟
دستمو گرفت و به سمت طبقه باال برد،در اخرین اتاق توی راهرو باز کرد و به
ارومی هلم داد داخل...
اتاق بزرگی بود،تخت دو نفره ی بزرگی با رو تختی قرمز و مشکی،دوتا کاناپه و
عسلی کوچکی بینشون و پرده ی سفید
با گل های بزرگ قرمز...
دستمو گرفت و بردم وسط اتاق،یک دستشو گذاشت پشت کمرم و دست
دیگه اش رو هم پشت گردنم قرار داد و
شروع به بوسیدنم کرد...
بار اول نبود که کسی رو می بوسیدم،برای همین بدون مقاومت و با ارامش
همراهیش می کردم...
حرفه ای بودنش مشخص بود،با ولع ولی پرستیز خاصی می بوسیدم.یکدفعه
ازم جدا شد و تی شرتشو دراورد و پرتم
کرد روی تخت و خیمه زد روم،در حالی که لبامو می بوسید،زیپ لباسمو پایین
کشید و تا نیمه درش اورد و شروع به
بوسیدن گردن و شانه ها و سینه برهنه ام کرد...
انگشتانمو الی موهاش مشکی و زبرش فرو کردم، دست از کارش
کشید،سرش رو بلند کرد و بهم لبخند زد و دوباره
شروع به بوسیدن لب هام کرد...
از پایین صدای اهنگ enrique,tonightمیومد.تا حاال با کسی رابطه نداشتم
ولی می فهمیدم حرفه ای و وارده و این
ویژگیشو دوست داشتم
در حال دراوردن لباسم بود که در به شدت باز شد و پسری که بهش میخورد
هم سن ارسام باشه اومد داخل،از وضعم
خجالت کشیدم و پشت ارسام پنهان شدم،ولی پسره که انگار عادی ترین
مسئله ی زندگیشو دیده باشه با نگرانی به
ارسام گفت:زود باش بیا پایین حال ایمان خراب شده،بجنب تا نمرده
و بالفاصله با حالت دو خارج شد
ارسام با نگاهی که حسرت توش موج میزد و یه لبخند چاشنیش شده بود
گفت:خوبی؟
سرمو به عالمت مثبت تکون دادم
_باید بریم
چیزی نگفتم،کمک کرد تا لباسمو بپوشم،از اتاق بیرون اومدیم که گفت:روژتو
درست کن پخش شده
_باشه
ارسام:بهتره گردنتو بپوشونی؛خونمرده شده،به خاطر خودت میگم
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_8
_خیلی خب
نگاهی به ساعت بزرگ سالن که 21نیمه شبو نشون میداد انداختم،بعد از
تجدید رژم دنبال پارسا و سامان گشتم...
پارسا مشغول گپ زدن با چند تا پسر و دختر هم سن خودش بود،رفتم
کنارش:
_پارسا؟
برگشت و با تعجب نگاهم کرد:یسنا خوبی؟کجا رفته بودی؟
_همین اطراف بودم،سامان کجاست؟
_داره می رقصه
_میشه بریم خونه؟
_خسته شدی؟
_اره،تازه فردا باید با ترنم برم خرید
_باشه،همین جا بمون تا برم سامانو پیدا کنم
_پارسا میگم اگه شما میخواهید بمونید من خودم با اژانس میرم
_نه!صبر کن االن میام
داشت میرفت دنبال سامان که صداش زدم:
_پارسا
_بله
_ممنون
لبخندی زد و تو تاریکی و دود سالن گم شد
منتظر سامان ایستاده بودم که دستی دور کمرم حلقه شد،برگشتم که ارسامو
دیدم
داشت با چشم های خمار و جور خاصی بهم نکاه میکرد:
_بریم خانوم
با تعجب پرسیدم :کجا؟؟؟
فکر کنم ما یه کار نیمه تموم داشته باشیم...
_باید برم خونه
دستشو برداشت و با تعجب گفت:یسنا،اخه...
_گفتم که
_باشه پس این شمارم،خوشحال میشم بهم زنگ بزنی
کارتو گرفتمو گفتم:تا چی پیش بیاد
می خواست حرفی بزنه که اومدن پارسا و سامان مانع شد.بعد از خداحافظی
از ارسام رفتیم
پارسا و سامان منو رسوندن خونه و رفتند.در رو باز کردم و وارد شدم.همه
خواب بودند،رفتم تو اتاقم لباسمو دراوردم
و لباس خواب پوشیدم.
درحال شونه کردن موهام جلوی ایینه بودم که چشمم به خون مردگی های
دایره شکل روی گردنم خورد،ارسام حق
داشت بگه حواسم باشه کامال مشخص بود خون مردگی های گردنم جای
چیه.خوب شد به حرف ارسام گوش کردم و
برگشتنه با شالم گردنمو پوشوندم.
*****
صبح هم مثل بقیه ی روزها دیر از خواب بیدار شدم،اول از همه به ترنم زنگ
زدم تا بگم دیر تر بیاد بریم خرید
بعد از دو بوق جواب داد:
_بله؟
_سالم ترنم
_سالم یسنا جان خوبی؟
_مرسی،ترنم میشه دیرتر بیای بریم خرید اخه کلی کار دارم،دیشبم مهمونی
بودم خستم
نام رمان : راهیان عشق
#پارت_9
_راستش یسناا میخواستم دیروز بهت زنگ بزنم که یادم رفت،من تاریخ
سفرمونو اشتباه دیدم 19بوده نه29
_باشه پس هفته دیگه میریم خرید
_اره دیگه،حاالـ بعدا قرار میزاریم
_باشه فعال
_خدافظ عزیزم
بالفاصله بعد از اینکه قطع کردم گوشیم زنگ خورد،شماره ناشناس بود
_بفرمایید
_سالم یسنا خوبی؟
چقدر صداش اشنا بود...شما؟
_نشناختی؟
)اخه باهوش اگه شناخته بودم که نمی گفتم شما:(نخیر میشه خودتونو
معرفی کنید؟
_ارسامم
با گفتن اسمش همه ی صحنه های دیشب برام تداعی شد
_مرسی تو خوبی ارسام؟
_نه یسنا خوب نیستم،نباید دیشب میرفتی،نباید اونجوری تنهام میزاشتی
_شمارمو از کجا اوردی؟
_از پسر عموی عزیزت گرفتم
_کدومشون؟
_سامان.بحثو عوض نکن یسنا،جواب منو بده
_باید میرفتم،دیرم شده بود
_میخوام ببینمت
_نمی تونم کار دارم
درحالی که سعی میکردصداش به فریاد تبدیل نشه گفت:برای من بهونه ی الکی نیار همین الان میخوام ببینمت ........
ادامه دارد ......