صبح یعنی
"تــو" بخندی و من از خنده ی "تــو"
جان و دل را به فـدای مَه طنـاز کنم....🌞🌈
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_29
از اتاق بازجویی که بیرون اومدم ترنم رو دیدم که روی یکی از صندلی های
راهرو نشسته و در حال شکوندن رگ
انگشتاشه،کاری که هروقت استرس داشت انجام میداد.با دیدنم بلند شد و به
سمتم اومد ،همدیگر رو بغل کردیم
ترنم:تو که منو کشتی از نگرانی دختر
در حالی که بغض کرده بودم گفتم:
_دیدی ترنم،گفتم می ترسم باهاش تنها باشم،دیدی گفتم از اون هر کاری بر
میاد...
_غصه نخور عزیزم،خدا رو شکر که همه چیز تموم شد،اون بی همه چیز هم
افتاد زندان...
بعد از خداحافظی از جناب سروان اومدیم بیرون.
قرار شد این ماجرا فقط بین من و ترنم بمونه،دوست نداشتم به مامان و بابا و
یلدا چیزی بگم و باعث ناراحتیشون
بشم...
ترنم بیچاره به خاطر اینکه روحیم رو عوض کنه و نذاره افسرده بشم و زیاد به
اتفاقات پیش اومده فکر کنم هر روز
میومد خونمون یا می خواست به بهونه های مختلف من رو از خونه بکشونه
بیرون که موفق نمی شد...
ناراحتیم وقتی بیشتر شد که رشته ای که می خواستم قبول نشدم،البته با
اینکه ترنم هم قبول نشد ولی همه اش
سعی می کرد دلداریم بده و می گفت امسال بیشتر می خونیم و دوباره کنکور
میدیم.
باالخره یه روز مونده به سفرمون از سر اجبار و به خاطر اینکه دیگه چاره ای
نداشتم با ترنم رفتم خرید وسایل مورد
نیاز...
اول از همه به اجبار ترنم چادر خریدم،به چادر عادت نداشتم،اصال تا حاال تو
خانواده ام چادر ندیده بودم و هرچی از
چادر تو ذهنم بود سر مردم تو خیابون دیده بودم.